احمد سیف؛   عکس

احمد سیف؛

 

عکس

کار صفا دیگردرآمده بود. از صبح سحر قبل از بیدار شدن گنجشگها، می رفت سر کار و عصر دیروقت، که حتی جغدها هم خواب آلود شده بودند،  به خانه می رسید. با این همه خستگی،  شبها هم نمی توانست بخوابد. دختر دوماهه اش افسانه، نفخ شکم داشت. همین که اندکی شیر می خورد دلش نفخ می کرد که گریه اش را در می آورد. چنان از ته دل زار می زد که آدم دلش برایش کباب می شد. باید یا خودش یا خانمش، مهین،  افسانه را بغل بکنند و سرش را روی کتف خود گذاشته و آن قدر روی پشت اش دست بکشند تا افسانه، یا چند تا آروغ بزند یا این که، با همان سن کم، بگوزد. هروقت که افسانه آروغ می زد یا می گوزید، صفا هم نفس راحتی می کشید چون می دانست که دو سه ساعتی می تواند بخوابد.

وقتی افسانه ۶ ماهه شد مشکل نفخ شکم هم بر طرف شد و شبها خیلی راحت تر می خوابید. با راحت خوابیدن افسانه، مشکل خوابیدن صفا هم تا حدودی حل شد. ولی هم چنان قبل از بیداری گنجشگان می رفت سر کار و بعد از خوابیدن جغدها به منزل بر می گشت.  فردای روزی که تولد یک سالگی افسانه را جشن گرفتند صفا به مهین گفت که یواش یواش باید برایش شناسنامه بگیریم و اسم اش را در پاسپورتت ثبت کنیم که اگر خواستی برای دیدن فامیل به ایران بروی مشکلی پیش نیاید.

صفا و مهین از همان ابتدای ورود به انگلیس، در بیرمنگام ساکن شده بودند.  صفا که در دانشگاه بیرمنگام، مهندسی راه و ساختمان خوانده بود، پس از یک سال بیکاری، در همان شهر، یک مغازه کباب ترکی راه انداخته بود و زندگی اقتصادی اش خیلی هم خوب بود. ساعات طولانی کار می کرد ولی به عوض، هم درآمدش خوب بود و هم این که با مشکل اخراج از کار دیگر روبرو نبود. خودش هم رئیس خودش بود و هم نوکر خودش.

دو سه هفته ای این پا و آن پا کردند تا این که یک روز مهین، به دفتر کنسولگری در لندن تلفن زد که به او گفتند علاوه بر فتوکپی شناسنامه پدر و مادر باید ۶ قطعه عکس افسانه را به اضافه مقداری پول به آدرس کنسولگری در لندن بفرستید. برخلاف چند سال پیش که ماموران کنسولگری خیلی طلبکارانه با متقاضی حرف می زدند، این بار خیلی مودب و بااحترام مامور کنسولگری گفت.

– خواهر محترم، چون باید این مدارک را به ایران بفرستیم و شناسنامه باید از اداره ثبت اسناد مرکزی صادر شود کل این پروسه بین دوتا سه ماه طول می کشد. برای این که وقت و پول شما تلف نشود، فکر می کنم بهتر است که سه ماه بعد تلفن بزنید تا به شما اطلاع بدهیم.

فردای بعد از آن تلفن، همه مدارک درخواستی تکمیل شد و مجموعه مدارک به آدرس کنسولگری در لندن فرستاده شد. برای محکم کاری صفا از اداره پست دو تا پاکت پست سفارشی هم خرید که یکی را در درون آن دیگری گذاشت تا کنسولگری شناسنامه افسانه را در آن، برای شان پست کند که در پست گم نشود.

روزها و شبها می گذشتند. افسانه روزبروز بزرگتر می شدو طناز تر و صفا و مهین هم که تمام زندگی شان شده بود همین دختر. اگرچه خوشحال بودندکه الحمدالله هیچ مشکلی ندارد، ولی حال و حوصله مهین و صفا به مقدار زیادی به حال افسانه بستگی داشت. اگر او اسهال می گرفت، نه مهین درست می خوابید ونه صفا. البته اغلب شبها خیلی خوب می خوابید و مشکل نفخ شکم هم بطور کامل برطرف شده بود ( مگر این که بد غذائی می کرد). به جای سه ماه، شش ماه گذشت و از شناسنامه افسانه خبری نشد. یک روز مهین گفت: صفا، اگر درست به خاطرم مانده باشد، مامور کنسولگری گفت که به او تلفن بزنیم. تو فردا از سر کار، تلفن کن ببین شناسنامه افسانه چی شد.

صفا ابتدا اندکی غرغر کرد ولی رضایت داد که فردا به کنسولگری تلفن بزند.

فردا صبح هنوز ساعت ۱۱ نشده بود که به شماره تلفن کنسولگری که دقیقه ای هم ۵۰ پنس خرج بر می دارد تلفن زد.  یک صدای ماشینی به صفا چند تا انتخاب داد که اگر فلان کار را دارید شماره یک را فشار بدهید و برای بهمان کار هم شماره بهمان. پس از این که سه چهار دقیقه ای معطل شد، بالاخره صدای یک آقائی از آن سوی تلفن آمد که می گفت:

کنسولگری جمهوری اسلامی ایران، بفرمائید.

صفا جریان را برای مامور کنسولگری توضیح داد و علت نرسیدن شناسنامه افسانه را پرسید.

مامور کنسولگری که خیلی دلسوزانه برخورد می کرد گفت:

– اجازه بدهید بروم اصل پرونده را چک کنم. گوشی خدمت شما باشد تا من بر گردم.

صفا گوشی به دست، منتظر ماند. حداقل ۵ دقیقه ای گذشت و از آن سوی خط خبری نشد تا سرانجام همان صدای قبلی گفت:

آٌقای صفا منش من الان پرونده شما را جلوی خودم دارم. همه مدارک شما تکمیل است ولی نمی فهمم چرا عکس صبیه خانم را نفرستادید.

یعنی چی عکس نفرستادیم! ۶ قطعه عکس خواسته بودین که فرستادیم

والله برادر.. من الان در پرونده شما عکسی نمی بینم. خواهش می کنم در اولین فرصت این ۶ قطعه عکس را بفرستید تا ما از شرمندگی شما در بیائیم.

صفا که دیگر حوصله اش سر رفته بود با بی حوصلگی گفت:

لطفا پرونده را چک بکنید تا چیز دیگری کم وزیاد نباشد. بعلاوه آیا می توانم این عکسها را برای شما پست بکنم؟

در حالیکه برای چند لحظه صدای ورق خوردن کاغذ می آمد، بالاخره مامور کنسولگری به حرف آمد که:

نه آقای صفامنش پرونده صبیه خانم به غیر از عکس تکمیل است. لطف کنید و برای ما این عکسها را پست کنید. سعی می کنیم این دفعه سریع تر کار شما را انجام بدهیم. شما لطف کنید و دو ماه بعد با ما تماس بگیرید.

چهار ماه دیگر گذشت. یواش یواش تولد دو سالگی افسانه نزدیک می شد ولی هم چنان از شناسنامه خبری نشد. این بار مهین به کنسولگری تلفن زد. همه آن داستان فشار دادن این یا آن شماره تکرار شد تا سرانجام تلفن به اداره مربوطه وصل شد.  بر خلاف دفعه قبل این بار خانمی که برای کنسولگری کار می کند جواب داد. مهین برای خانم مامور کنسولگری توضیح داد که ۴ ماه قبل همکار شما گفت که عکس ها نرسیده که عکس هارا دو باره فرستادیم قرار بود دو ماهه تکلیف این شناسنامه معلوم شود ولی اکنون ۴ ماه دیگر هم گذشته است. لطفا به من بفرمائید که گیر این مسئله کجاست؟

خانم مامور هم از مهین خواست که چند لحظه ای صبر کند تا به اصل پرونده رجوع کند و بر خلاف دفعه قبل دو سه دقیقه بعد، الو الو کنان به مهین اطلاع داد که خواهر، عکس های ارسالی به دست ما نرسیده، اگر ممکن است ۶ قطعه عکس صبیه خانم را به آدرس ما بفرستید. مهین که انتظار این پاسخ را نداشت گفت.

خانم عکس ها نرسید دیگه چیه؟ دو سری عکس برای شما فرستادیم. مگر می شود هر دو سری گم شده باشد؟ تازه پست سفارشی هم کرده بودیم!

والله خواهر، من الان پرونده شما را جلوی چشمم دارم. یکی از همکاران یک یادداشتی گذاشته که رویش نوشته در صورت تماس متقاضی او را برای رفع کمبود پرونده راهنمائی کنید. زیر همین عبارت هم نوشته، مدارک مورد نیاز، ۶ قطعه عکس و حتی زیر ۶ را خط هم کشیده… من بی تقصیرم خواهر. متاسفانه تا پرونده را تکمیل نکنید، ما در این جا کاری نمی توانیم بکنیم.

یعنی می فرمائید چیکار کنیم؟

هیچی، خواهر. از صیبه خانم ۶ تا قطعه عکس دیگر برای ما بفرستید.

مهین که اندکی تعجب کرده بود، گوشی را گذاشت. اولین کاری که کرد افسانه را کفش و کلاه کرد تا برود و دو باره عکس بگیرد. و قبل از این که صفا از سر کار برگردد، آن ۶ قطعه عکس را در پاکتی گذاشت و به آدرس کنسولگری در لندن پست کرد.

آن روزصفا خیلی دیرتر از معمول از سر کار آمد. چند ساعتی بود که افسانه خوابیده بود و مهین هم در اطاق نشیمن چرت می زد. قبل از این که چیزی بخورد، صفا  از مهین پرسید راستی مهین جان، تلفن زدی؟

در عالم نیمه خواب و بیداری، مهین گفت.

آره صفا… کمبود مدارک داشت که درس کردم.

یعنی چی! کمبود چی؟

۶ قطعه عکس خواسته بودند که افسانه را بردم و عکس گرفتم و برایشان فرستادم. انشاالله این دفعه مسئله ای پیش نخواهد آمد.

بابا جان، اون عکس های قبلی چی شد. این سری سوم عکسه که فرستادیم!

والله نمی دونم. یه خانمی بود و می گف که عکسی توی پرونده نیست. حالا مهم نیس. اشکال دیگه ای نباشه، عکس مهم نیست.

دو سالگی افسانه هم رسید. برایش در رستوران مک دونالد محل جشن تولد هم گرفتند ولی هم چنان از شناسنامه خبری نبود. از تلفن آخری به کنسولگری چهارماه ونیم گذشت. این بار هم مهین تلفن زد. همان داستان  شماره ها و معطل کردن های بی خودی تکرار شد  تا بالاخره آقائی که صدای نخراشیده ای داشت و خیلی هم توی دماغی حرف می زد به تلفن جواب داد. مهین که حسابی خسته و بی حوصله  بود با دلخوری گفت:

آقای محترم ما الان نزدیک به یک سال است که تقاضا کرده ایم برای دخترمون شناسنامه بگیریم. به ما از اون اول گفته بودند که حداکثر ۴ ماه طول می کشه ولی ما هنوز منتظریم. می خواستم ببینم مشکل کار ما در کجاست؟ اگر نمی خواین به دختر ما شناسنامه ایرونی بدین، خوب رک و سرراست بگین. چرا این قدر مارا علاف کردین؟

مامور کنسولکری که اندکی جا خورده بود جواب داد:

خواهر شناسنامه نمی خواین بدین دیگه چیه؟ چرا شناسنامه ندیم؟ اجازه بدین برم اصل پرونده را از قفسه بیاورم تا بتونم به سئوالای شما جواب بدم. یک دقیقه گوشه خدمتون..

پنج دقیقه ای گذشت و از مامور کنسولگری خبری نشد ومهین بی حوصله و اندکی هم عصبانی هم چنان منتظر بود.  به ناگهان مامور کنسولگری با حالتی طلبکارانه به مهین گفت:

خواهر محترم وقتی پرونده تون رو تکمیل نمی کنین، خوب معلومه کارتون عقب می افته. ما از همون اول خدمت شما عرض کردیم چه مدارکی لازم داریم. من الان هر چی توی پرونده تون می گردم همه چی هست ولی عکس صبیه خانمو برای مون نفرستادین

به حق چیزای نشنیده! عکس نفرستادین یعنی چی؟ آقای محترم ما سه سری عکس فرستادیم! مگه می شه هیچ کدوم به دستتون نرسیده باشه؟

خواهر گرامی، فکر می کنید من خدای نکرده دروغ خدمت شما عرض می کنم؟ ما آخر عکس اضافی صبیه خانوم شما رو برای چی لازم داریم؟ نه خواهر، تقاضای شما برای شناسنامه هیچ کسری نداره به غیر از این که باید ۶ قطعه عکس صبیه خانم رو برای مون بفرستین. اگه همین امروز یا فردا بفرستین من قبل از آخر هفته قول می دم پرونده را می فرستم ایرون که انشاالله کارتون زودتر در بره.

یعنی همین ۶ قطعه عکس رو که بفرستم دیگه مسئله ای نیس. آقا، ترا خدا اگر گرفتاری دیگه ای هس بگین. نه برای خودتون کار اضافه درس کنین نه ما را به دردسر بیاندازین!

گرفتاری دیگه دیگه چیه! نه خواهر. شما این عکسها را بفرستین. انشاالله در اولین فرصت کارتون را انجام می دیم.

مهین تشکر کرده خداحافظی کرد.

سروصورت افسانه را شست . موی سرش را شانه کرد ولباس مرتبی براو پوشاند. همین طور خوش خوشک تا ایستگاه اتوبوس راه رفتند و طولی نکشید که اتوبوس هم رسید که با آن به مرکز شهر رفتند و دو سری عکس از افسانه گرفت. در همان مرکز شهر، به اداره پست رفت و عکس ها را با پست سفارشی به آدرس کنسولگری در لندن فرستاد. دوسه ساعتی در مرکز خرید وقت تلف کردندو با کلی معطلی در ایستگاه اتوبوس، غروب، به منزل بازگشتند.

بر خلاف همیشه، آن روز صفا خیلی زودتر از کار برگشته بود و خیلی نگران شد که مهین و افسانه در خانه نبودند. یکی دو ساعتی سرش را به برنامه تلویزیونی گرم کرد تا مهین و افسانه از راه رسیدند. صفا که اوقاتش از جای دیگر تلخ بود یقه مهین را گرفت که خانم، وقتی بی وقت می ری بیرون، لطفا یک یادداشت بذار که آدم نگرون نشه. مهین هم، که حسابی از معطلی توی ایستگاه اتوبوس خسته و بی حوصله شده بود، گفت بابا جون باز چه شده داری گیر می دی به من؟ آخه تو کدوم روز این وقت روز خونه بودی که امروز روز دوم اش باشه! تلفن زدم به کنسولگری، ببینم سر شناسنامه این بچه چه اومده، باز خبر مرگم عکس خواستن!!

صفا که عصبانیت اش از یادش رفته بود مثل خل ها شروع کرد خندیدن،

مهین، جدی نمی گی! یعنی چی عکس خواستن! نکنه کنسولگری با این کمپانی هائی که این ماشین ها عکس گیر را توی فروشگاهها گذاشتن قرار ومدار گذاشتن… این سری چندم بود که فرستادی!

چه می دونم؟

اندکی مکث کرد و زیر لب شروع کرد به شمردن وادامه داد:

سری چارم… تا حالا ۲۴ تا عکس این بچه را فرستادیم کنسولگری!!

و بعد دو تائی زدند زیر خنده.

چهارماه دیگر هم گذشت و از شناسنامه خبری نشد. تابستان هم داشت نزدیک می شد و مهین بدش نمی آید که همراه افسانه برای چند هفته ای به ایران برود. بدون این که به صفا چیزی بگوید، یک روز به کنسولگری تلفن زد. همان داستان همیشگی تکرار شد و پس از کلی معطلی، خانمی از آن سوی خط جواب داد. مهین در حالی که خیلی سعی می کرد خودش را کنترل کند جریان ماوقع را برای آن خانم توضیح داد و در آخر برای این که یک کم دق دلی خالی کند، گفت:

خانم تورو حضرت عباس، نگی که توی این عکس ها حجاب اسلامی رعایت نشده!

خانم متصدی که معلوم بود دلخور شده است، خیلی جدی گفت:

خواهر درعکس های کی حجاب اسلامی رعایت نشده!! یک دقیقه گوشه خدمتون ….

نزدیک به ده دقیقه گذشت. خبری نشد. مهین همین طور با بی حوصلگی گوشی تلفن را چسبانده بود به گوش چپ اش و منتظر ماند. بالاخره، خانم مسئول گفت:

خواهر، شما هم شوخی تان گرفته! شما برای ما عکسی نفرستادین که بعد با هم سر حجاب اش بحث و جدل بکنیم! تا حالا چند بار هم به شما خبر دادیم که تا پرونده تکمیل نشود نمی توانیم آن را به ایران بفرستیم. پرونده را تکمیل نمی کنید و بعد، گناه تاخیر را می اندازین گردن ما و دیگر برادرهائی که در این دفتر کار می کنن!

مهین مثل کسی که گرفتار برق گرفتگی شده باشد، خشک اش زد. دهانش باز ماندو همین طور هاج وواج. بعد از چند لحظه در حالی که صدایش از عصبانیت می لرزید گفت:

خانم: شما مردم را دست انداختید! یعنی چی عکس نفرستادیم! شما ۶ قطعه عکس خواستید، ما تا بحال ۲۴ قطعه عکس برایتان فرستادیم. تازه می فرمائید که عکسی نرسیده! مگرچنین چیزی ممکنه؟

خواهر، ا صلا لازم نیست عصبانی بشین و دق و دلتان را سرمن یا کنسولگری خالی کنین. آخر ما عکس های صبیه خانم شما را برای چی می خوایم! اگر عکس به دستمان رسیده بود مگر مرض داشتیم یامرض داریم که کار شما رو راه نیاندازیم! آدرسی که اون عکسها را پست کردین، همون آدرس دقیق این جاست دیگه؟ نه!

خانم، والله همون آدرسیه که بقیه مدارک خدمت شما رسیده!

جروبحث فایده نداشت. خانم متصدی کنسولگری یک بار دیگر شمرده شمرده آدرس را تکرار کرد و قرار شد مهین ۶ قطعه عکس دیگر به کنسولگری بفرستد.

آن شب وقتی صفا از سرکار برگشت، هم خسته تر از همیشه بود وهم بی حوصله تر. با یکی از کارمندان کبابی دعوایش شده بود و اگر دو سه تا از مشتری ها به دادش نرسیده بودند، کتک مفصلی می خورد. اگر چه بالاخره آشتی کردند ولی اعصابش خراب شده بود. همین که چشمش افتاد به مهین، بد عنقی خودش را پاشید روی صورت اش:

من نزدیک بود توی کبابی کتک بخورم، تو عنقی!

مهین هم که بدون آن خودش بدعنق بود، با بی میلی گفت:

–        بابا جان! حوصله داری!

حالا چی شده! چرا این قدر تو همی؟

هیچی، بابا… امروز تلفن زدم کنسولگری واسه شناسنانه.

خوب، چی گفتن؟

هیچی. چی داشتن بگن! بازم ۶ تا قطعه عکس می خوان!

صفا حس کرد که دارد باد می کند و طوری دارد بزرگ می شود که خواهد ترکید. با این همه خودش را کنترل کرد وگفت:

مهین جان، تو رو خدا سربسر نذار…… حوصله داری؟ هم من خسه ام هم تو!

سربسر چی! والله راس می گم. وقتی یک کم سربسر یارو گذاشتم  و گفتم نگی توی این عکس ها حجاب اسلامی رعایت نشده، گف، کدوم عکس! عکسی به دستمان نرسیده…یارو می گف تاعکس به دستمون نرسه نمی تونم پرونده را به ایرون بفرستیم!

صفا بدون این که عصبانی تر بشود یا بترکد، با آرامش و به آرامی گفت.

مهین جان ، الان خونت رو کثیف نکن. فردا نمی تونم ولی پس فردا خودم یک نوک پا می رم لندن، این بی صاحب رو تلفنی نمی شه حل کرد. حالا پاشا، اگر چیزی برای خوردن داریم که بخوریم اگر هم نداریم که می گم بیا سه تائی بریم بیرون یه چیزی بخوریم….. ولی قربون دستت. برای محکم کاری تو فردا افسانه را ببر و یه ۶ تاعکس دیگه ازش بگیر که با خودم ببرم لندن…

فردای آن روز بدون حادثه ای گذشت. برای این که بتواند به موقع به کنسولگری برسد صفا تصمیم گرفت که با اتوموبیل به لندن برود و همین که به اولین ایستگاه قطار زیرزمینی رسید اتوموبیل خودش را در پارکینگ گذاشته با قطار به کنسولگری برود. به همین خاطر، هنوز چند دقیقه ای به ۶ صبح مانده بود که صفا، سوئیچ اتوموبیل را پیچاند و راه افتاد به طرف لندن.

هنوزساعت  ۸ نشده بود که به اولین ایستگاه قطار زیرزمینی لندن رسید. و درست قبل از ساعت ۹.۳۰ در جلوی در کنسولگری ایستاده بود. آن روز جزو اولین کسانی بود که شماره گرفت. دائم هم به خودش می گفت، اگرچه حق با تست ولی جلوی زبان صاحب مرده ات را بگیر و بگذار این کار تمام بشود. این ها را نمیشود با دو تا بد وبیراه به راه راست هدایت کرد…. خونت را بیشتر کثیف نکن… وقتی نوبت اش رسید در حالیکه ۶ قطعه عکس افسانه را در دست داشت رفت پشت گیشه. اگرچه داشت از شدت خشم و غضب به واقع منفجر می شد ولی خودش را کنترل کرده وبرای آقائی که به متقاضیان جواب می داد توضیح داد:

برای دخترمون تقاضای صدور شناسنامه کردیم، خبر دار شدیم که عکس هائی که فرستاده بودیم به دلیلی که نمی دانم به دست شما نرسیده، چون خانمم خیال داره تابستون با دخترمون برن ایرون، فکر کردم که بهتره برای محکم کاری خودم این عکس ها را بیارم خدمتون…

آقائی که پشت گیشه نشسته بود درحالی که با خودکارش بازی می کرد پرسید:

کاغذ رسید مدارک نداری؟

رسیدی برای مدارک ارسالی برای ما نفرستادین..

آقای پشت گیشه، اسم و رسم صفا را پرسیدواز او خواست تا چند دقیقه ای منتظر بماند و از سر جایش بلند شد و رفت آن پشت که از دید حضار منتظر نوبت در اطاق انتظار، پیدا نبود.

چند دقیقه ای طول کشید تا آقای دیگری،  با پوشه ای که دردست اش بود دو باره پیدایش شد. سرجایی آقای قبلی نشست و تا آمد پوشه را باز کند، عکس هائی زیادی از آن ریخت بیرون…..

صفا که چشهمایش گرد شده بود قبل از آن که چیزی بگوید، آقای پشت گیشه گفت:

آقای صفا منش… ما اصلا نمی فهمیم! شما چرا این همه برای ما، عکس صبیه خانمتون را فرستادین؟

صفا همان طور که ایستاده بود، چشمهایش یخ زد.

ژانویه ۲۰۰۴

 

 

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۲