م. خردمندی؛ سگها و آدمها
م. خردمندی
سگها و آدمها
دیگر رسم شده، درست مثل مراسمی که مومنان مذهبی خاص وقتی را صرف آداب و مناسک خود میکنند. به نظرم کسی در جایی گفته بود وقتی چیزی به مناسک تبدیل شود دیگر بیرون کردنش از تن و روان آدمی دشوار است اما این مناسک نیست؛ یکجور پایداری است برای برافروختن شعلهای که در سرمای بیابانی آنقدر به آن دمیدهای که از نفست جان و توان گرفته است. شعله میداند حالا حالاها گیرا و گرم است و باد بیابانی را توان خاموش کردنش نیست اما باز تا نفس تازه میکنی بر آن میدمی تا مبادا خاموشی بگیرد. این شعله همان صدای شبانه هر شبه است که از طول خیابان خلوت آنوری، درست وقتی که دستفروشها بساطشان را برچیدهاند و بچهها توپ فوتبالشان را برداشته و رفتهاند و شاغلها از کارشان بازگشته و ماشینهایشان را در پارکینگ خواباندهاند، ناگهان درازای خیابان را درمینوردد. اول یک نفس و بعد نفسی دیگر و باز یکی دیگر یکی از پس دیگری که ورد هر شبه را میخواند. شبهای اول شور بیشتری داشت مثل آتشی که تازه گرفته باشد و بعد هر چه گذشت، آتش آرامتر و بیترس از خاموش شدن، انگار که آبی باشد، آهسته و پیوسته شعله برمیافراشت.
ماجرایی که میخواهم تعریف کنم شاید برای برخی غریب و ناباور باشد. باید بگویم آنها دو چیز را نمیدانند و ندیدهاند. یعنی یا شناختی از سگها ندارند و با آنها همنشین نبودهاند و یا تجسمی از محلههای حاشیه شهرهای بزرگ ندارند. محلههایی که در آن، سگها و آدمها، دست به دست هم، آن را ساختهاند، در کنار هم زندگی دوستانهای دارند. معلوم نیست اول سگها صاحب این شهر بودهاند و بعد آدمها آمدهاند یا اول آدمها آمدهاند و بعد سگها به آنجا کوچ کردهاند. سگها در پارکهای کوچک لابهلای مجتمعهای ساختمانی، زمینهای متروکه بایر و درختهای نحیف جوان میپلکند و چشمشان به دست مرغ فروشیهای محل است که از مرغی که برای مشتری تمیز میکنند تکههایی از آن را کنار بگذارد. گربهها هم در نوبت میمانند، کمی دورتر، بیصدا، بیآنکه توجهی را به خود جلب کنند. به آدمهایی میمانند که در خانه نشستهاند، و وقتی ساعت موعد هر شبه میشود سیگاری میگیرانند، به صفحه تلویزیونی که صدایش را بستهاند، زل میزنند و همچنان که زیرنویس چند بارهی اخبار پر التهاب آن روزها را میخوانند گوش به صداهای بیرون دارند که آیا امشب هم کسی هست که بر آتش بدمد تا خاموشی نگیرد یا دیگر رفتهاند؟ و تا میشنوند صدایی هست و اولین نفر ورد هر شبه را دم میگیرد، گوش میخوابانند تا دم بعدی را بشنوند و چون شنیدند، دود سیگارشان را آرام فوت میکنند و خیالشان راحت میشود که کسانی هستند.
سگها اما داستانشان فرق میکنند. روزها دنبال بچهها میکنند و مشغول بازی با آنهایند. مثل آن توله سگِ حالا جوانِ سیاه که مدتی است سر و کلهاش پیدا شده و سگهای گندهی پارک چندان اعتنایی به او نمیکنند و او هم بیشتر وقتش را با آدمها میگذراند تا با سگها. مثل بازی فوتبالش با بچههای محل که توجه عابرانی را به خود جلب کرد و بازی بچهها به مدد او تماشاچی یافت.
از داخل مجتمعها همیشه چشمانی هستند که به تاریکی پارک زل زدهاند تا بدانند آنها که مشغو ل دمیدن بر آتشند در امنیتند یا نه. شبی دو مرد پیراهن سفید در لابهلای تاریکی سایههای درختان باغ به چشم آمد. همان نشانه را داشتند که دزدهای شب در چنین وقتهایی دارند و نشانهشان دهان به دهان مردم گشته بود و همه میشناختند؛ پیراهنی سفید و کیفی کج به گردن. شنیده بودند ولی حضورشان را که در تاریکی «خمان خمان» میآمدند ندیده بودند. مثل اشباحی لولومانند از دل تاریکی بیرون خزیدند و در تاریکی گم شدند، دنبال صداهایی بودند که ورد هر شبه را دم گرفته بودند؛ نه از پشت پنجرهها در تاریکی آپارتمانها بلکه در خیابان و صدایشان چنان توانی داشت که خوابرفتهها را هم تکان میداد. ناپدید شدن این اشباح تاریکی از چشم سگهای لمیده بر کنارهی نیمکتهای شبانه دور نماند اما باز سر به زمین گذاشتند؛ همه جز همان سگ کوچک سیاه تازه به عرصه رسیده که به جستی گویا در تایکی دویده بود تا خودش را رساند به کسی که دو شبح سیاه پیراهن سفید بر سرش ریخته بودند و بعد صدای درد قاطی صدای سگ شد و سگهای دیگر برخاسته از چرت بدموقع به سویش دویدند. حالا دوستانش، دیگر دمندگان بر شعارهای هر شبه، هوشیار از صدای سگ، به آن سمت دویدند. جوانک را از دست اشباح بیرون کشیدند در حالی که هنوز هم داشت در صدایش میدمید، نفسش نیفتاده از توش و توان، گوشی تلفن سرقت شدهاش را از کیف کجهای حالا رسوا شده که شبحوارگی چون نفرینی به تنشان چسبیده بود طلب میکرد. مردهای جوان آنان را از هم جدا کردند و گذاشتند جوانک برود. جوانک چند قدمی دور میشد و برمیگشت و با هر قدم سگها همراهش میشدند و به فریادش پاسخ میدادند تا آن سگ، سگ سیاه جوان دیگر طاقت نیاورد و به جستی خودش را روی کیف کجها انداخت که از همان اول به دشمنیشان پی برده بود. دو شبح که انتظار هر چه را داشتند جز حملهی سگ، گوشی را رها کردند و دویدند و گلهی سگها دنبالشان دوید. دمی در میان سایهها گم شدند و بعد صدای موتور سیکلتشان بود که بر صداهای شب افتاد و گم شد؛ گم شدند.
از همان شب است که دیگر سگها هم به جمعیت دمنده افزوده شدند، مگر نه که آنها بیش از همه به جرم سگ بودن خفه، کشته، تیرخورده و لگدمال شده بودند به دست همین اشباح شبانه موتورسوار. پس درست با به صدا درآمدن بوقها و دمیدن بر سطر شادیبخش «زن، زندگی، آزادی» که از میان پارک، خیابان، پشت پنجرههای خاموش، اینجا و آنجا شنیده میشد، سگها، درست مثل وقتی که یارانشان را صدا میزنند، سر بلند میکنند، به ماه خیره میشوند و عوعوی جانانهشان را به صداهای دمندگان میآمیزند. هر چه باشد آنها با گربهها و کبوترها در چشیدن طعم ظلم فرقهای بسیاری دارند و حالا هم سمت دمندگانی بودند که از دستشان غذا میگرفتند و روزها با کودکانشان بازی میکردند.
هر شب، با طلیعهی اولین صدا، اولین نفس دمنده بر شعلهای که روشنایی پایایی دارد، گربهها و آدمیانی، از لابهلای پردهها، پشت چراغهای روشن یا خاموش منازل نگاه میکنند که مبادا چشمشان به شبحی از اشباح تاریکی بیفتد و بعد با دم گرفتن دیگر صداها، سگها هم جمع میشوند و سرود خود را میخوانند. شاید بعدهای بعد، سالیان درازی که بگذرد مادربزرگهایی به وقت لالایی نوهها، قصهی مردمانی را تعریف کنند که سگها و آدمهایش دست به دست هم دادند تا اشباح تاریکی را پس برانند. اشباحی که شب به شب در پارکها کمتر میشدند و تنها گاهی صدای مخالفتشان از پشت پنجرههای روشن به گوش میرسید و از ترس صداها، زود به خاموشی میگرایید. اشباحی که رفتنشان معمولاً با صدای چند تیر همراه بود که در خانه نشستگان آرزو میکردند هوایی باشد و به کسی نخورد. در شبهای بسیار بعد از آن حمله سگ به شبح، دیگر نه شبحی در پارکها بود و نه صدای شلیکی، تنها همان صدای هر شبه بود که میخواند و میدمید: «مرگ بر دیکتاتور» از حنجره قوی مردی که محله را روی سر میگذاشت و بعد صداها با او دم میگرفتند.
*عنوان این نوشته از “آوای تبعید” است.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰