سیری هوستودت؛ مرد بودن
سیری هوستودت؛
مرد بودن
برگردان: فهیمه فرسایی
در حالت بیداری من یک زنم. ولی در رویاهایم گاهی مَردَم. مردانگی من به ندرت جنبهی فیزیکی دارد. به عنوان مثال یکباره کشف نمیکنم که آلت تناسلی مردانه دارم و ریشهایم دارد درمیآید. بلکه هنگامی این احساس به سراغم میآید که خاطرهی مبهمی از این که پیشتر زن بودم، آزارم میدهد. جنسیت من زمانی در خواب اهمیت پیدا میکند که زیر سئوال میرود. تردید، و نه اطمینان ابتدا هویت جنسی مرا مطرح میکند و سپس این نیاز که یکی از آن دو باشم؛ زن یا مرد. با این که در حال حاضر مُد است رویاها را به عنوان چرت و پرتهای عصبی بیمعنی نادیده بگیری، من برای این که به این نتیجه برسم، چیزهای زیادی در خواب کشف کردهام. روشن است که رویاهای من در مورد مردانگی که مرا لحظهای سردرگم میکند، بر گوشههای پنهان روان آشفتهام اشاره دارند، اما فکر میکنم آنها همچنین میتوانند به عنوان کلیدی برای درک گسترههای فرهنگی بزرگتری که در آن مرز بین زنانگی و مردانگی کشیده میشود، کارکرد دارند.
اغلب ما جنسیت فیزیکیای را که برایمان تعیینشده، میپذیریم و خوب یا بد با آن زندگی میکنیم. اما مواقعی هم هست که بدن انسان به محدودیتهایی میرسد. برای یک زن شاید وقتی باشد که صدای مردی لحنی تحقیرآمیز دارد و به این نتیجه میرسد که نه آنچه او گفته سزاوار چنین تحقیری بوده است، بلکه جنسیت او. تشخیص چنین لحظهای بهطور طبیعی ساده نیست، چون دیدارهای اجتماعی، سرشار از ناگفتهها و نادیدهها است. از اینرو به ناچار فضای سومی میان دو انسان باز میشود که در آن جنسیت فقط یکی از نیروهای موثر بیشماری است که عمل میکنند، با این حال سوگیری جنسی را – درست مانند حسادت، بغض، تکبر یا نژادپرستی – میتوان در فضا مثل یک بو تشخیص داد و زمانی که این بو شدید باشد، خیال فرّار بیدار میشود: اگر من یک مرد بودم، طرف چه میگفت؟ من مطمئنم که رویاهای مرد بودن من دست کم تا اندازهای به نوعی گریز از انتظارات و توقعات فرهنگی مربوط میشود که بر حس زنانگی سنگینی میکند، اما فکرمی کنم این رویاها کمی پیچیدهترند. فکر میکنم رویاها به این حقیقت میرسند که در وجود من، هم یک زن هم یک مرد نهفته است و این که این دوگانگی عملا بخشی از انسانبودن است، ولی بخشی که به سادگی نمیشود با آن هماهنگ شد.
بدن واقعیام در این رویاها محدودیتی برایم ایجاد نمیکند. میتوانم پرواز کنم و اشیاء را از راه دور به حرکت در آورم. پوستم پشمالو میشود و زخمهای ناشی از رشد آن عذابدهنده است. دندانهایم را از دست میدهم و چنان دچار خونریزی میشوم که میتوان در آن غرق شد. از آن گذشته هنگام نوشتن متنهای روایتی، بدن واقعیام را ترک میکنم و کس دیگری میشوم؛ یک زن دیگر یا یک مرد اگر بخواهم. آفرینش هنری برای من همیشه چیزی مثل آگاهانه رویا دیدن بوده است. دستمایه یک داستان از آنچه من میدانم، نشات نگرفته، بلکه از آنچه که نمیدانم ناشی شده؛ از نوسانها و تصاویری که بدون دخالت من رخ میکنند، روندی به شدت عجیب که هنگامی عمل میکند که من در کارم کاملا فرد دیگری بشوم. همزمان عمل نوشتن تنها در این حالت بهوجود میآید که واژهها را روی کاغذ بیاورم تا شخص دیگری آنها را بخواند. سرانجام و در کل، این واژهها هستند که میمانند و واژه هم جنسیت ندارد. در زبان انگلیسی اسم برخلاف بسیاری دیگر از زبانها، فاقد جنسیت است ولی با این حال جالب است این پرسش را مطرح کنیم که آیا متنی روایتی میتواند مردانه یا زنانه باشد و چه عاملی این یا آن مورد را سبب میشود.
پدر و مادرها و هرکسی که زمان زیادی را با کودکان خردسال گذرانده است، میداند که تثبیت هویت جنسی به زمان نیاز دارد و خردسالان نمیدانند که آیا پسر هستند یا دختر. دختر سه سالهی من یک روز از پدرش پرسید که آیا وقتی بزرگ شود، او هم آلت تناسلی مردان را خواهد داشت؟ دخترم این سوال را در دورهای از رشدش پرسید که من آن را مرحلهی کفش پاشنه بلند مینامم؛ دوران علاقه به زرق و برق و طلاجات بدلی و کفشهای پاشنهبلند پلاستیکی. زمانی که پسرها سینه جلو میدهند و نقش سوپر من را بازی میکنند، دخترم کفش پاشنه بلند به پا کرده بود و مثل نسخه بدل عروسک (تیتانیا) تقتق راه میرفت و در خانه میچرخید. دختر یکی از دوستانم در همین سن، یک کلاهگیس زرد مرلین مونرویی به سر گذاشته بود و اصلا نمیخواست از آن جدا شود. او با این کلاهگیس غذا میخورد، بازی میکرد، به پارک، توالت و به رختخواب میرفت و در تمام مدت به قول مادرش بیشتر به یک کوتوله در افسانهها شبیه بود تا یک بمب سکسی بلوند. ممکن است به نظر بزرگسالان مضحک بیاید، ولی بچهها با تمام نیروی تخیل خود بازی میکنند تا بتوانند جنسیت خود را کشف کنند که آیا پسرند یا دختر ـ، و این تفاوت را اغلب هنگامی زندگی میکنند که در تئاتری نقشی ایفا کنند.
باوجود خوشبینی برخی از پژوهشگران پاسخ به این پرسش که مرز میان فیزیک بدن و فرهنگ کجاست، احتمالا فرای گونههای علمی است. حتی نوزادانی که مسئله هویت جنسی از درون پوچ جلوه میکند، در دنیایی متولد میشوند که مسئله پسر یا دختر بودشان از بیرون مهم است، از اینرو نخستین پرسشی که پس از تولد مطرح میشود، این است: «دختر است یا پسر؟» به عبارت دیگر: ماپیش از آن که خود آنان بدانند، میدانیم. و آنچه ما میدانیم، بخشی از یک موضوع پیچیدهی نمادین است که در آن مرز میان یکی و دیگری از طریق عمل زبانی اسمگذاری کشیده میشود. به محض این که کودکان متوجه میشوند که چه جنسیتی دارند، لباسهایی که هر دو جنس استفاده میکنند، ظاهر میشوند، و شنل زورو و تریکوی سوپرمن و لباسهای پرزرق و برق دختران شاه پریان کنار گذاشته میشوند. آنوقت است که نشانهای زنانگی و مردانگی اهمیت خود را از دست میدهند؛ زمانی که آگاهی به هویت جنسی، درونی شده و بخشی از این آگاهیِ نهادینهشده در زبان جلوهگر میشود. یک کودک ۶ ساله معمولا میتواند با اطمینان ادعا کند که او دختر یا پسر است، به زودی به عنوان زن یا مرد گام به مرحلهی نوجوانی خواهد گذاشت و هویت جنسیاش در این مسیر بهطور مشخص باقی میماند، مگر این که بخواهد تغییر جنسیت بدهد. با وجود این، باید پذیرفت که معانی ژرفتر زنانگی و مردانگی به طور قطع، مبهمتر است. مردانه و زنانه، واژههایی هستند که اینهمانیهایی چنان متراکم، دیرپا، عمومی و در عین حال خصوصیای را دربرمیگیرند که ترسیم مرز روشنی بین آن دو بسیار دشوار است. با این حال، مقولههای مردانه و زنانه در زبان بسیار پویا و سرشار از پیشزمینههای فرهنگی و شخصیِ در حالِ تغییر و تکامل هستند. که بسیار ساده لوحانه خواهد بود اگر بپذیریم، به عنوان مثال، زبان با جایگزین کردن اطلاق بازرس زن به جای بازرس مرد، از بار مفاهیم جنسیتی خود پاک خواهد شد.
در خانواده من، ما چهار دختر بودیم. پدر و مادرم هنگام تولد هر یک از فرزندانشان، اسم لارس را انتخاب کرده بودند، ولی بعد معلوم شد که میبایست یک نسل برای تولد لارس صبر کنند. اولین پسر خواهر من به خاطر احترام به پدر بزرگم و پسر خانوادهی هوستودت که هرگز زاده نشد، لارس نامیده شد. من همیشه فکر میکردم که برای ما چهار خواهر سادهتر بود که همگی دختر بودیم. اگر یک پسر هم بود، احتمالا ما با او مقایسه میشدیم یا در تضاد با او قرار میگرفتیم و تفاوتها، به هر حال برای ما محدودیت ایجاد میکرد. ما دو به دو بهدنیا آمدیم. من اولی بودم. ۱۹ ماه بعد خواهرم لیو به دنیا آمد. بعد پیش از آن که آستی به دنیا بیاید، یک فاصله ۵ ساله افتاد، و فقط ۱۵ ماه پس از آن اینگرید. ما ۴ خواهر در دوران کودکی خیلی به هم وابسته و نزدیک بودیم و وقتی به بزرگسالی رسیدیم، برای هم دوستان وفاداری هم شدیم؛ امری که برای ما روشن و بدیهی بود. ولی به نظر همسرم عجیب و معماوار میآمد. چرا بین ما مسئله و مشکلی پیش نمیآمد؟ وقتی من و لیو کوچک بودیم، خیلی علاقه داشتیم بازیهای فاجعهبار بکنیم: غرقشدن کشتی، گیر کردن در گرداب، سیل و جنگ. لیو همیشه جان بود و من همیشه ماری، معمولا به آن معنی بود که جان میبایست ماری را نجات دهد. من هم خیلی از این که نجات پیدا میکردم، راضی بودم. و در زندگی واقعی هم جان همیشه شجاعتر از من بود و وقتی بچههای دیگر آزارم میدادند، از من دفاع میکرد، هر چند من بزرگتر بودم. آستی و اینگرید هم مثل ما یک جفت مشابه بودند. آستی ترجیح میداد در بازی نقش دختر را بازی کند و اینگرید پسر. لیو و اینگرید دوست داشتند اسبسواری کنند و در مسابقات آماتوری اسبدوانی شرکت کردند و هر دو برنده هم شدند. لیو بعدا کسب و کاری راه انداخت و اینگرید، معماری خواند. آستی و من دکترا گرفتیم، او در رشته ادبیات و من زبان.
این میانبُر کوتاه و بهشدت نارسا را زدم، برای این که توضیح بدهم چرا همسرم پس از ده سال زندگی مشترک، یک روز صبح روی تخت کنار من نشست و گفت: «حالا فهمیدم. تو زنی. لیو مَرده. آستی دختر و اینگرید پسر.» قابل توجه است که همه ما در این میان بزرگ شده بودیم، ازدواج کرده بودیم و بچه هم داشتیم، ولی من و خواهرانم در این جمله گوشهای از واقعیت را در باره خانوادهمان کشف کردیم که کسی تا آنزمان بهزبان نیاورده بود: با این که همه ما دختر بودیم، مدلی از خصلتهای زنانه و مردانه بین خود بهوجود آورده بودیم. قابل توجه در این مدل این نکته بود که در هر یک از جفتها، این فرد جوانتر بود که شناسههای مردانه را پذیرفته بود و این امر سبب میشد تفاوت سنی بین ما جبران شود. تاثیرش، ساده بود. این که رقابتهای معمول بین بچههای همسن و همجنس در هر جفت، کاهش پیدا بکند….
چند سال پس از این کشف تاثیرگذار میان من و خواهرانم در حال خواندن کتابی از د. و. وینیکُت، پزشک اطفال و روانکاو انگلیسی بودم که به مقالهای با عنوان «عناصر مردانه و زنانه شقهشده» برخوردم. او این سخنرانی را در سال ۱۹۶۶ در برابر «جامعه روانپزشکان بریتانیا» ادا کرده بود. در مقدمه این مطلب آمده بود که «هستهی اصلی ایدهای که میخواهم اینجا مطرح کنم، این است که آفرینندگی یکی از فرآیندهای مشترک بین زنان و مردان است. اما در یک زبان، خلاقیت در انحصار زنان است و در زبانی دیگر ویژگیای مردانه. من به این آخری میپردازم.» وینیکُت، مینویسد که او چگونه یک روز، هنگامی که در حال گفتوگو با یک بیمار مرد بود، احساس کرده که دارد به یک دختر جوان گوش میدهد و خطاب به این نوجوان مونث گفته است: «من دارم به یک دختر گوش میدهم. ولی خوب میدانم که شما یک مرد هستید، ولی من یک دختر را میشنوم.» بیمار در پاسخ میگوید: «اگر من از این دختر جوان با کسی حرف بزنم، همه خیال میکنند که من دیوانهام.» وینیکُت یک گام دیگر برمیدارد. «این شما نبودید که به کسی گفتید، بلکه این من هستم که میبینم و میشنوم که یک دختر جوان دارد صحبت میکند، در حالیکه یک مرد روی مبل من دراز کشیده است. آن فرد دیوانه، خود من هستم.» بیمار پاسخ میدهد: «من خودم هرگز نمیتوانم بگویم که من یک دخترم. (چون میدانم که مَردَم). پس زیاد دیوانه نیستم. چون شما گفتید و شما هر دو پارهی وجود مرا مخاطب قرار دادید.»
اشاره وینیکُت به این گفتوگوی غیرمعمولی (او تاکید میکند که در این گفتوگو، همجنسگرایی نقشی بازی نمیکند.) در این ریشه دارد که مادر متوفیِ مَرد که وقتی فرزند دومش به دنیا آمد، یک پسر داشت، دختر آرزو میکرد و به همین خاطر مصرانه به نوزاد دوم جنسیتی اشتباهی نسبت داد. این وارونه نشان دادن جنسیت، ناشی از “دیوانگی” مادر بود، نه پسر. آرزوی مادر، دروغی بود که دیرتر سبب شد، پسر دچار عذاب روحی شود: آرزوی داشتن یک دختر. من و خواهرهایم بهخاطر نقشی که بازی کردیم، مثل بیمار وینیکُت، دچار عذاب روحی نشدیم. این امر احتمالا به این دلیل بود که مادرم تصورات «اشتباهی» نداشت. او به نوزادانش که دختر بودند، عشق ورزید. به نظر من، این بازیهایی که ما کردیم، دیرتر پیش آمد و بیشتر به پدرم مربوط میشد. ما هنوز هم به عادت پدرم میخندیم که وقتی در گاراژ به کمک نیاز داشت، لیو و اینگرید را صدا میزد.
من شش سال روی کتابی کار کردم که راویاش مردی هفتاد ساله به نام لئو هرتسبرگ است. زمانی که آغاز کردم، کمی ترس برم داشت که چگونه شخصیت او را بپردازم و با صدای یک مرد صحبت کنم. پس از مدتی ترسم ریخت و ماهیت کارم برایم روشن شد؛ این که صاحب صدا موجود مستقلی، جدای از من است و با اینوجود من او بودم. من از پارهی مردانهام این شخصیت را آفریدم. پیش از آن در یکی از کارهایم به دوگانگی جنسیتی پرداخته بودم. شخصیت اصلی نخستین رمانم «زن نامریی»، که از زاویه دید اول شخص مفرد بازگو میشود، موهایش را کوتاه میکند، نام پسری را که در داستانی ترجمهی خودش خوانده بود، برمیگزیند و با کت و شلوار مردانه در خیابانهای نیویورک بالا و پایین میرود. وقتی متن را مینوشتم، میدانستم که ایریس میبایست این کت و شلوار را بپوشد، ولی مطلقا نمیدانستم چرا، جز این که تغییر لباسش به ترجمهی داستان آلمانی «پسر بیرحم» مربوط میشود ـ حرکتی از یک زبان به زبان دیگر و این که با تصمیم تغییر لباس، مرد میشود و شکنندگی خود را از دست میدهد و قدرتی به دست میآورد که شدیدا به آن نیاز دارد. تا آن زمان متوجه نشده بودم که پذیرش کارکردی مردانه به عنوان شیوهای برای زندهماندن، در خانواده خود من هم ریشه داشته، یعنی ایریس در کت و شلوار مردانه، دوگانگی و تزلزل رویاهای مرا زندگی میکند و این که او، با ظاهرشدن به عنوان یک مرد، در موقعیتی قرار میگیرد که بتواند خود را نجات دهد. به عنوان «کلاوس»، طرز صحبتکردن او هم تغییر میکند، فحش میدهد و متکبرانه به شیوه مردان خودنمایی میکند. چندی پیش با یک پزشک روانکاو زن آشنا شدم که برایم تعریف میکرد، به برخی از بیماران زن خود کتاب «زن نامریی» را برای خواندن توصیه میکند. کمی جدی و با خنده از او پرسیدم «بعد از آن حال بیماران بدتر نمیشود؟» او جواب داد: «نه! این کتاب به آنها کمک میکند بفهمند که مهم است مرز تعیین کنند.» تغییر لباس ایریس دقیقا گریزی است از صداقت و گشودگی، شکنندگی و بیمرزی که او به زنانگی خود پیوند میزند.
لئو بودن برای شخصیت داستان من، تنها کارکرد ترجمهای نداشت. خود من پس از لحظهای صدای مردی را شنیدم. غیرقابل توضیح است که بگویم صدا از کجا آمد، ولی مطمئنم که از تجربههایی آمده که من با مردان داشتم؛ مردانی که دوست داشتم و هنوز هم دارم، به ویژه پدرم و همسرم، ولی مردان دیگری که به رشد فکری من کمک کردند، هم تاثیرگذار بودند. صداهای مردانهای که هنگام خواندن کتابهای بیشمار شنیدم. واژههای آنها در من است؛ درست همانطور که صدای نویسندگان زن بر من تاثیر گذاشته: جین آستن، امیلی و شارلوت برونته، جرج الیوت، امیلی دیکنسون، گرترود استاین ، جونا بارنز تخیّل مرا تغییر دادند. منظورم این نیست که تفاوتهای جنسیتی به معنای فیزیکی، بلکه، باز هم باید وینیکُت را تکرار میکنم: «من دیگر به پسرها و دخترها، به مردان و زنان فکر نکردم.» او مینویسد. «بلکه به مفاهیمی چون عناصر مردانه و زنانه در هر دو جنس.» پس از سالها تجربه، وینیکُت آموخت که به بیمارانش در شکل و شیوهای فرای فیزیک آنها گوش دهد. خواندن به معنیِ نویسنده را ندیدن است. مرین اوانز جرج الیوت شد، تا جنسیت خود را پنهان کند و این چند صباحی عمل کرد. جمله «من مادام بوواری هستم» گوستاو فلوبر مثل سایر گفتههای او جدّی است.
من به عنوان خواننده مطمئنم که واژهها تاثیری جادویی دارند، که نه تنها سایر کلمهها را بهوجود میآورند، بلکه همچنین تصاویری زودگذر، احساسات و یادها را. برخی از رمانها و شعرها از نیرویی برخوردار بودند که بخش ناشناس و خام مرا فاش کنند و چیزهایی را بازتاباندند که پیشتر بر من روشن نبود. در هر کتابی، بخشی از زندگی نویسنده آن نهفته است و این غیبت، صفحه کتاب را به مکانی تبدیل میکند که در آن ما واقعا آزاد هستیم به مرد یا زنی که دارد صحبت میکند، گوش فرادهیم. وقتی من در حال نوشتن هستم، گوش هم میدهم. من میشنوم که شخصیتها حرف میزنند، انگار که خارج از من است به جای در من بودن. در یک کتاب شنیدم که یک زن جوانی که نقشی را بازی میکرد، یک مرد بود؛ در یکی دیگر صدای مردی را شنیدم. در رویاهایم در میان جنسیتها در نوسانم و از خود میپرسم، کدام یک از آنها جنسیت من است. این که من به این امر واقف نیستم، ناآرامم میکند، ولی هنگام نگارش، همین دوگانگی، آزادی من است؛ آزادم، در قالب مردان و زنان فرو بروم و داستانهای آنها را بازگو کنم.
ترجمه از انگلیسی: اولی آومولر
برگردان به فارسی: فهیمه فرسایی
سیری هوستودت (متولد ۱۹ فوریه ۱۹۵۵) نویسنده و مقالهنویس آمریکایی است. او تاکنون هفت رمان و دو مجموعه غیرداستانی دارد: چشم بند (۱۹۹۲)، افسون لیلی دال (۱۹۹۶) ، چرا که دوست ندارید (۲۰۰۳)، که بیشتر برای شما ثابت شده است، التماس برای اروس (۲۰۰۶)، اندوه یک آمریکایی (۲۰۰۸)، زن تکان دهنده یا تاریخچه اعصاب من (۲۰۱۰)، تابستان بدون مردان (۲۰۱۱)، زندگی ، تفکر، نگاه (۲۰۱۲)، جهان فروزان (۲۰۱۴) و خاطرات آینده (۲۰۱۹). آنچه من دوست دارم و تابستان بدون مردان در ردیف پرفروشترین کتابهای بینالمللی قرار گرفتند. (ویکیپدیا)
جین آستن در ۱۶ دسامبر ۱۷۷۵ در استیونتون، همپشر، جنوب شرقی انگلستان، به دنیا آمد. او ششمین فرزند از هفت فرزند یک کشیش ناحیه بود. در سال ۱۸۰۱ که پدرش بازنشسته شد، خانوادهی آستن به بث نقل مکان کرد. پدرش در سال ۱۸۰۵ از دنیا رفت و جین آستن و مادرش چندبار نقل مکان کردند، تا سرانجام در سال ۱۸۰۹ در نزدیکی التن در همپشر ماندگار شدند. جین آستن در همین محل ماند و فقط چند بار به لندن سفر کرد. در مه ۱۸۱۷ به سبب بیماری به وینچستر کوچ کرد تا نزدیک پزشکش باشد، و در ژوئیه ۱۸۱۷ همانجا درگذشت.
جین آستن با نگارش چهار رمان عقل و احساس، غرور و تعصب، منسفیلد پارک و اما به ترتیب در سالهای ۱۸۱۱، ۱۸۱۳، ۱۸۱۴ و ۱۸۱۶ در زمان حیاتش، نام خود را بهعنوان نویسندهای صاحبسبک به ثبت رساند. (ویکیپدیا)
شارلوت برونته، زاده ۲۱ آوریل ۱۸۱۶ درگذشت ۳۱ مارس ۱۸۵۵) در تورنتون، همپشر انگلستان، نویسنده و شاعر انگلیسی بود. او و دو خواهرش به نامهای امیلی و آن نویسندگان شهیر انگلیسی هستند، که به خاطر عمر کوتاهشان نیز شهرت دارند. یکی از معروفترین کتابهای وی رمان جین ایر است، که آن را با نام هنری کِرِر بل منتشر کرد. (ویکیپدیا)
جرج الیوت، نام واقعی: ماری آن اوانز (زاده ۲۲ نوامبر ۱۸۱۹ در چیلور کتون در وارویکشایر انگلستان – درگذشته ۲۲ دسامبر ۱۸۸۰ در لندن) رماننویس انگلیسی دوران ویکتوریا است. آثار او بهخاطر دیدگاههای رئالیست و روانشناختی شهرت دارند.
آثار معروف او ادام بید (۱۸۵۹)، آسیاب کنار فلوس (۱۸۶۰)، سایلاس مارنر (۱۸۶۱)، میدلمارچ (۱۸۷۱–۷۲) و دانیل دروندا (۱۸۷۶) هستند. (ویکیپدیا)
امیلی الیزابت دیکینسون، شاعر آمریکایی (۱۰ دسامبر ۱۸۳۰–۱۵می ۱۸۸۶) در ایالت ماساچوست آمریکا و در یک خانوادهی متشخص بهدنیا آمد، او بیشتر خلوت گزیده بود و زندگی در انزوا را ترجیح میداد. در دوران جوانی بهمدت ۷ سال در آکادمی امهرست درس خواند و قبل از بازگشتش به شهر خود، مدت کوتاهی را نیز در یک مدرسه مذهبی گذراند. بیشتر دوستیهای او از طریق نامه و مکاتبه بود. اگرچه او شاعر پرکاری بود ولی تعداد کمی از شعرهایش (نزدیک به ۱۸۰۰عدد) به چاپ رسید. (ویکیپدیا)
گرترود استاین، (زاده ۳ فوریه ۱۸۷۴ – درگذشته ۲۷ ژوئیه ۱۹۴۶) رماننویس، نمایشنامهنویس و شاعر آمریکایی ساکن پاریس بود. گرترود استاین را ایجادگر اصطلاح نسل گمشده میدانند. در ۱۹۰۲ به فرانسه رفت و تا پایان عمر در آنجا به سر برد. خانهاش محفل نویسندگان و نقاشان بزرگ زمان بود. سه زندگی (داستانهایی دربارهی دو دختر خدمتکار و زنی سیاهپوست) و تشکیل آمریکاییها از نخستین نوشتههای او هستند. (ویکیپدیا)
جونا بارنز، (۱۲ ژوئن ۱۸۹۲ – ۱۸ ژوئن ۱۹۸۲) شاعر، رماننویس، نویسنده، نمایشنامهنویس و روزنامهنگار اهل ایالات متحده آمریکا بود. از آثار او میتوان به نایتوود اشاره کرد. آثار او با سبکی کنایه آمیز و گاه گروتسک مشخص میشوند. بارنز در نوشتههای خود به زندگی زنان عادی میپردازد. (ویکیپدیا)
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۹