آیدا امینی؛ چرا نگفتی او جوان افتاد؟

آیدا امینی؛

چرا نگفتی او جوان افتاد؟*

 

زیرا خون وقتی بر خاک می‌ریزد

به چیز دیگری بدل می‌شود

“چرا نگفتی او جوان افتاد؟”

 

جسمِ کشته سنگین و فرّار است

جوان بودم

نمی‌دانستم تَن چگونه دریده می‌شود در خواب و بیداری

نمی‌دانستم تَن باری است بر دوش خودش

سنگین بودم

از ایستادنم صدای برخورد موج و صخره می‌آمد

و پاهایم وقت راه رفتن

تا زانو در ماسه فرو می‌رفت

همچنان که به سختی گام برمی‌داشتم

از حافظه‌ها می‌پریدم.

“چرا نگفتی او جوان افتاد؟”

 

ما به ناچار بر بلندی‌ها ایستاده بودیم

به ناچار گفتیم خدا بزرگتر از آن است که وصف شود

گفتیم و کلمات در هم فرو رفتند

گفتیم و همهمه چون نیزه‌ای ما را به هم دوخت

اکنون

ساکنان ذرات غباریم

مالکان خیابان‌ها…

به یاد بیاور آن دست‌های فرزانه را

که از لمس اصواتِ خون‌ریز برگشته بودند

و بگو

بگو از رودخانه‌ها چه می‌دانی؟

از پل‌هایی که بر دوش می‌کشند؟

و از آنچه در حافظه‌ی گل‌آلودشان دفن کرده‌اند؟

 

رودخانه می‌گذرد و انکار می‌کند خودش را

نباید دست در رودخانه می‌شستم

نمی‌دانستم رودخانه کلمات را از زیر پوست انگشت‌هایم بیرون می‌کشد

نمی‌دانستم فراموش می‌شوی جانا

و روح وحشیت

در دره‌های عقیم آواره خواهد شد

 

بنویس علیه فراموشی

علیه رفتن بوی باروت از جان پیراهن

علیه دل کندن کفش‌های دونده‌مان از خیابان‌ها

علیه تردید…

“چرا نگفتی او جوان افتاد؟”

 

دست در خون خودم شسته بودم

بر پاهای فراموشکار خودم ایستاده بودم

می‌لرزیدم و چنگ بر حافظه‌ی تهی می‌زدم

می‌لرزیدم و اخبار وطن تکه تکه‌ام می‌کرد

می‌لرزیدم و میخ صلح در استخوانم فرو می‌رفت

 

“چرا نگفتی او جوان افتاد؟”

 

طوفان آتش است اینکه از شش جهت می‌وزد

گندم است اینکه در دشت بریان می‌کنند

آیا رودخانه روزی از بوی خون تهی خواهد شد؟

 

چیزی به حافظه‌ام اضافه کن جانا

چیزی شبیه شعور نور

وقتی که بر نقش‌های پیچیده می‌تابد

_______________________

* ‌دهخدا می‌گوید: شبی مرحوم میرزا جهانگیرخان را به خواب دیدم. در جامه سپید (که عادتاً در تهران دربرداشت) و به من گفت: «چرا نگفتی او جوان افتاد؟». من از این عبارت چنین فهمیدم که می‌گوید: «چرا مرگ مرا در جایی نگفته یا ننوشته‌ای؟»…

 

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۷