م. رئوف مرادی؛ کاکتوس شنی

م. رئوف مرادی؛

کاکتوس شنی

 

مە، پنجرە را از نگاە پوشاندە بود. آن سو، گیسوان سیاە پنجرۀ مە گرفتە را تاریک روشن می کرد، گیسو تاریک  می کرد، گردن روشن. توصیف صحنە، آن‌گونە کە بە دیدە می‌آید، بە نوشتن نمی‌رسد. پنجرە اگر بلند بود، موج اندامش را می‌شد کامل دید. مە، پردۀ لطیفی بە پنجرە کشاندە بود و هرم تنش حتماً پردەای دیگر. قطرات باران، اشک‌وار شیشە را خط کشیدە بود،  از‌ شیار خط‌های روی شیشە بعضی جاها را می‌شد دید.

خیرە ماندە بە پنجرە و ایستادە در مە، نم‌نم بی‌صدای باران، خیسی‌اش را از یاد بردە بود. لباس خیسیدەاش، سرما را بە تنش رساند و کلاغ  از تە حلق قاغی کشید و بالای  سرش شیرجەای رفت. بە خودش آمد و چرخش کلاغ را دنبال کرد. بە ناگە چشمش پر از شن شد. همە‌جا تاریک شد و با سوزش چشم کورمال‌کورمال، خودش را تاجایی رساند. بعدش دیگر معلوم نشد چە شد.

مە همچنان بود. صدای کلاغ بود. پنجرە هم بود. اما در زاویەای کج. ولی بود. کلاغ روی برکە نە، بر چالاب کوچکی نشست، آب چالاب را غرغرە کرد. عینهو مردی کە تلخی دود سیگار ماسیدە بە ملاجش را بریزد بە شرشر جویبار. چنین کرد. چند بار. نشمرد… ولی زیاد انجام داد. بعد پرید. تا نزدیک  پنجرە.

در دیدرس نبود. زاویه دید باید تغییر کند. از سمت جنوبی باغ بیاید بە سمت در غربی. چون سمت شمالی‌بن بست است، باز بپیچد بە طرف‌ جنوب‌غربی. آنجا، باریکەراهی هست تا داخل باغ شود. و باز بە طرف گوشۀ ‌غربی باغ برود. بعد از لابەلای تنۀ درختان لیمو و نارنج و پرتقال، خودش را برساند بە تک درختی کە اسمش را نمی‌دانست. درست همانجا کە تماشا می‌کرد و چشمش  سوخت و رفت و معلوم نشد چە شد….

مکان تغییر یافتە. زمان عقب جلو خواهد داشت. باغ و پنجرە بماند برای بعد. می‌رود قبرستان. لازم نیست روز و ماە و سال دقیق مشخص شود. گسست ایجاد می‌شود، فاصلە می‌افتد و فاصلە فراموشی می‌آورد. قبرستان تازە است. بە‌ندرت نامی روی قبرها نوشتە شدە. تا جادۀ خاکی بیست دقیقە فاصلە است. نام او را وقتی سیمانی که هنوز خشک نشدە بود، یکی، حالا  فرض کنیم خواهرش، شاید هم زنش، انگشت توی سیمان نگرفتە و شل فرو کردە و نامش را هرچند بدخط، اما خوانا نوشتە. شاید هم  کار شاهد دوم یا شاهد اول باشد. مهم نیست. مهم نام او بود کە حالا می‌شود فهمید این گور اوست.

اوایل تعداد معدودی قبر آنجا بود. کسی آنجا را بەنام گورستان یا قبرستان نمی‌شناخت. حالا آباد شدە. اوایل بە‌راحتی می‌شد قبر مردەات را پیدا کنی، دقایقی باهاش خلوت کنی، از سختی روزگار و تنگنایی کە گرفتارش شدی حرف بزنی. همەاش هم بیهودە. «از مردە کاری ساختە نیست»، گفت خود مردەاش این را بە او گفتە. جای پرتی است قبرستان. اما درخت زیاد دارد. شاهد اول گفتە بود «حالا اینجا، قبر زیادتر از درخت شدە». درخت‌ها و مردەها وقتی برابر شوند، هر درخت صاحب یک مردە و یا هر مردە  یک درخت خواهد داشت. معلوم نیست درخت‌ها را چە کسی کاشتە، اما مردە‌ها را شاید بعداً مشحص شد چە کسی کشتە.

سایۀ درخت کاجی رو قبر افتادە. نە کامل. شاید هوا خنک است. تن‌پوش ‌جلوباز کە سیاە است انداختە روی شانە. بە‌جای سایە زیر آفتاب نشستە. نور آفتاب سیاهی‌ تن‌پوشش را واضح‌تر کردە. تا بلند نشود معلوم نمی‌کند قدش بلند است. از پنجرە تنها نصف قدش پیدا بود. از شاهد اول، سروگردنی بلندتر است. بعدها شاهد دوم این را درج کردە بود. زن جابه‌جا می‌شود. شاهد اول، ناچار از درخت بالا می‌رود تا زن را بهتر ناظر باشد. کلاغ چندبار بە طرف شاهد اول خیز برمی‌دارد. اما می‌ترسد و برمی‌گردد آن‌سوترِ زن و روی سنگ قبری بی‌نام می‌نشیند. زن ساکت است. اطراف را می‌پاید.

بعد … چند شاخە رز قرمز تازە. یک شیشە آب. تمام‌قد سیاە‌پوش. گل‌ها را داخل شیشە جا می‌دهد. می‌گذارد روی سنگ قبر. شیشەای کوچک از کیف قرمز رنگ کە معلوم نبود کجا گذاشتە بود، بیرون می‌آورد. رنگ قرمز کیف چنان نمود داشت کە زن سیاە‌جامە را از عزا درآورد. همان‌جا کلاغ و دو شاهد نیمەغایب و غایب وارد داستان می‌شوند. مرد زیر تیغۀ آفتاب ایستادە بود. عینک آفتابی بزرگی کە صورتش را می‌پوشاند زدە بود و از لابه‌لای برگ‌ها، بە تعداد معدودی کە دفنش می‌کردند، خیرە ماندە بود. شاهد دوم میان آن تعداد معدود بود. تا چشم همە را دور می‌دید، زنِ مردمردە را با نگاهش خراش می‌داد. زن، اصلاً بە چیزی توجە نداشت. چیزی هم نمی‌دید. حتی نمی‌دانست چرا باید گریە کند. فقط خبر را شنیدە بود و آمدە بودند سر خاک.

گویا آنها پیش‌تر خاکش کردە بودند. شاهد اول شاید خبر دادەبودە. زن، کلاغ را می‌بیند، اما آن دو شاهد را، فقط کلاغ می‌دید. یک جرعە از شیشە را بالا می‌اندازد و جرعەای رو قبر می‌ریزد.

یکشنبە قبرستان خلوت‌ترین مکان است برای کمی آرام گرفتن. شب جمعە را گذاشتە برای خانوادۀ مردە. می‌داند همەجا چو انداخته‌اند کە حتی یک‌بار سر خاکش نرفتە و هزار قصۀ دیگر کە خودبەخود ساختە می شود؛ هرکس بە‌زعم خویش. وقتی زندە بود، بە او گفتە بود: «اهمیت ندادن بە چیزی، سبب بی‌اهمیت شدن آن چیز می‌شود». بە هیچ  حرف و قصەای اهمیت نداد.

شاهد اول از اول شاهد اول بودە. از‌ قبل زندانی شدن مردە. شاهد دوم بەاتفاق، اولین یکشنبە وارد داستان شد. چون بدون اینکە بداند و یا خبر داشتە باشد، زیر دست شاهد اول است. شاهد اول، حالا شاهدِ شاهد دوم  و کلاغ و زن است. تا اینجا پنجرە و کلاغ و مە و شاهد دوم را داریم. کە شاهد اول ناظر است. شاهد دوم، تنها ناظر زن است و کلاغ، از شاهد اول کە ایجاد مزاحمت نمی‌کند راضی است. بە چنددلیل. اول: مسبب این داستان شاهد اول بودە. دوم: او را بە این داستان افزودە، سوم: باید کاری بکند. اولین کاری کە کرد، پیدا کردن تسبیح شاهد اول بود؛ سبب اولین دیدار کلاغ با زن. نوک گرفت و بە میلۀ آهنی پنجرۀ زن آویزان کرد. زن تا مدت‌ها آن را ندید. بعد کلاغ بە فکر افتاد. و فکر بکری کرد. چگونە؟ زن صبح زود آمد سر خاک؛ یکشنبە بود. جرعەای از‌شیشە نوشید. گونەاش سرخ شد و گل‌ها را توی شیشە انداخت و روی سنگ قبر گذاشت. پنیر و گردو درآورد و صبحانۀ سبکی خورد. حالا حدود چندسال است که کلاغ، از‌ جایی که معلوم نبود، روزی گردویی می‌آورد و جلوی پنجرە می‌گذاشت. بعد روبەروی پنجرە، چندک و چمبک می‌زد و منتظر می‌ماند تا زن گردو را بردارد. برنمی‌داشت. روز بعد، باز گردوی دیگری بە گردوها اضافە می‌کرد. با منقار شیشە را می‌کوبید و زن، ترس برش می‌داشت؛ می‌رفت زیر لحاف و خودش را تمام گم می کرد. برای‌اینکە زن را متوجە تسبیح کند، دیروقتی با ضرب‌زدن بە شیشۀ پنجرە، زن را هراسان کردە. زن ترسیدە و پردۀ سیاە را کشیدە. ترس کە بیاید، پردە را هم کنار می‌زند بعد. پردە را کنار کشیدە و تسبیح را دیدە. چقدر تسبیح آشنا بود. اول بە آن فکر نکرد. برای غلبە بر ترس، مانند همیشە دوش گرفت،  تنش را با کرم مالید و لباس خواب کرم‌رنگش را تن کرد. بنا بە عادت همیشگی رقصید. همان رقص، کار دستش دادە بود. شاهد دوم را بە شهادت واداشتە بود. کە دستور آمدە: بروند و کنار دفتر کارش کمین کنند و بیندازند توی صندوق ماشین. تحویل بدهند و دیگر نە بپرسند و نە بە یاد بیاورند. تحویل شاهد اول دهند و شاهد اول را نبینند. ندیدە بود. شاهد اول ناظر بود. شاهد دوم زیر درخت بی‌نام، میان مە و باران، با کلاغ رقصش را نگاە می‌کردند و کلاغ شن می‌ریخت توی چشمان خیرە‌شدە بە پنجرەای کە بخار گرفتە بود. زن می‌رقصید، پنجرە را با موی بلند و گردن سفیدش روشن خاموش می‌کرد.  و بعد دراز می‌کشید.

ناگهان، در خاطر زن، صدای دانەهای تسبیح کە روی هم می افتادند بلند شد. اینجا بود که بە تسبیح تمام کسانی کە تسبیح می‌گرداندند، فکر کرد. اول یاد تسبیح پدرش افتاد کە  سندلوس بود و گفتە بود برایش هدیە آوردەاند. بعد تسبیح مادر بزرگش کە بلند بود و هر دانە‌ای کە می‌انداخت، زیرلب چیزی زمزمە می‌کرد. طول کشید تا بە تسبیحی کە آویزان میلۀ پنجرە بود، بیفتد. وقتی بە آنجا رسید تنش لرزید. خوابش پریشان شد. مشاور گفتە بود دهها تسبیح این‌جوری هست. این‌بار کە پردە را کشید، کلاغ را دید گردویی بە منقار دارد و آن سوی پنجرە نشستە و بە پنجرە زل زدە. تا زن آمد جلوی پنجرە، کلاغ در چشم‌هم‌زدنی بلند شد و گردو را جلوی پنجرە گذاشت و پر زد. کاسەای آورد و گردوهای دیگر را کە آوردە بود، داخل کاسە انداخت و همانجا گذاشت. دست بە تسبیح نزد.

حالا از زیر همان تک درخت، شاهد دوم دارد نگاە می‌کند. از جای دیگر کە مشخص نیست، شاهد اول هم دارد شاهد دوم را می‌پاید. کلاغ دارد بە چیزی فکر می‌کند. قطعاً بە شاهد دوم. باید کاری کند کە رقیب را از‌ سر راە بردارد.

مە غلیظ‌تر شدە. شیشۀ پنجرە را کامل بخار گرفتە. مرد، کنار تک درخت کە نامی برایش پیدا نشدە ایستادە. باران بی‌صدا می‌بارد. بال‌های کلاغ از خیسی سنگین شدە. تصویر مبهم زن از پنجرە کە می‌رقصد، دیدە می‌شود. شاهد دوم کم‌کم رنگ عوض می‌کند. دارد بە یک کاکتوس مبدل می‌شود.

یک کاکتوس بزرگ وسط باغ، زن را بە تعجب واداشت. «اینجا کاکتوس رشد نمی‌کند!» خارهای درشت کاکتوس مانع از نشستن پرندەها می‌شد. لای خارهای کاکتوس شن‌ریزەهایی می‌ریخت.

شاهد اول، با دوربین بە کاکتوس خیرە شدە بود. ناگهان چشمش بە تسبیح افتاد. دست توی جیبش فرو کرد. نبود. بال‌های کلاغ سنگین‌تر شدە. چندبار خیز برمی دارد، گردویی را کە دهانش گرفتە، بلند کند و بگذارد جلوی پنجرە. نمی‌تواند. تصویر زن از حرکت می‌افتد. شاهد اول از جایش بلند می‌شود. زن  جلوی پنجرە است. تسبیح  آویزان را نگاە می‌کند. کلاغ می‌کوشد بلند شود. بال‌هایش سنگین شدە. زن بە تسبیح  نگاە می‌کند. شاهد اول می گوید: «چرا در  گورستان باران نمی بارد؟».

زن می‌خواهد دانەهای تسبیح را بشمارد. چرا باید بشمارد؟ چون شاهد اول برای هر  قبری کە کندە شدە، یک دانە تسبیح را اضافە کردە. کلاغ زور می‌زند تا بلند شود. ناگهان صدایی می‌آید. گردو در گلوی کلاغ می‌ماند. خونی کدر مارپیچ می‌خزد بە‌سوی ریشۀ کاکتوس. شاهد اول از لای نارنج و لیمو و پرتقال، وارد باغ می‌شود. دستۀ در را می چرخاند. پلەها از‌ اینکە باید او را بالا نبرند، لیز می‌شوند. حتی شرم دارند. بالا می‌رود.  بالاست. پردۀ سیاە کنار می‌رود. از پنجرە بیرون را نگاە می‌کند. کلاغ در جایی کە بودە نماندە. برمی‌گردد و چاقو را با لباس شب کرم‌رنگ پاک می‌کند. نور زرد می‌تابد بە خون. طلوع آفتاب از درز پنجرە می‌پاشد بە فرش کناری. ماندۀ دانەهای تسبیح را در جیبش فرو می‌کند. کلاغ این‌بار همۀ گردوهای جلوی پنجرە را بە گورستان  می‌برد. بند تسبیح  پارە را می‌بندد. باران، باران چکە می کند از آسمان. چراغی روشن نیست.

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰