چند شعر از حیاتقلی فرخ‌منش

چند شعر از حیاتقلی فرخ‌منش

 

ملامتم مکن

 

ملامتم مکن

جان خشک

حرمت باران

کجا بداند

 

سبز که بودم

چرا نیامدی

 

 

من وماه

 

نخل پریش

چه می‌داند

خاطره‌ی بز و بلوط را

 

من وماه

هر دو در آبادان

غریب افتادیم

 

حتی مزاری…

 

حتی مزاری نمی‌شوید

این باران

 

بر دل‌های مرده

دهل می‌کوبم

 

روزان ما

سوزن بان

قطارهای نا آمده را

شیفت می‌دهد

 

سربازان گرسنه

به پادگان‌ها برمی‌گردند

رمز شب را

مورچگان می‌جوند

آدم‌ها در بغل خیابانچه‌ ها

زنگ می‌زنند

ودر زهدان حجره‌ها نا پدید

 

شاعران حریم شکسته را

ترمیم می‌کنند

 

گزمگان دوربین را میانه داغی نفس خیابان

طراز می‌کنند

 

باروت از جان پیراهن می‌گذرد

 

خواهرانم

حلقه‌های گل سوگواری را

بر غمگین‌ترین تابلو جهان

می‌بافند

 

تنها پرندگانند که

به انقراض روادید نمی‌اندیشند

 

بر گور اشک هام

بر زمینی از ارابه وابر

بیرق می‌ربایم

به شوق شانه‌های قصیل خورده ونارام کمیت

شقیقه کوهی

تن به پوزار شبانی نمی‌دهد

شکسته باد دستی

که بسته به بارگاه می‌رود

آه اسفندیار

بر گور اشک هام

این چندمین زمستان است

که به توف می‌سپاریم

زین مرده را

به سیاهی رو نهاده‌ای

علیق آزمندی

وسلاخی گندم

اینک منم

پیامبری با گام‌های زمینی

وواژگانی که از مرگ

پیشی می‌گیرند

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۷