شعری از علیرضا نوری
شعری از علیرضا نوری
تن رفته کنار برف
سر رفته کنار شط
داغ آمده با روی صد ماه شکافیده
من تشنه
قلم تشنه
آن ساقی مو سرخ
آغشته به نفت
من گیر سرم بودم
سر رفت و منم با او
دست رفت و منم بی او
هی باغ هزاران سال
هی دشت سیاه برف
پاییز عمیق مار
رود سر شب
گلهای جوانت های
پرهای بلندت های
پیچان پیچان بوی جسدی اینجاست
سرخ و کبود و تلخ
گرم و پلشت
تن پشت سر هم تن
هی ریخته گلو اینجا
پاشیده دهان آنجا
) هر چیز پاشیده را با خاکانداز جمع میکنند، دهان توی خاکانداز حرف میزند، عارفان شرق هم چنین میکردند با این تفاوت که دهان آنها وصل به هو بود و هو میزدند(
گلداده دهانم کو
آن باغ انار آتش گرفته وای
داغ پرنده کو
نیهای گلویش کو
آتش گرفته پرنده
سوزان وسط شهر
آنجا
آنجا
جزغاله تن آنجا
پاهای بلند دهر
تا ران رفته فرو در خون
خون ابن شاعرها
خون ابن اقاقیها
های
ابو خون
هااای ابو خونِ با طعم فلفل
دهانهای زیادی از تاریخ را با گاری آوردهاند
ریختهاند آنجا
نفت پاشیدهاند و کبریت کشیدهاند
دیوانهای کنار آتش نشسته نی میزد
دف میزند
هی میزند
کسی از اسم باریک پرندهای که دهانش سوخت
عکسی گرفت؟
شیشه میزدند
شیشه میخوردند
میرفتند بالای پلهوایی کنار کشتارگاه
برای چاقو سر خم میکردند
و در آینه به تن برمیگشتند
دهانها سوختند
تمام شدند
از آنها تکههای کوچکی از «های» مانده است
«های» ها رفتهاند کنار شط شراب
پیاله پیاله برمیدارند
به آسمان میپاشند
باد
باد کو
«های» ها را بردارد
بپاشد به صورت جهان
بپاشد به ابن خون
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۷