حسین حضرتی ( ح. ا . تیرداد): ماهی در سلول

حسین حضرتی ( ح. ا . تیرداد):

ماهی در سلول

برای رضا و کیوان و آرش و آبتین

 

در سلول با رویاهایش قدم می‌زد.  با چشمانی روشن و نفسی آرام در انتظار فروریختن دیواری که زمان را در خود فرو برده بود. صدای تلفن در سایه‌ی کشیده کبوتران بر کف اتاق پیاپی می‌پیچید. لب پنجره گندم‌ها را نوک می‌زدند. .هیچگاه نتوانسته بود تا این مدت که نه هنگام خواب، نه هنگام گام زدن خودش را از بی امتدادی زمان در میان دیوارهای بتنی خاکستری و پیچیدن نعره بیرون کشد. نا آرام و پریشان جیب­های شلوارش را پی سیگار گشت. جیب‌های شلوار را گشت. بعد کنار کتاب­های انباشته روی میز را کاوید و روی ورق­ها را دست کشید. لحظه‌ای باید آرامش را می‌یافت. از پشت میز دور شد. روی دیوار اوپن آشپزخانه پاکت سیگار و فندک را برداشت. رفت لب پنجره. کبوتران گندم ها را نوک می‌زدند. سیگار را که گیراند و دود که در آفتاب غلیظ‌تر شد و پیچید؛ به پرواز در آمدند. همراه پرواز کبوتران تن را جلو کشاند. زیر بال کبوتران چراغ قرمز راهنمایی و رانندگی روشن و خاموش ممتد می‌زد و همهمه‌ی صدا می‌آمد. تن را جلوتر کشاند. همهمه از گروه سی چهل نفری دختران و پسران جوان برمی‌خاست. عده‌ای با سگ‌های کوچک فانتزی‌شان آمده بودند. پشت چراغ راهنمایی و رانندگی در انتهای پیادرو ایستاده و نشسته روی سکوها بودند. عده‌ای از آن‌ها سعی در شکوفاندن چهره‌ها و سرریز نمودن احساس‌ها با خنده و شوخی داشتند و عده‌ای دیگر پر از دغدغه در بحث و گرم گفتگو بودند. با رفت و آمد عابرین در پیاده‌روهای منتهی به چهارراه چشم انتظار رسیدن عده‌ای دیگر از دوستان بودند. چهره‌ی شاداب‌شان، صحبت‌های باوقار و شوخی‌های ملیح‌شان، رنگ‌های متنوع پیراهن‌های آستین کوتاه و بی آستین و آستین‌های بلند تا کرده تا آرنج و گیسوان پریشان و بافته تا روی ابرو و پشت کمر با روبان‌های سرخ و سفید و سبز گره زده بر آن‌اش می‌داشت در میان آن‌ها سر برآورد. در تابش آفتاب به چشمانش مکثی کرد. آه برآورد. لبخند تلخی زد که عبثی بر هزاران رویاهایش بود که در زمان‌های رفته با شبنم و ماه و مهتاب پیوند داشت. چند نفری به ساعت‌هایشان چشم دوختند. با چشمانی نافذ و دقیق. همگی سر رسیدن پایان قرار را اعلام کردند. امروز چه روزی بود و به کدام سو می‌خواستند بروند؟ ته سیگار را با ذهنی مغشوش که تن‌اش را به رعشه انداخته بود؛ خاموش کرد. ریزه‌های آتش سیگار پایین رفت. روشن و خاموش شدن چراغ قرمز راهنمایی و رانندگی سر چهارراه مغشوش‌ترش کرده بود. ته سیگار را فشرد تا خاموش شد. طرف یخچال رفت. بطری را برداشت. لحظاتی را نیاز داشت از فضای سلول بیرون بیاید و ذهنش کمی آرام بگیرد. چند پیک بالا رفت و برگشت پای پنجره. سیگار دیگر لذت‌بخش بود. زیر نگاه‌اش در گیراندن سیگار جنب­وجوش دیگری میان جوانان دید. چند نفر با عجله از راه رسیده بودند. هرکسی را می‌دیدند دست صمیمانه می‌دادند و از دیر رسیدن‌شان عذرخواهی می‌کردند. در زمان تمام شده اکثر آن‌ها در اشتیاقی دیگر بودند. اشاره و اصرارشان بر کسانی بود که پارچه‌های لوله شده از سر کوله‌ها و ساک‌ها بیرون زده بود. با جر و بحث کوتاهی، آن‌هایی که پارچه‌های لوله شده را در اختیار داشتند؛ همراه چند نفر دیگر از جمع جدا شدند و دو به دو در چهار گروه با فاصله‌ای کوتاه پشت به دیوار کنار هم ایستاد و بقیه روبرویشان. چهره‌های نفس‌تازه مشاهده‌گر چنان جلوی هم قرار گرفتند که نقش روی پارچه‌ها هر چشمی را احاطه کند. گروه نخست جلوی گروه‌ها ایستادند. یکی  نوک‌های پارچه را با لبخندی دلنشین به دوست‌اش که رول پارچه را در دست داشت؛ گرفت. پارچه باز و بازتر و کشیده و کشیده‌تر و طویل و طویل‌تر شد. عنوان روی پارچه، مشت‌ها را به آسمان کشاند: «بازگشت به عقب یا رو به جلو» . با کف زدن دوستان گروه نخست کنار رفتند و دورتر ایستادند. سه گروه دیگر در کنار هم ماندند. رول پارچه دو نفر اول چرخید. عنوان که کامل نمایان شد هوهو کشیدن و دست زدن‌ها آهنگین شد: “تداوم آزادی “. در فروکش کف زدن‌ها متن دوم که بلافاصله باز شده بود تشویق‌های آهنگین باز اوج گرفت . “تداوم دمکراسی “. در هیاهوی صحبت­ها و کنجکاوی­های جمعیت، عنوان بعدی پیش روی­شان قرارگرفت. “نان، کارخانه برای مردم، بهداشت و آموزش رایگان و برابر برای مردم برای کشور، طبیعت شکوفا”. حرف آخر شکوفا را با یک درخت سبز طراحی کرده بودند. عده‌ای با دست زدن آهنگ‌های شاد سرمی‌داند. در آخرین متن علامت دو خط مساوی جلوی چشم‌ها کشیده و کشیده‌تر شد. با نخستین حروف عنوان، کف زدن‌ها بدون سر و صدا، سر دادن نوایی آرام داشت با حرف‌های بعدی کف زدن‌ها اوج گرفت. در همان حال بیشتر آن‌ها با یک آهنگ به رقص درآمدند. عنوان “شادی ” تبلور یافته بود. سیگار بر لب از آن بالا برای جوانان کف زد. سیگار به ته رسیده بود. سیگار بعدی را با دیدن روشن و خاموش شدن چراغ قرمز راهنمایی و رانندگی عصبی روشن کرد. از پنجره فاصله گرفت. با تن لرزان و عصبی رفت سر وقتِ یخچال. یک پیک سر کشید. تمرکز کرد. امروز روز راهپیمایی سراسری بود. پیک دیگر را بالا رفت. باید به درون بند و سلول باز می‌گشت و بدن‌اش گُر می‌گرفت و می‌شد یکی از ماهیان آن تُنگ. متن داستان را باز باید مرور می‌کرد. هر بخش میانی می‌توانست شروع داستان باشد و شروع در بخش پایانی جا گیرد. شروع با دیدن ده‌ها پا از زیر چشم‌بند؟ یا با ضرب بر دیوار آن تُنگ. نگاهی به شماره تلفن‌های حافظه‌ی تلفن انداخت. پدر و مادر تماس گرفته بودند. سراغ موبایل رفت. چند زنگ خورده بود. صدای مادر پُر از نشاط‌اش کرد:

ـ به عروسم گفتم… قبل انقلاب فکرحسابی کن…. بعد انقلاب عمل کن.

صدای همسرش با صدای مادر آمیخت:

ـ … مامان. این نه خوابش معلومه نه خورد و خوراکش…

مادر صدایش را بالاتر برد:

ـ شنیدی چی گفت … ما گفتیم زنانه بریم راهپیمایی سراسری. بابات گفت منم ببرید با شما فرق ندارم. ما باز هم مثل اون سال‌هایی که بره و نیاد منتظرتیم.

تلفن دیگری هم بود . با خنده  صدای ناشر را از پیغام‌گیر تلفن شنید:

ـ دوستان داستان هاشونو دادن. معطل مون نکن. تیراژ نامحدود.

اصرار داشت بزودی به کتابخانه ملی بروند و کار را اعلام عمومی کنند. نفس را تازه کرد. متن او را به کام خود فرو می‌برد. بدن‌اش شروع کرد به گُر گرفتن. تارهایی که تنیده می‌شد. از پا آغاز می‌شد و همه انگاره‌ها را فرا می‌خواند و بالا می‌آمد و بالاتر به کمر و تا نای و … چشم دودو می زد. همان ماهی نارنجی توی تنگ. پشت میز نشست. سایه از روی ورق‌ها کشیده شد روی دیوارها. باز باید برزخی را که با نفس‌های بریده پیموده بود؛ باز می‌گشت. چه نزدیک بود با صداهایی که راه سپرده بود تا مگر زندگی را به رنگ خویش در آورد. رگ‌هایش از تپش افتاد. بس زمزمه خسته شد با نگاهی بی فروغ. چشم در خواب نبود. ماهی‌ای بود با چشمان گشاده از پشت تُنگ بلور. با هر گام فسون بر مژگان شکسته می‌زد. تپش‌های تند و نفس‌هایی که نای بیرون آمدن از میان لب‌های خشک نداشت. آخرین نفس‌ها هم تا لحظاتی بعد بند می‌آمد باز همان ماهی‌ای بود که بود؟ ماهی نارنجی؟ . از نقش آن بر خود، بر آن بود تن‌اش لغزان و پیچان بشود و تاب شیرین و دلنشینی بخورد. از میان باله‌های کشیده در دو سوی راهروی بند، آرام و لنگ‌لنگان می‌گذشت. گوش‌هایش همه طنین پژواک نعره‌های جانکاه و نفسگیر با سرود بلندی که از بلندگوهای بند طنین می‌افکند تا آن را بپوشاند. پژواک نعره‌ها بلندتر از سرود بود. آرام و لنگان پشت پاهای بازجو از میان همه رشته‌های نارنجی باله‌های ماهیان پیش می‌رفت. باله‌ها گه گاه رنگ نارنجی‌شان از زیر پتو هم به چشم می‌خورد. از جلویشان که می‌گذشت؛ می­شدند پاهای عریانی که به طرف شکم جمع می­شد. در سلول با صدای خشک پشت سرش بسته شد. کف پا را حس نمی کرد. فکر می کرد فیبر قطوری درپا دارد. تکیه به دیوار، چشم‌بند را برداشت. تصویر داستان‌هایش شد. سایه ‌اش روی زمین کشیده شد. روی در شکست و از سقف بالا رفت. خود را در استوانه‌ای تنگ و مرتفع از بتن خاکستری که روی آب  کج و معوج می‌شد؛ می‌یافت. آب!!! … آب!!! … آب!!!… توی رگ‌هاش بوی آب  بود.

زیرِ پا موکتی استخوانی و زبر و بی‌رنگ پهن بود. در کنج سلول پتویی آماده بود. عرض و طول سلول دو در سه بود. با یک دستشویی درکنج . اتاق خانه‌اش با این‌جا تفاوت کوچکی داشت. در خانه چند متری‌اش میزی برای نوشتن و یک پنجره رو به کوچه و خیابان داشت و چند کتابی که همراه نوشته‌هایش ضبط و توقیف شده بود. رخ در می ساقی، لنگ‌لنگان راه رفت. از همه دردها پررنج‌تر و مداوم‌تر، کف  دست‌های ضخیم پدر بود همچون رد خط‌های گوشت سرخی که بعد بیست سی سال جلوی کوره کار کردن جلوی کارخانه خط کابل‌ها را بر کمرش گذاشته بودند. جرم، سخنرانی جلوی کارخانه برای صدها همکارش بود که سفره خالی به طول صدها متر باز کرده بودند. پدر وقتی درد در کمرش می‌پیچید؛ می‌گفت:

ـ هم من از داستان ماهی‌ات خوشم اومد هم مادرت که این همه نکته‌گیره. چه خوب می‌گفت آب… آب…

مادر در پی گفت:

ـ ما که یه عطر می‌زنیم، مدیر و حراست گرازهای کله‌گچ پا منبری می‌خوان خفه‌مون کنن. تو خیابون هم گشت منتظرمونه.

مادر بلند شد برود پی پخت غذا. پدر گفت:

ـ همه‌جوره راه گلومونو می‌گیرن… آب… آب… اختناق و زورگویی‌ای که تو کارخونه و محل کار هست؛ از سطح شهر سنگین‌تره. چه صدای منو ببرند چه خبرنگار رو، صدای جامعه رو بریدند.حرومزاده کثافت میگه دولت دستمون رو بسته و نمی‌گذاره هر موقع که خواستیم اخراج کنیم… به هفت پشت‌شون لعنت… نه اینکه فرتی اخراج نمی‌کنن و نون‌مون رو آجر نمی‌کنن. زندگی‌مونو به هم نمی‌ریزن… روزنامه‌ها و تلویزیون و دادگاه و مجلس و بورس و توپ و تانگ و فشفشه و هر چی هم تو دست خودشونه و باز هم می‌نالند…کلی با بزن و ببند و چاپیدن زحمت مردم پول به جیب می‌زنند باز هم می‌نالند… ای رو رو برم…

پاها و بدن پدر در سودای دریا گُر گرفت. رشته‌های نارنجی از نوک انگشتان شروع به تنیده شدن کردند. آرام‌آرام که بالاتر می‌آمدند؛ پدر با  هیجانی که یافت بدن‌ش را کشید، زخم‌ها هم کشیده شدند و درد توی صورت‌اش پیچید. تن را دیگر تاب نداد. با احتیاط، دست روی متکا گذاشت. وقتی به پهلو قرار گرفت با خنده صحبت‌اش را ادامه داد:

ـ … وقتی خدایان میگن خفه شو خنده‌ام می‌گیره. وقتی با مغز به دنیا می‌یاییم. خود به خود هم فکر می‌کنیم. جلوشو بگیری مثل این می‌مونه که به خورشید بگی از خودت نور نده و به آسمون بگی برف و بارون نباره و بخواهی باد نوزه و وقتی وزید روش اسلحه بکشی و بدری و شلیک کنی. زندگی با چیزی شوخی نداره. حالا هی بکشن و بزنن و تو بند کنند…

کف پا را حس نمی­کرد. باید راه می‌رفت تا خون جریان یابد. گیج و منگ و بهت‌زده پای هزار کیلویی را می‌کشید. گفته بودند فریاد پدر و همکاران‌اش جلوی کارخانه و کف خیابان غیرقانونی و اخلال در امنیت کشور و سد کردن خیابانی که هر روز در آن راه می‌رفت  بوده و نوشتن داستان آن تشویش اذهان عمومی.

روی پتو به پهلو لم داد و پاها را دراز کرد. روی هم گذاشت. گرما در همه‌ی رشته‌ها می‌پیچید و فرا می‌رفت. از پاها فرا رفت به پهلوها و سینه و بالاتر روی شانه و روان شد. توی صورت و چشم‌ها را داغ کرد. شد ماهی نارنجی‌ای تکیه بر باله با سینه‌ای که تپش‌ها  در آن می‌دویدند و دمادم برمی‌آمد.

ماهی‌ای که پدر دوست داشت بی قرار در مواجی آشفته  با شور و شتاب به هر سو سرمی‌کشید. آبشش‌ها را باز و بازتر می‌کرد… آب!!! … آب!!! … در برهوت بوی آب را می‌شنید. بارها از تنگ پریده بود. کاری که پیش از آن فکرش را هم می‌کرد از وحشت به لرزه می‌افتاد. دست‌هایی که روی تنگ قرار می‌گرفتند چنان بزرگ بودند که گویی کل دنیا را با یک دست محو می‌کردند.  ولی در پی گذشت روزها و سال‌ها باز در آرزوی دیدن دنیای آن سوی تنگ سینه‌اش از تپش‌های تند پر می­شد. برای نخستین‌بار که بیرون پرید؛ صندلی‌ها را کوچکتر از آن دید که بتوان روی‌اش نشست. غلت… غلت… غلت… روی سر. روی پهلو. روی باله. بوی آب سمت راه را نشان می‌داد. خود را رسانده بود به حوض و استخر. بعد توی کانال‌های پیچاپیچ…. رودخانه. وقتی دانست رودخانه‌هایی به سوی دریا  راه می‌یابند؛ مست شد. دست‌ها و تورهایی که در گمان‌ها بزرگ بودند دیگر نمی‌توانستند او را درتنگ نگه دارند. در بر حباب‌ها جان می‌گرفت وقتی  با ماه و ستاره و درخت و خورشید و ابر رهسپار پهنای سیمگون بی‌کران می‌گشت. از کف امواج سربرآورد. روشنایی زرد تند لامپ در میان سقف از ارتفاع زیاد می‌بارید. بر دیوار بتنی خاکستری لایه‌ای نازک از رنگ مرده ماسیده بودند. نوشته و خطوط حک شده زیر رنگ برجسته بود. جلوتر می‌رفت. می‌چسبید به خطوط. نوشته‌های هر چهار دیوار سلول پُر تاریخ بود. روز و ماه سال۵۳. هیجان‌زده‌اش کرد.

زمزمه‌ها هنگامی که نه شب پیدا بود نه روز زیر نگاه و نفس خسته و سبیل سیاه و پُر پشت‌اش بی‌تاب سرریز می‌گشت. دکتر ساعدی سر بر آورد. چهره‌اش تیره‌تر نشان می‌داد. در بارش نور لامپ که آفتاب در پس آن نهفته می‌ماند؛ سایه‌ی بلند روی دیوار ایستاد. در نعره‌های نفسگیر و جانکاهی که از راهروهای بند با بلندگوها طنین‌افکن می‌شد، پرویز ثابتی رئیس ساواک میان‌سال شاه با کراوات و پیراهن اتوپرسی شده خیلی صاف و بی لک روبروی‌اش جلوی در سلول ایستاده بود. ثابتی همچنان که در سکوت محض، مأموران تحت امرش نگاه نافذش روی او دوخته می‌شد از گوشه‌ی چشم به روی شانه کشیده می‌شد، چیزی آزارش می‌داد که نوک دو انگشت را روی هم گذاشت و پرت کرد. تار مویش را از روی شانه پراند. گروهبان بلند و گوشتالو حسینی با هیکل نخراشیده و چرب و چیلی کنار ثابتی آماده دستورات و اوامر او ایستاده بود. لوله‌ی اسلحه دم گوش دکتر ساعدی را می‌خراشید. انگشت روی ماشه می‌رفت. باهر چکیدن ماشه، رعشه‌ای بر هیکل تو پُر اش می‌افتاد و پرویز ثابتی تبسمی می‌کرد، از شادمانی نرم و لطیف‌اش چهره‌ی مأموران‌اش شکفته می‌شد. چند روز پیش با بستن پرونده‌ی قطور با تبسمی دل‌انگیز به آرامش مطلوب رسیده بود. تقویم یکساله‌ای که در یک روز روی هم آمده بود. هرگاه هر یک از آثارش را خوانده بود، انگشتان و لبانش لرزیده بود و کتاب‌ها را به آشغالدانی پرت کرده بود. هر گاه تصورش می‌کرد مشمئز می‌شد و گلویش تلخ تلخ تلخ. کف پایش را حس نمی‌کرد. فکر می‌کرد فیبر قطوری در پا دارد. لحظه‌ای نشستن برای فراموشی درد کابل کافی بود. اما در حضور رییس کل ساواک نمی­شد حتی برای لحظه­ای، اجازۀ آهی به او نمی­دادند که مگر خاطر رییس مکدر گردد. فکر می‌کرد زاویه‌های چهار دیوار دور و برش اگر بیست یا سی درجه به طرف بیرون باز می‌شدند؛ آشغالدانی خودش را کاملاً نشان می‌دهد. خیل ماهیان نارنجی‌ای را به یاد آورد که برای به دست آوردن لقمه نانی در صف فروش خون در بهداری شهر روی صندلی‌ها نشسته بودند. با تپش تند و مضطرب ویلون‌نوازی در بر، کتاب و قلم بر دست بر روی سن فریاد برمی‌آورد: حقیقت، حقیقت. صدای بازیگر تا انتهای سالن طنین می افکند. تماشاگران در سکوت سعی بر تداعی حقیقت داشتند. بازیگران نمایش با اعتراض و بی‌اعتنایی ندا دهنده‌ی مفلوک را می‌نگریستند. تن و پیکر ندا دهنده‌ی حقیقت با غریو به آسمان کشیده و کشیده‌تر شد: حقیقت… حقیقت. صدا در ارتعاش تند تن موج‌موج نقش شد بر فراز سقف خانه‌های روشن. پرویز ثابتی در لرزش تند و سریع تن و صورت پُر گوشت ساعدی صحنه‌ی دلقکی پیش چشم‌اش می‌آمد که هی سر می‌خورد. پاها به هوا می‌رفت و با کمر بر زمین فرود می‌آمد و متعجب از زمین خوردن خود به روبه‌رو خیره می‌شد. برای شخصیت ریاستی خود با لبان بسته می‌خندید و لحظه‌ای سر به زیر می‌انداخت. خنده را با دیدن حرکت تند خط میخ روی انحنای شکم او نمی‌توانست کنترل کند. با خود تکرار می‌کرد: ” خط میخی روی شکم نویسنده ” سر انجام خنده را با بالا بردن سر و دادن نفس به بیرون کنترل کرد. سایه‌ی باتوم برقی روی صورت ثابتی بود که  دو مأمور ساعدی را سرا پا نگه داشتند. ثابتی در سکوتی سنگین باز با خود گفت: دکتری که با هیچ دارویی کنترل نمی‌شود… نمی‌شود؟  ” باد با صدای شلاق طرف ده گرسنه بیل می‌رفت. گاو عزاداران بیل زیر دماغ پرویز ثابتی ماغ می‌کشید. پرویز ثابتی لحظه‌ای در فکری فرو رفت. از ده‌ها موضوع برای تفهیم ساعدی موضوع قانون را انتخاب کرد تا نشان دهد این نویسنده به هیچ اصولی باور ندارد. خیلی زود از این فکر منصرف شد. بی‌گمان از چهره‌ی ساعدی پی می‌برد که چه پاسخی خواهد داد: کدام قانون ؟. لبش را با خشم در به هم فشرد و با تکان سر اشاره‌ای به حسینی کرد. گروهبان حسینی با آن اشاره ، مسخ در فوران نور پرفروغ از نگین تاج پادشاه قدر قدرت عظیم‌الشأن به طرف ساعدی حرکت کرد. ساعدی  درخود جمع شد. تا رسیدن قامت بلند و پهن  چرب و چیلی نجوا کرد: ماه از شکاف ابرها می‌تابید. ماهی‌ها آمده بودند و کف می‌خوردند. گروهبان حسینی مثل سیاهی ده بیل هرچه نزدیکتر می‌شد بزرگ و پهن‌تر می‌شد. تخته‌سنگ‌های دره‌ی بزرگی را که در داستان آورده بود؛ دهان باز کرده بود. های! های! چه جنونی کلمه را با مرگ پاسخ می‌دهند. بوی آب در نفس‌اش جاری شد. گروهبان حسینی وردی خواند. گروهبان دست به آسمان برد. نفس ماهی با چشمان بلورین غمین و لبانی گشوده خیره به ماه در سینه فرو ماند. دریا… دریا…

سرهنگ آرامش در حضور دیگران با سیلی برگونه‌های پُرگوشت ساعدی ردی سرخ می‌گذاشت. با اشاره دست ثابتی مأموری پیش آمد و متنی جلوی چشمان ساعدی گرفت. پرویز ثابتی گفت:

ـ امشب دکتر حسینی  شب‌نشینی با شکوهی را برای تو تدارک می‌بینه تا نشان بده… چطور حواست را موقع شهرنگاری جمع کنی…

بازیگران در صحنه متلاطم شدند. هر یک به سویی می‌رفت و مدام از کنار یکدیگر می‌گذشتند و صدای بلند برمی‌آوردند. آن‌که ایستاده و می‌گوید… حقیقت… حقیقت… بنگرید، بنگرید کلمه را چگونه پاسخ می‌دهند. همه‌ی نگاه‌های مأموران ساواک به دهان پرویز ثابتی بود. ساعدی در سوتی که یک روند در گوش‌اش آژیر می‌کشید نصفه‌نیمه حرف‌ها را می‌شنید و سر تکان می‌داد. تمام نیرویش را روی پا متمرکز کرد. پنجۀ را گرد آشغالدانی چرخاند. پا، کره زمین شده بود درگردش به دور خورشید.

پای دیوار کنار در سلول نشست تاریخ‌های دیگر را ببیند. تاریخ خودش را هم نوشته بود تاکنون روز و ماه و سال‌هایی که تاکنون  پنهان در پس  دیوار بود. لب خشک‌اش را مکید تا لب را نمناک کند و خیسی را فرو ببرد. دیواری که بارها از صداهای مهیب هزاران تن لرزیده بود. لحظه‌های فرو افتادن شب، روز، ماه، سال را نزدیکتر از نزدیک را دیده بود. اگر چشم‌هایش تا ابد از درخشیدن باز می‌ماند نفس‌هایش سرانجام از دیوارهای شکافته بیرون می‌جست. وقتی حکم قاضی را به یاد آورد باز تبسم به لب‌اش آمد. در محوطه‌ی سراسر دیوار زندان که می‌خواست آسمان را بپوشاند سر از اتاقی کوچک درآورد. دور و بر اتاقک را نگاه کرد. فقط یک صندلی داشت و کسی روی آن نشسته بود، میان خواب و بیداری و گمان ایستاد. پیاپی پلک زد. با یک چشم باز بار دیگر سراسر اتاقک را نگریست. اشتباه از خودش بود؛ اینجاه دادگاه بود. منتظر شد تا قاضی جرایم را اعلام کند که زل زده به او گفت:

ـ نفس‌ات حرام است. خواهی ماند تا حرام شوی

در آن دم خون در سرش دوید . هرم داغ را در بدن دید و دریافت باله‌های نارنجی در تن بی‌تاب هستند. وقتی کمی خون در سر به آرامی جریان رفت تازه به یاد آورده بود این قاضی هزاران تن از کودک ده ساله تا پیرمرد نود و پنج ساله را پای جوخه اعدام و طناب برگردن برده… چشمان‌اش ، دودو چشمان ماهی تشنه را یافت و با لب خشک غرید و به سرعت پاسخ داد:

– هرکسی با هر عقیده و رفتاری و عملکردی باید نفس بکشه. بیشتر از این حرف نمی‌زنم… اینجا هم دادگاه نیست.

صندلی را در هوا دید و سریع خودش را کنار کشید.

– این دادگاه حقیقی و مقدسه. اون دادگاهی که تو فکر می‌کنی فقط تو فیلم‌هاست. برو تا نفس‌ات حروم بشه و اینو به چشم خودت ببینی.

میل دریا و التهاب تنیده شدن رشته‌های نارنجی‌اش بر تن‌اش جایی برای  مرگ نمی‌گذاشت. صورت قاضی از خشم و نفرت به هم پیچیده بود و چنان بود تا ابد آرام نخواهدگرفت. شگفت‌زده به او نگریست:

ـ از  کجای تاریخ بیرون زدن معلوم نیست فکر هم نمی‌کنم کسی بتونه اینو کشف کنه.

بعد سر را به طرف شانه کج کرده بود و تبسمی و خنده‌ای کرده بود. شگفتی روز دادگاهی‌اش باز همان خنده را در دل‌اش روان کرد و تبسم را بر لبان‌اش نشاند. دهان گشود هوا را فرو برد. تا آخرین نفس باید می‌دمید. همچون روز نخست عشقی را که بی‌محابا می‌نامیدش از زیر چشم‌بند  آن را چنان پر زور می‌دمید که او را از خود می‌ربود و هرم داغ در برش می‌گرفت. هرمی که هنوز در تار و پودش می‌پیچید و کشیدن نفس را ساده می‌کرد. همان روز که باز سینه‌اش را گرم کرد و چشم‌ها در زیر چشم‌بند دو چشم گشاده ماهی شد که از پشت تُنگ بلور می‌نگریست. مدت‌ها بود که او را برای دقایقی به چهاردیواری بلند روی بام زندان نبرده‌اند که از زیر سیم خاردارها آسمان را تماشا کند و هوایی تازه فرو ببرد. لذتی داشت خورشید و کبوتری دیدن. هرگاه در سلول قدم می‌زد همیشه ده‌ها تن را در راهروی بند احساس می‌کرد.  نگهبانان دیگ‌های غذا را پشت درِ بند می‌گذاشتند. هر روز چندین تن را با صدای بلند برای بازجویی فرا می‌خواندند. پیش از این خودشان می‌آمدند.

ـ رو به دیوار چشمبند…

و  صدای بازجوها بعد از چرخیدن لولاها.

ـ آدم شدی یا نه ؟

و سکوت معنا می‌یافت.

اکنون نوک تیز انگشتانی که هر چند ماه کلمه می‌شد به روزی چندبار رسیده بود و سینه خشک‌اش را  ترنمی فرا می‌گرفت. هر سال شعله‌هایی برمی‌خاست. بندها پُر می‌شد. صف‌های طویل را هنگام کنار رفتن دریچه در سلول که مأمور دیدی به او می‌زد؛ دیده بود. دیده بود که از همین بند تنها سه نفر از آن خیل، به جا مانده بودند با نوشته‌های درشت، نام خود روی ساعد دست. سخت می‌کوشید تپش‌های دردناک و سوزان‌اش را با صداهایی که دیوارهای تنگ زندان در آن گم می‌شد؛ آرام کند.

ـ جرم؟

ـ اعتراض به بستن روزنامه‌ها و مجلات که توسط حکومت مصوب شده بود

ـ تدریس زبان مادری

ـ   دبیر سندیکا کارگری … برابری و آزادی و دمکراسی می‌خواییم تا مثل آدم زندگی کنیم

– نه به اعدام و شکنجه

– کشاورزم… رودخونه‌هامون رو خشک کردند.

ـ وکیل… دلیل دستگیری… دفاع از موکل.

– خبرنگار… علت دستگیری‌ام تهیه خبر برای روزنامه

نقطه صفر چه دایره‌ی وسیعی داشت و چه ژرفای بی نهایتی .کابوسی که امحایش جهشی از خواب بود.

و روز بعد صدای پچ‌پچی که نزدیکی درِ سلول‌اش می‌شنید.

– نه کار داشتم و نه خونه و زندگی و نه یه لقمه نون. بهشون فحش دادم و دعوا راه انداختم تا تلپ بشم اینجا. عدالت کجایی؟

و باز کلمه و کلمه. گریزی از زندگی نبود.

ـ معلم … اعتراضم به پولی شدن مدارس ناچیز بودن دستمزد و مزایا و ارتقاهایمان.

– دفاع از محیط‌زیست… خاک دارد کشته می‌شود. دریاچه‌ها و رودخونه‌ها رو محو می‌کنند و جنگل رو دارن غارت می‌کنند. دیگه برف نمی‌یاد. بارون سالی یه بار هم نمی‌باره.

– دفاع از آزادی زنان برابر قوانین قرون وسطایی. کودک‌همسری هم شد قانون؟ ارثیه نابرابر… خونبهای نابرابر. دستمزد نابرابر. قتل به دست مرد.

گاه گام‌هایش تند و تندتر می‌شد بعدکه بدن‌اش را شر و شر از عرق می‌دید و چشم‌هایش را به سوزش درمی‌آورد دری می‌یافت. چقدر یک نفس راه تند کرده و نفس‌نفس می‌زند. از گوشه، وسط، پیچ می‌خورد. تاب می‌خورد. نوک تیز انگشتان هر روز کلمه شد. وهر بار تیزتر و پُر طنین‌تر. همهمه زیادتر می‌شد. بوی آب را به‌سان خواب نزدیک و نزدیکتر احساس می‌کرد. پیوستن موج در موج رودها بود؟ خیزش موج‌های بلند طوفانی بود که می‌آمد بر صخره‌ها بکوبد؟ گوش‌ها را تیز می‌کرد. با سینه‌ای ملتهب تمام توان‌اش را به کار می‌گرفت حرف‌ها و گفتگوها را تشخیص دهد. آنچه تاکنون دیده بود حرکت ناممتد نبود. گاه شتاب گرفته بود که بند پُر می‌شد. صف دراز حمام گرفتن این را می‌گفت. هر نوع اعتصاب ممنوع اما اعتصاب‌ها رخ می‌داد. فریاد در خیابان ممنوع اما خیابان‌ها در باتون و ابر مه‌آلود اشک‌آور سوزناک و نفس‌گیر پیچیده در پژواک گلوله و صدا فرط خشم‌آوار دیوار و خون اندام‌های زیبا. آه که می‌رفت زخم‌های سر بر آورده رو به التیام برد. بارها جان تشنه یک قدمی آب دریا و رود و چشمه چشم‌ها در دودوی زلال‌اش از تکان باز مانده بود.

ـ بچه که بودم  هی به پدرم می‌توپیدم که مبارزه چیه. با این کارا زندگی‌مون رو ویرون کردید. کشور رو از بین بردید. می‌گفت جوجودیکتاتورها زندگی‌مون رو و کشورمون رو نابود کردند نه من و رفقام که رفاه و شادی و آزادی می‌خواستیم.

هرم داغ در سینه‌اش می دوید. رشته‌های نارنجی گنگ شده بودند از کجا بپیچند. از نوک پا یا از گلو یا از سینه یا باز از نوک پا. کاهلی‌ای که گاه تمام روز بر زمین‌اش می‌نشاند و تکانی به خود نمی‌داد. خواب در خواب شد. بارها صورت پدر را از دریچه در سلول دیده بود. دانسته بود خواب بود. اما پدر چشم دوخته بود و دلتنگ دیدارش بود. گوش‌ها را محکم گرفت. عرق سرد همه‌ی بدن‌اش را پوشاند.

گور خوابم

آه در لب حبس شد. به هر سو لغزید. هر سو بیهودگی بود. دفن خواب شده بود و مهتاب و ستاره. صدای زنان از بند بالا می‌آمد:

آزادی. آزادی.آزادی. مرگ بر این بندگی.

جرم؟ رقص در خیابان.

صدایی از پس آن شنید. پاهایش لرزید. تار و پودش گسیخت. صدایی می‌شنید که چهره‌ای از او را دیده بود. سال اول زندان. در سلول باز شد.

چشم‌بند تو رو به دیوار بزن و بیا بیرون. بریم از هوای تازه لذت ببر.

پرونده‌ای جدید بود؟ کابل‌هایی دیگر در راه بود؟ برای چه؟ بازجویش نبود. مگر نه او را از صدایش می‌شناخت. در بند باز شد. سرش را بالا بیاورد. دو طرف مسیر فضای چمنزار بود و درختان پراکنده در دامن سبز. شیب نرمی رو به بالا. همپای آن طی می‌کرد. لحظه‌ای چهره‌ی مأمور را دید. کمتر از سی سال داشت. پوست نرم صاف. بدون ریش. با تیشرت قرمز کمرنگ آستین کوتاه. شلواری لی پوشیده بود.گمان کرد به تاریخ بازگشته. از نفرات عملیاتی تیم ساواکی‌ای بود که او را پیش ثابتی می‌برد. در سکوتی محض میان ده‌ها زندانی جایش دادند. چشم‌بندها بر داشته شده بود. جلوی رو پسری دید که چهاره سال‌اش هم نشده بود. روی چهار پایه‌ای زیر درختی سبز با شاخه‌های بلند  ایستانده بودند. مأمور بلند قامتی طناب دار را از شاخه آویزان کرد. حلقه‌ی دار روی شانه پسرک افتاد. پسرک حلقه‌ی دار را برگردن خود جای داد. دادستان پیش از آن‌که از روی میز کنار درخت دار پارچ آب را بردارد دست به آسمان برد و به ستایش زیر لب زمزمه‌ای کرد و بعد لیوان را پر آب کرد و با دلسوزی به سوی پسرک گرفت. پسرک سراپا نفرت و لبی آماده‌ی غریو تفی بر صورت دادستان انداخت. دادستان چشمهایش را با ترس بست و به خود پیچید. پسرک پایش را به سرعت بالا برد. زیر دست کوبید. لیوان در هوا چرخید. پسرک زیر چهار پایه‌ی خود زد. زیر چکه‌های آب از لیوان بر چمنزار پاهایش در هوا تکان خورد. با همان آونگ زمان صدایی که از لبان او برمی­خاست را می‌شنید:

– پرسیدن برای چی خودتو اینجا انداختی. گفتم آوردنم. بهشون گفتم که فردامون معلوم نیست. اونا نه معنی باختن من رو می‌دونند نه باختن خودشون رو می‌دونند. انقلاب داره حالشونو جا …

 

گیج و گنگ خندید. صداها را از انتهای دیوار سلول شنیده بود. باچشمان گشوده دو دو زده نزدیکتر رفت. غریو مهیب طوفان‌زا و صدای پای دیرین پیکر زیبا و سترگ را شنیده بود؟ میلیون‌ها تن در یک پیکر ساییده به آسمان.

ـ اگر اوضاع می خواست درست بشه درست شده بود. دیگه زیر گلو رسیده و بالاترم  رفته چاره‌ای جز انقلاب نمونده.

صدا واضحتر از آن بود که پندار و گمان و وهمی باشد. از میان همهمه‌ها به گوش می‌رسید. دواندش. زندگی همیشه گریزی از مرگ بود. عشق و بوسه و خنده در عطر یاس‌های در کوچه‌ها پنهان گشتنی نبودند. مرگ راهی بدان‌ها نداشت.

خوبی دیرینه هم‌بند؟

روز به روز بهتر.

اینو بشنو.

با تیزی انگشت به در سخن گفت:

چند دزد مایه‌دار بزرگ آوردند که داد بزنند آی دزد.

عبث فضایی بود که عذری نداشت .کینی که با هر پرواز و هر هوا ستیزی دیرینه داشت در آرزوی خود می‌مرد. در عبث کین بی‌گمان خیابان‌ها به تسخیر درمی‌آمد. با چشمان دودو زده تبسمی در لب خشکش روان شد. طب سردی بر پیکرش که در رشته‌های نارنجی تنیده شده بود نشست. پایان اسارت‌اش می‌توانست مرگ باشد اما اسارت مردم حدی داشت. دو روز در بند جز صدای سرفه از کسی برنخاست. روز بعد صدای باتون‌ها روی در تا آسمان می‌رفت. صدای پوتین‌ها زمین را می‌لرزاند. روز دیگر فریاد و جیغ زنان انقلابی در بند بالا با شلیک‌های پیاپی همه‌جا را انباشت. لگدها به در بند کوبیده شد. فریادها و غریوها برخاست:

نگذارید تو بند آتیش درست کنند…

درِ بند محکم گشوده شد. خورد به دیوارها. نعره‌ی مأموران و و فرود باتون‌ها به دیوارها و صدای دردناک همبندان آمد. چشم‌ها سوخت. آب به صورت زد.

فریادهای زنان و مردان با کوبش پا برزمین سرود شد:

آزادی  آزادی آزادی  آزادی… این همه سال جنایت… این همه بی عدالتی هرگز ندیده ملتی… مرگ بر دیکتاتور.

هزاران فریاد دیگر با فریادهای بند آمیخت. بی‌گمان پدر و همکاران‌اش در خیل جمعیت متلاطم در پشت در زندان بودند. تار و پودش داغ  شد. با تنیده شدن رشته‌های نارنجی از نوک انگشتان هر دم داغ و داغتر شد.

هر روز بارها و بارها از صبح تا شب شلیک و شلیک و شلیک. کودک، جوان، مرد، زن خون در خیابان… دود و آتش و فریاد و فریاد. انقلاب سر باز ایستادن نداشت.

راه عبور از بندها چه سخت بود تا در صدای موج دریا، سینه در هوا بر آورد.

پرتوهای درخشان از درزهای پرده برکف اتاق افتاده بود. از پشت میز بلند شد. روی تخت دراز کشید. به نرمی تشک هنوز عادت نکرده بود. آرام آرام از دیوارهای بتنی خاکستری بند و زمان‌های بی امتداد خود را بیرون کشاند. تابی دلنشین خورد و پاها را درشکم برد. رشته‌های نارنجی از نوک انگشتان‌اش همراه هرم داغ می‌پیچید و فراتر می‌رفت. دقایقی بعد با چشمان دودو زده بلند شد. به اتاق پذیرایی رفت. دهانش تلخ بود. چایی نوشید و پشت پنجره باز سیگاری روشن کرد. کبوتران دور تا دور ساختمان‌ها را زیر بال گرفته بودند. به پیاده‌روی چراغ چشمک‌زن قرمز نگاهی انداخت.گروه دختران و پسران جوان با پرچم‌ها و اندیشه‌هایشان راهی شده بودند. در جمع انواع پرچم‌ها حال طبیعی‌اش را پیدا می‌کرد. مادر و همسر و پدر چشم‌انتظارش بودند. می‌دانست کجا می‌ایستند. پاشنه‌های کفش را کشید.

۲۶ آبان ۱۴۰۱

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰