رضا بهزادی؛ نگاهی به داستان “چیزی رخ نداده است” اثر نسیم خاکسار
رضا بهزادی
نگاهی به داستان “چیزی رخ نداده است” اثر نسیم خاکسار
داستان شامل ۷ فصل میباشد که فصل اول با تنهایی فریبرز در خانه و تنهایی نیجرسو( موسی) در پارکها شروع میشود و با تنهایی فریبرز در خانه و سرگردانی خرگوش کوچولوی تنها در پارک پایان مییابد. خواننده از همان صفحات نخست میداند که هستی در این دوره از زمان با تنهایی انسان و تلخکامی او به جنگ نشسته است، جنگی که به زندگی و گاه به پایان تنهایی انسان مهاجر ختم میشود، خواننده میداند که نیجرسو و ذهن تلاشگر و دوستانه فریبرز همراه او خواهد بود، گرچه گاهی بار هستی سنگینتر از آن است که ما انتظار داریم و انسان در تنهایی خویش است که به قدرت همیاری و همکاری پی میبرد، و چه خوب که آن باشیم که هستیم، نه کمتر و نه بیشتر، و فریبرز به آن دست یافت و در آخر داستان نویسنده این صمیمیت را در روزهای پردرد انسان مهاجر بخوبی قلم زده است.
فصلها در بیشتر موارد از طریق فریبرز و نیجرسو، و گاهی نیز از سوالهای فریبرز و گاه از تلاش او برای فهم اتفاقات به هم ارتباط پیدا میکنند، اگرچه هر کدام میتوانست برای خود داستانی باشد.
نویسنده مرگ و زندگی را در دوران کرونا به چالش میکشاند و به ما در کنار زندگی روزمره، مرگ را که گاهی ناگهانی میآید “مانند جسد مردی که در کانال آب پیدا شد”، و “گاه آهسته”، چون نیجر سو(موسی) به ما گوش زد میکند.
فریبرز که شخصیت اصلی این داستان میباشد از دیرباز آرزویش نوشتن داستان و یا ترجمه بلند بوده است و این بار در دوران هجوم ویروس مرگبار موفق میشود که داستان خود را در زمانی کوتاه شاید همان زمانی که به تنهایی در شهر اوترخت هلند زندگی میکرد از طریق راوی پرحوصله به دست نویسندهای با تجربه و عمق نگر، اما ساده نویس به نگارش وادارد.
داستان ساختاری بسیار ساده و منسجم دارد، شخصیتها: در کنار فریبز که شخصیت اصلی میباشد سهراب ،آرامش، بهرام و مشخصتر از دیگران ، نیجرسو و هرمن نقشی یرجسته دارند .البته توماس و مارگریت و امیلی نیز هستند، آنچنان که نیز همسر و دختران فریبرز نیز نقشی منفعل دارند.
مکان در کشور هلند و در شهر اترخت و اطراف آن میباشد، البته نوع زندگی و مردم و قوانین حاکم و وجود دمکراسی و ووو، میتوانست در نقظه ای دیگر در اروپای غربی و مرکزی باشد. زمان به سالهای ۲۰۲۰/۲۰۲۲ ختم میشود، سالهای خاکستری و مرگبار، روزهای انتظار و جدایی، روزهای پریشانی و بیخبری، درست مانند دوران جنگ که همگی منتظر دو خبر بیشتر نیستند: خوب یا بد، همین.
فریبرز از طریق ایستادن در بالکن خانهاش با دنیای خارج از خانه ارتباط برقرار میکند و از طریق همین تماشا و صحبتهای کوتاه میباشد که به اخبار محله و منطقه محل زندگیش آگاه میشود و از همین بالکن است که به نیجرسو و زندگیش پی میبرد، اما ذهن او به افقهای دیگری کشیده میشود و از طریق همین افقهای دور و نزدیک است که سعی و تلاش میکند در فهم نیجرسو، به اصولی کاشتن درختان و نگاهی جدید به انسانها و نیازهای آنها،و بخصوص توجه اش به دنیای پیرامون، حتی به موجودات غیرزنده .
نویسنده با آوردن عنصرهای مهم این دوران خاکستزی، بخصوص در ایران از جمله کتابی که باز نمیشود و کرکسی که نگهبان است و کوسه مرده در بهمنشیر آبادان، جوخه اعدام، و پریشانی سهراب و عدم اعتمادش به دوستی یا دوستان، نقش توماس و برخورد هرمن با دنیای خود و فهمیدن مارگریت، کمک زنان به آوارگان و بیخانمانها، شهرداری و نقش آن در پارک و بردن خرگوشها، و خود فریبرز و نگاه او به گذشته و خوابهایش، نقش درختان و جسدها در کانال آب ، و دیگر مسائل و سمبولها و نهادینه شدن بعضی از کارها و قوانین در یک کشور اروپایی که سالهاست پرچمدار دمکراسی میباشد و در آخر خرگوش کوچک سرگردان و تنها ، همه و همه گویای واقیعیتی است که ما در آن سهیم هستیم و آموخته ایم و باید بیشتر بیاموریم.
نویسنده به درستی به رنج و تلخ کامی بشر در این دوران اشاره میکند اما زندگی نقش برجستهای به خود میگیرد، چون راوی با حوصله خواننده را در ماجراها به دنبال خود میکشاند.
داستان با فصل رگبار مردگان شروع میشود و فریبرز با اولین جسد ناشناسی در کانال آب در نزدیکی خانه خود آشنا میشود و بعد از آن فریبرز به گذشته دور، به جنوب ایران، به بهمنشیر و سده در آبادان سیر میکند و خاطره کوسهای مرده را در جوی آبی که از شط جدا شده بود و جسد نوازدی در جوی آب سده که به شط بهمن شیر ختم میشود به یادش میآید.
در ادامه سنجاقکی که در خانه اسیر میشود با دستان فریبرز آزاد میشود، با اینکه برایش بسیار زیبا و دلپذیر بوده.
“آن قدر کوچک و زیبا بود که نمیتوانست از دیدن آن دل بکند”
فریبرز بیل زدن هرمان را در خواب و بیداری به یکسان دیده است و با چشمان خود در خواب دیده است که هرمان آنوک را که همان مارگریت باشد به خاک میسپارد، و حتی بعد از بیداری سراغ زن را میگیرد، او نمیتواند بین بودن و نبودن، شدن و نشدن را به درستی تفکیک کند.
سهراب دچار مشکل روحی میشود و فکر میکند که دوستی یا دوستان او را تعقیب میکنند و بیمار گونه دچار مشکلی میشود که برای همگی میتواند بسیار خطرناک باشد، اما با کمک آرامش و فریبرز ، و اعتماد این دو آرام آرام خود را باز مییابد، و میگوید” چقدر خوشحالم که دوستانی چون شما دارم”
البته آزادی سنجاقک و دیگر عناصر آورده شده میتوانند سمبولیک باشند که خواننده در تمام داستان دنبال خواهد کرد، و از همین طریق ما شاهد فهم بهتر روند داستان میشویم.
فریبرز در خواب و بیداری به یاد تیرباران شده گان در ایران میافتد و بخصوص یادآوری تیرباران هوشنگ انوشه “با چشمانی باز و لبخندی بر لب” او را سخت آزرده میکند، فریبرز خواب و بیداریش به هم ارتباط دارد و تلخکامی بشر در برابر تلاش به پیکار هم میروند.
فریبرز از بالکن خانه شاهد زندگی و ادامه حیات انسانها میشود. مردی را تماشا میکند که با سری کج و رو به آسمان راه میرود، زنی را که هر روز با چکمهای برپا در آنجاست، او ورزش زنان در پارک را شاهد است، و دیدن پسر و پدری از آسیای شرقی، شاید از ویتنام و شاید از اندونزی. او از طریق هرمان با امیلی و دو زن دیگر آشنا میشود. این سه زن به پیرمردان و پیرزنان کمک میکنند و فریبرز به هدف انسانی و کار بشردوستانه آنها پی میبرد.
فریبرز به هویت اصلی و زندگی گذشته نیجرسو که اسم واقعی او موسی است و خط اصلی داستان است پی میبرد و نویسنده به این شکل موسی را به فصلهای گذشته وصل میکند، زیرا در تمام فصلها نیجرسو یا حضور دارد و یا اینکه حضورش به شکلی حس میشود. او (موسی) به مدت طولانی غایب میشود و همین فریبرز را نگران میکند و خواننده به ارتباط روحی فریبرز با نیجرسو پی میبرد و در همین راستا فریبرز با ایمیلی در مورد نیجرسو به گفتگو مینشیند.
“او که خود را انسانی معمولی میدید بین نوع دیدنش از شکل هایی که شاخههای درختان برابرش پیدا میکردند و نوع نگاهش به چهره نیجرسو که رنج کامل بشری و تلخی زمانه ای را که در آن به سر میبرد در خطوط خود فریاد میزد یک خط ارتباطی میدید”.
آخرین فصل خرگوش تنها نام دارد و در اینجا فریبرز بعد از مرگ نیجرسو در کانال آب (درست مانند جسد در فصل اول در همان کانال آب) برایش یادآوری میشود که همسر و دختر نیجرسو جلوی چشمان او قبل از رسیدن به اروپا غرق میشوند و آنگاه بهتر از گذشته نیجرسو را درک میکند، او پریشانی روحش را از غم وجودش و رنج درونش درک میکند و ما شاهد تلخکامی انسان در دوران سخت هجوم ویروسی خانمانسوز هستیم ، اما بیشمار هستند آنهاییکه همیاری و کمک آنها هزاران انسان را روزانه از به خاک افتادن یاری میرسانند و نوای زنده باد زندگی را در گوش مهاجر تنها و حتی خرگوش کوچلوی سرگردان که سمبل فریبرز، سمبل من و شماست بیدار نگه میدارد.
داستان بلند”چیزی رخ نداده است” به ما رخدادهای فراوانی را یادآوری میکند و ما را از رنج جانکاه دوستان به گردن زدن کارگران ترک بدست اسلامیستهای تهی مغز، به کشتار بیرحمانه بهترین جوانان مهین در خوزستان، در نیزارهای ماهشهر، به دفتر شارلی ابده در پاریس و به سرکوب و کشتار وسیع مردم بیدفاع آفریقا میبرد، به آنجایکه نیجرسو بدنیا آمد و از ترس بیخردی و تعصب گریخت و نتوانست ریشه هایش را ببیند.
نویسنده به انسانهایی که باید زندگی کنند میاندیشد که بدون علت اجازه زندگی ندارند، نویسنده هنوز دلش برای جوانانی که نتوانسته اند جوانی را ببینند و قربانی تعصب و خرافات شده اند میتپد، و برایشان مینویسد، او داستان ما را مینویسد، داستان بودن و نبودن ما.
نسیم خاکسار به ساختارشناسی، فرم، شکل ، سبک کارش به حد توانایی رسیده است و ما سالها شاهد این دگرگونی بودهایم و چند اثر جدید نسیم خاکسار “از زیر خاک و مرایی کافر است” فاصلهای بسیار با سالهای گذشته دور دارد، گرچه برای من بیشتر داستانهایش آشنا و از جنس من و ما هستند، اما آثار سالهای جدید موقعیتی جدید و ناشناخته برای خواننده ایجاد کرده که ما را بیشتر با نسیم خاکسار نویسنده و قلمش آشنا میکند. آثار بعد از تبعید نویسنده بسیار برایم با ارزش بوده اند، من در آنها درد و رنج را در دوران جنگ، دردبدری و ناتوانی انسانها را در دوران سرکوب و تبعیض انسان ایرانی در ایران را در قلم او به روشنی میبیتم و حس میکنم و خوب از آن آموختهام.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴