چند شعر از مونا محمدزاده
چند شعر از مونا محمدزاده
آبان ۹۸
کاش
دستهایت را جمع میکردی
کوه پشت کوه میانداختی
تا دلت قرص شود که چیزی نیست.
کاش
آنکه تیغ میکشید بر نازکای ابرآگین تنت تا اینگونه بگریی
مچاله میکردی و دور
انگار که نبوده هیچوقت.
کاش
گندمزارها و صحراها و شالیهایت را
میبخشیدی به بچهها که لابهلای کوچهها مُردند.
هر روز مُردند.
بینوبت، بیاجازه، بیشماره چرخیدند در شهر تا مُردند.
شهرت بیحافظه شد انگار.
تو هی دود میشدی
میان نقشهها گم میشدی، میان مرزها
میان آنها که جهان را تو کردند و تو را بیمرز.
از تو میرفتند و در جهانی دیگر با تو میجنگیدند.
تو هی میشکستی در صدای خلطآلود مجریان و کراواتهای رنگی و خبرهای فوری
تو بیتوقف تبر میخوردی و تمام خاورمیانه قطع میشد با درختانش
رگهایت را میزدند و خیابانهایت میپوسید پوست به پوست.
دوست نمیداشتند تو را و میباریدی و خودت را بغل میکردی تا سرما نخوری.
تو
وطنم بودی، وطن.
از هزاردستگاه تا نخجوان
ودکای سیاه
روسی بود ودکا یا من که سیاه یا من که روس
چندش لاشهای
چه بهسادگی آزادراهم کردی مرا.
مرا.
آغوش گفتنت
کم نمیکند چیزی از سردسرد من
که جویهای نازیآباد را غرقهام
و پشتبامهای نونهالیام
آوازهای تو را رخنه داد بر اندامکم.
خوابی لای صخرهها
دیگر به هیچچیز نمیرسیم.
رفتن، کمال همیشگی.
کاش میشد لای صخرهها با هم بخوابیم.
شرجی هوایی شدم میان غبارآلودهی این اتاقهای سیگاری.
از کفم رفتن را پیمودن.
خواستن را پیمودن.
خواستن.
روزگاری که میخواستم عشق را دوتایکی بپریم،
پرید از تمامیِ من.
منِ کوتاه نابههنگام.
سیاهی سرم که جوانی بود، فرو نشست، ته گرفت توی تنم.
های!
کجایی که دوباره عاشقت شوم.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۷