میرزاآقا عسگری (مانی) رژِۀ سربالایی
میرزاآقا عسگری (مانی)
رژِۀ سربالایی
پیشکش به روشنگر شجاع، سیاوش لشگری
در راه پیمایی به سوی آینده،
آن همراه، پاهایش را کنار گذاشت
روی گذشته تخم گذاشت
و بجا ماند!
ما همچنان رفتیم و میرویم…
در نیمه راه،
آن رفیق، سرش را کنار گذاشت.
روی آن نشست
در خود شکست
و درجا ماند.
ما همچنان رفتیم و میرویم…
در سینهکِش کوه
راهنما، چشمانش را کنار گذاشت
مانند قلوه سنگی در ژرفای دره ناپدید شد.
سپستر
این قلوه سنگ را در دیوار قلعۀ دیوان بکار زدند!
ما همچنان رفتیم و میرویم…
در خَمِ یک صخره
خُنیاگر به تیری از تاریکی درخون تپید.
روشنگر در نوشته هایش ذوب شد
آرش خسته و نومید، کمان به دره پرتاب کرد
جان به دست و شتابان به مبداء بازگشت.
اکنون، از نگهبانانِ قلعۀ دیوان است!
ما همچنان پیش رفتیم و میرویم…
در کمرکِش قله آن شاعر شورشی
شعرش را چون جمجمهای تهی به سنگ کوبید.
بازگشت.
اکنون در تالار قلعه برای دیو اعظم ستایشسرود میخواند.
ما همچنان رفتیم و میرویم…
کمی مانده به قله
پیشاهنگ، پرچم را پاره پاره در باد پراکند،
کوله بارش را به ترس کوبید،
و نعره زنان، خود را به دره افکند.
بعدها نامش را در سوگسرودها خواندیم.
ما همچنان میرویم…
و میدانیم،
آینده قلهای ست که باید همیشه به سویش رفت
اما هرگز نمی توان فتحاش کرد.
ما همچنان میرویم…
گام به گام و نسل به نسل و سده به سده.
به دامنه که مینگریم، میبینیم
چقدر از گذشته دور شدهایم
چقدر به آینده نزدیکتر…
در گذرگاه
پیامبران، یک به یک غروب کردند
تنها مِهر بر نیمچهرۀ جهان میتابید.
اکنون:
پاهایی نیرومندتر
چشمانی بیناتر
اندیشه ای روشن تر
کمانی کشیده تر
سرودی رساتر
شعری رسیده تر
و پرچمی بلندتر داریم.
و قلعۀ دیوان
در فرسایشی پیوسته
نیمه ویرانهای شده
که از این بالا
به سختی به دیده میآید!
۵ دسامبر ۲۰۱۴
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰