مجید نفیسی؛ نامه‌ای به مادرم

مجید نفیسی

نامه‌ای به مادرم

 

 

الان نیمه‌شب است ولی خوابم نمی‌آید. به یاد دیدار دو هفته پیشمان در استانبول می‌افتم, بخصوص آن روزی که دو تا صندلی گذاشتیم توی مهتابی هتل و من و تو کنار هم نشستیم و ساعتها از خاطراتت حرف زدیم: از پدرت که همیشه پیش از چرت بعد‌از‌ظهرش از تو می‌خواسته “گلستان” سعدی را برایش بخوانی تا غلطهایت را بگیرد و تو تا خورنش او بهوا بلند نمی‌شده به خواندن ادامه می‌داده‌ای, از حصبه‌گرفتنت هنگام تهیه‌ی مقدمات عروسی و بیهوش شدنت روی شانه‌ی خیاط و پدر که پزشک وظیفه بوده و هر شب تا صبح کنار بستر تو می‌مانده نبضت را میگرفته و دوا به حلقت میریخته و شاید هم یواشکی بوسه‌ای از لبهای سوخته‌ات میگرفته است, از پدر شوهرت که اصرار داشته برای محافظتتان همراه شما تازه‌جفت بیاید که هر جمعه برای گردش به بیشه‌های کنار زاینده‌رود می‌رفتید در حسرت خلوتی, و حرفهایمان قطع نمی‌شد مگر با هیاهوی تظاهرکنندگان کرد که از میدان استقلال برای خودمختاری شعار می‌دادند یا ناله‌ی غازی در هوا که از دسته‌اش جدا افتاده بود و بر فراز سرمان چرخ می‌زد.

هنوز به قامت کشیده , اندام تکیده و گیسوان سفیدت فکر می‌کنم که با سن هشتاد‌و‌شش‌سالگیت نمی‌خواند. انتظار داشتم که ستم روزگار از تو زنی خمیده و کم‌حوصله ساخته باشد. ولی نه, درست بر‌خلاف آن, از تو مادری ساخته بود مصل همیشه مهربان و خوشرو, و بیش از گذشته, پذیرا و با‌مدارا. تو دیگر نمی‌خواستی مرا به “راه راست” هدایت کنی, و حتی به شوخی از خدا نمی‌خواستی که سرانجام پیش‌بینی آن فالگیر را متحقق کند که در پانزده‌سالگیم گفته بود مجید سرانجام به صورت یک فرد روحانی در‌خواهد‌آمد. مرا همانطور که بودم می‌پذیرفتی و فقط می‌خواستی که در لحظه باشی, بگویی و بشنوی, دور میز بنشینی و همراه فرزندان و نوه‌هایت بخوری و بنوشی یا به داستانها, شعرها و فیلمهایشان گوش کنی, یا این که نشسته بر صندلی چرخدار همراه با آنها به دیدن کلیسای ایا سوفیا و مسجد سلطان احمد در استانبول بروی.  دیگر در تو اثری از آن مادر سختگیر دیده نمی‌شد که می‌خواست پسر تازه‌بالغش برای نماز صبح برخیزد, شبها تا دیر‌وقت در محفل ادبی “جنگ اصفهان” نماند, و کتابهای ژان‌پل سارتر و صادق هدایت را نخواند. برای اولین بار می‌دیدم که آن صورتک دینی‌ات برداشته شده و هر دو عریان در کنار یکدیگر نشسته‌ایم. آیا این حس مدارا, محصول تجربه‌ی خونین ولایت فقیه است که هم‌میهنان ما در سی سال گذشته از سر گذرانده‌اند و من و تو هر دو از آن آموخته‌ایم, یکی در وطن و دیگری به تبعید؟ یا این بردباری, ناشی از این حس بود که شاید این آخرین بار باشد که می‌توانیم کنار یکدیگر بنشینیم و هیچ یک نمی‌خواستیم زیبایی آن لحظه را تباه کنیم یا شاید محصول رسیدن تو به یک زیبایی پیرانه است, به آرامش, به پذیرش جهان به همان صورت که هست و خود را رها کردن در جویبار لحظه‌ها

آه مادرم! چه زیبا بودی, چه زیباتر شده بودی و چقدر تازگی داشت دیدن تو بدون پدر. ما هر دو, جای خالی پدر را حس می‌کردیم اما فقدان او به دیدار ما, بعد تازه‌ای داده بود. آیا تو پس از نزدیک به هفتاد سال زندگی مشترک با پدر, اکنون بار دیکر به دوران نوجوانی خود بازگشته بودی و با همان شور و حال یک دختر شانزده‌ساله به جهان می‌نگریستی؟ دوستت دارم مادر مثل همیشه, ولی شاید بیش از هر وقت دیگر, تو را در کهن‌سالگیت می‌پسندم, مانند آن پیرزن قصه‌ات که هر شب نوروز, خانه را آب و جارو میکرد و حمام میگرفت و رخت نو می‌پوشید تا عمو نوروز از راه برسد اما خوابش می‌برد و تنها پس از بیداری, از استکان نیمه‌خالی چای می‌فهمید که عمو نوروز بار دیگر آمده و او را برای یک سال دیگر در حسرت دیدارش تنها گذاشته است.

چهارم ژوئن دوهزار‌و‌یازده

مادر و پدر” کتابی تازه از مجید نفیسی جداگانه به فارسی و انگلیسی