قباد حیدر؛ در آغاز

قباد حیدر؛

در آغاز

 

کلامی از عشق

می‌توانست راه بنماید

به گم شدگان ِکوچه و کمان‌های کشیده

در آغاز خدا بود

در آغاز چند سنگ عظیم بود

و دره‌های هول

و ما دو تن بودیم

دلباخته‌ی تن

و هیبت بی بدیل خورشید

ماه و درخشانی بی دلیل ستارگان

در آغاز

گمگشتگی بود و هراس ِ شبانه

که تاریخ ِ مکتوب می‌گوید

به چشم بوسی ِ داروین ِ شکوهمند

نائل آمدیم تا نقطه‌ی پایان ِ سرگشتگی ِ

آغازمان باشد

وای اگر این چند انگشت

پیامبر ِ زمینی

زاده‌ی زهدان‌های مبارک

تنهایمان می‌گذاشتند

در تار ِ تنیده‌ی عنکبوت‌ها

هنوز لعنت به خورشید می‌فرستادیم و

هیچ معشوقی شباهتی به ماه نداشت

 

چهل سال از

چهل سال از مرگ ما گذشته است

جهنم چندان هم بد نبود

کارمندانی زشت خو داشت

اما می‌شد

پنهان نوشید، رقصید

گاه در بته زاری بوسه‌ای پنهان

دلم اما برای بهشت تنگ است

نعره‌های مستانه

حوری‌هایی با موی دم اسبی

واژه‌`ی قشنگ امید

دلم برای بهشت تنگ است

آن جا که فردا پر از اشتیاق بود

حالا از برزخ برایت نامه می‌نویسم

اگر نگهبان‌ها جمله‌ی دوستت دارم را

به آتش نکشند و

مرا به قعر جهنم نفرستند

دیماه ۱۳۹۷

 

 

 

***

 

چگونه به ستمگرانت سپردند

آن‌ها تو را بر سر نیزه می‌نشانند

به نیرنگ می‌آمیزند و

محبوست می‌کنند

این ماییم که تشنه‌ی توییم

ای آزادی!

که حسرت پدرم

من و

فرزندانم بودی

 

***

بیا روی هم بریزیم

مشتی من

مشتی تو

جهان همین گونه آغاز شد

مشت، مشت

 

***

به جهنم می‌رود

دخترک ِ

تن چسبانده به داغ ِ نان

به حکم حاکمی که

عدالت در آستین دارد و

فشنگ، فشنگ

تقسیم می‌کند

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۷