شیوا شکوری؛ نگاهی به داستان «اتو استاپ» از کتاب «عشق های خنده دار» اثر میلان کوندرا
شیوا شکوری
نگاهی به داستان «اتو استاپ» از کتاب «عشق های خنده دار» اثر میلان کوندرا
تهیه کننده: شیوا شکوری
داستان در باره ی زوجی است که یک سالی است با هم اند و یکدیگر را هم دوست دارند. آن ها برای دو هفته به تعطیلات می روند، ولی در همان روز اول بیشتر از آنی که زوج ها در سال ها کنار هم بودن از یکدیگر می شناسند پیش می روند و از طریق بازی اتو استاپ وارد نقش خطرناکی می شوند. دختر بیست و دو ساله است و حسود و با بدنش راحت نیست. حتی خجالت می کشد که در موقع نیاز به توالت برود. او به دوست پسرش کاملا اعتماد دارد چون باور دارد که او هیچگاه بدن او را از روح او جدا نمی بیند. وقتی دختر تظاهر می کند که یک زن مسافر اتو استاپ است و دوست پسرش باید او را سوار کند، او از شخصیت خجالتی خود فراتر می رود یعنی بر آن فائق می آید و کاملا در نقشش فرو می رود. البته این فرو رفتن از ادبیات هرزه نویسی کاملا دور است. او وسوسه گر و فریبا می شود و به شکلی رمانتیک وارد این نقش می شود و بعد هم تسخیر نقشش می شود. مرد بیست و هشت ساله است و نه تنها از زن بزرگ تر است بلکه از نظر دنیا دیدگی هم خیلی جلوتر است. او یک مرد زن باز است که فکر می کند هر چیزی را که یک مرد باید در مورد زنان بداند، می داند. او دوست دخترش را می پرستد به خاطر(خلوص و پاکی و سادگی و خجالتی بودنش و این ها چیزهایی اند که زنان قبلی زندگیش نداشتند. برای همین هم وقتی دختر در این نقش فرو می رود شوک می شود و از سویی عصبانی و هنگامی که دختر درخواست او را برای اتمام بازی رد می کند بیشتر به هم می ریزد. عصبانیت او باعث می شود که در نقش مردی سرسخت و بدون قلب فرو برود و پست و بد و نیش زننده بشود. این زوج از کشوری کمونیستی هستند که وقتی از کشور خارج می شوند، هر دو از مسیر روتین خود نیز خارج می شوند و به سوی شهری که نمی شناسند نزدیک و نزدیک تر. مرد با اعمالی که انجام می دهد احساس آزادی می کند و وقتی که دختر به نقش خودش ادامه می دهد، مرد پیش خودش فکر می کند، او چقدر خوب می تواند یک دختر لش و شهوانی باشد.» این فکر او را به هم می ریزد و گفتگوشان بی پرده تر و نا محترمانه تر می شود. حتی جایی از دختر می پرسد: کجا می ری؟ او می گوید: شاش دارم. در حالی که این واژه را در زمان آشنایی شان هیچ گاه نمی توانست بر زبان بیاورد چون خجالت می کشید.
دختر از این که دوست پسرش از بیان این کلمات جدید از دهان او جا خورده است، احساس خوشایندی دارد و وقتی که به سوی توالت می رود متوجه است که چه جوری مردهای دیگر به او نگاه می کنند. و او یکهو پستان هاش را بالا می دهد و باسنش را از این طرف به آن طرف تاب. او حتی اهمیت نمی دهد که دارد مثل یک تن فروش ماهر رفتار می کند. در این بازی که بیشتر یک تله است، هر چه دختر بیشتر در نقشش فرو می رود بیشتر دلش می خواهد آن را ادامه بدهد. چنانچه وقتی مرد تصمیم می گیرد که از این بازی «مشتری و خریدار» خارج بشوند، دختر ادامه می دهد. در اتاق هتل وقتی معشوقش او را وادار به لخت شدن می کند و از او می خواهد که رفتارهای سکسی انجام بدهد او انجام می دهد. او با این که هم گیج شده است و هم ترسیده، ولی تشخیص نمی دهد که این بازی در زندگی او ادغام می شود یا به بیانی یکی می شود و باعث می شود که مرد از او متنفر بشود. چنانچه دختر بعد از سکس گریه می کند و می گوید: «من خودم هستم. من خودم هستم.» ولی مرد تقاضای او را نمی فهمد و پاسخی به او نمی دهد.
نکته های داستان
هویت
عموما حدس و گمان ها و ایده ال های ما مانع شناخت ابعاد گوناگون و پیچیده ی دیگری اند. در حالی که هویت ما چند بعدی است و برای عشق ورزیدن به دیگری لازم است که عناصر کم رنگ و پنهان پرسونالیتی فرد نیز به خوبی عناصر پر رنگ و برجسته ی او شناخته شوند.
جنسیت
در این داستان نقش جنسیت در هویت و رابطه عمیقا مورد توجه قرار گرفته است. کوندرا از اشاراتی مثل «دختر» یا «مرد جوان» استفاده می کند تا بدین شکل به ما وجه یک بعدی هویت را بر پایه ی جنسیت نشان بدهد. دختر و مرد جوان هر دو یک آرکی تایپ هستند از مرد و زن جوان. دختر معصوم است و آسیب پذیر و از نظر سکسی کم تجربه در حالی که دوست پسر او دنیا دیده است و باهوش و زیرک. همانطور که داستان جلو می رود و گسترده تر می شود عناصر پنهان و نامرئی شخصیت شان هم عیان تر می شود و دختر نیز با انتخاب یک هویت تیپیکال شروع به کشف و جستجو در هویت و پرسونالیتی خودش می کند.
قدرت و کنترل
نیچه نظریه ای در باره ی بی رحمی ذاتی و طبیعی انسان دارد و حقیقت این است که هر کس به طور طبیعی و ذاتی خودخواه است. به خاطر همین خصلت هم یک علاقه و اشتیاق وافر و غیر قابل مقاومتی ما به کنترل دیگران و موقعیت خودمان داریم و تلاش می کنیم تا جهان را در جهت اشتیاق ها و نیازهای خودمان مهار کنیم.
حال زمانی که این اقبال وجود ندارد همه ی ما غالبا آرزو و خواسته مان این است که قدرتی داشته باشیم تا بتوانیم دیگران را تحت تاثیر قرار بدهیم و فرد فرد انسان ها را زیر نفوذ و قدرت و تاثیر خودمان بیاوریم. نیچه می گوید ما می توانیم از این خصلت در جهتی خوب استفاده کنیم اما اکثرا به اعمال شیطانی می انجامد. خیلی به ندرت قدرت در راهی تلاش می کند که به نفع دیگری باشد. در داستان این زوج هم اشتیاق به قدرت نشان داده می شود. هر شخصیت می خواهد دیگری را در جهت آن چه خودش می خواهد خم کند یا دستکاری کند یا به بیانی تحت تاثیر و نفوذ قرار بدهد. دختر تلاش می کند که فریب دهنده و شهوانی باشد تا مرد را به خودش جذب کند در حالی که مرد از این تیپ متنفر است.
حال نگاهی به شخصیت مرد جوان بیندازیم. از داستان ما می فهمیم که مرد خودش را عاقل و دنیا دیده می داند. او پاکی زن را بالاترین خصوصیت ارزش گذاری در زن می بیند و از سویی به معصومیت زن در مقایسه با زنانی که قبلا آن ها را دیده، ارج می گذارد و ستایشش می کند.
در داستان می گوید: «او از لحظه های خجالتی زن لذت می برد. بخشی به خاطر این که او را از زنانی که می شناخت مجزا می کرد و بخشی به خاطر این که او از قانون زودگذر دنیا آگاه بود و همین خجالتی بودن دختر را به نظرش با ارزش تر می کرد و حال که با او روبه رو می شد درمیافت که او این چنین که فکر می کرد نیست.
نقش قدرت در بازی
این داستان قدرت بازی را روی زن جوان نشان می دهد که به او اجازه می دهد آن بخش خجالتی و آن بخشی که مانع از بروز آزادانه ی احساسات او می شد را پس بزند. همین بازی، قدرت خود را روی مرد به صورت منفی نشان می دهد. او را عصبانی می کند و گمان می کند که دختر تجربه ی قبلی دارد و برای همین هم این قدر خوب این نقش را بازی می کند. تاثیر قدرتی که این بازی روی این زوج می گذارد کاملا با هم متفاوتند، ولی به هر صورت روی هر دو به شکلی تاثیر می گذارد. برای دختر فرو رفتن در نقش یک تن فروش، -که دوست پسرش او را از پمپ بنزین بلند می کند- کمک می کند تا سدی را که مانع از ابراز احساسات او می شد و با خجالت خودش را نشان می داد، فراموش کند، در حالی که طبیعت دختر یک طبیعت خجالتی است که اعتماد به نفسش کم است و از هر چیز کوچکی شرم زده می شود. در این نقش او بر این کمبود اعتماد به نفس فائق می آید.
حال ببینیم چطوری میلان کوندرا موضوع واقعیت را در داستان مطرح می کند. در این داستان کوندرا از موضوع داستان یعنی «واقعیت» به عنوان یک «موجودیت یا حضور» که می تواند یک دیدگاه نو در زندگی بوجود بیاورد، استفاده می کند. وقتی مرد جوان در دنیای داستان اعتماد به نفس پیدا می کند، همین داستان او را در مقابل واقعیت زن متلاشی می کند.
در این داستان، بازی که فقط بازی کردن یک نقش است و برای تفریح و خنده در طول سفر ادامه پیدا می کند باعث می شود که مرد جوان احترام خود به دوست دخترش را از دست بدهد. اویی که دختر را پاک و معصوم می پنداشت و او را از دوست دختر قبلیش بالاتر و پاک تر و معصوم تر می دید.
در آغاز داستان دختر هوشیار است و بر خودش مسلط و سکسوالیته ی خود را سرکوب می کند. هم به خاطر انتظارات جامعه و هم به خاطر پرسونالیتی خودش. بازی اتو استاپ به او این امکان را می دهد که بتواند در یک سناریوی کم خطر احساسات سرکوب شده ی خود را بیان کند و آن ها را بیرون بریزد. او توانایی این را دارد که در قالب زنی فرو برود که باور دارد مردش بیشتر جذب آن ها می شود و با اجرای این نقش او بر احساس ناامنی و پایین بودن اعتماد به نفس و موانع بازدارنده ی بیان احساساتش چیره می شود. این بازی برای او تفریح است تا جایی که مرد او را به هتل می برد و مثل یک تن فروش با او رفتار می کند و تحت فشارش می گذارد.
اریک فروم در کتاب هنر عشق ورزیدن می گوید: عشق نابالغ یا وابسته به همزی گری عشقی است که اصولا یکی از طرفین عشق، خودش را در دیگری غرق می کند و او را بزرگ تر از زندگی خودش می بیند و خودش را بخشی از آن می بیند. خارج از ارتباط دو انسان، اشتیاق شدیدی به ترکیب شدن با دیگری دارد و می خواهد هر دو یکی شوند. و می خواهد آن چنان عمیق و کامل دیگری را بداند که خودش را می داند. از نظر فروم این گونه عشق هم یک ایلوژن است (یعنی تخیلی و غیر واقعی است) و هم زودگذر و فانی است و قابل مقایسه با عشق رشد کرده و بالغانه نیست که در عشق بالغانه یکی شدن از طریق حفظ فردیت یکدیگر است نه از طریق غرق شدن در دیگری. عشق بالغانه در نتیجه ی شناخت از دیگری از طریق رفتار عاشقانه است نه از طریق ایلوژن که همان عشق نابالغ است.
در اتواستاپ دو عاشق تبدیل به دو غریبه می شوند. در رابطه ی این زوج بی نام، دختر پاسیو است و مرد اکتیو. میان آن ها همان عشق نابالغ سیمبیوتیک برقرار است یا همان عشقی که یکی در دیگری غرق است. زن جوان دقیقا همین عشق را می خواهد چنانچه در داستان می گوید: « او می خواست که مرد کامل مال او باشد و خودش هم کامل مال او باشد.» اما ما می بینیم که دختر هر چه بیشتر تلاش می کند که همه چیزش را به او بدهد، بیشتر او را نفی می کند. منظور همان چیزهای سبک و تظاهرکردن به عشق است یا عشوه و لاس هایی که او نثار مرد می کند. همه ی این ها خواننده را نگران این می کند که زن جوان توانایی ترکیب جدیت را با شوخی ندارد.
نگاهی به بازی از زاویه ی دیگر
در بازی اتو استاپ هر دو ی آن ها زن و مرد تظاهر به غریبه بودن می کنند، برای هر دو یک بازی هیجان انگیز است. و به زوجین این اجازه را می دهد که که جذابیت های اولیه، اشتیاق و خواهش و خوشی احساس عشق را دوباره تجربه کنند. به قول اریک فروم صمیمی شدن با یک غریبه و به طور ناگهانی به غریبه ای نزدیک شدن، همان عمل عشق ورزیدن است. این بازی در حقیقت اجازه می دهد که هر دوی آن ها از نقش همیشگی خود خارج بشوند یا راحت بشوند و هر کدام بخشی دیگر از خود را تجربه کنند و به بوته ی تمرین بگذارند. نتیجه ی این عمل البته بیشتر یک کالبد شکافی عشق از نوع نابالغانه است. در آغاز داستان زن به عنوان شخصیت پاسیو معرفی می شود و شخصیت مرد اکتیو. ولی زیاد وارد عمق شخصیت مرد نمی شود. در بخش دوم داستان برعکس است و می بینیم که دختر از نقش پاسیو خودش فاصله می گیرد و هر کاری که دوست دارد انجام می دهد. حتی زمانی که مرد بیشتر و بیشتر حالت های خشمگین و عصبانی نشان می دهد که چرا او دیگر یک پارتنر پاسیو نیست و چرا دیگرآن معصوم و پاکی که مورد احترامش بود وجود ندارد.
تاثیررفتارهای زن روی مرد این طور است که «مرد از خودش می پرسد، با این رفتارها یعنی او خودش است؟ او به دختر نگاه کرد و قویا احساس کرد دوستش ندارد.» ما در اینجا می بینیم که بازی بخشی از او را که سرکوب کرده بود، آزاد کرده و قدرت این بازی در از قفس بیرون کشیدن این بخش است.
انقلاب
مرد جوان حس می کند دختر را از دست داده است چون او دیگر آن چیزی که در ایده آل ذهنیش بود، نیست. احساس او به دختر بیشتر از دوست داشتن بود. او را می پرستید. چون برایش سمبل وفاداری و پاکی بود و حال فراتر از این کیفیت که زن را به خودش نزدیک می دید دیگر چیزی وجود ندارد، چون او دختری است که خودش است و مرد دوستش ندارد. منظوراز خودش در اینجا این است که دختر می خواهد آن دختری که در عشق نابالغ گیر کرده است یا فرافکنی مرد جوان است، نباشد. مرد جوان تشخیص می دهد که آن تصوری که از دختر جوان داشت با واقعیت او تطابق ندارد و در حقیقت فرافکنی یا پروجکت آرزوها و فکرها و ایمان و باور او بوده و دختر واقعی که اکنون روبه روی او نشسته یک بیگانه است. وقتی او این توهم یکی بودگی با دختر را از دست می دهد، مرد جوان احساس می کند که از دختر متنفر است و با او با خشونت رفتار می کند. دختر یک موجودیت بیگانه و جدا از او پیدا می کند و او به سمت یکی شدگی فیزیکی می رود. چون شک می کند که شاید او را از دست داده است پس تلاش می کند که تن او را از طریق سکس همراه با کنترل و تحقیر و دستور دادن به دست بیاورد. و وقتی با عمل سکس بازی تمام می شود دیگر مرد جوان نمی تواند به رابطه ی عادی و قبلی خودشان برگردد. حال دیگر یک حفره ی خالی وجود دارد. انگار که بدن دختر فاسد شده است. او که فکر می کرد دختر را شناخته یکهو کشف می کند که آنچه فکر می کرد در مورد دختر می داند فقط یک توهم یا فرافکنی فانتزی های خودش بوده است. او با اعمال فشار و خشونت و شرم بر دختر می خواهد چیزی از درون آن دختری که در ذهنش است و می شناخت بیرون بکشد، ولی به قول اریک فروم «با خیانت به رازها ی دختر باعث رنج او می شود.»
بنا به گفته ی فروم این رفتار سادیستی است که کسی با دانستن رازهای دیگری بخواهد بر او اعمال قدرت بکند.
در آخر وقتی دختر گریه می کند پسر می فهمد که دیگر دختر را به اندازه ای که دختر خودش را می شناسد، نمی تواند بشناسد و تشخیص می دهد که تاکید بر این که او زن ها را به اندازه ای که باید می شناسد، پوچ است و شناخت زن ها بستگی به این ندارد که با زن های هر چه بیشتررابطه برقرار کرد، بلکه زمانی این شناخت میسر است که با خود اگاهی فرد همرا باشد و این خوداگاهی است که اجازه و توانایی عمیق دیدن روح خودمان و دیگری یا دیگران را به صورت کامل و جامع به ما می دهد تا که میان من، مال من و تو بتوانیم تفاوت قائل شویم و جایگاه هر کدام را بشناسیم. داستان به ما نمی گوید که سرنوشت این زوج جوان چه می شود. ما فقط می دانیم که آن ها سیزده روز دیگر تعطیلی دارند. شاید زوجین به روی خودشان چیزی نیاورند و بقیه ی روزها را با هم ادامه بدهند. شاید توهم و ایلوژنی که فکر می کردند دو تن در یک هارمونی کامل هستند از بین رفته است و حال با هم بیگانه شده اند و بی هیچ احساسی فقط با هم سکس می کنند و شاید که آن حس یکی بودن با یکدیگر را حذف کنند و پناه به غریبه هایی ببرند که ناگهان با آن ها احساس صمیمیت می کنند. یا شاید هم به قول اریک فروم درگیر یک عشق بالغانه و رشد کرده تری بشوند و از این مرتبه ای که هستند فراتر بروند. به مرحله ی تمرین رفتارهای عشق ورزانه بپردازند و از مرحله ی ابجکت بودن یا ابزار عشق بودن یا فایده به هم رساندن بگذرند. به قول فروم فقط دانش خود را و دیگری را شناختن است که ما را به سوی عشق واقعی و رشد فکری و رشد و تعالی واژه ها و تجربه ی یکی شدن می برد نه اسباب بازی بودن در یک بازی و یا توهم ما نسبت به یکدیگر.
فیلیپ روث در مقدمه ی عشق های خنده دار می گوید:« آن ها به سادگی با وقت گذرانی و کنجکاوی در لذت جویی به مسئولیت عمیق تری و نیز احساس عمیق تری رسیدند. مثل بچه ها که در گاراژ خانه دکتر بازی می کنند و در حین بازی بخش های خصوصی بدن یکدیگر را هم کشف می کنند. و بعد تظاهر به جراحی و طبابت هم می کنند. معنا و تاثیرگذاری بازی ها روی بچه ها بسیار عمیق است. البته تاثیر این بازی روی مرد و زن جوان از زاویه ی سنتی است که دختر یا باکره است یا فاحشه و زن ها بنا بر رفتارهای سکسی خود به دختر خوب و دختر بد تقسیم می شوند.
من برای تهیه ی این متن از سایت ادبی نوتس، آکادمیا اجوکیشن و نگاه روانشناسی یونگ و فروید به داستان اتو استاپ نیز کمک گرفته ام.