مجید نفیسی؛ فائز و عشق ستمگر
مجید نفیسی؛
فائز و عشق ستمگر
در مناطق جنوبی و مرکزی ایران، دوبیتیهای فائز دشتسانی محبوبیت بسیار دارد. نقش اصلی در انتقال این ترانهها را ساربانها و چوپانها بازی کردهاند. آنها را با لحنی بسیار غمگنانه میخوانند و بدین سبب این لحن آواز را «غریبیخوانی» و یا «شروهخوانی» مینامند. زائر محمدعلی متخلص به «فائز» اهل «دهستان بردخون» از بلوک خورموج دشتی بوشهر خود ساربان نبود، ولی چون در زمان حیات او (تولد ۱۲۱۳- وفات ۱۲۸۹ خورشیدی)، بوشهر و توابع آن یکی از مراکز مهم تجاری ایران به شمار میرفته است، بعید نیست اگر همراه محمولات تجاری ترانههای او نیز چنین به سرعت بین مردم پخش شده باشند. مضمون اصلی این ترانهها عشق ستمگر است:
زن خیالی ستمگری که کاری جز شکنجه، عذاب و بالاخره قتل عاشق ندارد و با این وجود دقیقاً به خاطر همین ستمگریش مورد ستایش عاشق قرار میگیرد.
چگونه در سرزمینی که زن در آن از جانب برادر، پسر، پدر، شوهر، زنان دیگر، مذهب، قانون و بالاخره سنتها ستم میبیند؛ ناگاه در اشعار عاشقانه ما به صورت ستمگر ظاهر شده و به خاطر ستمگریش مورد عنایت واقع میشود؟
زمینههای روانی این عشق چه هستند؟ دلایل اجتماعی آن چه میباشند؟ تعبیر «عشق ستمگر» چیزی نیست که من در دهان فائز گذاشته باشم. او خود میگوید:
بت نامهربان! یار ستمگر!
جفاجو! سنگدل! بیرحم! کافر!
بیا از کشتن فائز بپرهیز
بیندیش از حساب روز محشر*
و جای دیگر بر این توصیفات چنین میافزاید:
برابر ماه تابانم نشسته
بت غارتگر جانم نشسته
یقین بر عزم قتل فائز زار
نگار نامسلمانم نشسته
حال باید از خود پرسید که این «یار ستمگر» و این «بت غارتگر» رموز دلبری را از کجا آموخته است؟ این سوالی است که شاعر از خود میکند:
نه هر چشمی ز جسمی میبرد جان
نه هر زلفی دلی سازد پریشان
نه هر دلبر ز فائز میبرد دل
رموز دلبری سری ست پنهان
ولی هنگامی که نوبت به اندام شناسی دلبر میرسد رموز این دلبری نیز یک یک آشکار میگردد. نخست خال یار:
دلم از بس که دنبال تو گشته
دلم خون گشته پامال تو گشته
مگر در وقت کشتن خون فائز
ترشح کرده و خال تو گشته
و آنگاه تیغ ابرو:
اگر خواهی بسوزانی جهان را
رخی بنما بیفشان گیسوان را
بت فائز! اشارت کن به ابرو
بکش تیغ و بکش پیر و جوان را
و سپس عقرب جرار زلف:
به رخ جا دادهای زلف سیه را
به کام عقرب افکندی تو مه را
که دیده عقرب جراره فائز
زند پهلوی ماه چارده را؟
و سیاه مژگان:
به قربان خم زلف سیاهت
فدای عارض مانند ماهت
ببردی دین فائز را به غارت
تو شاهی خیل مژگانها پناهت
و تیر غمزه:
دلم از دست خوبان چاک چاک است
تنم از هجرشان اندوهناک است
چو فائز خورده باشد تیر غمزه
ز تیر طعنه دشمن چه باک است؟
و حتی نام جدائی:
مبر نام جدائی ترسم ای دوست
که همچون مار بیرون آیم از پوست
مکش فائز که هجران کشت او را
تن مقتول آزردن نه نیکوست
و مار زلف:
کمند زلف گرد چهره یار
تو گوئی خفته بر گنجی سیه مار
حذر کن فائز از این زلف و گردن
که هر تاری از آن ماریست خونخوار
و همچنین:
مسلسل حلقه حلقه زلف دلدار
به هر تاری دلی گشته گرفتار
دل فائز اسیر دام زلفش
چو گنجشکان که گرد آیند بر مار
و تیر مژگان:
نه از مژگان سیاهی خوردهای تیر
نه از ابروی یاری زخم شمشیر
تو که دردی نداری همچو فائز
ندارد ناله بی درد تاثیر
اگر اندام یار ستمگر ادوات جنگی هستند، چرا این جنگ را نباید یک جنگ واقعی شمرد؟ جنگی که فاتح آن از قبل معلوم است و شخص شکست خورده خود از قبل به این موضوع رضا میدهد:
بتا ناز از تو و از من خریدن
زت و جور و جفا از من شنیدن
کمند از زلف تو گردن ز فائز
ز تو کشتن ز من در خون تپیدن
این جنگی است مقدس که باید در آن ترک جان کرد:
نخستین بار باید ترک جان کرد
سپس آهنگ روی گلرخان کرد
نباید از طریق عشق فائز
حذر از خنجر و تیر و سنان کرد
در این جنگ هر طره گیسویی به لشکری میماند:
اگر خواهی جهان سازی مسخر
بده جنبش ز گیسو چار لشکر
سپهسالار لشکر تیر مژگان
نه فائز، عالمی از پا درآورد
به لشکر هندو میماند:
دو نرگس مست و بیباک و ستمگر
زهندو جمع کرده چار لشکر
بدان از مرگ فائز تا سحرگاه
شبیخون آورد بر شهر کشمر
و گاهی لشکر ترک:
رخ و زلف و لب و دندان جانان
گل است و سنبل است و در و مرجان
ز چشم و مژه و ابروش, فائز
حذر کن ترک با تیر است و پیکان
اما نه خود او که حتی خیال او هم شبیخون میآورد:
خیالت آوُرد بر من شبیخون
شبی خون خواند احسانت شبیخون
شبیخون زد به فائز لشکر غم
شبی آب آید از چشمم شبی خون
اما خاطره تهاجمات خارجی برای زنده کردن این جنگ واقعی کافی نیست. و از اینروست که از حماسههای جنگی یاری میطلبد:
مسلسل حلقه حلقه موی دلبر
دو گیسویش فتاده همچو عنبر
دل فائز فشرده تار زلفش
چو رستم در نبرد هفت لشکر
و حال پس از جنگ نوبت به قاضی شرع میرسد:
بت نامهربان دیدی چهها کرد
وفا کردیم و او با ما جفا کرد
کسی از دلبر فائز نپرسید
که ناحق حکم قتل ما چرا کرد
و پیش از اجرای حکم قتل البته نوبت زندان است:
دلم در حلقه زلفش گره گیر
چو دزدی کو گرفتاره به زنجیر
بپرسید ای هواداران فائز
که ای زنجیربان ما را چه تقصیر؟
و اکنون پس از قاضی شرع و زنجیربان نوبت به ملای مکتب میرسد:
سر زلف تو جانا لام و میم است
چو بسم الله الرحمن الرحیم است
ز هفتاد و دو ملت برده حسنت
قدم از هجر تو مانند جیم است
آیا فائز از این عشق ستمگر لذت میبرد؟ تشبیه قالبیِ پروانه و شمع رمز این خودآزاری را به خوبی نشان میدهد:
به زیر پرده آن روی دل آرا
بود چون شمع در فانوس پیدا
دل فائز چو پروانه به دورش
مدامش سوختن باشد تمنا
و این «تمنا» چیزی نیست که مخصوص فائز باشد، بلکه ویژهی هر عاشقی است:
هر آنکس عاشق است از دور پیداست
لبش خشک و دو چشمش مست و شیداست
بود فائز مثال روزهداران
اگر تیرش زنی خونش نه پیداست
پس از این همه توصیفات اکنون وقت آن رسیده است که از خود بپرسیم آیا فائز واقعا چنین معشوقه ستمگری داشته است؟ و چرا او خود را محکوم به این عذاب الیم میبیند؟ در دوبیتیهای او از سه شخصیت زن – دختر ترسا، شیرین ارمنی و بالاخره پری – نام برده میشود. که به اعتقاد من هیچ یک جنبهی واقعی ندارند. در مورد دختر ترسا گفته میشود که منظور یکی از اتباع انگلیس است که فائز روزی در بازار بوشهر دیده. اگر این داستان هم واقعیت داشته باشد، دختر ترسای فائز چنان با معشوقه ترسای ادیبان عرفانی فارسی در هم آمیخته شده (شیخ صنعان اثر عطار) که نمیتوان شخصیت واقعی او را احساس کرد. همچنین گفته میشود که شیرین زن او بوده ولی چگونه میتوانیم بپذیریم که فائز همسر خود را مدل یار ستمگر قرار داده باشد؟ در ادبیات ما همیشه دلبر کسی است که به او دسترسی نیست. زنِ همسر مخصوص تولید نسل و اداره امور خانه در نظر گرفته میشود. و عشق همچون چیزی «نامشروع». به علاوه، همچنان که فائز از بیژن و منیژه حرف میزند محتمل این است که منظور او از شیرین همان شیرین فرهاد باشد. در مورد پری گفته میشود که او زنی است ماوراء طبیعی که با فائز رابطه داشته و او چون این راز را آشکار میکند پری از او آزرده خاطر شده و دیگر بر او ظاهر نمیشود. همچنان که از خود داستان هم پیداست، پری نمیتواند یک شخصیت واقعی باشد. خلاصه، یار ستمگر در نظر فائز زنی است خیالی و دسترس ناپذیر. و واقعاً منطق موضوع هم حکم میکند که چنین باشد؛ زیرا اگر غیر از این بود لابد میشد برای رفع این ستمگری راه علاجی یافت. و این چیزی است که فائز عاشق هرگز به آن رضا نمیدهد. فائز خود از علت این ستمگری آگاه نیست. و به علاوه نمیخواهد که آن را بداند. چرا که در پی آن نیست که از آن رهائی جوید. در نتیجه ترجیح میدهد که آن را کار تقدیر الهی بداند:
نه از من سر بزد دلبر خطائی
نه از تو بود جانا بیوفائی
بت فائز مقدر اینچنین است
چه باید کرد تقدیر الهی؟
حالت روانی ناشی از عشق ستمگر به سادگی قابل درک است: از یک سو عشق خیالی است و منظور عاشق از این همه سوز و گداز رسیدن به کام معشوقه مشخصی نیست. مرد عاشق فقط با خیال خود سرگرم است و زن مشخصی را در نظر ندارد. از سوی دیگر، مرد عاشق چون پروانه خود تمنای سوختن دارد و کسی او را مجبور به این کار نکرده است. او از این درد و شکنجه لذت میبرد و از همه وقایع تاریخی و حماسههای جنگی و مذهبی و حتی آفات طبیعی سود میجوید تا بار فرهنگی این درد را شدت بخشد؛ زیرا هر چه شدت این درد افزایش یابد لذت او نیز عمیقتر میگردد. بنیاد این به اصطلاح عشق نه فقط بر توحش، یعنی جنگ و خونریزی و شکنجه و زندان و بیماری قرار دارد، بلکه به علاوه آن کسی که آزار میبیند خود مرد عاشق است. او زن را تازیانه نمیزند. بلکه از زن میخواهد که او را تازیانه بزند؛ و این درست همان نکتهایست که ما را با سوال اصلی مواجه میسازد: در اجتماعی که زن مدام تحقیر و شکنجه و آزار میشود، در جائی که دستمال خونی شب اول زفاف به عنوان غنیمت جنگی مرد از زن مفهومی مقدس دارد، در جائی که عشق بین دو فرد با زنجیرهای محکم و گسستناپذیری به مالکیت و توارث جوش خورده است و به این لحاظ بر سر بدن زن معامله انجام میگیرد و درجاتی که زنان در زندان چادر، خانه، خانواده، طایفه و بالاخره مذهب و قانون اسیر شدهاند، چگونه بر بنیاد چنین ستمگری فاحشی نسبت به زن؛ ناگاه تصویر وارونه میشود و مرد ستمگر از زن ستم کشیده میخواهد که نه در واقعیت, بل در خیال تازیانه از دست او برگیرد و خون او را بریزد؟ آیا باید این تصریر وارونه را که اینچنین به کرات در ادبیات ما جلوهگری میکند را نتیجه انتقام زنان ستم کشیده از مردان ستمگر دانست؟ به نظر من نه! در سرزمینی که هرگز به زنان اجازه داده نشده که افکار و احساسات خود را بیان کنند چگونه زنان را میتوان متهم ساخت که مضمون عشق ستمگر را به مردان آموخته باشند؟ به علاوه فایده این انتقامجوئی برای آنها چیست؟ آیا آنها میخواهند بدین وسیله انتقام خونریزی شب اول زفاف را از مردان بگیرند؟ اگر هم مضمون عشق ستمگر را نشانه انتقامجویی از مردان بدانیم، این در واقع نشانه انتقامجوئی جامعه مردسالار از خود مرد است، گفتهای است قدیمی که هتک آزادی دیگران، هتک آزادی خود اوست. به این طریق میتوان گفت که ستمگری بر دیگران ستمگری بر خویشتن است. به عبارت دیگر، مضمون عشق ستمگر در دوبیتیهای فائز و ادبیات فارسی به طور کلی در واقع عکس برگردان و جزء مکمل ستمگری جامعه مردسالار بر زنان است. اگر بخواهیم به زبان روانشناسی سخن بگوئیم عشق ایدهآل در جامعه ما یک عشق سادیستی – مازوخیستی است که از جانب جامعه مردسالار بر تکتک افراد جامعه تحمیل میشود. در واقعیت با زنان چون اسیران جنگی رفتار میشود و با مردان چون فاتحین جنگی. ولی در خیال از زنان خواسته میشود که این بار نقش مردان را بر عهده بگیرند و آنها را چون اسیران جنگی به زیر شکنجه بیندازند. دیگر آزاری جزء مکمل خود آزاری است و به خصوص این موضوع در مورد رابطه جنسی شکلی برجسته به خود میگیرد. بیجهت نیست که فائز چنین رابطه تنگاتنگی مابین عشق مطلوب خود با عملیات جنگی میبیند. این یک اصطلاح رایج زبان ما است که هنگام عاشق شدن میگوئیم: «فلانی مرا کشت». عشق ستمگر ازهمین بینش آب میخورد: تا هنگامی که ستمگری بر زنان در جامعه ما از بین نرفته نمیتوان امید داشت که بدلِ خیالی آن یعنی عشق ستمگر نیز در ادبیات ما رو به افول گذارد.
ممکن است در اینجا سوال شود که چرا عشق ستمگر را نشانهای از «عشق یک طرفه» ندانیم که بطور واقعی و همه روزه رخ میدهد؟ معشوقهای خواست عاشق را پس میزند و عاشق ناکام به سوز و گداز مینشیند و عدم رضایت معشوقه را چون تیر سوزان بر قلب خود احساس میکند. چرا ما مضمون عشق ستمگر را به سادگی جلوه این نوع عشق ندانیم و بیهوده دست به تحلیلهای روانشناسی و جامعهشناسی بزنیم؟ در پاسخ باید گفت که اولا خود دوبیتیها چنین گواهی نمیدهند. در هیچ جا صحبت از این نمیشود که عشق یکطرفهای از جانب فائز وجود داشته که از جانب معشوق بیجواب گذاشته شده است. همه جا صحبت از این است که مرد عاشق به این عذاب و شکنجه رضایت میدهد و از آن لذت میبرد و آن را امری خداخواسته میداند؛ حال آنکه در عشق یکطرفه مسلماً عاشق از بیمهری معشوق مینالد و از اینکه عشقش مورد قبول واقع نشده بر خود میپیچد. ثانیا: به فرض آنکه مفهوم عشق ستمگر متاثر از عشق یکطرفه باشد چرا باید به صورت عشق ایدهآل درآید؟ کسی که این نوع عشق را ایدهآل خود قرار میدهد تصور دیگری جز آزار خویشتن ندارد. در نتیجه عاقبت این نوع عشق با عشق ستمگر یکی است: خود آزاری و دیگر آزاری. عشق یکطرفه ممکن است الهامبخش آثار ادبی گردد ولی مسلماً اگر هم شاعری به حساب شکست خوردگی در عشق خود اشعار آبداری بیافریند باز هم این اشعار نمیتوانند تأیید کننده عشق یکطرفه باشند؛ مگر اینکه این شاعر قصد آزار خویش را داشته باشد که نتیجه آن همان حالت روانی خاصی است که از عشق ستمگر ناشی میشود. و به اعتقاد من با آن یکی است.
در جامعه مردسالار فقط زنان نیستند که زیر ستم روابط مرد سالارانه قرار دارند، مردان هم محکوم به این رابطه هستند. آنها نیز از یک عشق آزاد بیبهرهاند. ازدواجهای اجباری، خواستگاری والدین به جای فرزندان، تحریم رابطه جنسی قبل از ازدواج، تعدد زوجات، حقوق نابرابر در طلاق، ارث و مانند آن، اینها چیزهائی نیستند که فقط زنان را برده میکنند. البته زنان در این رابطه قربانیان اصلی هستند ولی مردان نیز به نوبه خود به صورت قربانی در میآیند. این همیشه چماق مذهب و یا قانون نیست که از این روابط ستمگرانه حمایت میکند؛ کوبندهترین چماق حرف مردم است: چماقی که به تعداد آمار مردم سر دارد و به قامت پوسیدهی سنن قرون وسطائی جامعه، چوبدست. علیه ستمگری بر زن نمیتوان برخاست مگر اینکه با عکس برگردان خیالی آن در قالب یار ستمگر مبارزه شود.*
فصل دوم از کتاب «در جستجوی شادی: در نقد فرهنگ مرگپرستی و مردسالاری در ایران»، نشر باران، سوئد، ۱۳۷۰) مقدمه کتاب — فصل اول
* دوبیتیهای فائز دشتستانی از کتاب ترانه های ملی ایران تالیف محمد احمد پناهی سمنانی، تهران، ۱۳۶۴ برگرفته شده است.
*- این مقاله اولین بار در گاهنامهی “امید” شمارهی دوم هزارونهصدوهشتادونه, لسآنجلس به چاپ رسید.