فریبا وفی؛   خیابان

فریبا وفی؛

 

خیابان

خشم مثل دملی توی گلویم گیر کرده بود. دمل کهنه بود. قدیمی بود. اندازه عمر خودم بود. اگر اولش بغض بود حالا بعد از آن همه سال که توی گلویم مانده بود عوض شده بود. دیگر آن مایع گرم و لغزنده نبود که راحت از گلو پایین می‌رود. مثل گیاه آبزی بزرگی ریشه کرده بود. از خودم می‌پرسیدم اگر به وقتش داد زده بودم باز هم این طور می‌شد؟ نشده بود داد بزنم. چند باری هم که فرصتش پیش آمده بود ترس و خوف دهانم را بسته کرده بود.

به مرور زمان گیاه توی گلویم به عضوی طبیعی از بدنم تبدیل شده بود. انگار با آن به دنیا آمده بودم. بعضی وقت‌ها گمان می‌کردم حتی اگر داد هم بزنم از بین نمی‌رود. توی این فکر بودم که یک روز پیش دکتر بروم و از او بخواهم تا با چاقوی جراحی‌اش گلوی بادکرده‌ام را بشکافد و ریشه‌های نازک فرورفته در گوشت گلویم را بیرون بکشد و بیندازد دور تا بتوانم آزادانه نفس بکشم.

داشتم به گلوی گرفته‌ام که هیچ‌وقت صاف نمی‌شد عادت می‌کردم. جز این چه کار دیگری می‌توانستم بکنم؟ شب و روز با آن گلو زندگی می‌کردم. با آن می‌خوابیدم و با آن بیدار می‌شدم. گاهی فکر می‌کردم شاید اصلا گلویم مریض نیست. فقط خیلی صاف نیست و راهش کیپ می‌شود ولی خب چه کسی هست که این روزها گلویش کیپ نباشد. همه مثل من بودند. صدا از کسی درنمی‌آمد و سکوت وقتی همگانی است دیگر بیماری محسوب نمی‌شود. از فلسفه‌بافی خسته می‌شدم به این نتیجه می‌رسیدم که دیگر اینقدر روی گلویم زوم نکنم. یک دوره‌ای نقاشی ‌کردم. دوره دیگری گلدان سفالی درست ‌کردم. هزار کار دیگر هم کردم تا رفته رفته به گلوی خاموش خود خو گرفتم.

آن شب سخت ترسیدم. نکند با این حسرت از دنیا بروم یا با این بغض بمیرم؟ داشتم پیر می‌شدم. با خودم گفتم نکند تا آخر فیلم همین جور ادامه پیدا کند. آخر فیلم را از علیرضا یاد گرفته بودم. از مرگ خودش که حرف می‌زد می‌گفت آخر فیلم. می‌گفت تا آخر فیلم با فساد و دروغ می‌جنگد یک تنه. می‌گفت ویلون‌زن تایتانیک است و تا آخر در حال غرق شدن هم ویلونش را کنار نمی‌گذارد. همیشه از آخر فیلمش خبر داشت. می‌گفت فقط جنگیدن حال آدم را خوب می‌کند. تکلیفش روشن بود. هر وقت دلم می‌خواست با آدمی که تکلیفش با خودش روشن بود حرف بزنم به او زنگ می‌زدم. بعد او دو ساعت حرف می‌زد تا من هم تکلیفم را با خودم روشن کنم. یکباره یا بترسم یا نترسم. داد بزنم یا نزنم. بروم یا بمانم. اما در همان حال که داشت حرف می‌زد چیزی در دلم اثر حرف‌هایش را خنثی می‌کرد. گوشی را که می‌گذاشتم دوست نداشتم به تایتانیک و به ویلون‌نواز آن فکر کنم.

آن شب که از خواب پریدم هول برم داشت. اصلا همین هول بیدارم کرد انگار. تصمیم هم پشتش بود. دنبال لباسی گشتم که تنم کنم و بزنم بیرون. از چند ماه قبل که خبرهای فریاد جوان‌ها در خیابان‌ها از توی گوشی‌ام تق و تق مثل فشنگ بیرون می‌پریدند بیقرار شده بودم. عذاب وجدان داشتم از اینکه خانه بودم. حالا که فریادها از نو بلند شده بود خانه ماندن خطا بود. گناه بود. فکر کردم زود قبل از اینکه ترس بیاید و نگذارد جنب بخورم بلند شوم بروم. همیشه از نتیجه کار ترسیده‌ بودم ولی حالا نمی‌خواستم به عاقبت آن فکر کنم. فکر کردن زیاد جلوی عمل را می‌گیرد. پادزهرش سریع عمل کردن است.

در تاریکی، هول هول به اشیای دوروبرم دست کشیدم و صدای خودم را شنیدم که تکرار می‌کردم زود باش زود باش. وقتش بود که زود بروم. قبل از اینکه دیر بشود. قبل از اینکه بمیرم. این روزها مرگ تند و تند جلوی چشمم می‌آمد. أصلا نزدیک‌تر شده بود. ترسناک هم نبود. برعکس،‌ رفیق بود. دوست بود. انگار آمده بود یادم بیندازد تصویری از خودم را که دوست نداشتم دور بیندازم. کمکم می‌کرد که بجنبم. که اینقدر دست دست نکنم. حتی قوت قلبم می‌داد و تلقین می‌کرد که اگر بیرون بروم و داد بزنم هیچ اتفاقی برایم نمی‌افتد و اگر هم بیفتد می‌ارزد. اگر هم بزنند لت و پارم کنند باز هم می‌ارزد. واقعا هم ترس رفته بود و عجیب بود که رفته بود.

عینکم را پیدا کردم و به چشمم زدم و یکدفعه انگار آب سردی ریختند روی سرم. یادم افتاد که خیابان ندارم. خیابانی که بتوانم در آسفالت آن راه بروم و صدای بلند خودم را بشنوم. مشتم را بالای سرم تکان بدهم و همه چیزهایی را که از من دریغ شده بود فریاد بزنم. حالا که کامل بیدار شده بودم یادم آمد که در خانه خودم نیستم. در شهر خودم نیستم. وسط قلبم چنان گود و خالی شد که نیم خیز شدم و بی‌حرکت نشستم. همه چیز یک باره فرو ریخت. چه توهمی؟ کجا می‌خواستم بروم این وقت شب؟

به پنجره باریک و بلند اتاق نگاه کردم. هیچ صدایی نمی‌آمد. اگر بلند می‌شدم می‌توانستم در را باز کنم و یکراست بروم خیابان. خیابان  پردرختی بود و پیاده‌روهایش در این روزهای پاییزی پر می‌شد از برگ‌های قهوه‌ای و زرد و نارنجی که بیشتر وقت‌ها خیس از باران بودند و وقت راه رفتن صدای نرمی می‌دادند. خانه‌ها ایوان‌های زیبای پرگلی داشت و پشت پنجره‌ها چراغ بود و لابد این وقت شب همه خاموش بودند. مثل آن شبی که همخانه‌ام چمدانش را دنبال خودش کشید و توی تاریکی خیابان گم شد.

گفتم تاکسی بگیر.

موهای فرفری بلندش را با دستش عقب زد.

نمی‌خواد. تا ایستگاه قطار ده دقیقه بیشتر راه نیست.

صدای تق تق چرخ‌های چمدانش روی سنگفرش خیابان بلند شد. زیر چراغ سر در خانه ایستاده بودم.

نمی‌ترسی؟

صدای خنده‌ بلندش توی سکوت شب پیچید.

وای تو هنوز تو حال و هوای ایرانی.

می‌توانستم بروم بیرون توی همین خیابان پردرخت داد بزنم. آدم‌ها از پنجره‌ها نگاهم می‌کردند. نمی‌دانستند از کجای دنیا به خیابان خلوت‌شان پرت شده‌ام. علاقه‌ای هم نداشتند که بدانند. خوششان نمی‌آمد که خوابشان را بهم زده‌ام. در سکوت به پلیس زنگ می‌زدند. پلیس سر می‌رسید و می‌خواست بداند مشکل چی هست. نمی‌پرسید چرا عصبانی هستم؟ اگر هم می‌پرسید نمی‌دانستم چه باید می‌گفتم. می‌گفتم که یک گلو پر از فریاد خاموش دارم و می‌ترسم آن را با خود به گور ببرم؟

کار به آمدن پلیس نکشید. از راهی که رفته بودم برگشتم خانه و خزیدم به اتاقم. به جایی که از ساعتی قبل در آن بی‌حرکت به پنجره باریکش خیره مانده بودم.

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰