پوریا صالحی­ تبار ؛ اتاق­های هم­ اندازه

پوریا صالحی­ تبار ؛

اتاق­ های هم ­اندازه

به: مهدی استعدادی شاد

 

دست­اش هنوز بالا بود. اتومبیل سفیدرنگ را که در حال دور شدن بود نگریست. به جاده­ ی پیچاپیچِ پیش رو نگاهی انداخت. فکری چون برق از سرش گذشت. چیزی در دل­اش پایین ریخت. لبانش جنبید و رو به ماشین فوت کرد:
– برو جوان که خدا یارت باشه! خدا به « شرکت»ات برکت بده!

دست را پایین آورد و بر ریش سفیدش کشید.

رمضان که چاق و کوتاه بود بقچه را از زمین برداشت و به طرف سبحان که کمی دورتر ایستاده بود رفت:

–  بگو بینم؛ چند ساله که با هم کار می­کنیم؟

کارگر یک چشم را بست و چشم دیگر را به اطراف چرخاند. برای لحظاتی دهانش باز ماند، انگشت­های یک دست را جلو آورد و تایید خواست:

– ها؟

به او رسید:

– دمت گرم! پنجاه سال.. وجدانا کسی را دیده بودی که کارگرهاش را برسانه ؟

سبحان ابروها و سرش را همزمان بالا داد:

– هِن

او به خورشید که در حال طلوع بود اشاره کرد:

_ اِن . مِن.

رمضان بر شانه­ اش زد:

– آفرین. اون هم در این موقع.. خدا خیرش بده..

سبحان دست ها را باز کرده و با حالتی گیج اطراف را نشان داد:

– اِن. مِن.

– قربان درکت! اون هم خارج از شهر.

با هم به سوی یک بیل مکانیکی رفتند که دورتر پارک شده بود. برخلاف رمضان که سینه ای ستبر داشت، بلندی قد همراه با انحنای زیادِ پشت گردن حالتی خمیده به سبحان میداد.

به ماشین عظیم­ الجثه و سپس به خودشان اشاره کرد:

– وختی کار این یابو تمام بشه، کار شیر و پلنگ شروع میشه.

خندیدند. چروک­ های صورت سبحان عمیق ­تر شد.

ضمن تعویض لباس اطراف را پایید و زبان به دور لب­ ها کشید:

– گودها که آماده..ماسه هم به اندازه.. سیمان؟.. آها، اونجاس. آب؟

سبحان به چند بشکه اشاره کرد:

– اِج. اِج.

پیشانی رمضان صاف شد و لبخند زد:

– ای نمیری مهندس.. چقدر دقیق! همه چیز حاضره.

لباس­ها را بر پاکت بیل مکانیکی آویزان کردند. حین رفتن به طرف مصالح، زیر پایش را از نظر گذراند:

– نگاه. خط­­ کشی اتاق­ها هم به اندازه.. مو نمی­زنه.

سبحان با انگشت ­های اشاره و شست دایره­ای ساخت و رو به استادش گرفت و تکان داد:

– هممممم

او انگشت را کنار سر آورد و یادآوری کرد:

– مث ق.

– درسته. عین مهمانخانه قبلی.

به مصالح رسیدند.

رمضان بیل را که در ماسه فرو شده بود بیرون کشید و با آن کیسه سیمان را به دو نیم کرد:

– ای کیف می­کنم برای نظم مهندس.

سبحان سرش را بر روی شانه انداخت:

– ای.. ای

او به آسمان اشاره کرد:

– خ. خ

– آها . خدا خیرش بده.

سیمان بر ماسه پاشید:

– آخه وجداناً کدام صاحبکاریه که مصالح­ه اش این­قدر دقیق پای کار باشه؟

– نی. نی.

با هم شروع به ساخت ملات ماسه­ سیمان کردند. یک استانبلی که روی ماسه قرار داشت را پایین آورد:

– بیا. پر کن و بذار اونجا. یالا رفیق بی­کلک!

وارد گود شد. سبحان استانبلی را از ملات پر کرد و بر لبه­ ی فونداسیون گذاشت. استاد انگشت اشاره را رو به کارگر گرفت؛ مچ ضخیم­اش نمایان شد:

– حالا که مهندس اینقدر مرده، من هم کم نمی­ذارم؛ ازم خواست ده سانت.. من دوازده سانت براش می­گیرم. اون متر را بده بینم..

…………………………………………………….

بعدازظهر بود. سبحان کلاه حصیری بر سر گذاشته بود. او نوک انگشت­ های شست و اشاره را به هم سایید:

– ها؟

رمضان قند را لحظه­ ای در چای فرو کرد و بر دهان گذاشت:

– اون که بعله؛ خیلی خوش­حسابه.

در حالی که نعلبکی را پر می­کرد اضافه کرد:

– هر وقت میدم نوه­م پول را بشماره، می­بینم کم نداده که هیچ، زیاد هم داده.

سبحان گویی چیزی را به خاطر آورده باشد ابروها را بالا داد:

– ان. ان. ان.

پنجه به زیر نعلبکی انداخت و آن را به دهان نزدیک کرد. سرش را به علامت تایید تکان داد:

– انعام. روزگارش گذشته. فقط مهندسه که مانده.

چشم ­های سبحان گرد شد و انگشت رو به بالا گرفت:

– خ. خ. خ.

رمضان چای را قورت داد و با عرق­گیری که دور گردن داشت کناره­ های دهان را پاک کرد:

– ایوالا. خدا خیرش بده.

دوباره چای ریخت:

– در پروژه قبلی خودم شنیدم که تلفنی دستور می­داد: پول کارگرها قبل از خشک شدن عرق­شان باید پرداخت بشه.

سبحان سر و دست­ها را طوری بالا داد گویی قصد داشت آسمان را در آغوش بگیرد. کلاه از سرش افتاد:

– قاو. قاو. قاو.

– ای گفتی.. خدا به شرکت­اش خیر برسانه.

صدایش را بالاتر برد:

– که رسانده؛ از یه سالن پذیرایی شروع کرد، اما حالا؟ هتل!

نعلبکی را زمین گذاشت و نفس را بیرون داد:

– به ارواح پدرم مث سهرابم دوستش دارم.

سبحان زیر چشمی نگاهی انداخت و لب­هایش را رو به داخل مکید. رمضان با عرقگیر نم چشم ­ها را پاک کرد:

– کجاس پسرم؟ دردش به جانم..

سبحان دو انگشت را رو به او گرفت:

– ها؟

– بیشتر.. داره میشه دو سال و نیم.

کارگر به استادش اشاره کرد و سپس انگشتت­ ها را به علامت راه رفتن درآورد:

– ها ! هِه؟ هه؟

– رفتم، باز هم جویا شدم. اصلن معلوم نیس کیا بودن که بردنش؟

چشم­ها را بست و نالید:

– دیشب خواب دیدم که با یه اسب سیاه برگشت.

چشم­ها را باز کرد. عرقگیر را نشان داد و میان بغض، لبخند زد:

– این را مهندس در پروژه قبلی، پروژه مهمانخانه، به من داد.

با اخم به یاد آورد:

– اونجا برقکار بهش گفت « مهنتِس» . به ارواح پدرم خواستم که با بیل مغزش را بریزم توی دهنش.

سبحان به سینه زد و کلنگ را نشان داد:

– اهم!

– اما مهندس خودش را زد به نشنیده؛ اینقدر بزرگواره این جوان.

او چشم­ها را تنگ کرد و پیچ جاده را نگریست:

– کمی دیر کرده. نگرانشم. همه ­ش در جاده­س. خدایا، این پسر شریف را به خودت میسپارم.

به خودش نهیب زد:

– ولی نه. نگرانی چرا؟ قرار شد تا استان کناری بره، مسافرخانه را نظارت کنه و بیاد اینجا.

سبحان بر پای استادش زد و به آسمان اشاره کرد:

– اِ.. خ.. م.

رمضان لبخند زد و ضمن تکان دادن سر گفت:

– خدا مواظبشه.. مواظب همه ­ی آدمای خوبه.

اضافه کرد:

– به خاطر کارهای آهنگری دیر کرده..

کارگر ابروها را پایین داد و یکطرفی نگاه کرد. رمضان سوال را در چهره­ ی او خواند:

– از من سراغ یه آهنگر خوب گرفت. بهش گفتم همونجا که تشریف میبرین یکی سراغ دارم..

چشم­ها را بست و فشار داد:

– خدا کنه سرافرازم کنه.

سبحان چانه را خاراند:

– چ. چ.

– الله اعلم.. احتمالا برای حفاظ.

سبحان سر را خاراند سپس رو به استاد یک مربع کشید:

– ش. س . س

رمضان شانه ها را بالا انداخت:

شاید هم به خاطر صفحه­ ستون. –

صدایی آنها را به خود آورد؛ یک اتومبیل سیاه­رنگ از جاده­ی اصلی وارد فرعی شده و به سمت آنها می­آمد.

سبحان کلاه را بر سر گذاشت و متعجبانه صورت را به سوی رمضان برگرداند. او این نگاه را فهمید:

– درسته. این.. ماشین مهندس نیس. خدایا خیرش بکن.

بلند شدند و خودشان را تکاندند. آب دهان را قورت دادند. اتومبیل در نزدیکی آنها پارک کرد. جعبه­ ی عقب باز شد. شیشه­ ی تیره­ ی ماشین هم به آرامی پایین رفت.

رمضان مهندس را که عرقگیری شبیه به خودش داشت و کنار راننده نشسته بود، تشخیص داد. او لبخند زد:

– سلام استاد. خدا قوت بزرگوار! چطوری آقا سبحان؟

صورت رمضان منبسط شد و با خنده جواب داد:

– سلاااام مهندس عزییییز. قربانت برم.

راننده عینک دودی­اش را تنظیم، و آنها را برانداز کرد. پیاده شدند و با گشاده­ رویی به طرف­شان رفتند. مهندس دستها را باز کرد. رمضان سر را پایین داد:

– اِ.. مهندس جان ما عرق کردیم.. شرمنده.

مهندس او را در آغوش فشرد:

– قربان عرق­ات مرد خوب!

سبحان را هم به همین ترتیب در بغل گرفت و سپس به جعبه­ ی عقب اشاره کرد:

– عزیزان، یه کمک بدین..

رمضان کف دستها را به نوبت بر چشمان گذاشت:

– به روی تخم چشم.

سبحان کلاه را درآورد و بر سقف ماشین قرار داد. یک تابلو با دو پایه در جعبه وجود داشت. آن را بیرون آوردند. رمضان به مهندس نگاه کرد:

– دستور؟

او یک بشکه ­ی آب را نشان داد:

– همونجا جاگذاری­اش می­کنیم..

در حالی که تابلو را حمل می­کردند، رمضان آن را وارسی کرد و زیر لب به سبحان گفت:

– خدا را شکر.. اون رفیق قدیمی سربلندم کرده؛ تراز و گونیاس.

به بشکه رسیدند. صورت را رو به سبحان گرفت اما زیرچشمی به مهندس نگاه کرد:

– پایه ­ها باید زیاد در خاک فرو بره که محکم بشه.

– چش. چش.

تابلو بر بشکه سایه انداخت. مهندس به ماشین تکیه کرد:

– راستی استاد رمضان، دنبال کار پسرت هستم. یه نشانه­ هایی ازش پیدا کردم.

گویی او را برق گرفته باشد:

– ای مهندس، دردت تو سر خودم و خانواده­ م..

زیر گریه زد و پیشانی بر خاک مالید:

– خدایا شکرت.. دیشب خواب دیدم.. خوابم تعبیر شد.

لبخندی دور بر صورت مهندس نشست و چشمان را بست:

– بس که پاکی مرد خوب!

سبحان نشست و سر بر شانه ­ی استادش قرار داد. بغض او نیز ترکید. صدای مهندس را شنیدند:

– هرکاری ازم برآد انجام میدم.

بر صدای گریه­ شان افزوده شد:

– خُ. خُ. خِی..

رمضان هق زد:

– خیلی بزرگی. خیلی آقایی.. باور کن مادرش دیگه کور شده بس که گریه می­کنه.

مهندس لبخند زد و به طرف آنها رفت. دست بر پشت سرشان گذاشت و نوازش کرد:

– مردهای خوب.. با هم بریم سراغ مادر و دوست­ های سهراب.. بهشان اطلاع بدیم.

ضمن بلند شدن، رمضان قصد کرد که دست مهندس را ببوسد اما او دست­اش را پس کشید.

مهندس از وسط آنها دست­ها را بر شانه­ شان گذاشت و به سوی اتومبیل بازگشتند.

– مهندس جان، خدا به شرکت­ات برکت بده.. جان و مال­ام متعلق به سرکاره. [بینی را بالا کشید] به ارواح پدرم.

مهندس کلاه را برداشت و بر سر سبحان گذاشت. او از فرصت استفاده کرد و دست مهندس را بوسید. مهندس پیشانی­ اش را بوسید و رو به رمضان کرد:

– از دوست­ های سهراب به خوبی پذیرایی کنیم.

و به همکارش چشمک زد.

– درد خودت و بچه­ هات به جانم مهندس جان!

همکار با دست ، جلوی دهان­اش را پوشاند. رمضان با پشت دست صورتش را از اشک پاک کرد:

– مهندس جان، ذکر خیر جنابعالی بود.. که چقدر دقیقی. چقدر اتاق ­ها را هم ­اندازه گرفتی. باید هتل خوبی بشه.

سبحان با انگشت­ های اشاره و شستِ هر دو دست دایره­ هایی ساخت و رو به مهندس گرفت:

– همممممم.

همکار به آنها پشت کرد و شانه­ هایش تکان خورد.

همگی سوار شدند و ماشین به راه  افتاد. عکس تابلو بر آب افتاده بود:

پروژه: ندامتگاه مرکزی استان

نام کارفرما:

نظارت:

مساحت:

تاریخ شروع:

تاریخ پایان:

 

پایان

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰