چند شعر از هانس مگنوس انتسنزبرگر

چند شعر از هانس مگنوس انتسنزبرگر

Hans Magnus Enzensberger

برگردان علی فرداد

 

 

جنگ، مثل…

 

برق می زند،

مثل بطری شکسته‌ی آبجو زیر آفتاب

در ایستگاه جلوی خانه‌ی سالمندان.

 

خش خش می کند، مثل کاغذ یادداشت “سایه‌نویس”

در کنفرانس صلح.

 

می لرزد، همچون بازتاب نور آبی تلویزیون

بر سیمای خوابگرد.

 

بو می‌دهد، مثل پولاد دستگاهها در استودیوی بدن سازی،

مثل نفس بادیگاردها در فرودگاه‌.

 

نعره می کشد، مثل یاوه های رهبر

باد می‌کند مثل فتوا در دهان آیت الله.

ویژ ویژ می کند، مثل بازی‌‌های ویدئویی دانش آموزان

چشمک می زند، مثل “چیپ” در مرکز حسابرسی بانک‌‌.

پهن می شود، مثل برکه‌ی خون پشت سلاخ خانه‌

نفس می کشد

خِش خِش می کند

باد می کند

بو می دهد

چه بویی.

 

موسیقی “بلوز” طبقه‌ی متوسط

 

نباید شکوه کنیم.

ما کار داریم،

می‌خوریم،

سیریم.

علف رشد می‌کند،

درآمد ملی،

ناخن انگشت،

گذشته.

خیابان‌ها خالی‌اند،

ترازنامه‌ها عالی‌.

آژیرها خاموش‌اند‌

و زندگی می‌گذرد.

مرده‌ها وصیتنامه‌های‌شان را نوشته‌اند.

باران آرام شده

جنگ هنوز اعلام نشده،

عجله‌ای نیست.‌

ما علف می‌خوریم.

درآمد ملی را می‌خوریم.

ناخن انگشت را می‌خوریم

گذشته را می‌خوریم.

ما چیزی برای پنهان کردن نداریم.

چیزی برای از دست دادن نداریم.

چیزی برای گفتن نداریم.

ما داریم.

ساعت، کوک شده

رابطه‌ها تنظیم شده

بشقاب‌ها شسته شده اند

آخرین اتوبوس می‌گذرد،

خالی.

ما نمی‌توانیم شکوه کنیم.

پس منتظر چه هستیم؟

 

اختاپوس

 

انگل بزرگ ما

در حال حاضر گچ خورده است

او به ندرت دندان هایش را نشان می دهد

هیچکس از ما را نمی شناسد

او صحبت می کند، البته اگر صحبت کند

همیشه از بالا به پایین

به زبان گلایه آمیز و ترحم آمیزش

اما ما خودمان راه را خوب می دانیم:

به عنوان یک جنایتکار بی همتا

به عنوان رفاهبخش همه جا قدومش را مبارک می داریم

فربه اش می کنیم، کسی که هرگز سیر نمی شود

هیچکس حتی یک نفر هم از ما دوستش نمی دارد

گهگاه فرو می ریزد

بعد اما با زحمت بلند می شود، مثل یک ماموت

بی ما، یعنی خویشاوندان گرفتار و بدبختش، هیچ چیز نیست

چیزی هم نیست که حضور نحس اش را

برای ما امری ضروری سازد

رهایی جستن از او اما ناممکن است

او

این موجود کسل کننده جاودانی.

 

 

پژوهشی درباره انگیزه‌های‌ قتل

 

لطفا قبل از جنایت جلوی جواب صحیح علامت ضربدر بزنید  

متاسفانه هیچ راهی برای من باقی نمی ماند به جز کشتن شما

Oبرای اینکه شما از صحبت کردن به زبان مادری۱ خودداری می کنید

Oبرای اینکه بانک ها برداشتِ بیش از موجودی را بر من مسدود کرده اند

Oبه خاطر بابا

Oبرای اینکه نمی‌توانم تماشای زنان بی حجاب را تحمل کنم

Oبرای اینکه ثروتمندان مرا عصبانی می‌کنند

Oبرای رضای خدا

Oبرای اینکه شما برای تزریق بعدی مواد‌ به من پول نمی دهید

Oبرای اینکه شما به اندازه‌ی کافی متدین نیستید / خیلی زیاد متدین هستید

Oبرای اینکه من آزرده خاطر هستم

Oبه خاطر مامان

Oبرای اینکه شما همیشه به طرز مسخره‌ای به من نگاه می‌کنید

Oبرای اینکه در امتحان جلوی جواب غلط علامت ضربدر زده و مردود شده ام

Oبرای اینکه همیشه صدایی را می شنوم که می گوید: بکُش

Oبدون دلیل. همینطوری

 

برای درک موضوع از شما متشکرم.

 

۱ در متن اصلی “زبان باسکی” آمده است

 

دفتر یادداشت

 

فرسوده، با خطوط کوچکی بر چرم،

مستعمل، کتابفروشان چنین‌ ‌می‌گویند،

پیر، اما جوان تر از من.

 

“روبرتو مورتی” از سانتیاگو:

 

شماره‌هایی که دیگر جواب نمی‌دهند،

و یا سکرتر یک شرکت خدمات نظافتی

پاسخ می‌دهد.

 

“کلودین آویلان” از” کلرمون فران”:

 

دقایق گم شده،

نام‌های یادداشت شده در تخت خواب‌های‌ هتل‌،

هنگام سوار شدن به قطار یا در کنگره ها.

 

اولگا دیز” از” گونزن هاووزن”:

 

گیرنده به آدرس نامعلومی نقل مکان کرده است،

مهر اداری، شماره‌ی مورد نظر موجود نیست.

 

آیا من زمانی در “کلرمونت فررانت” بوده‌ام؟

“اولگا”، “روبرتو”، یا “کلودین”:

او چه کسی می‌توانست باشد؟

 

عشق، نان، یک گفتگو،

یک خوابگاه، یک وعده

که کسی به آن عمل نکرد.

 

حادثه، با نجواهای‌اش،

با چهره‌های مرده‌اش،

نام‌های کوراش.

 

و همینطور نام من،

کمی فرسوده، پیرتر از من،

در دفترهای دیگر:

 

او چه کسی می‌توانست باشد؟

هر که می‌خواهد باشد،

آن را خط بزن.

 

 

زندگی‌نامه

 

بعدها دانستم

که آن جمعه روزی بود

که من بیرون آمدم

جیغ زنان، از تابوت‌ خود،

از مادرم.

 

آغشته به روغن، و آب و نمک

از تولدی خائنانه‌

تا مرگی مادرزاد.

 

واکسینه شدم، تطهیر و نشان‌دار،

برای زمانی طولانی

بین جمعه، و “نه جمعه‌ها‌”.

شرط خوشبختی

چهره‌ی بزک شده‌ی زور بود.

من هر روز لباس مرگم را عوض می‌کردم.

 

چهار خط آسمان را دیدم.

واژه‌های من در باد رفتند

نه شهرت، و نه آتش مرا بلعید.

 

شب‌ها جگرم همچون سنگ بیابان است،

وقتی جمعه می‌آید، صدای فریادی را می‌شنوم،

گویی من‌ام که در لباس سپید جیغ می‌کشم،

 

پس از آن انتظار طولانی، در لحظه‌ی تولدم.

آنگاه ناخشنود به خواب می‌روم و می‌اندیشم:

به من مربوط نیست. جنگ دیگری خواهد بود،

 

سگ مرده‌ی دیگری، نه من،

که به ماه پرتاپ خواهد شد،

مدفون در فضایی

تهی از روح،

در فریاد.