رضا باقری؛ «خودنویس!»
رضا باقری؛
«خودنویس!»
درون سوراخ تاریک، ساعت ها دور و برش را نگاه کرد، جز شب چیزی نبود، شب ترسناک، نه صدائی، نه نوری، نه روزنی!
باید صبر می کرد تا صدائی بشنود. با رؤیایِ نور، سرو صدا و زیبائی ها در ماتم عمیق فرو رفت. دوست داشت به شر شرِ آب ناودانی گوش دهد، به پرنده ها که سفر می کردند و استقامت خود را در پرواز نمایش می دادند، نگاه کند!
غرق در این رؤیاها بود که سرو صدائی توجه اش را جلب کرد، گوش فرا داد، صداهای ناشناخته، فریاد های حزین، کوبیدن ها، گریه و خنده ها را شنید، نمی توانست تشخیص دهد هیاهو نشانه شادی اند، یا نشانه غم، محصول یک پیروزی اند یا در اثر شکست؟ هر چه دقت کرد، کمتر نتیجه گرفت!
در تنهائی مشغول فکر کردن شد. اندیشید:
“ای کاش من هم چون بسیاری از خودنویس ها بی صاحب بودم، بی در خیلی مهم تر است، می توانم همه چیز را ببینم، خنده ها را تشخیص دهم، درد ها را احساس کنم. اگر آزاد بودم هر کس می توانستت مرا بردارد، میان انگشت های خود بگیرد و ازشادی یا درد هایش بنویسد. روی کاغذ سرگردانم کند، به این سو و آن سو ببرد، مرا به انتهای راهی ببرد، از کوچه ها گذر کند، حرکت را ببینم، نهایت سختی، درد ناشی از آن و یا شادی و خوشبختی را درک کنم. ایده ای را بشناسم و یا با من ایده ای ترسیم شود! من اما در این زندان، کسی را نمی بینم، کسی هم به من نیاز ندارد. در اینجا جسمی بی ارزشم. این خواسته درونی من که آزادی و رهائیست درون این در و جیب صاحبم محبوس می ماند!”
پس از اندکی تفکر دوباره با خود گفت:
“اصلا مرا برای چه کاری جز نوشتن ساخته اند؟ مثل همه خودنویس ها. اگر با خودنویسی نتوان نوشت، دیگر چه ارزشی دارد؟ اما صاحبم با من نمی نویسد. وقتی در لعنتی ام را بر می دارد، خودم از ظاهر زرق و برقی ام شرمنده می شوم. چرا به سرا پایم این همه زیور کوبیده اند؟ او شرم مرا نمی بیند و با افتخار به زرق و برق ظاهری ام نگاه می کند. همه به ظاهر زیبای من توجه می کنند. آنها چشم به من می دوزند، دوست دارند صاحبم شوند، مرا بخرند و بعنوان دکور استفاده کنند. صاحبم مرا برای زندان کردنم خریده است. او مرا خریده است تا به دیگران نشان دهد. بی سواد بجای نوشتن با من پز می دهد! گاهی اوقات بدون دلیل مرا از جیبش بیرون می آورد، نگاهم می کند، به شکلی در دستش می گیرد که حاضرین به من توجه کنند، به اطرافش نگاه می کند تا مطمئن شود همه مرا دیده اند. او می خواهد مطمئن شود همه مرا دیده اند. وقتی مطمئن می شود، با غرور مرا از این سوراخ بیرون می آورد، با لبخندی مضحک دوباره داخل سوراخ فرو می کند، می خواهد بگوید این قدرت را دارد کسی را به اسارت بگیرد و می تواند به او هواخوری هم بدهد! هر گاه که بخواهد او را محبوس کند!
وقتی مرا به هر جهت از درون این سوراخ بیرون می آورد، من از فرصت استفاده می کنم و به تابش آفتاب از پنجره به درون اتاق خیره می شوم. در احساسی شعف آورِ و آزادی خواهی غوطه ور می شوم. اما متاسفانه زمان کوتاه است و دوباره سریعا مرا داخل سوراخ تاریک می کند و در جیبش می گذارد.
از چهره خیلی ها و شکل نگاه های آنها متوجه می شوم که دوست دارند مرا داشته باشند، برخی برای تکبر، برخی برای نوشتن.
بعضی از دوستانش با اصرار مرا می گیرند، نگاه می کنند، پس ازسنگین و سبک کردن با ولع می گویند: “چه خودنویس خوبی! باید خیلی قیمت داشته باشه!”
همین! صاحبم بدنبال همین جملات است! به وجد می آید و مرا از او می گیرد و دوباره در جیبش می گذارد، که چه عرض کنم! پنهانم می کند، دستش را بر مکانی احساس می کنم که هستم، با کف دست آرام بر من می کشد، می خواهد مطمئن شود از جیبش”خدای ناکرده” نیافتاده باشم، من که از ته دل راضی هستم از جیب او بیافتم، گم و گور شوم، ولی متاسفانه او خیلی هواسش جمع است، همیشه مواظب است که من مفقود نشوم!
بعضی از دوستانش مرا به دست می گیرند، نوکم را روی کاغذ می کشند، از شکل نوشتنشان متوجه می شوم که چندان علاقه ای به نوشتن ندارند، ولی بازهم خطی می کشند، این دسته از آنها که اصلا خطی هم نمی کشند و مرا با پول ارزش گذاری می کنند، بهترند. بعضی مرا به دست می گیرند و تمرین امضاء می کنند، با این کارشان می خواهند بدانند آیا با من می توانند چکی را امضاء کنند؟ یا حکم قتل کسی را تائید کنند؟ یا کودکی را از مادری بگیرند و به پدرش بدهند؟ یا پدری را به زندان بیاندازند؟ آنها می توانند همه کار با من بکنند. از این خلایق هر چه بگویم کم گفته ام. واقعا خسته شده ام، این ها کی هستند؟ چه بد شانسم! یا مرا بخاطر ارزش مادی می خواهند و یا برای نابودی احساس و عواطف انسانی دیگران تا قدرت شان را نشان دهند، همه تفکرشان دور و ور پول، جنایت، دزدی، مردم آزاری می گردد!
از حق نباید گذشت، معدود کسانی هم دیده ام که مرا به دست گرفته و چند کلمه ای نوشته و با کشیدن خطی متوجه شده ام مثل آن اکثریت نیستند، برخی از آنها تصویر یک قلب را هم روی کاغذ می کشند. وقتی کسی با من اینگونه برخوردی را داشته باشد، براستی خوشحال می شوم. خوشحالی من دو چندان می شود وقتی که با احتیاط و آرامش می نویسند، با احساسی ظریف خطوطی را روی کاغذ می نگارند، یا تصویری را نقاشی می کنند.
همین چند روز پیش بود، دقیقا همین چند روز پیش بود که یکی از دوستانش روی ورقه ای سفید عکس یک گل رز و یک قلب را در کنارش کشید. صاحبم با تعجب به عکس گل نگاه کرد و با نگاهی معنی دار به او، با لبخندی زیرکانه پرسید: “چی شده؟ نکنه عاشق شدی؟”
دوستش لبخند زد وگفت: “چی عاشق؟! نه بابا! این خودنویس برای نوشتن خوبه، چه معنا داره که می گذاریش تو جیبت! کمی آروم تر می نویسم! هم استفاده مفید می کنم، هم خودنویس بیشتر کار می کنه.”
صاحبم گفت:” این خودنویس تزیینی هستش، برای نوشتن نیست، قیمتش گرونه، اگر باهاش بنویسم ارزشش کم می شه! جاش تو جیبه! خیلی ها می خوان اون رو باقیمت خوب بخرند، ولی خودم بیشتر بهش احتیاج دارم!”
یادم میآد یک بار یکی از دوستانش گفت:
“چقدر خودنویست قشنگه!”
صاحبم با تردید گفت:
“قابل نداره”!
داشت قضیه بیخ پیدا می کرد، صاحبم با شرمندگی حرفش را پس گرفت! وقتی گفت قابل نداره، خیلی خوشحال شدم، چون وقتی یک نفر پول زیادی برای خرید من ندهد، براحتی از من استفاده می کند، صاحبم مایل نیست مرا ارزان و یا مجانی در اختیار کسی قرار دهد!
من اسیرم! اسیر این مرد! خیلی از خود نویس ها وضعیت بدی دارند، نه جای تمیز دارند، نه جای گرم ، ولی آزادند، با آنها شعر های زیبا می نویسند، کتاب های مفید را قلم می زنند، حتی اگر مورد استفاده کسی هم قرار نگیرند، و سال ها در گوشه ای خاک بخورند، هیچ کس به سراغ آنها نیاید، اما آزادند!
دوست دارم اصلا صاحب نداشته باشم!
خودنویس همیشه در همین وضعیت کشنده بسر میبرد، صاحبش او را از این جیب بیرون می آورد، در جیب دیگر می گذاشت و زندگی خود را صرف همین حرکات بی ارزش می کرد.
روزی از روزهای تابستان که خودنویس که دیگر حوصله فکر کردن را هم نداشت، متوجه شد صاحبش مشغول راهپیمائی است، پس از طی مصافتی بلاخره در جائی ایستاد، کت خود را از تن بدر کرد. او را از جیب کت بیرون آورد و در جای نرم و گرمی قرار داد.
او از لنگ و لگد انداختن کودک متوجه شد صاحبش او را داخل کالاسکه بچه و روی رو انداز داخل کالسکه گذاشته است. دوباره شروع به حرکت کرد، بعد از طی مسافتی ایستاد. دیگر صدای پای کسی شنیده نمی شد. صدای پرندگان و نوای آرامش موج دریا بگوش می رسید، صاحبش او را از روی کالسکه برداشت،درش را باز کرد. خودنویس کالسکه، صاحبش و بچه را زیر یک درخت چنار تنومند دید. دریای آبی، انسان ها در حال شنا و لیمیده بر ماسه ها، هیاهوی بچه ها توجه خودنویس را جلب کرد. صاحبش برای اولین بار شروع به نوشتن کرد:
_از دیروز که تو را دیدم، فکر و حواسم به توست. دیروزم آمده بودم همین جا، امروز نیستی، ساحل دریا آرام است، آب دریا صاف است، آسمان آبیه، یه لکه ابرم پیدا نمی شه، تو دلم دارم گریه می کنم، مرغ های دریائی گله گله پرواز می کنند. آفتاب تمام سطح دریا و ساحل را پوشونده، جایت خیلی خالی است!
خودنویس متوجه شد که صاحبش عاشق زن دیگری شده است، دیروز هم کنار دریا آمده بود، اما صاحبش هیچ کلمه ای حرف نزد، سکوت بود و او در جیب کت صاحبش متوجه هیچ چیزی نشده بود. حال دوست داشت بداند آن زن دیگر کیست؟ آیا او هم مثل همسرش مادی و پول پرست است؟ یا آزاد اندیش؟ یا اگر همسر متوجه شود صاحبش عاشق شده، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ نا خود آگاه احساس لذت و شادی کرد، بلاخره عشق به دادش رسیده بود! اولین بار بود که از او استفاده می شد. از این گذشته از سرو سّر صاحبش سر در آورد، صاحبش شروع به نوشتن کرد، بیشتر از زیبائی های دریا و ساحل نوشت. بعد از زمان کوتاهی، خودنویس را درون سوراخ کرد و دوباره روی پتوی کودک گذاشت.
آفتاب گرم کالاسکه، خودنویس، کودک و کاغذ را کلافه کرده بود. کودک شروع به داد و فغان کرد، همه اسیر دو دستی بودند که صاحبش عاشق شده بود. آن دو دست حالا کالاسکه را می رانیدند و قصد داشتند از ساحل دریا فاصله بگیرند.
کودک مشتاق دیدن خودنویس زیبا که روی پایش با تکان های کالسکه این ور و آن ورد می میغلتید شده بود، به وجد آمد و می خواست آن را با لگد به سمت خودش بی آورد، اما نا خواسته او را از کالاسکه به بیرون پرتاب کرد، خودنویس از بلندی کالسکه روی ماسه گرم افتاد و در آنجا آرام گرفت. نه دردش آمد و نه کسی صدای افتادن او را شنید!
کم کم صدای کالسکه محو شد. سکوتی دلپذیر بر قرار گردید. اندکی گذشت، وزش ملایم باد او را خنک کرد، صدای آواز پرندگان همراه با موج دریا دلپذیر بودند. خودنویس مطمئن شد صاحبش او را گم کرده است! این چه فاجعه ای برای صاحبش محسوب می شد. اما او همراه با ترس دچار خوشحالی بخصوصی شد! ترس از اینکه:”نکند صاحبش بازگردد و او را بیابد!نکند کسی او را نبیند ولگد کوب کند، یا کسی او را بیابد و به فروش برساند، از کجا معلوم که او نیز مثل صاحبش نباشد؟” مدتی به همین منوال گذشت. خودنویس فکر کرد:
“اگر موج آب بالا بیاد و مرا بداخل دریا ببرد ، دیگر برای همیشه آزاد هستم؟ امواج حتما مرا به عمق دریا خواهند برد، خانه ای برای خود از اسفنج خواهم ساخت، نه کسی مرا می فروشد، نه می توانند مرا زندان کند! در آنجا از دست بشر نجات خواهم یافت، شاید هم وحشتناک باشه! شاید هم جانوری مرا ببلعد و برای همیشه نابود شوم!”
خودنویس که در شب زندگی می کرد، احساس کرد شب هم در فضای بیرون از او فرارسیده است. صدای اموج دریا مدام شنیده می شد. آرزوی توفانی شدن دریا به واقعیت نپیوست. تمام آرزوها بر باد رفته بودند! خوشحال بود که دیگر صدای انسان ها شنیده نمی شود. پرندگان دیگر پرواز نمی کردند. جز صدای اموج، صدای دیگری را نمی شنید، سکوت و تنهائی، ترس از مرگ و نیستی هراس او را شدت بخشیدند. به یاد صاحبش افتاد، با خود پنداشت: “جایش راحت بود، حال شاید آینده ای بد تر از آنچه که داشت در انتظارش باشد!” این تخیلات او را تا مرز دیوانگی کشانده بودند، نهیبی به خود زد و گفت:
“نه! مردن را بهتر از آنچه که بودم، من این زندگی را به آن ترجیح می دهم!”
ساعاتی چند بدین منوال گذشت، دم دم های صبح، صدای قیل و قال پرندگان مختلف شنیده شد.
توجه مخصوصی به صدا ها داشت، از نزدیک شدن هر صدا منتظر وقوع حادثه ای بود، ناگاه غارغار کلاغی را شنید، به به او نزدیک می شد! کلاغ شروع کرد به نوک زدن. می خواست تزئینات خودنویس را بکند، هرچه نوک زد، چیزی عایدش نشد. صدای کلاغ های دیگر که در پرواز بودند به گوش خودنویس رسید. کلاغ سعی کرد تا قبل از آنکه دیگر کلاغ ها خودنویس را از او بربایند، او را با منقار از روی زمین بردارد، چند بار این کار را کرد، بلاخره قسمتی از خودنویس با منقار محکم نگاه داشت و از روی زمین بلند کرد. نگاهی به این سو و آن سو انداخت، از جای برخاست. خودنویس احساس پرواز کرد، چه پرواز دل انگیزی، دیگر در زمین نبود، او در هوا در منقار کلاغ بود! چه احساسی به او دست داده بود! هیچگاه نتوانسته بود پرواز کند. حال با وجودی که هیچ جا را نمی دید و هیچ آینده ای برای خود متصور نبود، از خوشحالی نمی دانست چه کند! اما یکباره به این فکر کرد که کلاغ او را به کجا خواهد برد؟ با او چه خواهد کرد؟ خیالش راحت بود که کلاغ نمی تواند او را بخورد. فکر کرد حتما کلاغ از اشیاع زیبا خوشش می آید! حال او را با خود می برد و در گوشه ای از آشیانه خود می گذارد تا بدینوسیله آشیانه اش را تزیین کند! بعد با خود فکر کرد:
“باز هم بهتر از قبل خواهد بود بلاخره یک روز در مرا باز خواهد کرد و من از دیدن این دنیا لذت خواهم برد!”
خودنویس متوجه شد که کلاغ قادر نیست او را بدرستی با منقار خود نگاه دارد. خوشحال بود که شاید از منقار کلاغ رها شود! با خود پنداشت: کاش کلاغ نتواند او را به آشیانه خود ببرد. چرا که در آنجا زندگی فلاکت باری در انتظارش خواهد بود. لذا تمام امیدش این بود که از منقار کلاغ رها شود. باز هم دلهره اش شروع شد. نکند از منقار او رها شود و با سنگی برخورد نماید و بشکند و برای همیشه نابود گردد و در این صورت حتما به آخر عمر خود خواهد رسید! در میان ترس و دلهره، یکباره چشمش با نوری که هر لحظه افزایش می یافت مواجه شد. احساس کرد از درون درش بسیار آرام بیرون می غلتد، و یکباره بدون اینکه حرکتی انجام دهد کاملا از آن بیرون افتاد. با چشم دید که کلاغ درش را با منقار حمل می کند. و خودش هر لحظه از او و درش فاصله می گیرد! در هوا معلق شده بود، با سرعت به سمت دریا حرکت می کرد. از شادی فریاد زد به پائین نگاه کرد، آب دریا لحظه به لحظه به او نزدیک و نزدیکتر می شد. او خود را آماده کرد تا آن سقوط شعف انگیز را به خاطر سپارد. به دریای بیکران و آبی سلام گفت و در پوست خود نمی گنجید! فریاد زد:
“من هم آزادم، مثل ماهی ها آزادم!”
به سرعت در آب فرو رفت، خود را در آن شناور دید. در کف دریا با حرکت آب به این سو و آن سو می رفت. او چون یک کولی سرگردان به همه ماهی ها سلام می گفت. ماهی ها خوش آمد می گفتند، به سنگ ها سلام می کرد، سنگ ها به او پناه می دادند، ماهی های بزرگ به او نزدیک می شدند، با آنها حرف می زد و از آنها می خواست تا با حرکت بال های خود او را به نقطه ای امن تر بفرستند. ماهی های کوچک هر کجا برای گردش می رفتند او را هم با خود می بردند، آنقدر به این سو و آن سو رفت تا شب به صبح رسید. خودنویس با دریائی از دوستی و محبت رو برو شده بود. دریائی از زندگی نو! دیگر نه صاحبی داشت و نه خریداری داشت و نه ارزشی داشت که کسی بخواهد او را بدزدد و یا با او پای حکم قتلی را امضاء کند. او بود با هزاران هزار دوست بی توقع، بی ریا، ساده و دوست داشتنی!