دو شعر از افسانه خاکپور

افسانه خاکپور

ماشه

 

لاشه

میان هست و نیست

میان صبح روشن و شب تار

یک لحظه ، یک ماشه

جانی انگشت میبرد بر ماشه

تلاشی طرب و ضرب آهنگ در خون

خط سیاهی بر فرداها

جانی با نام خدا انگشت میبرد بر ماشه

و جان میگیرد از کودک، از جوان، از انسان

میفشرد ماشه

می نشاند گلوله بر سر و جان آنها که میخواستند

فقط فریاد بزنند آزادی

و برقصند در شادی

و بخوانند سرود فردایی رویایی

 

ششم نوامبر دوهزار و بیست و دو

 

 

برای توماج صالحی خواننده شجاع عصر خویش

 

توماج گفت لعنت بر فساد لعنت بر استبداد

میزنی توماج را

میشکنی صدایش را در گلو

و نشانش می دهی دار را

میبندی برویش در را

شیری را به قفس کردی با چه خیال

حتی اگر کورش کنی یا که دورش کنی زدید مردمان

قرب او از تو سخیف صد بار بیشتر آشکار

 

صدها صدا همصدا توماج را در خیابانهای جهان میخوانند

او بی باک و پاک

با طعن و طنز

با هرآهنگش جهان تاریک ترا در فنجا نی به فالی ننگ گرفت

گفت بنگر خود را پوسیده در قدرت

آویزان به توبه و ندبه

مسخ دین و خدعه

ایستاده در برابر تو توماج

شیری در قفس

گفت او لعنت بر فساد

لعنت بر استبداد

 

توماج صدای کارتون خوابها

کولبران و کودکان کار

فریاد بلند سالهای فرو خفته در خوف

خروش انسانهای گمنام باهوش

صدای محکومین بدار

صدای پا برهنگان و فغان گرسنه گان

صدای داد و انزجار از استبداد

بیزار از ظلم پیران درنده خو

بریده از مرام تو

توماج نشان داد نکبت گسترده از زهد و ریای تو

اختلاس و جیره خواری را

دستهای آلوده به خونت را

نشان داد توماج با شهامتی بی همتا

و گفت ایرانی برپا برپا

امید با ماست

 

پنج نوامبر دو هرار و بیست و دو