حسین رحمت: طناب

حسین رحمت:

طناب

همان‌جا که بودم ایستادم و گوش دادم. صدایش را می‌گویم.یک جوری بود مثل ناله.درست رو به دستگیره پایینی کابینت فلزی نشسته بود. نمی‌شد نزدیک‌تر بروم. دو متریا بیشترباهاش فاصله داشتم. همین‌طور نگاهش می‌کردم. نمی‌خواستم بترسانمش. می‌ترسیدم رم کند برود زیر خرت‌وپرت‌های گاراژ.

روشن نبود از کجا امده است.  برای همین  گفتم کاری نکنم رم کند و در برود . صبر  کنم  کارش را بکند و بعد لابد می‌رود جایی که از آنجا آمده است. همان‌طور که اسیر صبوری خودم بودم  نمی‌ دانستم  چرا به دستگیره ی کشویِ پایین کابینت چنگ می زند و سعی می‌کند آن‌را به‌طرف خود بکشد.  حالتی نشان می داد که نمی خواست نزدیک او باشم این‌ها را می‌نویسم تا بگویم که  بدانید چه حالی داشتم آن  روز.

می‌توانستم کمی‌ جلوتر بروم و آت‌وآشغال‌های دور و برش را با چیزی جابه‌جا کنم ولی سر جایم ایستادم و تکیه دادم به دیوار و از انجایی  که هر حرکت نابجا منجربه ختم ماجرا می شد از جایم تکان نخوردم و به او خیره ماندم . می دیدم که تلاش  می‌کند کشو را به‌طرف خود بکشد و این کارآسانی نبود.

همین قدربگویم که مدام پنجول می کشید وبعد از هر پنجول، با حالتی قهر وهیبتی پر از خشم  به من نگاه می‌کرد. آن موقع بود که دیدم چشم‌های عسلی دارد. حتم دارم می‌دانست که تکیه داده به دیوار مواظب حرکاتش هستم. می‌خواهم بگویم  بی‌تابی هم نمی‌کرد .

من هم همین را می‌خواستم. می‌خواستم بدانم که توی آن کشوی پایین کابینت که خیال می‌کردم آت‌وآشغال‌های ابزارهای سبک بنایی را جا داده بودم چه چیزی هست که او با پنجول دستگیره را می‌گیرد و به‌طرف بیرون می‌کشد.

چه‌کار می‌توانستم بکنم.؟ نگاهی به ته باغ انداختم و خواستم بی خیال بشوم و بروم به کارهام برسم ، ولی نمی دانم چرا همان جا خیره به او ماندم.

توی همین فکرها، از لای درز کشو چیزی که چشمم را گرفت  به گمانم  بافه‌ای از موی سر بود. بعد به سرم زد که با لگد زدن به قوطی رنگ‌های خالی ، بترسانمش. همین کار را کردم. جیغ کشید و به‌طرف باغ رفت. دستگیره کشو را به‌طرف بیرون کشیدم. به‌راحتی باز نمی‌شد. کابینت را تکان دادم. کشو کمی‌ بیشتر باز شد ولی نمی‌شد  داخل کشو را به‌راحتی ببینم . آن بافه مو بر روی پیشانی یک سر بود. خون خشک شده هم بود. حالا یادم نمی‌آید که سر کی بود. اما  سرآدم  بود.

رفتم ته باغ .  به عقلم نمی رسید  به چی باید فکر کنم. روی صندلی کنار افرا نشستم. سایه ام مثل یک ادم قوزی کنارم نشسته بود. کاری نمی توانستم بکنم جز اینکه به جایی نگاه کنم و فکر کنم.  انگاریک کسی از درگاه  نیمه روشن گاراژ بیرون می آمد و در فضا محو می شد  ودر همان حال  عده ای را به نام صدا می زد.  مرا در زمان های آشفته ، غوطه ور می کرد.

سعی کردم که همه ی آن ماجرا ها ی گذشته را برای خودم واگو نکنم و برای همین   به باغچه ی که در دل حیاط بود نگاه کردم ببینم  نهال کاشته ام رشد کرده است یا نه. درهمین حال وهوا، دیدم ازگوشه سمت چپ باغچه، سر طنابی ازتل خاک باغچه‌ بیرون زده است . صدای غارغار کلاغ‌ها هم می‌آمد. از کلاغ‌های سیاه می‌ترسیدم.

به سر طناب نگاه کردم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که شاید آن روزی که نهال می کاشتم هوا تاریک بوده و حتم طناب را قاطی کود توی باغچه جا گذاشته بودم . ولی اینکه سر طناب راست‌راست از دل باغچه قد بکشد بیاید  بالا چیزی بود که فقط در خواب و رؤیا سراغ کسی می آید ، نه درآن عصر خاکستری. ترسم وقتی بیشتر شد که دیدم طناب  قد می کشد  و نزدیک می‌شود.

برای خلاصی از دست ازاین افکار گفتم پاشم  بروم توی خانه، نوشیدنی بخورم و تلویزیون نگاه کنم ویا بروم بیرون و به فکر این چیزها نباشم، ولی همچنان بر صندلی  زیر سایه افرا نشسته بودم.توی باغ سکوت سکوت نبود. سکوت خودم بود واز کمترین صدایی وحشت می کردم حالا.

زیرچشمی ‌نگاهی به طناب انداختم دیدم دارد می‌آید طرف درخت . به یک قدمی‌ درخت که رسید از حرکت بازایستاد. قد کشید وراست جلوی م ایستاد و شروع کرد به بال در آوردن ازهر دو سو. صدای بال بال زدن  بال‌ها ی طناب هرآن بیشتر می شد و سرم را به دوار می انداخت .

پرسید: ” ترسیدی؟”

شاید گفتم: ” البته که ترسیدم. ”

 

چاره‌ای نداشتم جز اینکه نگاهش کنم تا ببینم چه می خواهد بکند .فکر کردم  شاید برگردد سر جای اولش  و یا حالا که بال‌دارآورده، بال بکشد برود طرفی. فکرهای دیگری هم به ذهنم رسید، اینکه نکند ، بیاید بپیچد دور گردنم. ازدست این بلاهت و این فکرها  راستی راستی در عذاب بودم .

 

پیشترها توی یک کوچه بن بست در نارمک زندگی می‌کردم. همسایه ها برایم عین ظلمت و انگشت نما شده بودم وازطرزنگاه اهل محل در امان نبودم و گاهی خودم رامثل یک آونگ در تهی گاه دنیا می دیدم . برای همین و از ترس مردم شبانه و بی سر وصدا به این مکان دور افتاده نقل مکان کردم تا ناشناس بمانم.  توی اداره برادر ناصریان صدایم می کردند ازین اسم خوشم نمی امد ولی گریزی نداشتم .

 

توی این محله، مثل محله ی قبلی ، محرم دل ندارم.  خانه عین چاردیواری زندان است . تنها که باشم روز و شب‌، پیکر خیلی ها را روی سینه دیوارمی بینم. چهره‌ها و شتک‌های خون از پس‌ هاله‌هایی جلو می‌آیند و چون واقعیتی بیدار نمایان می شوند.

 

بماند این‌که توی اداره سر گروه بودم و بیاوبرویی داشتم . وقتی بچه‌های تیم سرنخی از زندانی به دست نمی‌آوردند، می‌رفتم توی سلول واول به آرامی باهاشان حرف می زدم و بعد می‌رفتم، می‌رفتم و می‌رفتم تا جایی که بروم سراصل مطلب ومی گفتم که اقرار کنند. اگر مقاومت می کردند، خونم به جوش می امد وخون آلود بیرون می امدم و عقل م  قد نمی داد که سر انجام این کارها به کجا ختم خواهد شد.

 

بدون اینکه سر بچرخانم و به طناب نگاه کنم به سرم زد  از حصار دو متری دور باغ   بالا بکشم و فرار کنم. ولی فکر کردم فکرفرار منشعب از کارهایی است که قبلن انجام داده بودم و برای همین از فکر فرار منصرف شدم.

حیاط  هنوزروشن بود و به همان شکلی نبود  که دیروز بود.  باغچه هم مثل  دیروز  نبود و به نظر می رسید که باغ و باغچه صاحب منزلتی شده بودند و بخواهند   به سرانجامی برسند.

 

از پای درخت افرا بلند شدم، وهمین‌هایی را که گفتم با خودم بردم توی خانه و نزدیک پنجره بر صندلی نشستم و به باغ نگاه کردم. طناب هنوز همان‌جایی بود که بود. کمی‌ مایل به رنگ قرمز.

 

حالا نزدیک شب است و شب دارد می‌آید. برای تسکین لبی تر می‌کنم و دو سه استکان دیگرمی‌خورم تا ذهنم ورز بیاید وتکه‌ای  پنیر با سر انگشت به دهان می‌گذارم . دنباله فکرها مدام مغزم را شیار می دهند .

حالا غروب است و چشم‌ یاری نمی‌کند توی حیاط را به‌ راحتی  ببینم. می روم توی آشپزخانه و با فشارکلید ، چراغ های دور تا دورحیاط را روشن می کنم. بعد می روم پای پنجره.

طناب  راست قامت  پشت پنجره است . تای پنجره را بازمی کنم  تا بهتر ببینم. صدایی نمی‌آمد. طناب  می آید تو وقدری طول کشید تا شانه‌به‌شانه ام  قد بکشد . بعد چرخی زد و روبه‌روی من ایستاد.  . دلم هری ریخت پایین . نمی‌دانستم چه بگویم التماس کردم وزانو بر زمین زدم. طناب دور گردنم پیچید و چیزهایی گفت که نمی‌شنیدم. خواستم دست به دیوار بگیرم تا بفهم‌ام چه بر من می‌گذرد که به صورت افتادم بر کف اتاق. به همین سادگی که می‌گویم. سعی کردم بلند شوم. نتوانستم .رمق نداشتم .  افسار بر گردن  می‌کشیدم پای پنجره.  شاید به التماس گفتم:

“خیالات بسرمان زده بود. بی خبر بودیم والله . ”

 

جوابم را نداد و ازقاب پنجره کشاندم بیرون و کشان‌کشان کشاندم  توی حیاط. از گوشه‌ی چشم که نگاه کردم دیدم خیلی‌ها دورتادور حیاط ایستاده‌اند.  روی پشت‌بام هم پر شده بود از آدم. بعضی‌ها را شناختم و از هیبت آن‌ها هراس کردم.

مه توی باغ بود و همه ی آنهایی که در باغ بودند، سر زنده  با مشعلی شعله‌ور نزدیک می شدند.

با اشاره طناب،  دو نفر جلو آمدند و بردنم  پای چوبه داری که در حیاط بر پا بود. مهلت ندادند. نگذاشتند نفس بکشم. توی  یک  لحظه، آن‌که بلندقدتر بود یک‌راست آمد طرف چوبه دار و انتهای طناب را از دل خاک باغچه بیرون کشید و سر طناب را تاب داد دور چوب افقی قسمت بالای دار. گربه هم روی لبه‌ی باغچه نشسته بود.  درکنار او سرآدم  توی کشوی کابینت هم  که  حالا با نوارهای رنگین تزیین شده بود با دو تا چشم زنده خیره مانده بود به من.

 

لندن

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴