کیامرث باغبانی؛ سیسو
کیامرث باغبانی
سیسو
در زمانهای خیلی قدیم مردم دسته دسته برای جمع آوری میوه و شکار حیوانات به هر سو می رفتند. معمولن هیچ مقصد خاصی نداشتند. سیسو خیلی کوچک و بر دوش مادرش آویزان بود که گروه آنها به در یاچه ای زیبا در میان جنگل انبوه رسید. هوا ملایم بود و روشن. روزها دراز و توت ها فراوان. گروه در آن مکان ماند تا زمستان سخت رسید. دیگر نه راه رفتن به پیش ماند و نه پای برگشتن به پس. بعضی از مردم به سوراخ صخره ها پناه بردند. کسانی هم بر درختهای بزرگ در میان انبوه شاخه و برگها جای گرفتند. دیگران هم در چاله های زمین که با شاخه درختان پوشانیده بودند ماندند. زمستان به سختی گذشت و باز هوا ملایم و روشن شد. آنها که جان سالم به در برده بودند دوباره به تکاپو افتادند. سالها به همین شکل گذشت و مردم آموختند که در تابستان برای زمستان خود غذا ذخیره کنند.
اکنون دیگر سیسو برای خود جوانی شده بود با هوش و سخت کوش. سیسو چون دیگران همراه با آنها به چیدن توت و قارچ پرداخت. ولی خیلی زود برای خود از شاخه درخت کمان و تیر چوبی ساخت. او با تیروکمان خود شکار میکرد. سیسو برای خود از پوست درخت سپیدار کفش و کوله پشتی درست کرد. او همه این چیزهای تازه را به دیگران هم یاد می داد. سیسو بسیار سخت کوش بود و برای هر کارِ سختی که پیش می امد، دست آخر راه ساده ای پیدا می کرد. او از پوست سمور برای خود تن پوش درست کرد. چون او می خواست در زمستان هم چون تابستان شکار کند. در برف زیاد زمستان راه رفتن آسان نبود سیسو برای خود از تخته های بلند چوب اسکی درست کرد. اکنون دیگر قبیله سیسو در سرزمین زیبای دریاچه و جنگل ماندگار شده بودند.
یک بار سیسو به دنبال شکار از خانه خیلی دور شده بود. او به زیر درخت تنومندی رفت تا از برف و باد پناه بگیرد. خوابیدن در آن سرما آسان نبود و سیسو به فکر چاره ای افتاد. او شاخ و برگهای زیر درخت را توده کرد و به زیر آن خزید. همین که کمی آرام گرفت صدای نفسی را شنید. سیسو اول کمی ترسید چون می دانست که در نزذیکی او انسان یا حیوانی خفته است. او آهسته به سوی صدای نفس رفت. به دهانه سوراخی در طرف دیگر کنده درخت رسید و احساس کرد که هوای درون سوراخ گرم است. آخر سر برای فرار از سرمای سخت به درون سوراخ رفت تا در کنار هر کس که آنجا بود تا روشن شدن هوا بیاساید. او به سختی به درون سوراخ خزید اما هنوز به درستی در آن جا نگرفته بود که خرناس بلند خرسی برخاست. خرس از خواب زمستانی بیدار شده و هراسان و خواب آلوده به اطراف سوراخ چنگ می کشید تا مهاجم را بدِرد. سیسو چاره ای نداشت جز کشتی با خرس و از پای در آوردن او. وقتی به طور اتفاقی دست سیسو تا آرنج در گلوی خرس فرو شد نفس خرس خواب آلوده برای همیشه گرفته شد. سیسو شب را در کنار بدن گرم خرس آرام خوابید و فردا با لاشه بزرگ گوشت و پوست پهن خرس به قبیله برگشت. پوست خرس هم فرش خوبی بود و هم لحافی گرم.
سیسو آنقدر شجاع بود که گاهی چند شبانه روز دور از قبیله در جنگل می ماند. یک شب برای فرار از سرما در زمین چاله ای کند و روی آن را با شاخه درختان پوشاند. سیسو درون چاله با چند سنگ اجاقی ساخت و در آن آتش روشن کرد و از خستگی خوابید. او پس از چند ساعت از خواب بیدار شد چون درون چاله بسیار گرم شده بود. او درست نگاه کرد و دید آتش خاموش شده است. اما برف آب شده از کنار چاله روان شده و به سنگهای اجاق می رسید. آب روی سنگهای داغ اجاق بخار میشد و چاله را بسیار گرم میکرد. هنگاهی که سیسو به نزد قبیله خود برگشت. این کار را به دیگران یاد داد و مردم نام این محل گرم را سونا گذاشتند.
قبیله سیسو که حالا دیگر یک ملت شده بود در همه جای سرزمینی بزرگی که دو طرفش آب بود پراکنده بودند. البته از دو طرف دیگر سرزمین خبری نداشتند. جادوگر بزرگ “ایمپی” می گفت که اینجا جزیره ماست و روی آن یک گنبد بزرگ ناپیدا است. راه از همه طرف بسته است تا هیچکس غریبی نتواند به اینجا بیاید. جادوگر می گفت تنها دو راه از بیرون به درون و زیر سقف این جزیره هست، یکی جایی که خورشید وارد می شود و دیگر جایی که خورشید از جزیره خارج می گردد. او می گفت که باید مواظب این دو سوراخ بود چون اگر غریبه ای بیاید از این دو راه خواهد آمد.
ملت سیسو کشاورزی را یاد گرفتند اما با زیاد شدن جمعیت دیگر زمین کافی برای کشاورزی نبود. بیشتر زمینها باتلاق بود و یا جنگل. سیسو به مردم یاد داد که باتلاق ها را با زهکشی خشک کنند تا زمین برای کشاورزی آماده شود. در زمینهای بلندتر هم سیسو درختها را آتش می زد تا بشود در زمین کشاورزی کرد. درختان می سوختند و جنگل تاریک از بین می رفت. اکنون نور آفتاب می توانست به زمین برسد و خاکستر درختان هم کود خوبی برای کشتزار بود.
کار کشاورزی خیلی سخت تر از شکار و جمع کردن توت بود و مردم داشتند از کشاورزی خسته می شدند. سیسو به فکر چاره افتاد و به مردم قول داد که پس از سبک شدن کارهای کشاورزی برای آنها جشن بزرگی بگیرد. او همچنین به زنان یاد داد تا با دانه غلات نوشیدنی بسازند. آنها که برای نان پختن خمیر و تخمیر را خوب میشناختند از جوانه جو “ساهتی” درست کردند که نویشندنش خستگی را رفع می کرد و شادی آور بود. برای جشن بزرگ آنها صبر کردند تا درازترین روز سال برسد. روزی که آفتاب در زیر سقف جزیره دور می زد و بیرون نمی رفت. شبی در کار نبود. مردم هیزم فراوانی جمع کردند و آتش بسیار بزرگی بپا شد. سیسو برای مردم “کانتله” می نواخت. زنان و مردان با نوشیدن ساهتی شادی می کردند و سرمست دور آتش می رقصیدند.
گاهی هم که مردم دور هم بودند سیسو برای آنها کانتله می نواخت و شعرها قدیمی را با اواز می خواند. این شعرهای بلند داستانهای نیاکان بود که سیسو با علم و هنر خود به مردمش یاد می داد. سیسو برای هر مشکلی یک راهی پیدا می کرد. او می دید مردم ماهی را خیلی دوست دارند اما ماهی زود می گندد. سیسو به مردم یاد داد تا ماهی را در وسط چانه بزرگ خمیر بپیجند و آرام در تنور بپزند. به این ترتیب غذای “خروس ماهی” که برای سفر هم مناسب بود و هم چند روز سالم می ماند، شناخته شد.
هر وقت که سیسو در کاری می ماند به نزد مادر خود ایمپی می رفت تا او با خواندن ورد و نواختن دف فرزندش را یاری دهد. یکبار ایمپی جادوگر برای فرزندش سیسو پیشگویی کرده بود که عمر جاودان خواهد داشت و اگر در میان بزرگترین دریاها هم غرق شود پرنده بلند پروازی به نام “ستکا” برای نجاتش خواهد رفت.
در داستانهای نیاکان آمده بود که زمانهای قدیم یک وقتی در جزیره دستگاهی ساخته شده بوده که با آن هر چیز ممکن را درست می کردند تا نیاز به چیزی از هیچ کجای دیگر نداشته باشند. آنها اسم دستگاه را “سامپو” گذاشته بودند. سالها گذشت، دیگر مردم سیسو در خانه های چوبی گرم زندگی می کردند. آنها گوشت و ماهی نمک سود را برای خود ذخیره می کردند. زنها یاد گرفته بودند از غلات سمنوی شیرین درست کنند. زندگی آنها آرام و مطمئن پیش می رفت چون با هیچ کجا بیرون از جزیره رابطه ای نداشتند.
اما رندگی مردم سیسو آرام نماند و غریبه های زبان نفهم آمدند تا آنها را از خدایی که نمی شناختند بترسانند. غریبه ها در همه کارهای مردم سیسو دخالت کردند. آنها دف باز مانده از ایمپی را سوزاندند و شامان های درمانگر را از روستاها راندند. سیسو در برابر این قدرت ناشناخته به درون روح مردمش پناه برد. از آن پس همانطور که ایمپی پیشن بینی کرده بود از هر دو سوی آمد و رفت خورشید بارها غریبه ها هجوم آوردند. اما سیسو در هیبت صدها هزار جنگاور در میانه جربره ایستاد و با هر دوست خود از شرق و غرب راه ورود غریبه ها را بست. زمان گذشت و مردم سیسو سامپوی قصه هایشان را واقعن ساختند و برای همه مردم یک زندگی خوب مهیا شد. مردم آرام و آزاد با روح جاودان سیسو در جسمشان بر لبه بالای جهان در جزیره خود سرافراز زیستند.
زمان گذشت و دنیا کوچکتر شد. جزیره ها به هم نزدیکتر شدند و بعضی از آنها به هم چسبیدند. دیوارها بزرگ خراب شد. گنبد ناپیدای سقف جزیره هم که دیگر نابود شده بود. پرندگان نا آشنای مهاجر پیدا شدند. در دریا هم ماهیها به رنگهای مختلف شنا می کردند. کم کم سر و کله غریبه ها از هر طرف پیدا شد. هر چند این غریبه ها غارتگر و جنگجو نبودند، اما عده ای از مردم ترسیدند. آنها که از هر چیز غریبه می ترسیدند، احساس دلتنگی کردند. خیلی ها هم از امکان آشنایی با دیگران خوشحال بودند. جوانترها احساس آزادی کردند و راهی سفر شدند. آنها می دانستند که دنیای ناشناخته می تواند بیشتر خطرناک باشد. نسل جدید با روح جاودان سیسو در بدن می دانست که از پس هر مشکلی برمی آید و برای هر بن بستی راهی پیدا خواهد کرد. آنها فهمیدند که هیچ چیز از هیچ کجا هیچ کم ندارند پس با آرامش و اطمینان به پیشواز آینده رفتند