اکبر سردوزامی؛ یک روز نیم‌گرم پاییزی

اکبر سردوزامی؛

یک روز نیمگرم پاییزی

 

بند کیفش را روی شانه گرفته بود و کنار بهروز می‌رفت. اول پاییز و هوا دلپذیر بود. ازین‌ کوچه تا میدان ده دقیقه‌ای راه بود. به زن آشنایی که از رو‌به‌رو می‌آمد سلام کرد. زن پرسید کجا زری جون؟ گفت تظاهرات. زن پوزخند زد که دلت خوشه‌ها، با این جماعت!

دست بهروز را گرفت که فرو نرود؛

نرود توی خاک؛

توی زمین.

از ذهنش گذشت و پوزخندش شد: باز بوی یوسفم دامن گرفت.

این حال یادگار سال‌های پیش بود.

یادگار سال‌های دربه‌دری.

سال‌هایی که روزنه‌های امید گم می‌شد.

و او که پُر از شور زندگی بود، بی‌آن که اراده کند، انگار کشیده می‌شد به‌سوی خاک، و می‌خواست فرو رود، توی خاک گم بشود.

و این حال مانده بود تا همین امروز و تا همین الان که داشت همراه بهروز ازین کوچه‌ی می‌گذشت.

حالا دیگر نه تنها ضربه‌های غیر قابل تحمل، بلکه هر زخم کوچک، هر تلنگرِ منفی، هر چیزی که نشانه‌ی بی‌بند و باری بود و سطحی بود و یادآور حقارت بود‌ به آن حالِ گذشته جان می‌داد. البته تفاوتی بود بین کشور آلمان و آن خاک گند و گوز. تفاوتی بود بین این روزها و آن روزهای سال‌های سیاه. این روزها امید بود، اگرچه گاهی خودِ امید هم گویی همراه وهم‌پایِ سفت و سختِ ناامیدی بود.

ا‌ین‌ها همیشه هست زری!

این‌ها جزو زندگی‌ست!

ول کن زری، تو راه خودت را برو زری!

در آن خاک گند و گوز آن‌قدرها فرصت نکرده بود که دست حسنی را بگیرد، اما حالا خوب بود، حالا که بهروز بود و فرصت بود و درست سرِ بزنگاه می‌توانست دستش را بگیرد. آدم هر چه هم قوی باشد باز گاهی پیش می‌آید که نیازمندِ دستِ دیگری باشد. دستِ یک رفیق، دستی که بشود به آن اعتماد کرد. به بهروز نگاه کرد.

بهروز دستش  را فشرد.

سپاسگزار بود.

سپاسگزارِ دستِ مهربانی که توی دستش بود.

سپاسگزارِ زمینی که روی آن می‌رفت.

سپاسگزارِ این شاخه‌ی درختِ سیبی که در چند قدمی‌ش از دیوار خانه‌ای بیرون زده بود و با چندتا سیبِ هنوز نرسیده‌ حضورش را به او می‌نمود.

سپاسگزار این آقتابِ اوایل پاییز که عینِ همین دستی که توی دستش بود گرمی و مهربانی داشت.

با این همه، این حالی که گاهی بر او مسلط می‌شد‌، می‌کشیدش به سوی همان سال‌‌هایِ سخت، درد، سیاه.

کاش معنای دربه‌دری عینِ همان بی‌خانمانیِ سال‌هایِ گذشته بود؛ یک هفته خانه‌ی عمّه؛ یک هفته خانه‌ی مرجان ؛ یک هفته خانه‌ی فلان رفیق؛

و باز؛

باز.

حالا بدتر بود. حالا خیلی بدتر بود که خانه داشت و گاهی احساس می‌کرد دربه‌در است. حالا که ترس و واهمه‌ای در کار نبود و کسی دنبالش نبود و هر کجا می‌خواست می‌رفت و این همه دوست و آشنا و رفیق داشت و باز پیش می‌آمد که احساس کند تنهاست؛ دربه‌در است.

و همه‌ی این حس‌ها گاهی فقط با یک جمله‌ هوار می‌شد بر تنش، سرش. با یک حرکتِ چشم و ابرو، یک بی‌حرمتیِ کوچک که جزئی از زندگیِ روزمره بود و انگار جزئی از تنِ فضایِ هر کجا که او می‌رفت.

همیشه هست زری!

جزو زندگی‌ست زری!

ولش بکن، تو راه خودت را برو زری!

سپاسگزار باش که جهان مجموعه‌ای‌ست از همه چیز.

که زیبایی همیشه در کنارِ زشتی هست.

سپاسگزار باش که همین بهروز در کنارت هست.

هر روز بارها به‌ش می‌گفت خوشبخت باشی.

وقتی بهروز بادقت میز را می‌چید و غذا را روی میز می‌گذاشت، وقتی زری به‌ش تلفن می‌زد که ازش بخواهد کار کوچکی براش انجام بدهد، حتی وقتی ازش می‌خواست لطفاً سرِ راهت یه پاکت سیگار برام بخر، تکیه کلامش این بود: خوشبخت باشی!

قدرِ رفیق را می‌دانست. همیشه قدرِ رفیق را می‌دانست. از جوانی، از چهل و چند سالِ پیش تا همین امروز. اما این روزها، در این سن و سال، وجودِ رفقای بی‌شیله‌پیله براش خیلی بیش‌تر از گذشته جایِ سپاسگزاری داشت.

رفقای بی‌شیله‌پیله، بهترین هدایای زندگی‌ هستند!

برای همان‌ها بود که داشت می‌رفت تظاهرات علیه اعدام. کلمه‌ی اعدام یادآور رفقاش بود. ‌چه آن‌ها که می‌شناخت چه آن‌هایی که مثل خودش در هر گوشه از جهان بودند. چه آن‌ها که اعدام شده بودند چه آن‌ها که در زندان و بیرون از زندان دیده بود و می‌دانست ممکن است اعدام شوند و حالا نمی‌دانست عاقبتِ کارشان به کجاها رسیده است.

مثلاً کولی که جنده بود و سال‌ها از او خبر نداشت.

کولی که به هر شکلی که بشود تصور کرد گاییده بودنش.

که حالا به جای این که یه‌جوری به‌‌ش پناه بدن، توی زندان بود.

کولی که آرزوش این بود که خواننده بشه و شادیِ گاهگاهیِ ما بود:

اگه عشق همینه،

اگه زندگی اینه،

نمی‌خوام چشمام دنیا رو ببینه.

سردوزامی جان، بهترین روزهای زندگی من کنار همین زندونی‌های عادی بود و سیاسی‌هایی که بیش‌تر آدم بودند تا سیاسیِ خطی. اکثر‌شون انگار تکه‌های وجودِ من بودن. دردهاشون که تحمل نکردنی بود و شادی‌هاشون که بی‌ریا.

گاهی با کولی کنسرت می‌ذاشتیم. من یه قابلمه‌ای، کاسه‌ای برمی‌داشتم رِنگ می‌گرفتم و کولیِ ریزه میزه، یه برسِ مو دست می‌گرفت به‌جای میکروفن و عشوه می‌اومد و کونشو قِرمی‌داد و می‌خوند:

اگه عشق همینه،

اگه زندگی اینه،

نمی‌خوام چشمام دنیا رو ببینه.

بلیت می‌فروختیم، بلیت که نه، همین جوری از هر کسی پنج‌زار، یه تومن می‌گرفتیم می‌ریختیم توی یه دیگ و بعد از کنسرت چیز میز می‌خریدیم برای همه.

زری جان، ازهمین بچهها بگو لطفاً.

این بچه‌ها گُل بودند. وقتی یادشون می‌افتم همه‌شون با هم هجوم می‌آرن به کله‌م. سیاسی، غیر سیاسی. بچه‌هایی که همچین تشکیلاتی نبودن، خودشون بودن‌، خیلی باحال و مهربون و گُل بودن. اگر بدونی چه‌قدر با من مهربون بودن. هر شب با پماد و کرم به زخم‌های من رسیدگی می‌کردن. من از همه‌شون بزرگ‌تر بودم. بیست و چهار ساله بودم. انگار مامان‌شون باشم. پای شلوارم رو برام دوختن، لباس‌هایم را برام مرتب کردن.

یه روز چند تا ازین میلیشیای مجاهدین رو زدن. خُرد و خمیرشون کرده بودن. از سر تا پای این‌ها خون می‌ریخت. این‌ها رو توی خیابون گرفته بودن. یکی ازین بچه‌ها اسمش مهناز بود که اعدامش کردند. اون‌قدر با هم سرود می‌خواندیم… یه شب که اون‌جا رو روی سرمون گذاشتیم، فرداش پاسدارها ریختن، تا می‌خوردیم ما رو زدن. چند تا بشقابِ سبزه درست کرده بودیم… گفته بودیم خونواده‌ها برامون گندم بیارن. توی چندتا بشقاب سبزشون کرده بودیم. یکی عینِ ستاره، یکی همین جوری عین سبزیِ دمِ عید. سبزیِ این‌ها توی زندان انگار موج موجِ شادی بود. هر وقت نگاه‌شون می‌کردم پُر می‌شدم از قشنگی، از شادی. گاهی می‌شد که دقیقه‌ها به جوونه‌هاشون زُل می‌زدم.

همه رو زدن شکستن، لِه کردن.

اون روز صدای شاملو هی توی سرم صدا می‌کرد.

نازک آرای تنِ ساقِ گُلی که به جانش کِشتم

و به جان دادمش آب…

بعد، بچه‌های مجاهد رو با مشت و لگد بردن. من موندم و زینب و یک زینب کوچولوی دیگه. اون‌جا اسم مجاهدین همه زینب بود. پیکاری‌ها رو هم آزاد کرده بودند… نه معذرت می‌خوام… پیکاری‌ها جفت‌شون موندن. بعد، یه زینت اومد سیاهکلی بود، پونزده سالش بود. یه عینک دودی به‌چشمش. اصلا با ما حرف نمی زد. از ما فاصله می‌گرفت. خیلی صدای قشنگی داشت. همه‌ش برای خودش سرود می‌خوند. من هم می‌خوندم. فکر می‌کردم چشمش عیب داره‌، عینک دودی می‌زنه، ولی نگو برای این بود که شناخته نشه. اما بعد، او‌ن‌قدر با ما دوست شد…

یک روز نشسته بودیم‌، یک خانومی رو آوردن. نمی‌دونم چه‌کار کرده بود. داشته با مادرش با اتوبوس می‌رفته تهران، این‌ها رو گرفته بودن… این خانومه خیلی شیک و پیک بود. ‌اون‌قدر گریه می‌کردن این‌ها… گفته بودن پیش این‌ها -سیاسی‌ها نمی‌خواهیم بریم. از ما خوش‌شون نمی‌اومد. اما ما هر چی داشتیم براشون می‌بردیم، بعد دیگه با ما دوست شدن. اون خانومه به ما قول داد اگه آزاد بشم براتون غذا می‌آرم. ما باور نمی‌کردیم. وقتی آزاد شد، فرداش یک باقالی پلو خوشمزه برامون فرستاد. یه روز هم ماهی برای ما آوردن. بابای زینب تُپُل برامون فرستاده بود. این زینب به من خیلی وابسته شده بود نه که هم‌شهری بودیم… یه دختر دیگه هم آورده بودن، اسمش پروانه بود، اون هم دوست من بود. مامام پروانه زنِ زحمت کشی بود. ما خیلی دوستش داشتیم. همه‌ی بچه‌هاش هم درس خونده بودن. پروانه رو هم به جرمِ اکثریت گرفته بودن آورده بودن اون‌جا. ما سه تا لاهیجانی با هم خیلی دوست بودیم، مجاهد و اکثریتی و پیکاری. سازمان برامون مهم نبود. یه روز پدر مادر زینب تُپُل ماهی توپُر آورده بودن.

بهترین غذاها رو توی این زندان می‌خوردم، که خونواده‌ها می‌آوردن. بهترین میوه‌ها رو برای ما می‌آوردن.

همون روز که ماهی توپُر داشتیم، نشسته بودیم غذا بخوریم، اون دختره سیاهکلی، عینکش رو برداشته بود، قیافه‌ش مثل یک دسته‌ی گل بود.

هم برادرش رو اعدام کردن هم خواهرش رو.

سردوزامی جان، ببخش اگر گاهی گریه‌م می‌گیره.

تازه لقمه را کرده بودیم توی دهن‌مون که پاسداره اومد گفت زینب آماده شو! این‌قدر گریه کرد توی بغلِ من… پاسدار نکبت گفت چون این حکم داره، باید بره زندان شهربانی.

ما اون روز خیلی بدمون ‌اومد. چون داشتن زندانیِ سیاسی رو می‌بردن قاطی زندانیِ عادی. ما به غذا دیگه دست نزدیم.

هیچی. زینب رو بردند. دو سه روز بعد، به ما گفتند وسایل‌تون رو جمع کنین. ما نمی‌دونستیم کجا می‌خوان ما رو ببرند. ما رو هم بردن زندانِ شهربانی.

ما این طور زندانی ندیده بودیم. چشم‌بند هم نداشتیم. مأمور شهربانی اومد و ما سه تا رو… یه در آبی بود و یه درختِ توتِ بزرگ از دیوار بالا زده بود. اون‌قدر شاداب، اون‌قدر زیبا بود… رفتیم تو، دیدم یه عالم برنج ریخته رو زمین و یه عالم زن نشسته‌ن برنج پاک می‌کنن. بعدها فهمیدم برنج زندان رو اون‌ها پاک می‌کنن. زینب تُپُل هم پشت پنجره غمگین ایستاده بود. تا ما رو دید، دوید. این‌قدر همدیگه رو بوسیدیم… زندونی‌های دیگه خیلی تعجب کرده بودن.

یه خانوم کوتاه‌قدی بود با چادر، معلوم بود از اون پدرسوخته‌هاست که الان توبه کرده. مأمور بود. اومد ما رو گشت. خیلی کم طول کشید. یه خانومی نشسته بود، این‌قدر خوشگل… من گفتم خانوم شما چرا این‌جا هستین؟

خُب، من توی بیمارستان کار کرده بودم. تا آن روز جنده ندیده بودم، جاکش ندیده بودم، قاتل ندیده بودم. یکهو ما رو بردند توی یه محیطی که همیشه ما رو از اون ترسونده بودن. بعد که می‌ری توی محیط، این‌ها رو می‌بینی… باور کن من سال‌ها بعد از آزادی خواب‌شون رو می‌دیدم. این‌قدر دوست‌شون داشتم… یک دختر دوازده ساله هم بود که همین پاسدارهای کثافت به‌ش تجاوز کرده بودن. به‌ش گفتم تو چرا این جایی؟ گفت تهمت!

به اون خانمه که حامله بود می‌گفتم چرا این جایی می‌گفت تهمت!

از هر کسی می‌پرسیدم می‌گفت تهمت‌!

من یه جوری احساس مسئولیت می‌کردم. پونزده ساله، شونزده ساله… این‌ بچه‌ها رو از خونواده جدا کرده بودن آورده بودن این‌‌جا.

اون‌جا من خیلی قوی شدم. همه‌ش احساس می‌کردم باید ازین‌ها نگه‌داری کنم. یه خانومی اون‌جا بود، خانومِ دهبان. این‌قدر این زن زیبا، خوش قد و قامت… این مسئول بند بود. این‌ها بعد با من خیلی دوست شدند.

روز تولد امام این‌ها می‌تونستن نامه بنویسن و تقاضای عفو کنن.

من می‌شِستم برای این‌ها نامه می‌نوشتم، و این‌ها مجبور بودن به ‌من بگن که چه‌کار کرده‌ن. همه‌ی این‌ها، هر کدوم صد تا قصه می‌شه.

خانمِ دهبان وقتی شوهرش روی پشت بوم داشته کار می‌کرده، نردبان رو از زیر پاش کشیده، اون هم از اون بالا افتاده و مُرده. یعنی با همدستش که عاشقش بود، شوهرش رو کُشته بود. این یکی از قاتل‌ها بود.

یه خانوم دیگه هم بود، خانوم رودباری، اون هم با هم‌دستش  که توی زندان مردها بود، با هم شوهره رو برده بودند توی جنگل، با داس کُشته بودن.

یکی بود زری خانم که فقط یه پسر داشت که من عکسش رو دیدم، این پسر این‌قدر زیبا بود… خودش هم زیبا بود. به جُرمِ کُشتن پسرش این‌جا بود. حالا چرا؟ همون تهمت! لابد جُرم را انداخته‌ن گردنِ این خانومه. آخه هیچ‌کس پسرش رو نمی‌آد این‌طور بکُشه.

یه خانوم بود اسمش زرّینه، یه‌جوری راه می‌رفت که همه ازش می‌ترسیدن. این با من خیلی دوست بود. شوهرش را با تبر ریزریز کرده بودن، حالا من واقعا نفهمیدم چرا. یه خانومِ دیگه هم سیم‌زر بود که جاری‌ش رو هل داده بود، از بدشانسی جاری‌ش افتاده و سرش خورده بود زمین و مُرده بود.

این ها قاتل‌های ما بودن. فاحشه هم بود. یک شهلا خانوم بود که یکی از افتخاراتش این بود که با برادر شاه خوابیده.

بعد پنچ تا مجاهد دیگه هم اومدن. جوون بودن ولی تشکیلاتی. می‌رفتن اون بالا رو تخت می‌ِشِستن جلسه می‌ذاشتن برای خودشون. ما با همین زندانی‌های عادی بودیم. با هم غذا می‌خوردیم، حمّوم می‌رفتیم. خودش یه شور و شوقِ بی‌نظیر داشت.

از توی حیاط رد می‌شدیم، از طرفِ زندانِ مردها می‌رفتیم حمّوم. یه سلمانی هم بود که… این خانوم‌ها بهترین کفش‌شون رو می‌پوشیدن، بهترین لباس‌شون رو می‌پوشیدن. بهترین چادرشون رو می‌ذاشتند. مردها هم می‌ایستادن این‌ها رو تماشا می‌کردن.

روزِ حمّوم ر‌و خیلی دوست داشتم. این حموم خیلی قشنگ بود. ترتمیز هم بود. ما خجالت می‌کشیدیم لُخت بشیم جلوی هم. ولی این خانوم‌ها که زندانی عادی بودند خیلی راحت لُخت بودند‌ کنار هم. همدیگه رو صابون می‌زدن، موهای هم‌دیگه رو شونه می‌کردن، پشت هم‌دیگه رو کیسه می‌کشیدن. انگار همه‌شون اعضای یه خونواده‌ن.

وقتی مجاهدین اومدن، رفتن با مسئول شهربانی صحبت کردن‌، گفتن ما با زندانی عادی حموم نمی‌ریم. من خیلی ناراحت شدم. گفتم من می‌رم. من این زندانی سیاسی و زندانی عادی رو بعد از دیدنِ یه خانم کولیِ کوچولو یاد گرفتم. شاید بیست سالش هم نبود، خیلی هم خوشگل بود و خیلی هم خشن بود. گفت شما این‌جا چه‌کار می‌کنین؟ من خیلی بی‌ادب به‌ش گفتم ما زندانی سیاسی هستیم برای این که به ما توهین کنن ما رو آورده‌‌ن پیش شما.

گفت واقعا این‌طور فکر می‌کنی؟

من همان لحظه فهمیدم چه گندی زدم، گفتم خاک برسرم … خیلی خجالت کشیدم از توهینی که به اون کرده بودم. موندم چی بگم. گفتم این‌جوری می‌گن! گفت خودت چی فکر می‌کنی؟ گفتم خاک تو سرِ خودم؟

بعد از آن هیچ فرقی بینِ خودم با اون‌ها احساس نمی‌کردم. یه‌جوری مثل خواهرهای خودم بودن. همه‌شون دوست‌های خودم بودن.

یه دوست خیلی صمیمی اون‌جا داشتم‌ اسمش مرضیه بود. این مرضیه خیلی به من کمک می‌کرد. شبی که می‌خواستم از زندان فرار کنم، نمی‌دونی چه کارها برام کرد. شوهرش این رو انداخته بود توی زندون. از شب اول ازدواجش برام گفته بود که چه‌قدر پُر از خشونت بوده. دو تا بچه داشت. این‌قدر شوهره با این خشونت کرده بود که پاک ذلّه شده بود، گفته بود طلاق می‌خوام. اما شوهره طلاق نمی‌داد.

بعد این می‌رفته پشت جبهه مثلا کمک می‌کرده. شوهره رفته شکایت کرده که این خرابه، جنده‌ست. خیلی خانم نازنینی بود، یک تکه گل. همه‌ی کارهاش ظریف بود. این‌ها به من خیلی اعتماد داشتن و من براشون نامه می‌نوشتم.

یه کافیه هم بود شاید هفده سالش بود‌. این با یه آقایی توی ده رابطه پیدا کرده بود، حامله شده بود همدیگه رو خیلی دوست داشتن. این گاهی دلش درد می‌گرفته، ولی مادرش نفهمیده این بچه حامله‌ست. خب بعضی‌ها رِگلِ‌شون می‌ایسته. ولی کسی به عقلش نرسیده این بچه حامله‌ست. یک بار شکمش که درد می‌گیرد با برادرش امید… بعدها من با این برادرها و شوهرهاشون آشنا شدم. وقتی ملاقات می‌اومدن، من رو با خودشون می‌بردن، به‌عنوان دوست‌شون معرفی می‌کردن.

با امید هم آشنا شدم، برادر کافیه، بُرده این رو بیمارستان، به این دلیل که دل‌درد داشته. این با پرستاره رفته توی اتاق. بعد پرستاره اومده بیرون که مبارک باشه، پسره!

این برادر، زنِ زائو رو این‌قدر کتک زده بود…

فکر کن زنی رو که تازه زاییده، تو اون وضع، بگیری زیر مُشت و لگد! من سرم گیج می‌ره از…

حالا بچه هم توی بغلِ کافیه. راه می‌افتند طرف خونه.

کافیه می‌گفت بچه رو اصلا نگاه نکردم. فقط فکر کردم حالا چه‌طوری بِرَم خونه؟

توی مینی‌بوس بوده‌ن یا چی، همه‌ش فکر می‌کرده چه خاکی به‌سرکنم؟ با این بچه چه‌طوری بِرَم خونه؟ وقتی می‌رسند به رودخانه، یکهو بچه رو پرتاب می‌کنه توی رود.

بعد، این‌ها می‌رن خونه. فقط امید می‌دونسته چه اتفاقی افتاده. از بد شانسی‌، ماهیگیرها که داشته‌ن توی رودخانه ماهی می‌گرفته‌ن، این بچه می‌افته توی تورشون و گند قضیه درمی‌آد.

کافیه هم توی زندان دوست من بود. اون پسره که با کافیه بوده تو دادگاه گفته بچه کارِ اون نبوده‌، کافیه با خیلی‌ها دوست بوده. من وقتی نامه برای کافیه می‌نوشتم نمی‌تونستم جلو اشک‌هام رو بگیرم. فکر کن مجبور بشی بچه‌ت رو که چند ساعته به دنیا اومده بندازی توی رود! می‌دونی یعنی چی؟

به ‌نظرم کافیه به‌ من هم دروغ می‌گفت، به‌خاطر عشقش  واقعیت رو نمی‌گفت.

من احساسم اینه که این نقشه‌ی پسره هم بوده و ماجرا یک شکل دیگه‌ای داشته، اما کافیه به‌خاطر عشقش ماجرا رو عوض کرده بود و داستانی دیگه سر هم کرده بود. خلاصه هیچی بُروز نمی‌داد.

جُرمِ کُشتنِ نوزاد سه ساله. من گفتم کافیه جان، اگه اون بیاد گردن بگیره، جُرمِ تو نصف می‌شه. اما کافیه قبول نمی‌کرد. داستانی رو تکرار می‌کرد که خودش می‌خواست.

کولی آرزو داشت خواننده بشه. دلم می‌خواست وقتی آزاد شدم هر جوری بتونم به‌ش کمک کنم که به آرزوش برسه. بارها به‌ش قول دادم که هر جوری بتونم کمکش کنم. دلم می‌خواست تمام آرزوهای زندانی‌ها رو برآورده کنم. دلم می‌خواست بچه‌های خانم دهبان رو که شوهرش نمی‌ذاشت بیان پیشش بیارم ببینه. خانم رودباری…

و مرضیه، دوست من آرزوش این بود که دو تا بچه‌ش رو ببینه. ولی شوهره نمی‌ذاشت. و حتی زرّینه خانم که با هیچ‌کس حرف نمی‌زد‌، همون که به جُرمِ کُشتنِ پسرش اون‌جا بود… حتی اون رو هم من به خنده می‌آوردم. هر چیزی رو وسیله‌ی خنده می‌کردم. هر جوری که بود هی تلاش می‌کردم این‌ها رو شاد کنم. کنسرت می‌ذاشتم با کولی. از همه‌ی این‌ها پول می‌گرفتم مثلا پنج زار، یه تومن. یه دیگ بود پول‌ها رو می ریختیم اون تو… من با قابلمه رِنگ می‌گرفتم، و همه دست می‌زدن وکولی برامون می‌خوند:

ای خدا چرا،

پاییز زود اومد؟

فصل غصه‌ها،

این چی بود اومد؟

این چی بود اومد؟

 

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۹