محمد محمدعلی کابوس های اقلیمی
محمد محمدعلی
کابوس های اقلیمی
گل ستاره در ایستگاه هراس
(۱)
تیرهای پوسیده و سیاه سقف، ریل های آهنی هستند لرزان و شکننده که گویی هر آن فرو می ریزند. اکنون قطاری از راه می رسد و مرا زیر چرخ های سنگینش له می کند. بوق، بوق، په ته ی کا، په ته ی کا…
روی تشک تنهایی، غلت می زنم بلکه فراموش کنم، این قطارها که بی توقف از ایستگاه سکونت من می گذرند و به شهرم نمی برند، مثل خیلی از ماها تکه آهن هایی بی عاطفه شده اند…
خواب به چشمانم گریزی نمی زند. قطاری، گویی اندکی، دورتر از بالشت و تختم پرسه می زند! مطمئن هستم که در حباب های شفاف یا کدر نشئه ای غوطه نمی خورم. به وضوح چراغش را که از گوشۀ اتاق، از ضلع شرقی به طرفم می آید، می بینم. او می خزد آرام تا مرا به سوی پرتکاهی سوق دهد. آیا او هم اکنون از راه می رسد و مرا زیر چرخهایش له می کند؟ نفس های تندم فریادی است، استغاثه ای شاید، بغضی است که در گلویم سنگینی می کند: «مگر من چه گفتم، مگر من چه خواستم جز آزادی بیان برای همگان؟»
دستهایم از دو طرف تخت می افتد. اقتدار از من می گریزد و بر تبدیل این نقطه نورانی کف اتاق و چراغ قطاری که دقایقی پیش از مقابل روستا و این اتاق محقر گذشت، عاجز و درمانده می شوم. با خود میگویم: «قطار در اتاق وهم است و من زندگی را به یقین و اعتماد دوست دارم. این ماه را که از پنجره نظارهام می کند می پرستم. نکند بار دیگر در آزمایشی مهلک و شکنجه ای مضحک محک زده می شوم؟ برخیز مرد! برخیز و در قاب پنجره فریاد بکش»…
اما هنوز در تعجب حضور و غیاب گام های این مسافر، این مهمان ناخوانده غریب که از ضلع شرقی اتاق آمده، غوطه ورم که بار دیگر پیدایش می شود. حجم التهاب در هراس گنگی که نمی دانم چگونه تونلی بر من زده است، وادارم می کند که با واپسین رمقم فریاد بزنم: «کبریت، فانوس» صدایم بر امواج نسیم که از پنجره کوچک راه به داخل دارد، می نشیند و به اضلاع اتاق می خورند: «ک.ب.ر.ی.ت» هر چند ارتعاش صدایم با پژواک هایش ناآشناست. اما دستهایم را درهیاهوی مرتعش وجودم پیدا می کنم و بر فاجعه بی حسی پایان می دهم. لرزان روی کبریت سر طاقچه می نشانم…
هنوز آن نقطه روشن سبز به طرفم می آید. در احتراقی ناگهانی فانوس را روشن می کنم انگار که دنبال دزد می گردم. زیر تخت، پشت کتاب ها، کنار بخاری اسقاط جا مانده از اثاثیه ساکن موقت قبلی، هیچ چیز نیست. هیچ جنبنده ای نیست. آیا من از هراس گذشته، در ایستگاه هیچ و پوچ ایستاده و دیگر خودم نیستم؟…
همراه چراغ، به زاویه و میدان حرکت نقطه نورانی می روم. غیر از چند خط موازی سرخ و خاکستری در روی گلیم نخ نما چیزی نمی بینم. در گوشه گیجی می لولم. ریزش مدام عرق را که در دانه های ساکت و مغموم از امتداد چانه ام به زمین می چکد، احساس می کنم. پرنده ذهنم از ارتباط بین آن قطار در گذر و نقطه نورانی ضلع شرقی اتاق، لابه کنان به دشت های غصه می پرد و با زمزمه نسیم همراه می شود. عنکبوت به دیدار آمده صبح را نفرین می کنم و ارواح خبیث پنهان شده درشب طویل تیز دندان را لعنت می فرستم. فانوس زیر ضرب فوت محکم من جان می سپرد؛ اما خواب در جدال با چشم ترم می شکند…
بذر تردید به آن چه که دیده ام در دلم ریشه می دواند. آخر چگونه باور کنم این نقطه نورانی سبز که التهابش غاری در من زده و گیج و گنگم کرده انتظارم را نمی کشد؟ و آن وجه زیبایش توطئه ای از پس توطئه دیگری نیست؟…
در چرخش نگاه او بازهم در مسیر خاکستری سکوت پیش می آید. چه امتداد هولناکی؟ چون زالویی گرسنه خطوط قرمز گلیم را می مکد و ذره ذره مرا هم از خود تهی می کند. نمی دانم به درگاه کدام دادار پاک استغاثه کنم، تا صبح دولتش بدمد. اما کو تا صبح؟ کو تا دمیدن صبح دولت من؟
لحظه ای احساس می کنم که از انتهای حماقت یا خواب ترین خواب ها آمده ام. و این لحظه ابتدای ناباوری من به خودم است؛ اما به یقین و اعتماد می دانم که در ایستگاه پوچ نیستم. چیزی هست رویا روی من، پیش چشم من. نقطه روشنی به اندازه دانۀ تسبیح شب نما که با شوق جمع می شود و با اکراه باز می شود و پیش می آید. تمامی خاطره ام بار دیگر از کاسه ذهنم بیرون می ریزد: «کبریت. فانوس»…
حال، روشنایی چراغ در اتاقم جاری است. بازهم آن ستاره روشن وسط اتاق از پیش چشمم می گریزد و من بار دیگر به پیشواز ناباوری خویش می روم. بوی غربت و تبعید را در این دهستان حاشیه شهر احساس می کنم. با فانوس خاموش، خیره به تنهایی خود می نگرم…
جانور نورانی باز هم در امتداد خطوط قرمز گلیم کف اتاق پیش می آید. بالای سرش که می رسم به نهایت شکست خویش رسیده ام. گویی او با هزار پای پنهانش پیش می آید و من با هزار چشم آشکار نگاهش می کنم. عاشقش می شوم. به زبان محلی گل ستاره است. گل ستاره ای که به شهادت شب ستاره شده است. و حالا پیش روی من نفس نفس می زند. با تفاخر اطراف خود را تزیین کرده است. وجودم را، شاید بویم را احساس می کند. از حرکت می ایستد. او در امتداد تظاهر، تکه ای از خورشید است در شمایل حشره ای که بدنش نور سبز متصاعد می کند. من در اشتیاق گر گرفته ای می سوزم تا او را مال خود کنم. از لیوانی بلوری، محبسی برایش می سازم و به آن می نگرم. «گل ستاره» چرخ می زند و پنجه های نامریی اش، سطح صیقلی لیوان را در می نوردد. بالا و پایین می رود در آن فضای خالی مسدود. آیا این معنای عشق است؟…
اکنون می ترسم هر آن منفذی بیابد. تونلی به پنجره بزند و چون قطاری در دل شب، در مسیری طولانی با سرعت از من عبور کند. یا نه، برم دارد و به جهانی ناآشنا رهسپارم سازد. اما، اما با گذشت لحظه ها و پک زدن به سیگارمی بینم که او در عین کوچکی، کوچک ماده ای است که چه بسا آمده دنبال جفت. آرزو می کنم که کاش به حقیقت، او بزرگ بود بال می گشود و مرا به جایی غیر از جایی که هستم می برد. شعفی از کشف یک حس تازه می داد، که داده است. غرور می بخشید، که بخشیده است…
(۲)
خروس می خواند و صبح می خندد و خورشید کم رمق به اتاقم نور می پاشد. رئیس پاسگاه ژاندارمری یا چه می دانم، شاید لطف الله بقال، زیر پنجره اتاقم فریاد می زند: «آقا معلم حکم آزادی آمده» گل ستاره یا همان کرم شب تاب آرام می زند دم. چون آکاردیونی خسته باز می شود و بسته می شود، در احتراق آخرین ذرات فسفر بدنش.
از ترس جان معشوق، لیوان را برمی دارم تا هرکس به راه خود برود. لیوان را پر می کنم از کوزه سفالی زیر تخت. می گوید: «نوش» نوش! بالشت را پیش می کشم. بر بال آن حشره بی بال روشن ضمیر می نشینم. می دانم او ماده ای، زنی است که نور از شکمش می تابد و مجال تابشش در روز نیست. شب چراغ است. پس چشمانم را می بندم. ..
در جایی شبیه زادگاهم، مرد میانه سالی ام که به ندرت می توان موی سفید در سر و صورتش سراغ گرفت. او یعنی من در این سال ها آموخته است که علاوه بر شعر چگونه خود را درهیئت و هیبت این شخصیت و آن تیپ در داستان ها ظاهر سازد و درغم و اندوه شان شریک شود و به هر بهانه ساعتی با آنان دلخوش و دلمشغول باشد… قادر است آن زن مبارز روشن ضمیر را کنار و گاه همردیف و حتی جلوتر از خود ببیند. جا به جایی صورت و تصویر به جای خود گویی این خودم بودم که در آن صبح باران ریز دهه شصت به خانه برگشتم. آن زن با چهره ای خیس و آبچکان از دستشویی بیرون آمد و رو به من گفت «حال من بد است حال شما چطور است؟» و خندید. بله، آن شاعر را در آخرین دیدار در خانه خود دیدم و بسلامتی هم نوشیدیم. طفلک دوره خوابگردی و خوابزدگی هاش را معصومانه و مهجورانه می گذراند، بلکه چون دیگر پرنده های مهاجر که به ضرورت تغییر شرایط محیط زیست مهاجرت کردند او نیز به پرواز درآید. پروازی از مبدا روشن به مقصدی تاریک به امید بازگشتی روشن در جشن پیروزی نور بر ظلمت.
اکنون، حالات آن نازنین پیدا و ناپیدا در خواب های من جا خوش کرده است. گاه از کوچه های باریک با دیوارهای آجری پر از شعارمی گذرم و می گذرد و من صدایی می شنوم «آمدند! صدای پا، خشاب گذاری کردند، کسی از راه پله گذشت. کسی در زد؟ این نور چراغ قوه بود که سقف آشپزخانه و اتاق خواب را در نور دید یا نور چراغ اتومبیلی در گذر؟ آیا سراغ من می آمدند یا سراغ او؟ ما را کجا می برید؟ اسم. شهرت. شغل؟ چکاره ای تو هرزه بد آب و رنگ سبزپوش. تو دیگر چکاره ای؟ نویسنده ای یا شاعر یا کارمند؟ توی این کتاب چی جاسازی کردی؟ فوئر باخ دیگر چه خری است؟ فوئر باخ همان آی منه باخ است به ترکی؟ دنیای شعر و فلسفه و قصه کجاست. به قول آن شاعر ریشوی کاشانی دل خوش سیری چند؟ این اطلاعات را می دانیم. تو اگر دکتری حرف حسابی بزن. یا برو جبهه و به داد زخمی های ما برس. بشمار یک، بشمار دو، بشمار سه… سلول شماره هشت چخوف را می خواستی؟ بفرما…
حالا که گفته اند دکتر تشریف دارید از این سردابه محل کار ابن سینا برو پایین تا تشریحت کنم. ابن سینا نام بیمارستانی است در تهران بزرگ. هر حرفی به زبانت آمد گفتی و دیگران را متهم به بی سوادی، چماقداری و قداره بندی کردی. باید آدرس تک تک آن خانه هایی که در آن پنهان شدی را با نوک این قلم سیاه شکسته بنویسی روی آن برگه سفید، یا نه، با زبانت بال خونین این پرنده کوچک را از دیوار سیمانی پاک کنی! مگر تو شاعر نیستی مگر زبان دراز نیستی؟ عجب! عجب! نگهبان بیا یک سطل فاضلاب بریز سر این دکتر بعد از این تا بیدار شود. یا نه بیندازیدش توی همان خمره انگور شاهانی زیرزمین خانه اش تا آماده شود برای شلاق…
شاعر، نویسنده، معلم، دکتر تبعیدی بیدار می شود. با دستمال بزرگی عرق سرد پیشانی بلندش را پاک می کند. از ترس پاک کردن بال خونی آن پرنده کوچک، از دیوار محبس، زبانش به سق دهانش می چسبد. شیشه مشجر پنجره اتاقش روشن و خاموش می شود. آیا باز هم جایی آتش گرفته و نیروهای اطفاء حریق آمده اند؟ آن کرم شبتاب عاشق کجاست؟ پلک ها سنگین می شوند.
آمدند؟ به خود می گوید خونسرد باش. برو دستشویی مسواک بزن. اگر خیار داری یکی دو تا را تند تند بخور. اگر نداری یک قاشق مرباخوری چای خشک بجو تا دهانت بو ندهد. گفته اند… شاعر نباید با چراغ روشن و پرده های پس زده در خانه رفت و آمد کند. نویسنده نباید در زیرزمین خانه اش هر غلطی خواست بکند. حقوق بشر خر کیه که تو از آن دفاع می کنی؟
همین که سر بر دیوارمی کوبد یا می کوبم، لیوان کنار متکا سرنگون می شود. تشک، خیس از عرق تن من و ماست. سر پا می ایستد. کمی جلوتر چهارپایه ای در نقش میز عسلی بوف کور هدایت را سرنگون می کند. صدایی شنیده بود؟ کدام صدا؟ چرا بیدار شده بود؟ چه کسی نوید آزادی داده بود؟ آزادی من چه ربطی به آزادی کرم شب تاب دارد؟ ملحفه را پس می زند. پاورچین می رود طرف پنجره کوچک باز. از خود می پرسد آیا آن ها که حوالی مسجد در حال نجوا به پنجره نگاه می کنند درباره آزادی او حرف می زنند؟ شاید خبردار شده اند قرار است من چگونه از کوه و کمر پشت همین تپه های آغشته به دود بگذرم؟ هراسان بر می گردد طرف خطوط خاکستری و قرمز گلیم نخ نما. کجایی زن؟ آیا بازهم کسانی از در و دیوار خانه ات بالا می آیند تا به هرکس اندازه توانش کابوس دهند؟…
یادم نیست صبح آن روز چه چیز باعث شد بار دیگر پناه ببرم به خانه خودم. تلفن بزنم به کسی به هر کسی بگویم دو برادرم را اعدام کرده اند و دیگر برادران و خواهرانم در زندان زیر چوبه دار دست و پا می زنند. خود من هم در گورستانی اسیرم و آن خنزر پنزری فرتوت پشت غسالخانه پلک هایم را باز نگه می دارد. می گوید «اگر با من راه بیایی اجازه می دهم شب های جمعه شست پای عزیزان مرده ات را در خواب بگیری و از آن دنیا اخبار دقیقی به دست آوری و در زندگی روزمره راه گشایت شود»…
باور کرده ام؟ نه، باور نکرده ام. درعین ناباوری از امتناع آن زن سبزپوش که از دستشویی برگشته فریاد می زنم تو برو. تو برو تا من این عزیزانی که روی دستم مانده به خاک بسپارم. آن ها مثل من و تو روزگاری به یقین و اعتماد زندگی را دوست داشتند و می خواستند نورافشانی کنند که این چنین در دورترین گورستان خواب هایم خود را پنهان کرده اند. آن ها در اعماق زمین و آسمان دنبال حقیقتی می گشته اند که با چنین واقعیتی روبه رو شده اند. فریاد زدم «چرا متوجه نیستی آن ها پاره تن من و من آن هایم. آن ها من و تو و هر دو و هر سه و همه ما توشه راهمان، توشه سفرمان یک قلب بی آلایش به صافی آب همین چشمه نزدیک بقالی بوده است. آینه هایی از بهترین جیوه و سنگ.»
کرم شبتاب بغض می کند. از دستم بالا می آید و می رسد پشت یقه و نزدیک شاهرگم. سر روی شانه ام می گذارد. سیگار بین لب هایم روشن می کند. دیگر آشکار شدن یا پنهان شدنش مهم نیست. می گوید «ممنون که لیوان را از روی سرم برداشتی و اجازه دادی نفس بکشم و به هر جا خواستم بروم. ممنون که عمر کوتاه مرا با زلالی برادرانت مقایسه کردی.» و من باور می کنم او در این سفر مسافتی همراهم می آید. تا به او برسم می گویم: «اگر مرا در لباس گاو و گوسفند یا چوپانی نی زن دیدی نترس. اگر نترسی مدتی در دشت و دمن، کوه و کمر دود گرفته همراه هم خواهیم بود.» با هزار بیم و امید رو به چهارچوب پنجره فریاد می زنم آمدم.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰