حسین دولت‌آبادی؛ یشمیِ تلخ

حسین دولت‌آبادی؛

یشمیِ تلخ

 

فصلی از کتاب چاپ نشده ی « چکمۀ گاری»

از ده افشار برگشتم و بنا به قولی که داده بودم، صبح زود شنبه به بنگاه «نقش جهان» رفتم و در انتظار کارفرما، روی صندلی نشستم. من زودترسیده بودم، کارگرها یکی‌یکی می‌آمدند، کسل، اخمو و ترشرو، خاموش و بیگانه وار می‌نشستند و لب از لب بر نمی‌داشتند. سکوت…! برخورد بی‌تفاوت و سرد کارگرها سرصبح کسل کننده بود و مرا به فکر واداشت؟ چرا؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ از گوشۀ چشم، نگاهی به کارگرها انداختم و جلو پایِ کارفرما و شریک‌اش که از راه رسیده بودند، از جا برخاستم. کارگرها سلامی زیر دندان جویدند و از‌جا جنب نخوردند. همۀ آن‌ها انگار از مراسم تدفین عزیزی برگشته بودند، افسرده، پژمرده و اندوهگین بودند و جوان‌ها حتا با آن چشم‌های گود افتاده، حلقۀ کبود دور چشم‌ها، چین‌های روی پیشانی و‌گوشۀ لب‌ها، نگاه‌های بیزار و خسته، پیر، شکسته، فرسوده و‌خسته بنظر می‌‌‌رسیدند. رو به‌روی آن‌ها کارفرما و شریک‌ خپله‌اش، آهسته به‌زبان ترکی حرف می‌زدند؛ هر‌ از گاهی سر از دفتر بر‌می‌داشتند و به‌ کارگری اشاره می‌کردند:

خلیل، یونس، برهان؛ اکبر  و …

شاید اگر کسی که در جریان نبود، گمان می‌کرد شیطان رجیم شیطنت کرده، شباهنگام خون کارگرها را با سرنگ کشیده بود و به ‌زیر پوست کارفرما و شریک‌اش تزریق کرده بود.

باری، از مشاهدۀ پوست شاداب، با طراوت و گونه‌های گل انداختۀ شهاب ششکلانی که مویرگ‌های سرخ آن پیدا بود و شکم گرد و قلنبۀ قدیر، شریک‌اش، این فکر ‌‌‌شیطانی از ذهن‌ام گذشت. آن‌ها برخلاف کارگرها با موهایِ شانه زده، کت و شلوار اتو کشیده، تمیز و مرتب به کارمندان عالیرتبۀ بانک و بیمه شباهت داشتند و گوئی از دنیای دیگری به آن‌جا آمده بودند. باری، من که چند سال پیش وجود خدا و شیطان را منکر شده بودم، با حساب سرانگشتی به‌ دلیل و علت تفاوت رنگ رخسار کارفرماها و کارگرها پی‌بردم. از این گذشته با کارگرها در ولایت و پایتخت کار کرده بودم؛ با روزگار آن‌ها آشنا بودم و حال و روز یونس و همکاران او را می‌فهمیدم. نه، هیچ رازی وجود نداشت، یونس اگر، اگر کار پیدا می‌کرد، روزی پانزده تومان مزد می‌گرفت. غروب، پس از ده تا یازده ساعت کار، خسته و کسل از جلو دکان‌ها و چرخ طواف‌ها می‌گذشت، به میوه‌ها و ‌قیمت‌ ها با حسرت نگاه می‌کرد: آه، هندوانه کیلوئی شش‌ ریال، گلابی کیلوئی چهل ریال، خربزه کیلوئی دوازده ریال، شیرینی صد و هشتاد ریال و و و. ازخرید آن‌ها چشم می پوشید، چرا، چون اگر ده تومنی مساعده را خُرد می‌کرد هنوز به آستانۀ منزل نرسیده خرج می‌شد. نه، مثل هرشب گرمک، یا طالبی پلاسیده‌ای به قیمت ارزان از طواف نبش میدان می‌خرید و اسکناس ده تومنی کهنه را برای کرایۀ خانه و روز مبادا کنار می‌گذاشت.

«تا چشم بزنی آخر ماه می رسه…»

یونس اگر روزها دل به دریا می‌زد و سر کیسه‌اش را شل کرد، به قهوه حانۀه می‌رفت، با همکارش دیزی یک نفری سفارش می‌داد؛ شب با والدۀ بچه‌ها نان و طالبی یا نان و پنیر و چای شیرین می‌خورد، صبح، مثل هر روز دستی به موهای پسرکش می‌کشید؛ دو ‌تومان خرج خانه را لب طاقچه می‌گذاشت، درمانده و سر به زیر از اتاق بیرون می‌زد. مثل هر روز، صاحبخانه تویِ راهرو منتظر او ایستاده بود و التماس دعا داشت. یونس مثل هر روز نگاه‌اش را با شرمندگی از او می‌دزدید و زیر لب سلام می گفت:

«چشم، چند روز دیگه صبر کنین…چشم! »

در راه به بچۀ ناخوش، به‌نگاه‌های غمزده و نگران همسرش، به کرایۀ عقب افتاده، به سردرد مزمن و به صد درد بی‌درمان دیگر ‌فکر می‌کرد و فکر می‌کرد تا مخ‌اش سوت می‌کشید. گیرم بی‌فایده، یونس در شکم ماهی گیر افتاده بود و راه به‌‌چاهی نمی‌برد، دلمرده، پریشانحواس، عبوس و ترشرو به‌بنگاه نقاشی نقش جهان می‌رسید و مثل هر روز، عُنُق، روی صندلی در انتظار کارفرما کز می‌کرد.

«تو که باز عزا گرفتی یونس؟ »

شما را به اتاقک دلگیر یونس نمی‌برم تا مبادا قطره اشکی  به‌حال زار زن و بچه‌های او بریزید؛ بلکه سری به کارفرماها می‌زنیم و مدتی آن‌ها را همراهی می‌‌‌‌کنیم. نقاشی ساختمان به پایان رسیده است؛ ششکلانی بابت زحمتی که کارگرها کشیده اند، حدود شش هزار تومان از صاحبکار می‌گیرد، مزد کارگرها، پول رنگ و مصالح و هزینۀ « دکوراتور» بیش از دو هزار‌تومان نمی‌شود، کارفرما از سایر کارها به همین نسبت سود می‌‌برد و شب‌ها با خیال آسوده سری به بیسترو می‌زند، دو پیکی عرق مراغه با مزه می‌نوشد، هدیه‌ای برای معشوقه اش می‌خرد و اگر همه چیز بر وفق مراد پیش برود در سال آینده پیکان‌اش را می‌فروشد و بنز می‌خرد؛ خانۀ قدیمی و موروثی را می‌کوبد و آپارتمانی چهار طبقه می‌سازد و سه طبقۀ آن را اجاره می‌دهد. با‌وجود این، صبح زود که به‌بنگاه می‌آید، سگرمه‌هایش باز نمی‌شود تا مبادا کارگرها از خلق خوش او سوء استفاده کنند.

«اوستا اکبر، حسین آقا امروز با شما میاد.»

باری، من در حاشیۀ تبریز، در محلۀ نو ساز با اکبر و کامران کار می‌کنم. اوستا اکبر پنج بچۀ قد و نیمقد دارد و به تعبیرخودش یکی هم‌توی گمرک منتطر ورود به‌این دنیا است. سرکارگر تریاکی است، صورت‌اش پف‌کرده و سیاهزرد، پلک‌هایش متورم؛ شکم‌اش انگار آب آورده، باد کرده و جلو آمده‌است، رخت و لباس‌اش کهنه و شندر پندری‌است، کفش‌هایش خاک آلود، از ریخت افتاده وکج و معوج شده اند؛ پاشنۀ پاها و انگشت‌هایش از جوراب‌های چرکمرد و پاره‌اش بیرون زده‌اند و او به این‌همه اهمیّت نمی‌دهد. غروب‌ها که دست از کار می‌کشد، آنقدر خسته، بی‌حال و بی‌‌‌حوصله‌است که گرد ‌‌‌و خاک موها، دست و صورت رنگی‌اش ‌را نمی‌شوید. استاد‌ اکبر روزی شانزده تومان مزد می‌گیرد؛ تا آن‌جا که برایش مقدور باشد از کارش می‌دزدد؛ روزها، گاهی دور از چشم و مخفیانه در گوشه‌ای خلوت می‌کند و چرتی می‌زند. اکبر در اعتراض به‌‌ جور و ستمی که بر او روا داشته‌اند، روزها در هر‌فرصتی و به هر بهانه‌ای به کارفرما، کس و کار او ناسزا می‌‌گوید و فحش می‌دهد. استاد اکبر ظهرها با ما به قهوه‌خانه نمی‌‌آید؛ معلوم نیست کجا ناهار می‌خورد؛ کجا «بنزین می‌زند» و به اصطلاح خودش را می‌‌‌سازد. بی‌شک حَب می‌خورد و نشئه می‌کند. چون بعد از ظهرها سر دماغ است و آواز می‌خواند.

گیرم غروب‌ها دوباره خمیازه می‌کشد؛ چشم‌هایش پر آب می‌شود؛

مدام فین می‌کند و مانند گربه‌ای که سبیلش را قیچی‌‌کرده باشند،

رو به بنگاه نقش جهان تلوتلو می‌خورد تا ده تومان بیعانه بگیرد.

«این مردکۀ افیونی آبروی آذربایجان و ترک‌ها رو می بره»

کارفرما حیدر بابا را دیروز به‌ کمک یونس فرستاد. حیدر از جنس و جنم دیگری‌است؛ به مرز پرگهر آذربایجان افتخار می‌کند؛ از یونس و کامران بیزار است. به گمان او یونس تریاکی باعث آبروی آذربایجان عزیز اوست و کامران روستائی الکی خوش و ابلهی است که با این وضعیتِ نابسامان و نا مطمئن به فکر ازدواج افتاده است و قصد دارد چند بچۀ کون برهنه به شمار بدبخت‌ها اضافه کند. حیدر بابا گویا اهل کتاب است، تاریخ هیجده سالۀ آذربایجان کسروی را خوانده است، این مردک خود خواه و خود پسند از بالا به‌ کسانی نگاه می‌کند که اهل مطالعه نیستند و به آذربایجان فکر نمی‌کنند. من نمی‌دانم او که از مردم متنفر است چطور می‌تواند میهن‌اش را، آذریایجان را دوست داشته باشد؟ حیدربابا اگر نگاهی به اطراف‌اش بیندازد، متوجه می‌شود که در این مملکت مثل کامران و یونس کم نیستند، بنظر من اگر کسی به ‌آب و خاک و میهن‌اش علاقه دارد و قرار است به حال مردم مثمر ثمر و مفید واقع شود، دوستی به‌کنار، نباید از آن‌ها بیزار و متنفر باشد. باری، دوستی ما دوام نمی‌آورد، آب ما توی یک جوی نمی‌رود، پیشنهاد او را رد می‌‌کنم و از سفر به‌‌جلفا، سیر و سیاحت و گردش چشم می‌پوشم…»

«آهای کارگر تیر تهرانی، بیا ببینم، یشمی درست کردی؟»

اوستا اکبر نگاهی به دست پخت من انداخت و گفت:

«این خیلی روشنه، برو تلخش کن»

تلخ؟ من تا آن روز از هیچ نقاشی یشمی‌تلخ نشنیده بودم،

اوستا اکبر متوجۀ حیرت، بلاتکلیفی و سرگردانی من شد و گفت:

«چند قطره مشکی بریز توش…تلخ می‌شه.»

اوستا اکبر کارگر نقاش قدیمی، ماهر و کهنه‌کار بود و هربار به‌ من که جوان بودم و تجربۀ او را نداشتم با مایه‌ای از طنز و طعنه می‌گفت: «کارگرِ تیر‌تهرانی». چرا؟ چون من روز اول به‌ شش‌کلانی، گفته بودم که کارگر تیر تهرانی هستم؛ روز آخر نیز، روزی که برای تسویه حساب به بنگاه نقش جهان رفته بودم، ناچار شدم و دو باره تکرار‌ و تأکید کردم. روز آخر شهاب ششکلانی یک مشت اسکناس مچاله شده روی میز ریخت، لبخندی زد و با رندی گفت:

«کَمِ ما و کَرَم شما.»

کارفرمای خوش برخورد، با این ترفند سَر‌ِآن داشت تا سرم

را به طاق می‌کوبید و به جای روز مزدی، به اصلاح «چکی» حساب می‌کرد. من اگر چه مأخوذ به حیا بودم و به‌ندرت به‌چشم کارفرماها  خیره نگاه می‌کردم، ولی آن روز اسکناس‌ها را با حوصله و دقت شمردم و روی میز گذاشتم:

« من نوزده روز کارکردم آقا. این صد و نود تومنه…»

کارفرما رنگ ‌به رنگ شد، یک بستۀ اسکناس از کشو میز برداشت و چند بارسرش را جنباند:

«بفرما، بفرما، بگیر، من نمی‌‌خوام ناراضی از شهر ما بری.»

«شما انگار دارین به من صدقه میدین»

«نه دستخوش دادم، دستخوش، اینکاری که تو با کارگرها

کردی، واقعاً دستخوش داره.»

«من چه جرمی مرتکب شدم جناب آقای ششکلانی؟»

«تو اگه روی یونس آقا رو به من باز نمی‌کردی، گُه می‌خورد بیاد اینجا هوار بکشه.»

«هرکسی جای یونس بود، داد و هوار می‌کشید. شما مگه از حال و روز اون بیچاره خبر ندارین؟»

«به من چه؟ من که پیغمبر نیستم غم امت بخورم.»

«کارفرماها هیچوقت پیغمبر نبودن و هرگز دلشون به حال کارگرجماعت نسوخته.»

«من اگه این پیرمرد رو به کار نگیرم، من اگه، من اگه…»

«می‌دونم آقای ششکلانی، من این ترانه‌ها‌رو حفظم، برادرم کارفرماست، ایشونم محض رضای خدا کارگرها رو می‌بره سرکار.»

کارفرما لبخند زد، مدتی به‌من خیره نگاه کرد، دست به لبۀ

میز‌گرفت، از جا برخاست و تا دم در آمد:

«می‌دونی حسین آقا، تویِ شهر ما کسانی که با بلشویک‌ها رفیق بودن از این جور حرف‌ها می‌زدن.»

«منظور؟ بلشویک‌ها به من و یونس چه ربطی دارن؟»

«این تخم لق رو فرقه‌ تو دهن مردم ولایت ما شکست. مگه تو از «فرقه دمکرات آذربایجان» واسۀ یونس و خلیل و بقیه قصه نگفتی؟ ها؟ حیف، رفقا سر بزنگاه فرارکردن و رفتن شوروی.»

«نمی‌فهمم آقای ششکلانی، بچّۀ‌ یونس بیچاره ناخوش بود، روی دست زنش مرد، به بقال و نانوا بدهکاره، کرایۀ خونه‌ش دوماه عقب افتاده، صاحبخونه امروز و فردا اثاثیه‌شو می‌ریزه توی کوچه، اومده اینجا مساعده می‌خواد، ولی شما رو ککتون نمی‌‌گزه. انگار نه

انگار، بجاش پای بلشویک‌ها رو به میون می‌کشین… من نمی‌فهمم»

«می‌فهمی حسین‌آقا، خیلی خوب می‌فهمی، کارگری که از

سر کار یه راست می‌ره کتابفروشی و تاریخ هیژده سالۀ آذریابجان

رو می‌خره، می‌فهمه، بیخ شاخ این کارگر می‌خاره.»

«خلاف به عرض شما رسوندن، گرون بود، نخریدم.»

کارفرما تا آخر با خوشروئی، ولی دو پهلو حرف می‌زد:

«می‌دونم، یه‌روزی بالآخره می‌خری، از ما گفتن، از اینجور کتاب‌ها خیر نمی‌بینی حسین‌آقا»

«شما دوماه اجاره خونۀ یونس رو بدین، خیر می‌بینین»

«خدا بده، من هنر کنم، جخ بتونم مزد و مواجب کارگرهام رو به موقع بپردازم»

«خدا اگه دستِ بده داشت، روزگار یونس بهتر از این بود.»

«نگفتم؟ نگفتم؟ حق با من نبود؟ ای از خدا بی‌‌خبر.»

دست روی شانه ام گداشت و دوستانه لبخند زد:

«برو بلشویک! برو، بد و خوبی از ما دیدی حلال کن.»

من مانند کارگرهای بومی دست زیرسنگ و محتاجِ کارفرما نبودم، زن و فززند، مسؤلیت و هیچ تعهدی نسبت به‌کسی نداشتم؛ بلکه از هفت دولت آزاد و رها بودم و هر‌زمان اراده می‌کردم، بار و بنۀ مختصرم را می‌بستم، عطای کارفرما را به‌‌ لقایش می‌بخشیدم و می‌رفتم. این اتفاق درارتش هم افتاد، هرچند ارتش کارفرما نبود، با این‌همه من با فرمانده و سرپرست مانند کارفرماها رفتار‌کردم، از خیر خلبانی و هواپیمای شکاری گذشتم، با آن‌ها سرشاخ ‌شدم و به تعبیر همقطارها لگد به بخت‌ام زدم. کسی چه می‌داند، شاید حق با آن‌ها بود. هر‌ چه بود یا نبود، خوب یا بد، اینهمه ذاتی و سرشتی‌ام بود؛ انگار ‌بیگانه‌ای در عمق وجودم بزخو کرده بود و هر بار کارم به جاهای باریک می‌کشید، واکنش نشان می‌داد و غافلگیرم می‌کرد.:

«از سر تقصیرات ما بگذر ارباب، یا حق»

شاید به همین دلیل هربار درگیری به‌آخر می‌رسید و غائله ختم می‌شد، مباحثه، مجادله با حریف تا دیر وقت در ذهن‌ام ادامه می‌یافت؛ گاهی چند روز و شب فکر و ‌خیال‌ام را مشغول می‌کرد و گاهی نیمه هایِ شب با داد و بیداد از خواب می‌پریدم. درتبریز اگر چه با کارفرما مشگلی پیدا نکردم و ششکلانی عذرم را نخواست، ولی گوشه و کنایه‌های او به بلشویک‌ها و فرقه مرا به فکر واداشت. گیرم در آن زمان من آوائی مطالبی شنیده بودم و هنوز اطلاعی در بارۀ ماهیت و هویت حکومت فرقۀ آذربایجان و نقش حزب توده و شوروی در این میانه نداشتم. در‌تاریخ رسمی ۲۱ آذر را روز نجات  آذربایجان می‌نامیدند و شاهنشاه در این روز از ارتش سان می‌دید. چرا؟ چون ارتش آذربایجان را فتح کرده بود و هر سال در این روز  از او قدردانی می‌شد. حالا به هنگام حملۀ ارتش به آذربایجان چه وقایعی و چه فجایعی رخ داده بود و چه بلائی به‌‌سر مردم آمده بود، تاریخ رسمی به آن حتا اشاره نمی‌کرد. در تبزیز هم بجز ششکلانی هیچ کسی به آن وقایع تاریخی اشاره‌ای نکرد. انگار تاریخ فراموش شده بود، تجزیه طلب‌ها و بلشویک‌ها گریخته بودند و زندگی ادامه داشت و فقر، نکبت و ذلت در قوری چای پرسه می‌زد.

«ای بابا، این کتاب تو هنوز به آخر نرسیده؟»

عموی لنگ جعفر، اتاق درندشتی در اختیارم گذاشته بود و‌ مرا از رشگ و شپش‌های مسافرخانه‌های ارزانقیمت تبریز نجات داده بود. اصلان شوخ و شنگ اگر چه اصرار و ابرام می‌کرد تا با او شام می‌خوردم، ولی من طفره می‌رفتم و نمی‌پذیرفتم. روزها، بعد از کار، نزدیک غروب، در حاشیۀ شلوغ قوری‌چای که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد می‌فروختند پرسه می‌زدم، سر راه، چند سیخ دل و جگر، جغور‌بغور، یا لول‌‌‌کباب می‌خریدم، سرپائی به‌نیش می‌کشیدم و مزاحم او نمی‌شدم. شب‌ها در آن اتاق برهنه و دلگیر اغلب تنها می‌ماندم؛ تا دیر ‌وقت کتاب می‌خواندم و گهگاهی چند سطری در دفترچه‌ام می‌نوشتم. اصلان مجرد بود؛ جوانان محله اغلب در خانۀ او بزم و بساط عرقخوری و رقص و آواز راه می‌انداختند و رفقای او، آخر هفته، به نوبت، زن تن فروشی را توی خیابان به تور می‌زدند، دور از چشم همسایه‌ها به خانۀ خلوت اصلان می‌آوردند و تا دم دمای سحر به عرقخوری، عیش و عشرت می‌گذراندند.

«اون کتاب تموم شد عمو، این یه کتاب دیگه‌ست»

«کتاب پا نداره، جائی نمی‌ره، بذارش کنار، پا شو بیا پیش ما، بیا شب آخر یه خرده صفا کن. بچّه‌ها یه تیکۀ ناب آوردن.»

«من اهلش نیستم عمو، شما برین صفا کنین»

«پاشو بیا، برات خرجی ور نمیداره، بیا مهمونِ من، سهم تو رو من میدم.»

«ممنون، لطف داری، نه، به خاطر پولش نیست، من…»

«دردت چیه عمو اوغلی؟ لابد از ما خجالت می‌کشی؟»

در اتاق نیمه باز مانده بود، اصلان درآستانه به چپ و راست گردن می کشید، شکلک در می‌آورد و چشمک می‌زد:

«نکنه عاشقی؟ شنیدم مردی که عاشق‌ باشه، نمیتونه…»

در این‌که عاشق بودم و در سفر شب و روز به ونوس‌ام فکر می‌کردم هیچ شکی نبود. با این‌همه، مانع دیگری بود که ربطی به عشق، شرم و حیا نداشت. من یک‌بار پیش از عاشقی در منزل مرد دو انگشتی با شیدا، با آن جنازۀ سرد و بی روح همبستر شده بودم و آن تجربۀ تلخ و چندش‌آور را هنوز از یاد نبرده بودم؛ در آن روز نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که پس ‌از آن از همخوابگی با زنان تن فروش کراهت داشتم و هیچ میلی در من بر نمی‌انگیختند. من اگر چه هراز گاهی با جعفر و سایر همقطارها به شهر‌نو می‌رفتم، ولی به گردش، تماشا، شوخی و لودگی با دوستان قناعت می‌کردم و هرگز بند تنبان‌ام برای زنی باز نمی‌شد.

«من فردا مسافرم، صبح زود باید برم، می‌خوام بخوابم»

«هی، می‌خوای سولماز رو بفرستم بیاد اینجا، ها، یه ‌سیخی بزن، بعد بگیر راحت بخواب»

«اصرار نکن، به پیر میل و اشتها ندارم…»

«مگه می‌خوای کوفته تبریری بخوری که اشتها نداری»

«عمو، کاری از من ساخته نیست، به تو دروع نمیگم.»

«بیا به سولماز کاری نداشته باش، باشه، قبول، بیا لااقل یه استکان عرق سگی با ما بخور، بیا مادام رو ببین، بیا، بچّه‌ها دلخور میشن. بیا، بیا، مادام دیدنی‌ست…»

سولماز میانه سال و به ‌ظاهر روستائی بود، چادر نیمدارش

را هنوز از سرش بر‌نداشته بود و انگار بنا به‌ عادت دیرینه از مرد نامحرم رو می‌گرفت. مادامِ اصلان نگاهی گذرا به ‌من انداخت و بعد

به ترکی چیزی گفت و با حجب و حیا لبخند زد.

«بفرما، نگفتم بیا ضرر نمی‌کنی، دیدی؟ چشم سولماز تو رو گرفته، میگه این جوونک تهرونی چقدر گُزل و با نمکه.»

آن زنی‌که شانه به شانۀ رفقای اصلان، کنار سفره چهار زانو نشسته بود، شباهتی به زن‌هایِ تن‌فروش‌شهرنو و خواهرهایِ خانۀ مرد دو انگشتی نداشت؛ مانند شیدا بزک غلیط نکرده بود؛ حتا زیر ابروهایش را بر نداشته بود؛ سرمه به‌چشم‌ها و ریمل به مژه‌هایش نکشیده بود، نه، ساده و بی‌پیرانه بود؛ مانند شوکت آفرودیت با ادا و اطوار دلربائی و لوندی نمی‌کرد. شاید تازه کار بود و هنوز حرفه‌ای نشده بود. شاید غریب و درمانده بود، خام و بی تجربه بود و بناچار تن به‌این‌کار داده بود. این‌همه در‌یک‌دم از ذهن‌ام گذشت و نزدیک

صبح متوجه شدم که درست حدس زده بودم:

«بن غریب، سن غریب.»

رفقای اصلان او را تا دم دمایِ سحر راحت نگذاشتند. اتاق من اگر چه در آن سوی راهرو بود، ولی تا دیر وقت قهقهۀ مستانۀ آن‌ها را و هراز گاهی التماس و زاری زن را می‌شنیدم و گاه و بیگاه شوکت روی صفحۀ کتاب‌ ظاهر می‌شد و شوخی و شیطنت می‌کرد. راستی آفرودیت مهرآباد به کجا رفته بود؟ شاید شوکت آفرودیت به سرنوشت شیدا دچار شده بود؛ شیدا سر از شهرنو در آورده بود، شاید شوکت افرودیت… شاید، نه، دل ام بار نداد و او را به شهر نو نبردم، نه، چرم ساغری بالزاک را بستم، شوکت در مه و محاق محو شد و خوابم برد. نزدیک سحر لنگۀ در چوبی اتاق به دیوار خورد، سراسیمه از خواب پریدم و گیج و حیرت زده توی جا نشستم:

«قارداش، قارداش!»

صدایِ سولماز گریه‌آلود و ملتمسانه بود، کمک می‌خواست، گویا از اذیت و آزار آن‌ها به تنگ آمده بود، ذله شده بود، از چنگ رفقای سیاه مست اصلان گریخته بود و به‌ اتاق من پناه آورده بود: انگار جوان‌ها از زن سیر شده بودند، با او شوخی و تفریح می‌کردند یا این که می‌خواستند هماغوشی ما را ببینند. هر‌چه بود، هر نیتی که داشتند، پشت در اتاق ازدحام کرده بودند و من پچپچۀ آن‌ها را می‌شنیدم و دم نمی‌زدم. زنِ فراری مثل گربه به ‌‌زیر لحاف‌ خزید و من در آن گوشۀ تشک، پشت به او، مچاله شدم. شاید اگر رفقای مست اصلان به تماشا نمی‌آمدند، پشت در پچپچه نمی‌کردند و در گلو نمی‌خندیدند، بی‌شک آن زن خسته و خراب به خواب می‌رفت. گیرم سولماز مثل من حضور آن‌ها را احساس کرده بود، پی به نیت آن‌ها برده بود، بی صدا اشک می‌ریخت و به ‌ترکی حرف می‌زد و می‌لرزید. انگار از روزگار می‌نالید و با سرانگشت و مهربانی موهای نرم و بلند مرا نوارش می‌کرد. تسلیم شدم؛ رو به او برگشتم. سرش را روی سینه ام گذاشت و به هق هق افتاد:

«بن غریب، سن غریب»

من اگر چه زبان او را نمی‌‌فهمیدم، ولی از‌کلمۀ «غریب» پی به‌ تنهائی، بی‌کسی و عمق رنج و اندوه او می‌بردم. رنج و اندوه در صدای زن موج می‌زد و قلب من از درد تیر می‌کشید، ایکاش ترکی بلد بودم، کاش… گیرم یک جمله، حتا یک کلمۀ مهر‌آمیز به ذهن‌ام نمی‌رسید تا به‌همدردی و دلداری به‌ زبان می‌آوردم و دل روی دلِ او می‌گذاشتم. نه، به‌هم ریخته بودم، زبان‌ام بند آمده بود، لال شده

بودم؛ حتا زبان فارسی را از یاد برده بودم. جنب نمی‌خوردم: میّت!!

سرانجام به خودم آمدم و جملۀ او را زیر لب تکرار کردم:

«سن غریب، من غریب.»

غریبی زبان مشترک ما شد، هق هق سولماز فروکش کرد، و به مرور در کنار من آرام گرفت؛ زمزمه ها و پچپچه‌های پشت در نیز برید. بی شک رفقای اصلان نفس‌ها را در سینه‌حبس کرده و با اشتیاق انتظار می‌کشیدند. انتظار…! چه اتفاقی افتاده بود؛ سولماز رام و آرام شده بود، مثل موم نرم شده بود و مهر و محبت‌اش را بی دریع نثار می‌کرد. اشک می‌ریخت و به نرمی می‌شکفت! سولماز آن چیزی را نثار و ایثار می‌کرد که آن‌ها سرتاسر شب در طلب‌اش له‌له زده بودند و در‌ «تن» او نیافته بودند: مهر و محبت! جوان‌ها جسم بی‌جان او را چندبار با شهوت وخشونت تصاحب کرده بودند و حالا پشت در اتاق انگشت به ‌دهان و حیران مانده بودند و از خودشان می‌‌‌پرسیدند: چه معجزه ای رخ داده بود؟ چرا و چگونه سولماز به ‌این‌جا رسیده بود؟ چرا یک‌دم زبان به‌کام نمی‌گرفت و قربان صدقۀ غریبه می‌رفت؟ چرا سر و موی او را می‌بوسید و اشک می‌ریخت؟ من که ترکی بلد نبودم و هیچ حرف محبت‌آمیزی به او نزده بودم؟ من که دست از پا خطا نکرده بودم، من فقط و فقط گوش می دادم، مثل سنگ صبور خاموش بودم و گوش می‌دادم، سنگ صبور …

لنگۀ در اتاق به دیوار خورد، جوان‌ها هجوم آوردند، دیلاقی لحاف را از روی ما کنار زد، مثل بختک روی سولماز افتاد، رفقا بیخ دیوار ردیف شدند و به تماشا ایستادند. اصلان و رفقای او محو و مجذوب شده بودند و مرا نمی‌دیدند که در روشنائی صبح صادق لباس می‌پوشیدم. نه، هوش و‌ حواس آن‌ها جایِ دیگری بود. کوله‌ پشتی‌ام را برداشتم و روی پنجۀ پا از اتاق بیرون رفتم. یک‌دم توی حیاط پشت پنجره پا سست کردم، تماشاچـی‌ها با شور و شوق آن

جوانک دیلاق را تشویق می‌کردند: «یاشاسین، یاشین…!»

از خیر وداغ با اصلان، با میزبان ام گذشتم، بیزار و دلچرک رو برگرداندم و لیچاری زیر دندان جویدم و راه افتادم.

«کلۀ سحر کجا داری می ری؟»

قوری‌چای هنوز از خواب بیدار نشده بود، کوچه‌ها خلوت و خاموش بود و من که بی خبر از خانه بیرون زده بودم، توی پیاده رو به‌ یاد آوردم که کتاب تاریخ هیجده سالۀ آذربایجان را لب طاقچه جا گذاشته‌ام. کتاب بهانۀ خوبی بود تا بر می‌گشتم و با اصلان خدا حافظی می‌کردم، با این‌همه بر نگشتم و به راه‌ام ادامه دادم:

«شاید از رضائیه دوباره برگشتم تبریز»

از چند روز پیش بنا به توصیۀ خلیل، تصمیم گرفته بودم از بندر شرفخانه، با کشتی به رضائیه بروم و اگر بشود، چند ‌صباحی در آن‌‌جا کار و سیاحت کنم. به‌ نظر خلیل بندر شرفخانه و ساحل دریاچه زیبا تماشائی بود؛ کشتی مسافربری از‌کنار جزیزۀ کوچکی می‌گذشت و مسافرها برای سیاحت و تفریح سوار کشتی می شدند و سفر روی دریاچه خوش می‌گذشت. گیرم خلیل به من نگفت که رضائیه شباهتی به شهر تاریخی، سرزنده، پر جنب و جوش تبریز نداشت و برای کارگر نقاش‌ ساختمان به ‌سادگی کار پیدا نمی‌شد. شاید اگر شناختی از وضع آن شهر می‌داشتم، دو روز در شرفخانه نمی‌ماندم و زودترحرکت می‌کردم. در هر‌حال عجله‌ای نداشتم،  کسی، در هیچ کجا چشم انتظارم نبود، به هیچ کسی، حتا به مادرم نگفته بودم به ‌کدام سو می‌رفتم، چرا می‌رفتم و چه روزی به خانه بر می‌گشتم، هیج مقصد و منظور مشخصی نداشتم، مانند قاصدکی همراه نسیم می‌چرخیدم و می‌چرخیدم: کار، کار، گشت و گذار!

«تو انگار ترکی بلد نیستی؟ غریبی؟»

در راه شرفخانه با مردی کوتاه قد، سیاهچرده، کج خلق و بد‌عنقی آشنا شدم که اسم بی‌مسمائی داشت: قهرمان! سگرمه‌های این مرد به‌‌ندرت باز می‌شد، از همۀ مردم، از ساحل ماسه‌ای، آسمان آبی و زلال و هوای دلپذیر، حتا ازدر و دیوار ناراضی بود و مدام زیر لب نق می‌زد و به‌‌ هر بهانه‌ای غرولند می‌کرد. قهرمان گویا از زن‌ها خیری ندیده بود، خاطرۀ تلخی از ازدواج و زندگی مشترک داشت، همسرش گویا به او خیانت کرده بود؛ با نفرت از زن‌ها یاد می‌کرد، با اینهمه، اگر فرصتی دست می‌داد، متلک می‌گفت و از چشم چرانی نیز غافل نمی‌شد. قهرمان بی مبالات، سمج و بد پیله بود، مثل کنه به من چسبیده بود و موی دماغ‌ام شده بود: «یشمی تلخ…»

«چی بلغور می‌کنی؟ یشمی تلخ دیگه چه صیغه‌اییه؟»

قهرمان مرا به یاد «یشمی تلخ» انداخته بود:

«می رم گشتی اونجا بزنم و اگه بشه چند روزی کار کنم.»

«چی؟ تو از اون سرمملکت، اومدی بری رضائیه کار کنی؟  ما رو گرفتی؟ همه از اینجا می رن تهرون دنبال کار، تو …»

«گفتم من به قصد سیر و سیاحت اومدم این طرف‌ها، اگه

کار گیر بیاد، به قدرخرج سفرم کار می کنم و باز راه می‌افتم.»

«والا به ریخت و قیافه‌ت نمیاد کارگر نقاش باشی»

قهرمان درست حدس زده بود، سه سال در نیروی هوائی پشت‌ام باد خورده بود، از این گذشته فراری و عاشق بودم، تمیز و

مرتب لباس می‌پوشیدم و به ظاهر شباهتی به کارگرها نداشتم.

«لباس کار که بپوشم، ریخت و قیافه‌م عوض می‌شه»

«می‌خوای بری رضائیه چکار، رضائیه که جای دیدنی نداره، همینجا بمون، بیا اتاق من، به یارو میگم یه تخت اضافی بذاره، به حساب من، گور جهودهای یزد، باشه، همه چی به حساب من…»

شب ها هوا گرم بود؛ مسافرخانه‌چی تخت‌ها را توی محوطۀ درندشت مسافرخانه چیده بود و مسافرها زیر آسمان می‌خوابیدند. تخت قهرمان کنار باریکه راه، در مسیر رفت و آمد بود و چیزی از چشم‌اش دور نمی‌ماند؛ قهرمان شب‌ها روی تخت یله می‌داد، از هر دری حرف می‌زد و هربار با نفرت روی زمین تف می‌انداخت:

«استخوون زن جماعت کجه، هر کاری که بکنی… ببین، از من بشنو، هر جا رسیدی یه گلی بچین و برو، ازدواج نکن. حیف تو نیست، من اگه چشم و ابروی تو رو داشتم، آره، دل می بری.»

یک‌دم از ذهن‌ام گذشت: هر زنی بجای همسر او بود، دوام نمی‌آورد، از خانۀ این مرد فرار می‌کرد و به ابلیس پناه می‌برد:

«هرکسی این چرند رو گفته، مخش عیب و ایراد داشته.»

«چی؟ چی؟ تو، تو یعنی از پیغمبر اسلام عاقلتری؟»

«آخه پیعمیر خیال می‌کرده خدا زن رو از استخون کج آدم آفریده، گیرم داروین با علم ثابت کرده که ما از نسل میمونیم…»

«هی، کجا راه افتادی، چرا فرار می‌کنی؟»

«میخوام شب آخر چرخی کنار دریاچه بزنم.»

«یه دقیقه صبر کن تا منم بیام. صبر کن، صبرکن، آب تنی تو شب کیف داره، واستا، واستا اومدم…»

قهرمان غیر قابل تحمل شده بود؛ یکدم مرا رها نمی‌کرد و زبان به کام نمی‌گرفت. همه جا سایه به سایه‌ام می‌آمد و با آن بوی گند دهان‌اش رنج و عذاب‌ام می‌داد. چاره‌ای نبود، صبح زود بیدار می‌شدم، او را جا می‌گذاشتم و تک و تنها در دریاچه شنا می‌کردم؛ یا دور از مردم، دور از دسترس قهرمان در ساحل خلوت زیر آفتاب دراز می‌کشیدم. گیرم بعد از دو روز، از تکرار، از بیکاری، تنهائی، شنا، ساحل و دریاچه حوصله‌ام سر رفت، نه، بیکاری و تن پروری با

طبیعت من سازگار نبود. خیـلی زود دچار عذاب وجدان و اضطراب

می‌شدم و همزادم مرا به زیر اخیه می‌کشید: « خب، که چی؟!»

«رفیقت کجا رفت، ها؟ قهرمان با تو نیومد؟»

روی عرشه جوانکی لاغر و عینکی کنارم ایستاده بود، به قهرمان اشاره می‌کرد و با تحقیر و تمسخر لبخند می‌زد. همسفرم گدا صورت، خنک و بی‌نمک بود؛ چشم‌های نخودی‌اش از پشت آن عینک ته استکانی، مانند چشم‌های قورباغه در گودی حدقه‌ها دو دو می‌زد، گوشۀ لب‌هایش از پرحرفی کف کرده بود؛ از راه نرسیده، بدون آشنائی قبلی مرا به حرف گرفته بود و حرف و حرف می‌زد:

«یارو دیروز به‌من پیله‌کرده بود، دست گذاشت رو معامله‌م، می‌خواست منو بکشه رو‌ خودش، می‌گفت کرایۀ اتاقم رو میده…»

من از وراجی‌ها و بوی دهان قهرمان به ‌تنگ آمده بودم، از

او گریخته بودم تا روی دریاچه، در‌تنهائی، به‌یاد یار و دلدارم خیال می‌بافتم. نشد، جوانک عینکی جای قهرمان را گرفت:

«می‌دونی، و اسۀ همین زنش ازش جدا شده. می‌گفت زنکۀ بی‌حیا لنگه کفشش رو دمرو روی میز رئیس دادگاه گذاشته و گفته

واسۀ این می‌خوام ازش طلاق بگیرم…»

سرم سنگین و دلتنگ بودم وحوصلۀ گفتگو نداشتم. گیرم جوانگ عینکی کوتاه نمی‌آمد و دست بردار نبود:

«می‌دونی، تو مملکت ما به همجنس باز میگن منحرف، ولی شنیدم تو انگلیس مردها با هم ازدواج می‌کنن، بنظر تو…»

«در مملکت گل و بلبل ما به پسر بچه‌ها تجاوز می‌کنن، این با همجنس گرائی فرق داره…»

«‌بچه بازی کدومه، طرف مأبونه، دنبال سفت ‌زن می‌گرده»

«توی دنیای ما هر‌کسی دنبال یه چیزی می‌گرده، من دنبال آسپرین می‌گردم، سرم درد می‌کنه، انگار سرما خوردم.»

تویِ کشتی تب و لرز کردم؛ بیمار و نزار به رضائیه رسیدم؛ با این‌همه فردای آن شب، صبح زود، راه افتادم و به دنبال کار همه جا را زیر پا گذاشتم. گیرم بی‌فایده. به‌ قول مرغدل تخم کار را ملخ خورده بود. به‌هر جا که می‌رفتم و از هر‌کسی می‌پرسیدم، شانه بالا می‌انداخت. دو روز همه‌جا را پرسه زدم و سرانجام نا امید، خسته و خراب به مسافرخانه برگشتم و مثل جنازه روی تخت افتادم. بیمار و نا امید! من به بیماری و بیکاری فکر نکرده بودم. غافلگیر شدم و  دغدغه و اضطراب به‌‌سراغ‌ام آمد. اگر چند روز دیگر در مسافرخانه می‌ماندم، تتمۀ پس‌اندازم ته ‌می‌کشید و نمی‌توانستم حتا به تبریز برگردم و از ششکلانی یا اصلان کمک بگیرم. باری، چاره‌ای نبود، باید به‌خودم نهیب می‌زدم، از‌جا برمی‌خاستم و راه می‌افتادم. به‌یاد ندارم کی‌گیج و منگ بلیط خریدم، کی سوار اتوبوس شدم و کی به تبریز رسیدم. توی گاراج با صدای نخراشیدۀ شاگرد شوفر از خواب پریدم. لیچ عرق بودم و هنوز تب و سرگیجه داشتم؛ با وجود این مانند خوابگردها، به طور غریزی راه‌ام را به‌ طرف «نقش جهان» کج کردم: «یشمی تلخ!» سر به‌زیر و آرام‌آرام قدم می‌زدم و به کسی توجهی نداشتم، شاید اگر سولماز مرا به نام صدا نزده بود، او را در پیاده رو شلوغ نمی‌دیدم: «سولماز؟!» یکه خوردم، یک‌دم پاسست کردم؛ ابروهای سولماز بالا جست، چهره‌اش از شادی شکفت، با دو دست بال‌هایِ چادرش را بالا‌برد و باز کرد تا شاید او را می‌شناختم، مسیرم را عوض می‌کردم و با او می‌رفتم. به‌کجا؟ چند ثانیه وسوسه شدم، منگ و مردد ایستادم و از سرشانۀ رهگذرها گردن کشیدم، سولماز در پیاده رو منتظر بود و من نمی‌توانستم تصمیم بگیرم، نه، هنوز تب و لرز واگذارم نکرده بود، سرم وامی چرخید؛ چشم‌هایم سیاهی می‌رفت و پلک‌هایم خود به خود روی هم می‌افتاد: سولماز!

صدائی از راه دور می‌‌‌‌آمد و توی سرم مکرر می‌‌‌شد: «یشمی تلخ، یشمی‌‌تلخ.» یکدم بعد صدایِ آشنا برید و من چشم باز کردم؛ سولمار در پیاده رو نبود، سولماز رفته بود.

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵