دو شعر از هرمز شریفی

 

دو شعر از هرمز شریفی

 

به مادرم بگویید، غمگین نباشد

 

 

به مادرم بگویید، غمگین نباشد

اینجا

زندگی ساده بود

به همان اندازه که همه‌ی ما

بی‌دغدغه

کبریت‌های اضافه را، توی یقه‌هامان پنهان می‌کردیم

 

برادرم را نوازش کنید

او سال‌هاست

که در پیچاپیچ تپه‌های مرزی مشغول فرار است

به خانه‌ی ما هم سری بزنید

وقتیکه یک زندانی‌ می‌میرد

علف‌ها

باغچه‌ها را پر می‌کنند

و باران،

گاهی با صدائی شعف‌انگیز می‌بارد وُ

خاک

بوی تازگی می‌دهد

در گورستان‌ محلی

 

 

خیابان، جایی است که می‌ایستیم

 

با کمی بادِ بی‌حاصل

چشم‌هایم از آنِ توست

امروز عصر،

سه‌شنبه،

اواخر تابستان

با کمی چراغ‌ِ رنگی

 

چشم‌هایم را که به ابرها می‌دوزی

زاری کن

فاصله‌ی ما تا درخت‌ها وُ ابرهای خون‌آلود، باز هم، یکی است

باز هم خیابان

جایی است، که جسدها، در آنجا، به شناسایی نیاز دارند

زاری کن

مثل ایستادن

پشت یک گودال بزرگ

 

با کمی احساسات حقیقی، شانه‌هایم از آنِ توست

نگاه کن

از هرجایی که آبی‌ست، نگاه کن

یکنفر

پاهایش را لنگ‌لنگان، روی برگ‌ها می‌کشاند

یکنفر

دست می‌گذارد روی دیوانگی‌ش

چشم‌هایم را که به خیابان می‌دوزی،

زاری کن

هر آدمی،

به زخم‌هایش نیاز دارد

زاری کن

امروز عصر

سه‌شنبه

کمی زرد

غروب، قرمز

کمی آبی

 

 

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۷