شعری از اقبال معتضدی
شعری از اقبال معتضدی
در ستایش زیبایی،
سپری شدم
در نکوهش سیاهی،
فرسودم
و در روایت روشنی،
روزگاری دراز پیمودم در تاریکی
□
شقاوتِ نامردمان
و نیکویی مردمان
قایقِ مرا
به این شعر پنداری
پرتاب کرد
بنگر مرا:
ناخدایی با کلماتی گرسنه
توری گسسته
امّا دلی سرمست.
***
سراسیمه آمدی
از پنجره
و بوی فصلها را
به اتاقم ریختی
ــ عطرِ گستردهای
از چهار فصلِ کامل ــ
من اهل قصیده نبودم
دلِ مرا ربودی
در چهار مصرعِ کامل.
***
اگر توانِ گریستن
از من سلب شده است،
نه از بیاندوهی
که عادت به سکوتی تاریخی
مرا پوک کرده است؛
چون درختی
در میان سنگستان
با تنهای تهی،
میراث معیوبی از
دراکوب تشویش.
***
واگنهای قطار گذشتند
سیاه، یشمی، خاکستری
آخرین واگن اُخرایی شد
نفسهای گوزنِ غلتیده در خون،
نسیم خنکی بود برای
علفهای سبز
زیر هوای دم کرده
و آخرین ناله گوزن
این بوتۀ کوچک آبی را
لرزاند
نگاه کن!…
***
شرارهای هستم
بر فرزا کورهراهِ عبور ارواح
شعلهای در اهتزاز
در این پستوی تاریکی
پرچمی روشن
گردن فراز
بر این میدانِ گمنامی
□
سنگریزهای بیقرارم
خاطرهای زخمی از زوزههای هراسانگیز
که درههای خواب و بیداری را
آکندهاند
زوزههای شیطانی
تداعیِ قربانگاهی از آهوان چابک
بنگرید مرا!
واپسین نمادِ سیرتِ سرکشِ شعر
همان سنگریزهی مزاحم
که خوابِ گرگها را
آشفته است.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۷