نسیم خاکسار؛ پیچیدگی شیطانی
نسیم خاکسار؛
پیچیدگی شیطانی
نقدی بر رمان رازهای سرزمین من اثر رضا براهنی
رازهای سرزمین من اثر رضا براهنی، رمان بلندی است که وقایع آن زمانی طولانی از تاریخ معاصر سرزمینمان را در برمیگیرد. جدا از زندگی قهرمان اصلی،حسین میرزا(تنظیفی)، اگر زندگی پدر بزرگ و مادر بزرگهای او را هم در نظر بگیریم باید گفت طول حکومت خاندان پهلوی و بعد، انقلاب و یک سال بعد از آن، یک محدوده زمان تقویمی است که آدمهای رمان در آن معرفی میشوند.
نوشتم زمان تقویمی، زیرا جدا از آن و با ابعادی اسطورهای که شخصیتهای اصلی رمان به خود میگیرند، این محدوده زمانی میشکند. پس برای رمان، باید زمان دومی نیز قائل شد: زمان اسطورهای، یا بیزمانی رویا.
درهم تنیدگی رویا و و اقعیت، جهان اسطوره و جهان واقع، خواب و بیداری در این رمان به گونهای است که هم میتوان برای حوادث آن، آغاز و انجامی تاریخی تصور کرد با رویدادهای مشخص و هم میتوان در کلیت آن را چون رویای بیزمان و مکانی دید که در خواب انسان میگذرد. یک انسان؟ نه، چند و چندین انسان.
گویی بنیاد کار براهنی در این رمان بدینگونه بوده که در خواب همه آدمها نفوذ کند و خوابی که فقط پارهای از آن را خود دیده، از درون خواب آنها دنبال کند. بعد همه را کنار هم بچیند تا معنای آن را دربیاورد. شاید همانطور که در رمان آمده: “خواب او را انتخاب کرده تا به وسیله آن با دنیا رابطه برقرار کند” ص ۱۰۳۰
جستجوگر این رویای بلند و تکه پاره هرکه هست، منِ تکه پارهای است که به نقل از کریم مهاجرانی، مترجم سابق(یکی از شخصیتهای رمان) که در آمریکا زندگی میکند، میتواند همه آدمهایی باشند که نامشان در رمان آمده: “شما بخشی از تاریخ همه ما هستید. هرقدر ما را بیشتر مطالعه کنید، بیشتر خود را شبیه ما مییابید. بیلتمور شما هستید. من هم شما هستید. نمیدانم این طور حرف زدن درست یا نه. ولی هرگز نمیخواستم که شما باشم. این همه پیچیدگی شیطانی. باور کنید مورخی مثل شما را باید سنگسار کرد. تیرباران کافی نیست. سنگسارتان باید کرد.” ص ۱۸۳
به هرحال این “منِ” به ظاهر مورخ، محقق و جستجوگر، با نفوذ در رویای آدمها رویدادهای تاریخ چندین سالهای را میخواهد روشن کند و از وقایع به طور کامل مشخص و تاریخی پرده بردارد. در ضمن چون رویا، زمینه تحقیق اوست، آینده را نیز پیشگویی میکند یا نظر به آن دارد.
حوادث بعد از کودتای بیست و هشت مرداد، قدرت آمریکاییها در ارتش و دستگاههای حکومتی، عملکرد ساواک، انفجار خشم در گروههایی از مردم و دست آخر انقلاب، مولفهها و حوادث تاریخی این رماناند.
نیمی از کتاب به زندگی بالاییها میپردازد. زندگی آدمهای پائین، آدمهای از همه جا رانده که در فقر و بدبختی و فلاکت میلولند، در طی و بعد از انقلاب محور اصلی رمان میشوند. آنها در بیان رمان، اسطورههای در خواب رفتهای هستند که بعدها بیدار میشوند.
براهنی با مهارت ویژهای، حتی آنگاه که زمان شاه به زندگی مردم میپردازد، آنها را در حاشیه بازگویی دوران کودکی و جوانی حسین میرزا توصیف میکند.
باز آفرینی واقعیت در رمان، از حرکتهای انفجاری مردم در آن دوران، بیشتر به افسانه مانند است. بابک پور اصلان که در پایان رمان معلوم میشود جستجوگر این ماجراهاست، در نامهای به حسین میرزا مینویسد: “این افسانه(گرگ اجنبی کش) از نظر من حقیقت دارد. همان طور که معتقدم آنچه در پادگان اردبیل اتفاق افتاد (به گلوله بستن سروان آمریکایی از سوی گروهبانهای پادگان) و آنچه برای شما و مرحوم سرهنگ جزایری و گروهبانها اتفاق افتاد، گرچه به افسانه شباهت دارد، ولی عین حقیقت است” ص ۸۵۹
آنچه پیش از انقلاب، در واقعیت رمان، حضور مسلم دارد و با کبکبه و دبدبه، خیابانها و شهرها را قُرق کرده، تیمسارها و ماموران خُرد و درشت شاهاند، (نگاه کنید به ص ۹۹ و ماجرای بریدن انگشت سروان کرازلی). مردم در این میانه تنها شاهدند. یا شاهد شکارکردن، رژه، مسخرگی و دلقکیهاشان یا شاهد جنایتهای پنهان و آشکارشان تا بعد در خلوت به کمک تخیل، تنها نیروی مصون از دستبرد همه آن نیروهای اهریمنی، به شنیده و ناشنیدههاشان شاخ و برگ دهند. بدینگونه رویا، خمیره اصلی وجودشان میشود. این رویای مسلط تاثیرات متضادی روی آنها میگذارد.
۱- آنها را برخوردار از قدرتی میکند که میتوانند به پیچیدگیهای زندگی دست یابند. دیوار سانسور را بشکنند و در نهایت پیشگو شوند.
آینده پیش بینی شده از سوی آنها، از نظر زمانی تا دور و دورتر هم میرود.
۲- اندیشیدن سالیان وسالیان مردم به هر شیئی یا پدیده بیرون از خود در منطق رمان میتواند به یکیشدنشان بیانجامد. این یکی شدن باعث میشود نادانیها، خرافات، جنایات، کینهها، عشقها، پاکی و ناپاکیها از طریق همین رویای جهنمی وارد جسمشان شود. یعنی ما ناخواسته پارهای از آنانی شویم که از آنان متنفریم. در واقع پارهای از همان فضای شومی شویم که در آن بسر میبریم.
مردم در رمان با همه این چیزهایی که احاطهشان کرده هویت ملی و طبقاتی پیدا میکنند. گویا در جامعههایی که مفری برای آزادی وجود ندارد، مردم تنها به مدد رویاست که به آزادی میرسند و این یک رویای همگانی است. همگانی و قدیمی. سرشار از همه آن کار و کردارهایی که در لایههای یک زمان طولانی جا گرفته تا روزی که دیوارهای مانع شکاف بردارند و ویران شوند بیرون بریزند. آن وقت مردم بیرون زده از خانه، با زبانی مشترک آمیزههای واقعت و خیالشان را در خیابان فریاد میزنند.
براهنی در یادداشت پایان کتاب مینویسد: “فکر نوشتن این رمان سالها با من بود.” ص ۱۲۷۳
اما نویسنده چگونه میتواند سالها به موضوعی فکر کند که بیشتر دقایقش در انقلاب میگذرد؟ آیا ماجرایی که باید در آینده رخ دهد در گذشته رخ داده بود؟
در این صورت آیا ما همیشه آیندهای را شکل میدهیم که پایههایش در گذشته ریخته شده است؟
نقد چنین رمانی با این ویژگیها که به گفته یکی از قهرمانهایش پُر از “پیچیدگی شیطانی” است، مشکلهای خاص خودش را دارد.
شاید بهترین راه، راه پیشنهادی نویسنده رمان است. بپذیریم با “راز” روبروئیم.
اما با این راز یا پیچیدگی شیطانی چگونه میتوان برخورد کرد. شاید تعقیب توامان دنیای برون و درون آن، کمکمان کند تا به راز دست یابیم. یعنی دیدن واقعیت در اسطوره و اسطوره در واقعیت. چنین نگرشی دست کم به ساخت کلی رمان وفادار میماند.
رمان با داستان “کینه ازلی” آغاز میشود. به ماجرای این فصل، جز در چند جا، آنهم به اختصار، از جمله در صفحه ۲۱۶ وقتی گرگ اجنبی کش سراغ سروان کرازلی میرود، اشارهای نمیشود.
کینه ازلی، حکایت گرگی اجنبی کشی است که در روزهای برفی در جادهها و بیابانهای بیرون از شهر تبریز به خارجیها حمله میکند و با دندان گلوگاهشان را میدرد. این گرگ به پائین تر از شانههای طعمه دست نمیزند. او “به شاهرگ نزدیک است. با جایی سر و کار دارد که محل اتصال مغز طعمه بر تن آن است.” ص ۱۲۶۸
در این فصل گروهبان دیویس آمریکایی یکی از طعمههای اوست. بابک پور اصلان، مترجم ِهمراه دیویس، بعد از این واقعه کارش را ول میکند و در پای سبلان در کندوان کلبهای با دست خود میسازد و در آنجا زندگی میکند. آنچه از این فصل برمیآید، این است که مردم گرگ اجنبیکش را میشناسند. وقتی مترجم به ده میرود تا از روستائیان کمک بخواهد، پیرمردی از میان آنها میگوید: “انشاالله گرگ معمولی است. انشاالله گرگ سبلان نیست.” ص ۴۲
آشنایی مردم با گرگها ریشهای قدیمی دارد. پیش از آن مترجم به گروهبان گفته بود زرتشت از همین حوالی برخاسته و او زبان گرگها را بلد بود. “سالها با گرگها زندگی کرده بود. گرگها نگهبانش بودند.” ص ۲۷
این گرگِ برخاسته، هم یک گرگ واقعی است، با چنگ و دندان، هم گرگی است افسانهای. گرگی که از دل حافظه دور و گمشده مردم به بیرون خیز برداشته تا انتقام تحقیرها و ظلم هایی را که بر آنها میرود بگیرد.
بابک پور اصلان در صفحههای نزدیک به پایان کتاب میگوید: گرک اجنبیکش پیش از من هم بوده. به این دلیل مفهومش از مفهوم زندگی من خیلی بزرگتر است.” ص۱۰۳۰
دنباله منطقی فصل بعدی، امتداد خطی فصل پیشین نیست. با آدمهای دیگری روبرو میشویم.
در ارتباط سرهنگ ایرانی، حبیب الله جزایری و سروان آمریکایی، کرازلی، فصل اول چون گلولهای به درون فصل دوم پرتاب یا شلیک میشود. در نخستین موج انفجاری آن، رابطه این دو نفر باهم نمایان میشود. و در ارتباط آنها محیط واقعی رمان شکل میگیرد. زمینی که آدمهای رمان باید روی آن بایستند.
حسین میرزا شخصیت اصلی رمان در این فصل است که معرفی میشود. جوانی ساده و کتابخوان، آشنا به زبان انگلیسی، دیپلمهای پیجوی کار که پیش از مترجم شدناش در مستشاری، از زور بیکاری سرش را تیغ میزد و زرده تخم مرغ روی آن میمالید و زیر آفتاب می نشست. یا به نقل از مادرش که خیال میکرد ماموران رکن دو برای بازداشتاش آمده بودند،” شعر میخواند و دری وری میگفت.” ص ۵۴
با ورود او به مستشاری و آشناییاش با سرهنگ جزایری و خانواده تیمسار شادان، زندگی او هم عوض میشود. از آن به بعد او مترجم تحقیرها و توهینهایی است که از سوی سروان کرازلی به جزایری میشود.
حسین میرزا که در فصلهای بعدی با شخصیت او بیشتر آشنا میشویم نه تنها مترجم این گفتهها، بل مترجم همه رویدادهایی میشود که در پیراموناش میگذرد. ترجمه در وجود او بُعدی وسیعتر میگیرد. او واسطه یا مترجم بین دو دنیای بیگانه با هم است. مترجم بین خواب و بیداری. اسطوره و واقعیت. گذشته و آینده. همه اینها را میتوان در عمل او دید. شکل عادی آن همان شکلی است که دارد. چه بسا کثیفترین شکلاش. چون آنچه که ترجمه میکند بیشترشان توهین به سرهنگ جزایری است یا به مردم ایران، در کل توهین به بشریت، که با آن دریچه دیگری برای ورود به دنیای رمان گشوده میشود: این نکته که چرا رمان ساخت پیچیدهای دارد و چرا نویسنده تنها پسندیده است مترجم رازها، واسطه بین رویا و واقعیت باشد، نه واسطه بین دو دنیای دیگر که در کل تحقیرش کرده و میکند.
سرهنگ جزایری آدم در عشق شکست خوردهای است که دیگر میل چندانی به کار در ارتش ندارد. بی انضباط است. ریشاش را نمیتراشد. هنگام فراغت تریاک میکشد و به پرندههایش ور میرود. حافظ میخواند. زناش، ماهی، که به اغوای سودابه زن تیمسار شادان پایاش به محافل پنهانی اقسران کشیده شده، با فرمانداری روی هم میریزد و در میرود. در فصلهای بعدی میخوانیم “ماهی” بعد از مدتی فاحشه دربار میشود. فاحشهای که از بستر شاه و برادرهایش سر درآورده و دست آخر نشمه تیمساری شده تا باز سرنوشت دیگری پیدا کند: معشوقه فرزام، مرد شماره یک سرویس اطلاعاتی آمریکا.
نطفههای پنهان همه این روابط در فصل دوم کتاب وجود دارد. در انتهای این فصل دوازده نفر از گروهبانهای گردان تصمیم به کشتن سروان کرازلی میگیرند و درست یک روز پیش از آنکه ماموریت او در ایران پایان یابد، او را در پادگان به گلوله میبندند. گروهبانها از این که “سروان چارلز آمریکایی با رفتارش به همه مردم ایران توهین کرده” و جدا از اهانتهایش به سرهنگ جزایری، “شنیده بودند که در تبریز هم افتضاحاتی بار آورده و به زن یک سرگرد تجاوز کرده است” به این نتیجه رسیده بودند که” افسر نه برای تعلیم آنها بلکه برای تحقیرشان” ص ۲۹۸ به ایران فرستاده شده بود.
سرهنگ جزایری دروصیت نامهاش مینویسد آنها نمیخواستند مرگ او یک تصادف، یک قتل عادی و یا قتلی بر اساس انگیزههایی غیر از انگیزههایی که داشتند به حساب بیاید،”ما میخواهیم کلک او را برای عبرت تاریخ بکنیم.” و بعد از “افسانه گرگ اجنبیکش حرف زدند. مردم میخواهند کلک آمریکاییها کنده شود. چون خودشان قادر به این کار نیستند به جادو و جنبل متوسل میشوند” ص ۲۹۸
با یک مرور کوتاه به این دو فصل میبینیم واقعیت و اسطوره، خواب و بیداری، نه در کنار هم، بل در ستیزی دیالکتیکی با هم درگیرند. فصل بعدی با آنکه فصل اول را نفی میکند، اما بخشی را نگه میدارد. گروهبانها نه تنها در حرف، وجود گرگ اجنبی کش را رد میکنند بل با عمل خود نشان میدهند که گرگهای واقعی آنهایند. این نفی کامل است. اما از سوی دیگر وجود تحقیر و برخاستن در برابر آن را اثبات میکنند. پس گرگ از سویی نفی میشود و از سویی دیگر اثبات، تا ایستادن در برابر تحقیر( تحقیر از سوی اجانب) که جوهر ستیز آنهاست شکل بگیرد. اما تحقیر از سوی کی و چه کسانی؟ کجا و چگونه؟ با چه سازوارهای؟ این همان باروت انفجاری است که باز ما را به درون فصل بعدی پرتاب میکند تا کلاف بسته باز شود.
اکنون یک خط افقی هم ما را به فصل بعدی ربط میدهد. زن سرهنگ جزایری در ارتباط با سودابه، زن تیمسار شادان، پایش به محافل عیاشی کشیده شد. تیمسار شادان کیست؟
تیمسار شادان و سرهنگ جزایری در گذشته، در دانشکده افسری با هم همدوره بودند. در جریان بازجویی از سرهنگ جزایری و گروهبانها معلوم میشود، تیمسار بازجوی اصلی است. کمی بعدتر معلوم میشود تیمسار یعنی دولت آمریکا. بلتیمور در گزارش اطلاعاتیاش درباره سروان کرازلی مینویسد: ” تیمسار پشت سر قتل سروان کرازلی دست شوروی را میدید. باورش نمیشد که عِرق ملی گروهبانها آنها را به این کار واداشته باشد. به من به صراحت گفت: منافع آمریکا در ایران، منافع ملت ایران هم هست.” ص ۱۶۹
بدینگونه است که فصل بعدی کتاب به تمامی به ماجرای تیمسار و زندگی و مناسبات او میپردازد.
تیمسار نماینده رأس هرم است. هرم قدرت. هرم قدرتی که همراه با شکل دادن به خودش، دیگران را هم شکل میدهد.
ترکیب عجیب خانوادهی او، خود نمودار این دست اندازی از سوی هرم قدرت در شکل دادن به زندگی دیگران است. تیمسار نخست به هوشنگ برادر زناش تجاوز میکند. بعد با خواهر او سودابه (الی) ازدواج میکند. با این پیوند تهمینه، خواهر سودابه هم رکن دیگری از خانواده تیمسار میشود. اینها هیچکدام پیش از آن با هرم قدرت رابطهای نداشتند. دستاندازی و حرص هرم قدرت در شکل دادن به زندگی دیگران حد و مرزی ندارد. ناصری، دوست و عاشق تهمینه به طرز مرموزی به دست تیمسار کشته میشود. تهمینه در دل مناسبات خانواده و با نخ پنهان و آشکار نفرت به آنها متصل میشود. این هرم قدرت، این نیروی برتر بیرونی، دو چهره دارد. در درون مرزهای جغرافیایی ناماش ارباب یا اربابهای کوچک است (در طول رمان، شاه همیشه ارباب کوچک خطاب میشود.) در بیرون از مرزها ارباب بزرگ را داریم. فراموش نکنیم که رمان بطور کامل مفهومهایش را با همه چندگانگی در معنا، از خاک سفت واقعیت عبور میدهد. از دل تاریخ. و با تاکید میتوان گفت از دل تاریخ معاصر. بنا بر این مفاهیمی که در پهنای سیاست به کار برده می شوند مورد نظر هجوم و سیلان ذهنی نویسنده برای پیشبرد منظورش هستند.
آدمهای رمان چه اسیر و چه آزاد از این پندارها کم و بیش به این نیروی برتر، در کلیت خود البته، باور دارند یا آن را احساس میکنند. برای مثال تیمسار در بازجوبی از گروهبانها و سرهنگ، رد پای یک نیروی برتر دیگری را میبیند. او نمیتواند باور کند گروهبانها به سائقه یک نیروی درونی برخاسته باشند.. شاه هم نمیتواند. دولت آمریکا هم نمیتواند. احساس وجود این نیروی برتر در وجود و زندگی آدمهای رمان، سپس در کلیت خود، فراتر از این معناها میرود. یا شاید چند پاره میشود. تعلقات ویژه میگیرد. التماسهای سرهنگ در پای بقعه شیخ صفی که در همین فصل آمده نطفه نمایان ابعاد دیگری از این نیروی برتر است. منتها در شکل و مضمونی دیگر. نیروی برتری که در معنا دور و دورتر میرود و بیان اسطورهای پیدا میکند. تمامی پیش از تاریخ و تاریخ ملتی میشود. بعد از آن، دیگر نبرد، نبرد آنهاست. نبرد همه آن نیروها با یکدیگر است.
صف آرایی تهمینه، حسین، رقیه و سهراب که نامهایشان همه بارهای مذهبی و اسطورهای دارند در برابر نیروهای برتر شومی که هم چنان در کار شکل دادن به زندگی آدمها هستند و چه و چه ها که باید همین طور با رمان پیش رفت تا به رازهایش رسید.
محل حوادث رمان، تاپیش از انقلاب، آذربایجان، زادگاه نویسنده است. تیمسار شادان که در قتل عام مردم تبریز، بعد از شکست فرقه دمکرات دست داشت و بعد از آن قدر قدرت آذربایجان میشود، زندگی و مناسبات او به تنهایی تجسم حکومت شاه و اطرافیان اوست. با حضور اوست که به دربار راه پیدا میکنیم. و از زندگی بعدی ماهی، زن سابق سرهنگ جزایری با خبر میشویم. در زندگی تیمسار نه تنها مناسبات خصوصی هیئت حاکمه، بل مکانیزم اعمال سیاست داخلی و خارجی، زد و بندها و لولیدنها و تاریح چندین ساله حکومت شاه فاش می شود. تیمسار مردی اخته و لنگ است. در یکی از مراسم ۲۱ آذر اسبش او را به زیر انداخت که باعث اختگی و لنگی او شد. مردی است عاشق شکار و شیفته آمریکاییها. نوکر چشم و گوش بسته آنها. سمبول همه عملههای در خدمت قدرت که بعد از کودتای بیست و هشت مرداد در جامعه ما پیدا شدند. سرهنگ و سرتیپهای خود فروختهای که بعد از جنگ جهانی دوم در بیشتر جامعههای آفریقایی و آسیایی وابسته به آمریکا سردرآوردند و مدال گرفتند. بلتیمور در ویتنام که هست، تیمسار و زناش را میبیند. تیمسار خودش دو دستی زنش سودابه (الی) را زیر پای بلتیمور میاندازد تا از او آبستن شود. بعد از حامله شدن زناش به بلتیمور میگوید: “من و تو یک شرکت چند ملیتی هستم و محصولمان فرزندی است که تو دل الی تکان میخورد” ص ۲۲۶
این قوادی در خمیره تیمسار شادان است. به قول حسین میرزا، آوردن زن سابق سرهنگ جزایری و انداختنش در سلول او برای گرفتن اعتراف، “در چارچوب نقشهها و تمایلات عمومی زندگی خصوصی خود تیمسار میگنجید. او که این همه به خاطر لذت زنش و خودش واسطه قرار گرفته بود، چه مانعی داشت که این دفعه با آوردن زنی غیر از زن خودش برای یک مرد دیگر لذت عمیق واسطگی خودش را حس کند.” ص ۴۰۷
فصلهای بعدی کتاب که همه بر اساس “قول” آدمها ساخته شده ما را بیشتر با این عمله قدرت و ترکیب عجیب و غریب خانوادهی او آشنا میکند.
بلتیمور، افسر آمریکایی بعدها هوشنگ برادر زن تیمسار را برای دیدن دوره جاسوسی به آمریکا میفرستد. باز پای نیروی برتر: هوشنگ از سوی ارباب کوچک ( تیمسار) مورد تجاوز قرار میگیرد، بعد اوی تجاوز شده، اویی که نیروی برتر از راه” ماتحت” به زور وارد او شده و تسخیرش کرده، میرود تا نقش اصلیاش را در خدمت” ارباب بزرگ” انجام دهد. تلاشهای بعدی او، همه یافتن راه فرار از چنگ این نیروی برتر است، “در بین گروههای دانشجویی ایران نفوذ کردم. تا راس هرم تشکیلاتشان رفتم. گزارش کارم را دادم. و بعد قدم به قدم عقب نشستم و بیرون آمدم. ولی حس فرار اجازه نمیداد به کارم دل بدهم. میخواستم جدا از ساواک و سیا زندگی کنم.”ص۱۲۳۲
هوشنگ همراه معشوقاش الیزابت کیسی میگریزد. در مکزیک مخفی میشود، اما لو میرود. ماموران سیا در تشکیلات چپ مکزیک دست داشتند: نیروی برتر در همه جا چنگ انداخته است.
تیمسار شادان بعد از بازنشستگی در شیراز به شکل عجیبی کشته میشود. قاتل او را که جوانی بوده در اتاقاش دستگیر کرده و بلافاصله اعدام میکنند. مرگ او تا آغاز انقلاب که حسین میرزا از زندان آزاد میشود، شایعات گوناگونی را پراکنده کرده است.
برخی معتقدند کار چریکها بوده. برخی آن را کار گماشتههایی میدانستند که تیمسار به آنها تجاوز کرده بود. برخی آن را کار شاه میدانستند، چون معتقد بودند تیمسار بیش از حد شهرت یافته بود. بر اساس همین حدس و گمانهاست که براهنی کارکرد و نیروی رویا و تخیل را در یک جامعه استبداد زده جستجو میکند. اینهمه چون کابوسی با حسین میرزاست تا در آغاز انقلاب همراه بقیه زندانیان سیاسی از زندان آزاد میشود.
اما پیش از آن که سراغ ماجراهای دیگر این فصلها برای گشودن راز برویم، باز باید به عقب برگردیم و آن چه را که خواندهایم از نو مرور کنیم.
گروهبانها، کرازلی، یک آمریکایی، را میکشند. در معنای رمان، امریکایی یعنی تیمسار شادان. او هیچ فرقی با آمریکاییها ندارد. پس آنچه که قرار است بعدها رخ دهد، پیشتر رخ داده بود. اما به دست گروهبانها. به دست گروهبانها؟ نه. از قول هوشنگ و تهمینه درمییابیم، تهمینه از یک سو و هوشنگ از سویی دیگر در پی فرصتی بودند تا تیمسار را بکشند. هردو با انگیزههایی متفاوت. ولی هردو از او کینه دارند. جابلونسکی رئیس اطلاعاتی آمریکا هم در پی کشتن اوست. اوست که دستور کشتن تیمسار را به هوشنگ داده است. تهمینه کارد را فرود میآورد. اما تیمسار از اثر ضربه کارد او نمیمیرد. هوشنگ وارد میشود و او را تکه پاره میکند. ناصر، پسر تهمینه، به انتقام قتل پدرش، با این تصور که مادرش تهمینه نتوانسته ضربه کاری را به او بزند، برمیگردد تا کار ناتمام مادر را پایان دهد. پس او هم؟
وقتی در واقعیت، این درهم آمیختگی اعمال، صورت میگیرد باید بطور منطقی پذیرفت که نامهای دیگری را میتوان به این نامها افزود و دوباره به حرف نخستین برگشت،که آری تیمسار را گروهبانها کشته بودند. این، یعنی ما همواره با چیزی که در گذشته صورت گرفته است روبروئیم.
اگر همین نکتهها را در رمان خلاصه کنیم، با دو مفهوم تازه در رمان روبرو میشویم: یک، درهم آمیزی چهرهها و اعمال. دو، یکی شدن گذشته، حال و آینده.
گذشته، کابوسهای حسین میرزاست. به نقل از خودش او در زندان روزها هم گاهی خواب سرهنگ جزایری را میدید. سرهنگ همیشه در خوابهای او میآمد و سر او داد میکشید که: “آقای تنظیفی شما مترجم نیستید. فقط مترجم نیستید. شما قواد سروان کرازلی هم هستید. در واقع شما هم آن روی سکه زن من هستید. اگر او فاحشه است و در دربار بغل این و آن میخوابد، شما هم یک فاحشه آمریکایی هستید. شما زبانتان را به کرازلی فروختهاید، زن سابق من پائین تنهاش را به درباریها فروخته. شما هردو خود فروش هستید.” ص ۴۲۶
او در خواب و بیداری گلوی ماهی را میفشارد تا با کشتن او تصفیه روحی شود.
حسین میرزا بعد از آزادی از زندان در پی آن است تا کلاف درهم پیچیده ماجرای گمشدهاش را از هم باز کند. ماجرای گروهبانها، زندگی ماهی، سودابه، تهمینه، هوشنگ. چگونگی قتل تیمسار. او احساس میکند به نحوی به آنها پیوند خورده است.
انقلاب همه آن بندهای از هم گسیخته رمان را به هم وصل میکند. حسین میرزا در جستجوی گذشته خود است. تهمینه هم هست. برای تهمینه هنوز چگونگی مرگ تیمسار پرسش است. به نقل از خودش، او فرزندش را برای انتقام تربیت نکرده بود. اما ناصر در اتاق مقتول دستگیر و بعد از محاکمهای سریع اعدام شده بود. پس ناصر با آن طرز انتقامجویانه تیمسار را کشته بود؟
سر تیمسار بریده شده بود و لای پایاش گذاشته شده بود. تهمینه در نامهاش به حسین میرزا مینویسد: “وقتی یکبار موفق شدم در زندان ببینماش گفتم ناصر چرا آن بلا را سر تیمسار آوردی؟” گفت: “من مادر؟…من؟” و دیگر حرفی نزد.” ص ۱۲۵۵
پس اگر حسین میرزا از سویی در جستجوی تهمینه ناصری است، تهمینه هم از سویی در جستجوی اوست. آدمهای دیگر هم هستند. بابک پور اصلان، مترجم فصل اول کتاب هم هست. با این ترتیب “گذشته” نگذشته، هست و حضور دارد. با این مفهوم، انقلاب یعنی خودِ گذشته. کار و کردارهای پنهان و آشکارمان و درونیترین نیات و آرزوهایمان.
آدمهای تازهواردی که حسین میرزا پس از آزادی و در طی انقلاب با آنها آشنا میشود، خود تجسم گذشتهاند. گذشتهای که سرشار از مالیخولیا و راز است. این آدمها پارههایی دیگر از گذشته حسین میرزایند. پارههای پیش از مترجم مستشاری شدناش. گذشتهای مملو از رویا و پیشگویی.
آدمهایی که کار و کردارشان، خیره کردن دیگران و خیره شدن به آنهاست. گریههای پدر حسین میرزا و میرزا کاظم شبستری وقتی برای نخستین بار برای آنها قران خواند.(ص ۳۵۴)، سیدی که در رویا و مالیخولیا دید و برایش سوره معارج “نزاعه للشوی” را خواند(ص ۳۶۰)، زن چشم زاغی که با دیدن حسین میرزا قالب تهی کرد، اینها که خبر از آیندهای بعد و بعدتر میدادند، با همه رمز و رازو ایدهالیسم نهفته در وجودشان به شکل دیگری در بعد از انقلاب در وجود آدمهای دیگری زنده شدند.
رقیه زن حاجی گلاب: فاحشهای که حاجی گلاب آب توبه روی سرش ریخته بود و با او ازدواج کرده بود. مادر ابراهیم آقا، حاجی فاطمه، همه اینها با پیشگوییهایشان انگار پاره یادهای گذشته حسین میرزا بودند که جان گرفته تا راز و رمز چگونگی ارتباط او را با جهان واقع بیان کنند.
میتوان آنها را مرحلههایی از دوران کودکی او نامید. دوران معصومیت، یا فاحشههای معصوم( رقیه و مادرش).
توصیف و چگونگی مرگ مادر رقیه در آتش سوزی فاحشهخانه، یکی از زیباترین و تلخترین بخشهای رمان است.
جدا از حسین میرزا و یاراناش، آدمهای دیگری هم در جستجوی گذشتهاند. ماموران اطلاعاتی آمریکا و ایران هم با آنها همسو هستند. اما در صدد محو آن.
هوشنگ مامور محو آن است. هم محو حسین میرزا و هم محو دستگاههایی که احتمال افتادن آنها به دست حکومت بعد از انقلاب میرود. به این معنا باید گذشته را دو شقه کنیم. مخرب و سازنده.
سازنده است چون مخزن و انبار حافظه مردم است. نیروهای برتر بیرونی به این جنبه از گذشته خصم میورزند. مخرب است. چون گذشته آنچنان آنها را شکل داده که دیگر آزاد از آن نیستند. درهم آمیزی چهرهها و اعمال آنها به این جنبه از زمان گذشته برمیگردد.
فراموش نکنیم که قتل تیمسار میتوانست به دست سه نفر صورت گیرد.
حسین میرزا در آخرین ساعات زندگیاش وقتی انتظار تهمینه را میکشد، هوشنگ را میبیند. اما،”کسی که روبروی من ایستاده بود خودم بودم” ص ۱۰۵۷
اگر این نوع درهم آمیزی کار و کردار و چهرهها به ناتوانی ما در برابر گذشتهی شکل دهنده ما اشارات دارد، پدیداری اسطورهها در وجود ما نیز به گونهای دیگر در “دایره قسمت” ما را محبوس میسازد.
در رمان، آدمها، نه با هیئتهای واقعیشان، بل با تباراسطورهایشان برابر هم میایستند.
این برخورد اگر نخستین تلنگرش در ذهن جلوه کشفی هنری ادبی است، اما در تامل بعدی نشان از زبونی و بدبختی یا اسارت یک ملت در همان” دایره قسمت” نیست؟ و روشنتر، راه به قدرگرایی باز نمیکند؟
اما باید پیشتر رفت. در آن فضا و جو مقهورگذشته، آیا آدمهای رها از این گونه قیدهای گذشته هم داریم؟ هم داریم وهم نه.
داریم، زیرا مرتضی و احمد و شکوه و سهراب جوانانی که حسین میرزا در طی مبارزههای خیابانی میبیند همه پارههای مجسمی از آیندهاند.
حسین میرزا که در برابر آنها خود را “جغدی” بازمانده از تجربههای کهنه و قدیمی میداند به یکیشان میگوید، “نگذارید جغدهایی مثل من انقلاب شما را تصاحب کنند.” ص ۴۸۰
ولی پیش از آن، همینهایی که حسین میرزا تحسینشان میکند، در طی انقلاب کشته میشوند. گذشتهی “پسرکش” یکی یکی آنها را از بین میبرد. چگونه؟ به همان شکل که سهراب را کشت. سهراب جلو زندان قصر؟ نه. سهراب شاهنامه. سهرابِ تهمینه و رستم. با این تفسیر میبینیم جوانان هم به نوعی پارههایی از “گذشته” میشوند.
به هرحال با انیوه چنین پرسشها و پاسخهایی، ما همراه حسین میرزا کوچههای انقلاب را در فصلهای بعدی طی میکنیم.
در این کوچهگردیها ما بارها از میان واقعیت به میان اسطوره و از میان اسطوره، به درون واقعیت پرتاب میشویم. هربار هم که از جایی سر درمیآوریم توامان وجودهای متفاوتی پیدا کردهایم. از این به بعد مشکل بتوان در امتدادی خطی زندگی حسین میرزا را تعقیب کرد. امتداد خطی، تعقیب حوادث انقلاب است که به صورت گزارشی در رمان دنبال میشود. فرار شاه، بازگشت خمینی، فتح پادگانها، پیوستن همافرها به انقلاب، سیاسی شدن مردم، هشیاری خیره کننده آنها در ابتدای انقلاب.
حسین میرزا میگوید: “مادرم به اندازه کل تاریخ تجربه پیدا کرده بود” ص۴۴۰
در متن این رویدادهای بسیار گزارشی که براهنی شاید با نگاهی دوباره به آنها، صفحههای زیادی را میتوانست حذف کند، دوستی حسین میرزا با ابراهیم آقا و خانواده و دوستاناش شکل میگیرد.
حاجی گلاب و زنش رقیه. مادر ابراهیم آقا که با آمدن خمینی به تهران میمیرد. زنی که در روز مرگ لباس عروسیاش را تن کرده بود.
توصیف شادی مردم بعد از فرار شاه از زبان حسین میرزا، ثبت دقیقترین روحیه مردم در آن لحظات است. براهنی با نوشتن همین یک پاراگراف، شادی آن لحظه مردم را در رمان برای همیشه به نام خودش ثبت کرده است. حسین میرزا بعد از آن که روزنامهها را با تیتر درشت “شاه رفت” در دست مردم میبیند، یکراست میرود به خانه و روی زمین دراز میکشد و میگوید: “زمین، هر اتفاقی بیفتد، من سر سپرده خواهم بود. زمین! تو عزیزترین ستاره عالم هستی! زمین! تو ستاره من هستی. زمین! من پدر ندارم. مادر ندارم. خواهر و برادر ندارم. زن ندارم، بچه ندارم. من فقط تو را دارم. بگذار صورتم را بر صورت تو بگذارم، بگذار تو را بغل کنم. بگذار مثل تو باشم. دهنت کجاست زمین؟ بگذار دهنم را بگذارم روی دهنت! بگذار دهنت را ببوسم. زمین! زن من. مادر من. برادر من. خواهر من. تنم را بغل کن. زمین بگذار با تو، نامزد محبوب زندگیام با تو عشقبازی کنم. زمین مرا به عقد خودت در بیار” ص ۴۷۳
حسین میرزا در خلسهای بعد از این واقعه، خود را به صورت دختری به نام “شادی” میبیند. نامی به هرحال سمبلیک. شاید اشاره به شادی مردم در آن روزها.
حسین میرزای شادی شده بعد از انتظاری طولانی برای دیدن نامزدش، علی، نامی باز سمبلیک، با دو پیکر دو شقه روبرو میشود. این حادثه هم در رویا و هم در واقعیت در حال رخ دادن است. اما باید منتظر ماند تا در رویایی دیگر پیام این رویا روشنتر شود.
حسین میرزا در گرماگرم یکی از روزهای نخستین انقلاب، وقتی برای نخستین بار با جوانی روبرو میشود که تهمینه ناصری را میشناسد، برابر مردم خواب میبیند. در گفتگوی بعدیِ حسین میرزا با بابک پور اصلان، معلوم میشود که “جوان خود را سهراب مینامید” ص ۱۰۲۵
خواب دوباره حسین میرزا همان خواب سابق است. تنها “شادی” را ندارد. شادیِ بعد از فرار شاه در او فروکش کرده و مالیخولیای یافتن تهمینه ناصری دوباره او را در چنگ خود گرفته است. حسین میرزا هم خواب است و هم بیدار. در خواب میبیند رستم از رودابه زاده میشود، و بعد سهراب از تهمینه. این زادن هم در واقعیت هم در رویا صورت میگیرد. رستم زاده میشود، بعد سهراب، تا به دست پدرش رستم با بیرحمی تمام کشته شود. رستم، غول زیبای اسطوره که بعد از سالها هنوز مردم ستایشگر اویند. غولی اما در ذات خود پسرکُش. براهنی بعدها در فصلی که به آتش زدن فاحشه خانه پرداخته، با استفاده از مرگ رقیه، باز به ظهور این غول با زبانی دیگر اشارت دارد. غول پدر سالاری یا مرد سالاری. به ویژه که مادرِ رقیه، به گونهی الهه مادر، به خاک سپرده میشود. روسپی بودن او باز میتواند اشارتی به همان دوران مادر سالاری و روسپیان معابد آن دوران باشند.
حسین میرزا اکنون ادامه خوابی است در واقعیت. او هم در خواب، هم در بیداری در جستجوی تهمینه است. وقتی جوان از او میپرسد: “ازت میپرسم چرا میخواهی تهمینه را ببینی؟”، او که تازه از رویا چشم گشوده است در جواب به او میگوید: ” تهمینه، کدام تهمینه؟” ص ۵۳۹
حسین میرزا از تهمینه چه میخواهد؟ یا چه میخواهد به او بگوید؟، بگوید که تهمینه مواظب پسرش یا پسراناش باشد؟ اما کدام تهمینه؟ تهمینه ناصری یا تهمینه شاهنامه در پیش از تاریخ ایران؟
حسین میرزا همراه با تمام دوستانی که در انقلاب یافته است: ابراهیم آقا، زیباترین و پر شکوه ترین چهره رمان، حاجی گلاب و حاجی جبار. مرتضی، احمد، رقیه، و مادر ابراهیم آقا، سهراب و … آستین بالا میزنند تا تهمینه ناصری را پیدا کنند. دوستان حسین میرزا بی آن که از ماجرای او و نوع رابطهاش با تهمینه چیزی بدانند با وفا و فداکاری تمام در همراهی با او میکوشند. هرکدام وظیفهای را بر دوش میگیرند.گویا رویای حسین میرزا به خواب آنها هم آمده یا آنها زیر سلطه همان نیروی برتر، ملکوت آسمان یا ملکوت زمین از جا کنده شدهاند.
رقیه در آپارتمان او میخوابد. مرتضی برایش جا پیدا میکند. اینان با پاکی و صفای خود میتوانند چهرههایی دیگر از اسطورههای خاکی ما باشند. اسطورههای مقدس خاک که پیش از تاریخ و تاریخ مان مملو از کار و کردار زندگی عاشقانه آنهاست. بدینسان در انقلاب، گذشته در ذات پر از تناقض خود، هم اسطورههای پیشین را متولد میکند و هم اسطورههای تازهای میآفریند.
مردم در بیان رمان همه آن تکه پارههای فرهنگ و تاریخ طولانی سرزمینمان میشوند. با همه آفریدههاشان. آفریدههای شعر و مذهبشان. شعر و مذهبی گاه دستمالی شده، چرکین و گاه شفاف و زلال.
براهنی در تعقیب حسین میرزا در کوچههای انقلاب، مردم را از صافی همه رخدادهای پیشین عبور میدهد. از کنار بقعهها، از دل حدیثها و معجزهها، از میان شعر حافظ، فردوسی، فروغ، سهراب سپهری، حتی کسرایی که با شعر او میانهای ندارد. مردم عاشقان زیباییاند. سرهنگ جزایری و حاجی گلاب یکیاند. هردو عاشق و شیفته زیباییاند. ماهی، معشوقه سرهنگ جزایری به فاحشه خانه دربار برمیگرد و رقیه زیبای مورد نظر حاجی گلاب از فاحشه خانه بیرون میآید. هردو عاشق کشته میشوند. یکی سالها پیشتر، یکی سالها بعدتر. مرگ آدمهای رمان همه مرگهای سمبولیکاند. به ویژه آنهایی که در طی انقلاب و بعد از پیروزی میمیرند. آدمهایی که پیش از واقعه گورشان را خودشان انتخاب میکنند، مانند تهمینه، رقیه و حاجی فاطمه.
حسین میرزا بین دو دنیای بیگانه، اما در ارتباط باهم، مترجمِ بین واقعیت و اسطوره، بین خواب و بیداری، پس از دیدن رویای رستم و سهراب و تهمینه راه میافتد. او با بازگویی ماجرایی که سالها پیش شاهد آن بوده، تیرباران شدن گروهبانها و سرهنگ جزایری، از مردم برای یافتن تهمینه ناصری کمک میخواهد. واقعه پادگان اردبیل، نخستین حرکت جنین در بطن حجیم مادرش( وطن) بود. ادامه همان حرکتهای ناموفق تهمینه ناصری برای کشتن تیمسار شادان. او که تنها شاهد آن ماجراها بوده، شاهد رشد فلاکتبار آن، از یکسو و دعا و نذر و نیازها از سویی دیگر، نگاه کنید به التماسهای سرهنگ جزایری در پای بقعه شیح صفی، حالا میرفت تا با یافتن تهمینه نوزاد او را از نفرین رویاهای شوم، اسطورههای پسرکُش، گذشتههای شکل دهنده و نیروهای برتر بیرونی حفظ کند.
او پیشتر در روز فرار شاه، به طورتصادفی هوشنگ و سودابه و ماهی را در یک ماشین میبیند. تلاش او برای دستگیری ماهی به جایی نمیرسد. یک عضو از آن نیروی برتر(شاید یک قربانی نیروی برتر) میگریزد. اما رانندهها با کمک مردم، هوشنگ و سودابه را دستگیر میکنند. ماهی همراه شاه و در هواپیمای اختصاصی او به خارج میگریزد. هوشنگ بعدها از دست آدمهایی که دستگیرش کرده بودند، درمیرود و به تعقیب حسین میرزا برمیآید. تا او را که تنها بازمانده از واقعه پادگان اردبیل است، به دستور سرویس مخفی اطلاعاتی آمریکا نابود کند.
حسین میرزا حامل یک پیام است. یک خبر. او در اصل یک سند است. سندی که باید از بین برود. از یکسو سندی است که در جربان رویدادها اهمیت دارد و از سوئی دیگر سندی است از افسانه و رویا. اگر کشته شود پیام رویا به تهمینه نمیرسد.آیا حسین میرزا، پیام آور رویا دیر نجنیده است؟
سهراب پیش از آن که نامه تهمینه را به او برساند کشته میشود. پس سهراب کشته شده است. در این هجوم اساطیر در دنیای واقعیت و صف آرایی ذره ذره همه آنچه که هستی آدمها را ساخته و میسازند، رمان به گونهای پیش میرود که تنها جنون بیان کننده پیچیدگیهای آن است.
حسین میرزا، اوی پیوند دهندهی مُردهها و زندهها، که خود در گرماگرم رستاخیز مردگان، به حسین مظلومِ برخاسته از اعماق فرهنگ مذهبی- اسطورهای، تبدیل شده بود، هستیاش بازیافتهاش را از دست میدهد و یکباره درمییابد که : “نه علی هست و نه حسین. نه علی. نه حسین. نه علی. نه حسین” ص ۹۵۱
او که در رویا مرگ محتوم خود را دیده بود، در پایان فصلی که زندگی او به نقل از خودش دنبال میشود، به دست هوشنگ و نیز به دست خودش کشته میشود. چرا هوشنگ هم میتواند هوشنگ باشد و هم حسین؟ در منطق رمان این اتفاق، نتیجه همان کابوس مسلطی است که سالها پیش هویت ما را که هنوز شکل نگرفته بودیم به نوعی شکل داده بود. در ما چیزی را پنهان یا آشکار کاشته بود که میتوانستیم هردوی آنها باشیم. هم خودمان و هم دشمن خودمان.
شاید او، حسین میرزا، نه در پی یافتن تهمینه بل در پی یافتن خودش بود. یا او نه در هراس از کشته شدن سهراب، بل هراس از قتل خودش داشت و نه به وسیله دیگری، بلکه به دست خودش، که راه به تعریف دیگری میگشاید. هوشنگ در پایان فصلی که به “قول” او اختصاص دارد به دست رقیه زن سابق حاجی گلاب که بعد از مرگ شوهرش میخواست با حسین میرزا ازدواج کند، در حمام سونای حاجی فانوس، جزغاله میشود. در سوزاندن هوشنگ در حمام توسط رقیه، باهمه آن که مورد تائید تهمینه ناصری است، بازهم درهم ریختگی اعمال وجود دارد. رقیه به انتقام قتل حسین میرزا او را میکشد. اما از سویی دیگر سرویس اطلاعاتی آمریکا هم در پی قتل اوست. هوشنگ با اطلاعات وسیعی که دارد اگر به دست حکومت بعد از انقلاب بیفتد، برای آنها خطرناک است. این درهم ریختگی اعمال و چهرهها حتی تا پایان رمان هم عمل میکند و گریبان آدمهای دیگر از نوع رقیه را هم میگیرد. و این نشان از همان دایرهی بستهای در سرنوشت آدمهای رمان است که بعدها با آن برخورد خواهیم کرد
در فصل پایانی، رقیه دست “حسین” کوچکش، پسری را که از حاجی گلاب داشت، در دست میگیرد و همراه با بابک پور اصلان می رود تا در کوهپایههای سبلان در نزدیکی خانهای که تهمینه مشغول ساختن یا تعمیرش بود و روی سر او خراب شده بود زندگی کند. تهمینه در نامهای که پیش از مرگ برای بابک پور اصلان مینویسد، پیام میدهد:: من تهمینه ناصری، مادر آن جادوی شعلهور هستم. زمانی فرزند یک تهمینه دیگر در برابر غولی زیبا ایستاده و به دست او به خاک افتاد. نفرین لحظههای آخر حیات آن پسر، زندگی آن غول زیبا را به خاکستر نشاند. جادوی شعلهور نمیخواهد فرزند زیبای من به دست غول زیبای دیگری به خاک افتد. چه میگویم. من که فرزندی ندارم. پیام آب الهام بخش این دهکده ابتدایی چیزی جز این نیست. من تهمینه ناصری زبان آن آب جوشان و مادر آن جادوی شعلهور هستم.” ص ۱۲۶۲
او چند سطر بالاتر گفته بود: “زمانی دیگر، جادوی شعلهور از آمیزش خاکهای ما، در این نقطه یا آن نقطه سر برخواهد کشید.” ص ۱۲۶۲
با این ترتیب با مرگ تهمینه که مصادف با مرگ طالقانی در تاریخ واقعی است، رمان پایان پیدا میکند. زمان تقویمی بسته میشود، اما زمان اسطورهای هنوز ادامه دارد.
پرسشهای بسیاری با ماست. وسوسهای به جانمان چنگ می اندازد که آیا میشود ماجراهای این رمان را به گونهای دیگر به هم پیوند داد؟ واقعیت امر میگوید: آری.
براهنی در این رمان بسیار و بسیار حرف زده است. او بی ربط و با ربط به ماجراهای به هم پیوسته این رمان، هرآنچه را که به هستی ما در این دورههای تاریخی مربوط میشود در این کار آورده است. از ندامت پرویز نیکخواه هم نگذشته است. حتی ارزیایی خودش را از شعر دیگران میتوانیم در این رمان بخوانیم. با این وضعیت باز باید بپرسیم این موجود عجیب الخلقه و سرکشِ او را چگونه میتوان رام کرد.
با هربار تعقیب شخصیتها و تاکید بر آنچه کرده یا گفتهاند یا در ذهنشان بوده و هست، رمان ساخت دیگری پیدا میکند. برای مثال تهمینه برای بابک پور اصلان مینویسد: “من شاید در تمام عمرم به طرف حسین قدم برمیداشتم. و شاید حسین در سراسر عمرش به دنبال من بود” ص ۱۲۶۱، و از بابک پور اصلان میخواهد بعد از مرگش او را در قبر حسین بگذارند. برای او این یک “آرزو” است. یک ” کشش درونی برای وصل پاکی”، که “هرگز آن را نمیشناخته” اما مظهر تمام تقلاهای او بوده”، که آدمهای نظیر او “خواسته و نخواسته” از خود نشان میدادند.
راستی تهمینه، مادر آن جادوی شعلهور به کدام حسین فکر میکرد؟ برای شناختن این “حسین” که” مظهر همه تقلاهای او بوده” و او هرگز آن را نمیشناخته بایدکمی دقیقتر شویم.
این حسین، تا همینجا نمیتواند این حسین میرزای “زشت و دری وری گو”، مستخدم مستشاری باشد. به ویژه که واژه تقلا خود به خود تقلاهای نافرجام تهمینه را برای کشتن تیمسار به یاد میآورد. اما بهتر است از این هم دقیقتر شویم. بابک پور اصلان در نامهاش به نوع دیگری، همینگونه حسین میرزا را خطاب میکند: “من پیوسته این احساس را داشتهام که در جایی دوست و برادری به نام حسین تنظیفی دارم که گرچه دور از من است و ممکن است من هرگز به زیارتش نائل نشوم (توجه کنید به کلماتی که بابک در نامهاش بکار میبرد) ولی حتماٌ از وجود این دوست و برادر ناچیزش خبر دارد. و امکان آن هست که روزی در صورت رهایی از زندان به سراغش بیاید.” ص ۸۵۸ و می نویسد، ” گمان کنید که من از میان مردگان برخاستهام و با شما صحبت میکنم.” و باز، “ما با یک خلاء چندین ساله داریم به جهان هستی برمیگردیم” ص ۸۵۸
در همین برخوردها معلوم میشود، نه تهمینه، تهمینه ناصری است و نه حسین، آن حسین میرزای مترجم مالیخولیایی. تهمینه، مادرِ سهراب، اسطوره پیش از تاریخ ایرانی است که همراه با بابک در پی یافتن حسین بن علی، اسطوره مقاومت شیعه است. حسین میرزا نیز که از میان مردگان برخاسته، اشاره به شبی که در مسجد بین مردهها خوابیده بود و نمیدانست، در پی آنهاست.
آنها یعنی بابک و تهمینه بعد از یک خلاء چندین ساله وقتی به دیدن حسین موفق میشوند که حسین با ضربه ساطور هوشنگ دو شقه شده است. آیا این پیام اصلی رمان است؟ پس همهی آن تکه پارههای اساطیری و فرهنگی و تاریخی و مذهبی مردم ما، اینجاییها، نه برگرفته از اجنبیها، در یافتن یکدیگر با شکست روبرو شدند یا میشوند؟
باز به عقب برگردیم. مادر ابراهیم آقا یکبار در عالم خلسه حسین میرزا را صدا میزند و به او میگوید که “تو خودت تهمینه ناصری هستی” و “درد تو درد بی ایمانی” است. ص ۶۵۹
پس تهمینه ناصری، مادر آن جادوی شعلهور و این اسطوره پیش از تاریخ ایران که در پی یافتن اسطوره مقاومت شیعی بود تا به نقل از خودش به وصل پاکی برسد، در صورت دیگر خود، رقیه، به این وصل میرسد؟ آیا گذشتهی رقیه، این فاحشه مقدس رمان، همان گذشتهی ناپاک تهمینه است؟
اگر چنین باشد، براهنی به عمد یا غیر عمد تمام مهارتش را بکارگرفته تا خرافات و معجزات را به جای رازهای سرزمین ما بنشاند. وقتی خواننده نتواند بین این ایمان یا وصل پاکی و عنصر ستیز و مقاومت آینده ساز که براهنی در پیام و شخصیت تهمینه آوازش میدهد، ارتباطی منطقی بیابد ناچار آن را در بخش های مفصلی که به معجزات اختصاص داده شده، دنبال میکند.
بی اعتنایی براهنی به امر تحول و تکامل شخصیت رقیه، باعث میشود که خواننده بیاندیشد، تهمینه در رقیه مسخ میشود. زمینه های این مسخ از پیش به طور منطفی در رمان فراهم شده بود. دیدار حسین میرزا با آن سید روحانی( صاحب زمان؟)، اعتقادات خرافی مادر ابراهیم آقا و خلسههای مذهبی او، غیب گوییهای خود رقیه و غیره و غیره..
در پایان رمان، براهنی با استفاده از جابجایی نقشها، چهرهها و کردار شخصیتها که ساختار اصلی رمان است، سعی میکند به گونهای راه را برای آینده باز کند. تهمینه میخواهد حسین را ببیند، نمیتواند. هردو نمیتوانند. رقیه میماند. نامی به هرحال با معنایی مذهبی( به جای نام تهمینه). حسین میرزا میمیرد و نمیتواند به تهمینه برسد. بابک میماند و جفت رقیه میشود. ناصر( فرزند تهمینه) جایش را به حسین پسر رقیه میدهد. براهنی که برای جان دادن به کارش یا طرح و گشودن رازهای پیچیدهی سرزمین ما اسطوره و رویا را انتخاب کرده بود، در پایان، خودآگاه یا ناخودآگاه، اسیر دایرهای بسته میشود. دایرهای بسته که از پیش به صورت پرسش در ذهنمان ناخن میکشید. در این پایانبندی گویی ما باز به شکل دیگری فاجعه را تکرار میکنیم.
گرچه براهنی این بار ماهرانه حسیناش را نه میان سروان کرازلی و سرهنگ جزایری، بلکه میان رقیه و بابک میگذارد، تا در آینده با حسین مظلوم شقه شده روبرو نشود، اما دایره بستهای که انتخاب کرده مجال این پرواز را به او نمیدهد. ابهام آخرین کاری که رقیه کرده است، یعنی همسویی کار او در قتل هوشنگ با سرویس اطلاعاتی آمریکا، در منطق رمان به نوعی گریبان شخصیت واقعی او را گرفته است. همین همسویی، برای پذیرش شخصیت او همچون شخصیتی رها و آزاد از همه رویای شوم و نیروهای اهریمنی برای نوید آیندهای بهتر، تلنگر شکی هرچند ناچیز در ذهن خواننده میزند. ضمن آن که هنوز خواننده در چگونگی تصفیه حساب او با گذشته سرشار ازخرافهاش که حتی مورداعتراض دخترش بوده قرار نمیگیرد.
براهنی که گویا خود متوجه تکرار این دور تقدیری شده سعی میکند در گفتههای آخر تهمینه و با استفاده از ایماژهای شاعرانه راه را باز کند.
ما به هرحال، به دلیل احساس نوعی هبستگی با پیام او و احساس صمیمیتی سرشار که در آن موج میزند، به ناچار نه تسلیم منطق حاکم بر پایان رمان، بل به فریادی توجه میکنیم که بابک به هنگام دیدن دوباره گرگ سر میدهد: “نترس عشق حسین میرزا. نترس برادرم.” ص ۱۲۷۰و نمی ترسیم.
زبان رمان، هرچند ظرافت و توانایی زبان شعری براهنی را ندارد، هماهنگ با ساخت شعرگونه رمان، زبانی است سمبلیک و به رغم ظاهر سادهاش در بسیاری جاها سوبژکتیو. این ویژگی در گفتگوهای ساده هم حفظ میشود: “تهمینه گفت خودت یک اسم انتخاب کن/ میدانی چه گفت/ گفت حالا که اسم شما تهمینه است، من هم اسمم را میگذارم سهراب” ص ۱۰۲۵، یا “نه، مریم را با مادرت عوضی گرفته بودی و طوری ازش اطاعت کردی که بلافاصله دراز کشیدی و خوابیدی/ غیر ممکن است/ پس من پریشب عیسی بن مریم بودم” ص ۹۸۷
ساختمان رمان گرچه از نظر شکل تازه نیست و در ادبیات داستانی معاصر خودمان هم پیشتر از آن نمونههایی را داریم، سنگ صبور از صادق چوبک، ولی براهنی با کمک زبان شعری و ساختی که از درون باز میشود، تازگی ویژهای به شکل اثرش دادهاست. رمان جدا از اینها از لغزشهایی بی نصیب نمانده است. براهنی رمان نویس، گاه جایش را با براهنی منتقد عوض میشود. تمام حرفهای کریم مهاجرانی مترجم سابق اگر در یک جا به طور مستقل چاپ شود، به تمامی نقد رمان میشود. ادامه همین حضور منتقدانه را در بیشتر گفتگوهای بابک پور اصلان و حسین میرزا و حتی در پارهای از توضیحهای تهمینه ناصری میتوان دید. انگار براهنی که نگران پیچیدگیهای شیطانی اثرش بوده، لازم میدیده با ربط و بی ربط، از همه آنچه که در ضمیر رماناش پنهان بوده، حرف بزند. این حالت منتقدانه تا آنجا پیش میرود که او یکباره شعر یکی از شاعرانی را که مورد پسند او نیست به جای حسین میرزا با همان لحن سالهای ۴۳ و ۴۴ در مجله فردوسی نقد میکند. تکرار در رمان فراوان است. برای مثال ماجرای جستجوی قبر خالی تهمینه که خواننده از طریق کار بیمنطق حسین میرزا شاهد آن است، چندبار دیگر در گفتگوی حسین میرزا با ابراهیم آقا و کسانی دیگر بازگو میشود. گفتم بی منطق، چون او سند زنده بودن تهمینه را در دست داشت. منتها بعد از شکافتن قبر آن را میخواند. چرا؟
برخی از شخصیتهای رمان، از جمله تهمینه که یکی از شخصیتهای اصلی است در طی رمان چهره نمیگیرند. خواننده با سختی میتواند خودش را با دلهرههای حسین میرزا در یافتن او شریک کند. به همین دلیل مرگ او که بسیار زیبا و سمبولیک میتوانست باشد، روی خواننده کمترین تاثیری نمیگذارد. خواننده میخواهد، همانطور که با حسین میرزا در لحظههای زندگیاش، مثلاٌ در زندان که چه خوب تصویر شده، همراه شده با تهمینه هم همراه شود. اما چنین اتفاقی هرگز رخ نمیدهد. این عیبها هرچند جدی است ولی از ارزش کار براهنی نمیکاهد. کاری که این نقد تنها به پارهای از پیچیدگیهای آن اشاره داشته است.
اوترخت. هلند. ۱۹۹۰
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۲