جمشید شیرانی: مگس ها
جمشید شیرانی:
مگس ها
صبح روزِ آدینه ی اواسط اَمُرداد است. ساعت پنج و نیم، پس از شبی پُر از کابوس های دهشتناک، بیدار شده ام. این هم رسمِ این روزهای روزگار است که حتا در روزهای تعطیل هم نمی گذارد خواب درست و درمانی بکنم. سرگیجه دارم، دهانم خشک است، قلبم تند می زند و هر ۶۴۰ ماهیچه ی تنم را می توانم بشمارم. پوست تنم شدیداً حساس شده است. دست به هر جا که می زنم فریاد اعتراض برمی آید. فکر نمی کنم تب داشته باشم ولی لباس خوابم از عرقِ سرد خیس است. چشمانم می سوزد. بر می خیزم، پتویی دور خودم می پیچم و روی صندلی راحتی در اتاق نشیمن دراز می کشم. هوا گرفته و تاریک است و شاید ریزه بارانی هم دارد می بارد که من درست آن را نمی بینم. وزنِ پتو پوست تنم را آزار می دهد. چشم ها را می بندم و تلاش می کنم ذهنم را از این لحظه به زمانی دور، در گذشته و یا آینده، ببرم تا از این کابوسِ بیداری خود را رها کنم.
هنوز در این حالت کاملاً مستقر نشده ام که صدای وزوز مگسی در گوشم می پیچد. صدایی که بی شباهت به رگبار دوشکا نیست. چشم ها را باز می کنم. نه یکی، نه دو تا، بلکه سه تا مگس چاق و چلّه دور سرم می چرخند. به اطرافِ گوش که می رسند عمداً صدایشان را بلندتر می کنند تا اعلام موجودیت کنند. لشگر دوبال ها از ضعف و بیماری من استفاده کرده و حالا زمام امور را در دست گرفته است. وزوزشان گیجم کرده است. مثل لاشخور دور سرم می چرخند تا قالب تهی کنم و گوشت و استخوانم را تکه تکه ببلعند. حالا یکی از آن ها روی شست پایم نشسته است. پوستم بیش از حد حساس است و گویی کوهی را بر انگشتم نهاده باشند. به زحمت پایم را حرکت می دهم ولی مگس از جایش جُنب نمی خورد. بال ها را بسته و دارد با ۴۰۰۰ چشم مرکّب مرا می پاید. پاهای جلویش را بالا آورده و دارد دور دهانش را پاک می کند. شاید هم دارد سینه می زند. مگس های دیگر کمی دورتر روی میز شیشه ای مشغول کارهای خودشان هستند. یک لحظه یکی از آن ها سوار دیگری می شود. لابد دارند جفت گیری می کنند. جایی خوانده بودم که مگس ها دوست دارند با برادرهایشان جفت گیری کنند. حرام زاده های کریه المنظر! دلم می خواست مگس کُش دَمِ دستم بود و همان طور که این دو جانور کثیف به همدیگر سواری می دهند آن ها را به درک واصل کنم اما حالا دور دورِ آن ها بود و روزِ روشن هر غلطی می خواستند می کردند. حالا هم لابد دارند تخم می گذارند تا فردا دنیا را پُر از مگس کنند. پُر از مگس های چندش آوری که کارشان حمل و نقل کثافت و بیماری های لاعلاج است.
ای مگس، ای دشمنِ نوع بشر
ای همه از عقرب و افعی بَتَر
در رَه و در خانه و صحرا و باغ
موجب دردِسر و موی دماغ
قصه ی پتیاره و مرگ سیاه
قصه ی تُست ای عدوی کینهخواه
تاخته ناگه ز سوی آسمان
آخته بر صحت و امن و امان
آمده بی رُخصت و پوزش زِ در
بر سر هر مَسندی افشانده پر
در شده بیرُقعه ی دعوت به خوان
خورده و برخاسته پیش از کسان
وز ره نامردمی و کین و قهر
بر سر هر طعمهای افشانده زهر
رفته سوی مَزبَله و آلودهپای
آمده بر سفره ی خلق خدای
ریسته از پرخوری و کرده قی
کرده قی از بهر چه، ناخورده می
این همه پیش من و تو میکند
بر سر و ریش من و تو میکند
ما و تو بگشوده بر این دیو، در
خانه ی خود ساخته زیر و زبر
لیسد و بوسد لبِ فرزند ما
چهره ی نوباوه ی دلبند ما
بر سر و دست و تن آن بیگناه
سالَک و جوش آرد و زخمِ سیاه
حصبه و اسهال رهآوردِ او
هر دلی آزرده ی یک دردِ او
فتنه ی بیداری و کابوس خواب
زِر زِر او صِیحه ی دیوِ عذاب
دشمنِ اندیشه و خصم خیال
مایه ی نکبت، سَرِ وَزْر و وبال (محمد تقی بهار)
این مگس که روی شست پایم نشسته عاقبت حوصله ام را سر می بَرَد. با همه ناتوانی و ضعف از جا برمی خیزم تا دنبال مگس کُش بگردم. تنها آن دَم است که مثل یک هواناو از جایش کَنده می شود و به سمت آشپزخانه پرواز می کند. شست پایم را با دستمال ضدعفونی می کنم. لابد آن جا تخم گذاشته یا ترشحاتِ عفونی اش را پس انداز کرده است. تصوّر آن که حالا در آشپزخانه روی پس مانده ی غذاها بنشیند و با خُرطومش شیرابه ها را به درون دهان و شکمِ پُر از ریزه جانورهای بیماری زایش بکشاند ستون فقراتم را می لرزاند. دقیقاً هم همان طور می شود. هواناو روی یک تکه شیرینی فرود می آید و شروع می کند به ترشح کردن بزاق دهانش بر سطح شیرینی تا آن را حل کند و مثل نوشابه بنوشد. لابد در دلش دارد از من تشکر می کند که این غذا در اختیارش گذاشته ام.
مگس پنداشت کان قصّاب دَمساز
برای او در دکّان کند باز (عطّار نیشابوری)
امّا این مگس بی صفت تر از آن است که قدرشناسی کند. می خورد و نابود می کند. می بَرَد و دو قورت و نیمش هم باقی است. تا جهان را از بیماری و تباهی پُر نکند دست از کار نخواهد شست. در به در دنبال مگس کُش می گردم. این جا دیگر مگس ران و مگس پَران به درد نمی خورد. جنگِ تمام عیار است و باید به قلب سپاه تباهی زد. نباید ضعف نشان داد. داستان مرگ و زندگی است. از این دو لشگر تنها یکی بر جای خواهد ماند. پیش به سوی پیروزی… سرم گیج می رود و نزدیک است بر زمین بیافتم. دستم را به پیشخوان آشپزخانه می گیرم و لختی می ایستم تا تجدید قوا کنم. فایده ای ندارد و روی زمین ولو می شوم. مگسِ بی غیرت از جایش تکان نمی خورد. اعتماد به نفس غریبی دارد. از مگس کُش هم خبری نیست. هر چه در ذهنم مرور می کنم یادم نمی آید که آخرین بار آن را کجا گذاشته بوده ام. اگر تعلل کنم جهان جایگاه مگس ها خواهد شد. حس می کنم خلع سلاح شده ام. به اطراف نگاه می کنم. به زحمت پلک های متورّم و دردناکم را از هم جدا می کنم. همه جا پُر از ترشحات بویناک و تهوع آور مگس هاست. صدای وزوز بال هایشان مثل رگبار مسلسل در گوشم می پیچد. باید برخیزم.
ای مگس حضرتِ سیمرغ نه جولانگه توست
عِرضِ خود میبری و زحمت ما میداری (حافظ)
مگس کش پلاستیکی را روی سر یخچال پیدا می کنم. یک دست قرمز است. دسته ای بلند و سری پهن دارد که به اندازه ی یک کف دست است و پُر از سوراخ های مستطیل شکل. نمی دانم چرا رنگ قرمز را انتخاب کرده اند. شاید مگس ها این رنگ را درست نمی بینند. تنها این را شنیده ام که مگس کش نباید زرد باشد. سَرِ پَهنِ مگس کش به شکلِ یک خانه است که بالای شیروانی آن یک دودکش به چشم می خورد. لابد این هم برای آن است که مگس در هنگام مرگ احساس کند در خانه ی خودش است. گاهی هم این سر پهن را به شکل گُل یا پروانه یا اشکال دلخواه دیگر در می آورند. چقدر بشر برای جلب رضایت مگس ها زحمت کشیده است. مگس کش به دست دنبال مگس ها می گردم. دی شیخ با مگس کش همی گشت دور شهر. امّا مگر یافت می شد. انگار نه انگار در این خانه مگسی هست.
یک قطره ی آب بود با دریا شد
یک ذرّه خاک با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد (خیام)
با دستانِ مسلح به صندلی راحتی بازمی گردم. بی حرکت روی آن می نشینم در حالی که مگس کش را در دستِ راست بالا نگاه داشته ام. هوا آرام آرام روشن شده است و دیگر می توان دوست را از دشمن شناخت. حال خودم هم کمی بهتر است و بر خشم و غضب و ضعف و درد تا حدودی غلبه کرده ام. دیگر لازم نیست فکر کنم. دستم بالا می رود و پایین می آید و خانه از اجساد مگس ها پُر می شود. همه هم با پای خودشان به مسلخ می آیند که خود کرده را تدبیر نیست. آن همه شاخک و تیز پرّی و تیز حسی هم به کارشان نمی آید. حالا تنها کاری که باید بکنم ضدعفونی کردن خانه است تا تخم دروغ و فریب و بیماری و خشکسالی و سپاه دشمن برای همیشه کنده شود.
چون مگس از اهرمن آمد پدید
رغبت او جانب چرکی کشید
پاک زی و خانه ی خود پاک دار
تا مگس از خان تو گیرد فرار
گر همه خلق این عمل آسان کنند
ریشهاش از کشور ایران کنند
کشور ایران شود آباد و پاک
میشود این جانور از بُن هلاک
چونمگس ازکشور ما گشت دور
با گل وخاک وطن آغشت نور
خرمگس از پاکی کشور پرید
رشته ی بیباکی کافر بُرید
بهجت و نورانیت آید به کار
صحت و انسانیت آید به بار
ای پسر، این گفته ی نغز بهار
بشنو و برآن دل و همت گمار (خلاصه ای از شعر محمد تقی بهار)