رضا بی شتاب؛ سجادۀ سرما
رضا بی شتاب؛
سجادۀ سرما
برای امید مؤیدی و مویه های مادر…
عطار نیشابوری(اِلاهی نامه[۱])صفحۀ ۱۳۵:
جوانی را دلی پُر خون جگرسوز
مگر بر دار می کردند آن روز
به من مادر نمی دانی چه بگذشت
به هنگامی که خون از زخمِ روحم می تراوید
ترا با التماسی سخت جانسوز
به یاد آوردم وُ فریاد کردم…
اسیرِ دست بسته بودم اما
تمامِ جانِ من می سوخت از دردِ «ندا»ها
مرا گیسویِ آن سرزندۀ سرشارِ شادی؛ دخترم «مَه سا»
به خود آورد وُ غمگین بازگشتم…
کسی سجادۀ سرما فکنده اندرین راه!
ز خود باید گذشتن تا رسیدن
که راهِ عاشقان راهی است جانکاه…
اذان بر گردنم آویخت چونان گَرزه ماری
نفس؛ تنگی گرفت و سینه ام سوخت…
به فکرِ کُشتگان بودم که ناگاه
میانِ شانه هایم درد توفید
به پیشانیم آتش شعله افروخت
میانِ بانگِ ای مادر کجایی!
نگاهِم خیره شد بر ماهِ تنها
تمامِ آرزوها سوخت خاکستر شد وُ مُردم من اینجا
مرا دشمن به دارِ کینه ها کُشت
سفر کردم به تاریکی وُ سرما…
ترا مادر خدا حافظ خدا یار وُ نگهبان
رهایم کن رهایم کن
مرا بگذار با فرزندم وُ خاموش بگذر
نمی بینی مگر دُردانۀ مادر به خواب است
مرا اندوهِ جایِ خالی ات،سرگشته بُگذاشت؛
مرا تنهایی ات دیوانۀ کویِ بلا کرد
بیا مادر چرا اینجا میانِ خاک خفتی!
بیا با من به خانه نازنینم
اجاقِ سنگیِ خانه به راه است وُ مُهیّا
تنیده عِطرِ نان در تار وُ پودِ برزنِ روز
خدایا کاش می مُردم مگر او را؛
به خوابی خوش به خنده باز می دیدم
دریغا داغِ تو،مادر؛ دلم در آتش افکند…
من اینجا ایستاده سخت سنگین وُ درخشان
نمی ترسم من از سجادۀ سرما وُ این ساطورِ ساجد
نه از بانگِ اذانِ ظالم وُ این نعرۀ عابد
نه این قاریِّ عاری از عطوفت
نه این بی شرمِ بی مِهرِ تُهی از اُلفتِ انسان…
بهشت وُ دوزخ وُ خانی همه پوشالی وُ ابتر
شما را دین وُ دنیا، دِرهَم وُ دینار
ترا طُرفه فریب وُ غارت وُ اِشغال وُ کُشتار
نمی ترسم من از این دیوِ سَر تا پای ترفند
ترا امروز وُ فردا دستِ مردم می کِشَد در بند
چنان واژون شَوَد گردونۀ دونان
که تا دنیاست دنیا…؛ بگیری عِبرت وُ پند
ز هم پاشد ترا این خیمه وُ این آخور وُ خرگاه
چنان کز گَردِ ناپاک ات نماند هیچ بر جا…
گروهی گمره وُ گول وُ انیران
گرفته سرزمینِ رادِ ایران را گروگان
مرا خاموش نتوان کرد از غوغایِ گفتار
منم آن مادرِ گُم کرده فرزندانِ دلبند
که بُغض وُ اشکِ من فریادِ دوران
من از این آب وُ خاک وُ سرزمینم
نگه کُن ریشه ها در ژرفنایِ روشنی افشان!
گمان بُردی خیابان خامُش وُ آن کوچه ها مُرد!
شنو اینک تو آهنگِ شباهنگانِ شهرِ شهریاران
دوباره می دَمَد خون در رگِ گلبانگِ مردم
تو گر استادِ ابلیسی ستمگر!
ترا با گُرزِ قهرِ مردمان باید ادب کرد
ترا ای کور وُ کر اینک کرامت!
طنینِ گامهای خشم وُ مُشتِ روزگاران
گریبانت بگیرد خونِ گلرنگِ هَزاران
بپیچد در هم این طومارِ ننگین را دمی مرگ وُ حقارت…
شنبه ۸ بهمن ۱۴۰۱///۲۸ ژانونه ۲۰۲۳
[۱]-الاهی نامه/عطار؛مقدمه،تصحیح و تعلیقات:محمدرضا شفیعی کدکنی.انتشارات سخن،تهران چاپ پنجم ۱۳۸۸.