داریوش فاخری: یاد

داریوش فاخری

یاد

 

نمیدونم چه روزیه و چند شنبه س.

حرفامو کسی نمیفهمه.

حوصله کسی رو ندارم غیر از یاد که بعضی روزا میاد دیدنم.

چشم براهم که دوباره پیداش بشه.

خانم مهربونی که دستامو سفت تو دستش گرفته با ماشین برقی ریشمو میزنه و با لبخند ملیحش پیراهنمو عوض میکنه و  میگه: حالا شدی یه دسته گل.

امروز بچه ها با بچه هاشون میان دیدنمون.

نمیدونم کیه و راجع به کی داره حرف میزنه.

استکان چای رو میاره کنار دهنم تا بنوشم.

حال دوستمو میپرسه .

نمیبینه کنار دستم نشسته.

میخاد بدونه چه چیز تازه ای برام تعریف کرده.

زور میزنم بهش بگم چی میگه ولی هم برای من سخته و هم برای اون که بفهمه چی میگم .

 

*******

یاد نرمک نرمک , با عصایی که کمک به حفظ تعادل و پیدا کردن راهش میکنه از ته باغ میاد طرف ایوون و میشینه کنار صندلی چرخدارم.

چونه شیرین و گرمی داره.

تعریف که میکنه بچگیمو میبینم که در گندمزار پشت خونمون پا به پای نسیمی که بی خیال منو هم تو  دل بالش جا داده در پروازم.

گندمها خودشونو به صورت و دست و بدنمون میمالن و میگن نرو.

من و نسیم هم گوش نمیدهیم.آنقدر میدویم تا از نفس می افتیم .

روی زمین پهن میشم تا دم غروب آفتاب که مادرم منو صدا میکنه.

موهامو خشک میکنه, یه لیوان آب خنک میده دستم , سرمو میزاره رو دامنش و میخاد براش از روزم بگم .

شب که میشه و بوی مهرش پتویی میشه رو تنم تا کنار آتیش شومینه با زمزمه لالاییش به یه خواب شیرین و امن برم.

 

*******

یواشکی از یاد میپرسم این خانمه که دستمو تو دستش گرفته رو میشناسی؟

میگه نه.

اما اگه بخوای میتونم از نوستالژی بخام که برات از زن زندگیت بگه.

نمیدونستم راجع به کی حرف میزنه.

با سرم موافقت کردم.

*******

صحنه رو روشن و واضح میبینم.

تازه سال تحصیلی شروع شده .

چند تا از دوستای همکلاسیم در تریای دانشگاه نشستن و چند لیوان قهوه و بشقاب کیک روبروشونه .

من که کنارشون میشینم فریدون میگه روز بخیر آقای آریو برزن , مخ دانشکده علوم .

تنها کسی رو که نیمشناسم اونه که یه شلوار جین , پیرهن سفید چسبون و یک کفش ورزشی سفید تن ظریفش روپوشونده .

موهاشو با یه روسری کابویی قرمز بسته و دو گیسوی تافته شو رو دو طرف شونه ش ول داده .

آنأ  بیاد اَلی مک گرای تو فیلم ” لاو استوری”  می افتم . همون اندزه معصوم و شیرین بنظر میرسه .

 

سری به طرف شیدخت میچرخونم و با سر و چشمکی اشاره میکنم یعنی که, این کیه؟

شیدخت هم با صدای بلند میگه اینهم دوست هم محله ای من , دریا , که سال اول رشته ادبیات قبول شده .

میگم خوشبختم. اما اون فقط لبخندی میزنه و سری تکون میده .

 

سعید که متوجه شده از دریا خوشم اومده, برای جلب نظر او به من میگه : آریو, نظرت راجع به این حرف کارل سِیگن چیه که میگه : ما فقط یک غبار کوچک ستاره ای میون میلیاردها کهکشانیم؟

میگم : درست میگه.

دریا میگه به همین ناچیزی؟

میگم : شاید هم ناچیز تر , اگر بیلیونها بیلیون سال تاریخ قبل و بعد از حالا رو هم بهش اضافه کنیم.

 

میگه : اما جایی که همین کارل سیگن میگه که “زیبایی یک موجود زنده به اتم‌هایی نیست که درون آن می‌دَوَن، بلکه در نحوه کنار هم قرار گرفتن اون اتُمان” ,  یه رقص آرایی زیبا و هماهنگ که یه استاد ماهر رقص طراحی کرده بنظرتون نمیاد؟

از اون گذشته بیشتر اتم های بدن ما اصلاً از ستاره ها نمیان. اونا در واقع بسیار قدیمی ترن. این روزا فیزیکدانای نجومی براشون ثابت شده که اگر اتمهای بدن آدمارو بشمارن , بیش از ۶۰ درصدش هیدروژنه و هرگز قسمت عمده هیچ ستاره ای در ککهشان هیدروژن نبوده .

هیدروژن در آتش اولیه انفجار بیگ بنگ ایجاد شد . پس ما یه تصحیح هم به آقای سیگن بدهکاریم. “ما هم گرد و غباریم و هم خاکستر.”

 

همه هاج و واج به این هیکل ظریف, دهان قشنگ , و اینهمه اطلاعات در زمینه علوم خیره شدن که با چه ظرافت و اطمینانی به احساس پیوندشون میزنه .

 

دریا ادامه میده : ولی در هر صورت , من با موریل روکِیسِر شاعر موافقم که میگه” کهکشان از داستان درست شده , نه اتم و این داستانای  زندگی ان که همه خلقت رو با یه سیستم به هم پیوند میدن.

 

بچه ها منتظر واکنش منن در بحثی که یه دختر سال اولی داشت تو اون پشت منو  به خاک میماله.

 

میگم: خود واقعیت، جهان، و قوانین فیزیک، مثل یک داستان یا درام کار نمی کنن؟

میگه : یعنی هیچ قصه و داستانی مارو تعریف نمیکنه؟

میگم : نه . انسان یه حیوان قصه گوئه که دنبال نقشش در درام زندگیشه تا از اون راه معنای زندگی خودش رو پیدا بکنه و با رضایت از این دنیابره.

اما  عزیز من,  واقعیت، جهان با قوانین فیزیکش ،نه یه داستانه و نه یه درام .

ادامه میدم : قوانین طبیعت به ما اهمیت نمی دن. اگر سیاره زمین فردا صبح هم منفجر بشه و تمام حیات روی آن هم ناپدید بشه ، فیزیک اهمیتی به این مسأله نمیده . سیاره ها و ستاره ها در سراسر کیهان همیشه در حال منفجر شدنن، و جهان هم به کار خودش داره ادامه میده .

میگم: باید خودمون رو از مرکز داستانی کیهان آزاد کنیم و بتونیم کارهای روزانمونو بدون اون تعهدو مسولیت انجام بدیم.

آدم که هزار سال دیگه زنده نیس. و نگرانی مافرقی بانگرانی یه مرده که زیر زمین دراز کشیده نداره.

 

دریا جواب میده : اون اعجابی که بعضی فیزیکدانای نجومی میزنن حرف فلسفه ذنِ که سهراب میگه : کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ. کار ما این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم.

من با این بی مسوولیتی و بی بند و باری موافق نیستم.

زیر بار اتفاق و حادثه رفتن از شان انسانی کم میکنه.

ما گزینه شانس و اتفاق نیستیم ,  ما حاصل گزینه های خودمون تو زندگیمونیم.

 

فرض کنیم که ما از گرد ستاره ای ساخته شدیم. اما شبیه هیچ کدوممون در صد میلیارد کهکشان دیگه پیدا نمیشه و تو دنیای کوچکی میون میلیون ها جهان دیگه هنوز اهمیت داریم.

 

من با فلسفه مارتین بوبر موافقم که میگه: “زندگی یعنی دیدار”.

 

میبینیم که  بقول شما در وسعت فضا و بیکران زمان , دو تا غبار و خاکستر کیهانی همدیگرو پیدا میکن و عاشق میشن –  تو یه سیاره و یک دوره زمانی با هم ازدواج میکنن . هراس و امیدو مسیر روبروشون مشترک و یکسویه میشه.

وقتی قلبشون زیریه سقف میطپه. بقول ایرج جنتی,  تو معنی همدیگه گم میشن و یه معنی تازه میگیرن.

 

و حتی گرد و خاکستر کیهانی دیگه ای تولید میکنن . نمی کنن ؟

و من میگم یه عاشق واقعی نه فقط تو این زمان و مکان , پس از مرگ هم راضی به ترک این خوشبختی نیست.

 

جواب میدم :  من فکر نمی کنم که معنا سوال اصلی زندگی باشه.

میگه: بر عکس.

ما نه فقط  برای زندگی خودمون, که برای اطرافیانمون هم یه معنایی داریم.

ما تو یه جایی که هوش و عقل و منطق جاشو میده به مهربونی و همدردی با بقیه معنی میدیم و میگیریم .

 

بهش باختم ولی تشنه صداشم .

 

میگم: فکر نمیکنی این مثل این میمونه که یه بازیگری فکر کنه نوشته های نقشی که بازی میکنه رو خودش نوشته؟

میگه : نه . آلن واتز درست میگه که خودآگاهی ما مثل یک لنز میمونه که کیهان با اون خودش رو میبینه. من فکر میکنم این رابطه دو طرفه س.

 

از اون روز بد جوری دچارش میشم.

از اون به بعد هیچکی مارو بدون اون یکی جایی نمیبینه . همیشه دستش تو دستامه مبادا باد حسودی کنه و اونو با خودش ببره.

رازامونو با هم قسمت میکنیم و دریا , “من واقعی” مو به ام نشون میده .

یه جا میشه شعر و موسیقی زندگی من . اونم برای منی که همه فکر وذکرم تا حالا فقط منطقِ و دلیل و ریاضیات بوده بوده و خندیدن به آدمای شاعر پیشه.

 

*******

خانمه چند جرعه چایی بهم میده وبه تصویری که یاد نشونم میده نگاه میکنم.

هر وقت دریا حرف میزنه, صدای شیرین پشت لرزش لباش با تصویرسازی و تخیلی خاص خودش از هر موضوع مورد بحثی یه شعر زیبا می‌سازه.

یه روز میگه : میدونی یه ضرب المثل آفریقایی میگه ” خدا ا آدما رو آفرید چون عاشق قصه است”.

و من میگم : من فقط میدونم که بدنیا اومدم تا عاشقت باشم و یه قصه آدم و حوای بهتری براش بگم.

و دریا میخنده و میگه : بازم سیب ازم میگیری بخوری ؟ از بهشت میندازنت بیرونا .

میگم : بهشت که هیچ.  مثل اورفئوس اسطوره ای یونانی ، تا دنیای پشت این زندگی هم دنبالت میام و ولت نمی کنم .

 

*******

چرت کوچکی میزنم.

بیدار میشم,

یاد ادامه میده.

دریا رو میبینم که با یه لباس گلدار آستین کوتاه گلدار روشن و ویلونش که روی دوششه سوار دوچرخه داره میره طرف پرورشگایی که هفته ی سه بار  میره تا برای بچه ها ویلون بزنه, باهاشون برقصه وعطر خندهای واگیردارش رو بریزه سر بچه هایی که صداش میکن “پری کوچک خرسندی”

 

*******

 

یاد ساکت میشه.

خانمی که دستمو گرفته تو دستاش یه هِدسِت میذاره رو گوشام تا به یه قطعه موسیقی گوش کنم.

قطعه نوکتورن سی شارپ مینور شوپنِ.

 

یاد شروع میکنه به تعریف کردن.

تو اتاق خوابگاه با هم نشستیم . هر دومون مشغول آماده شدن برای امتحان آ خر سالیم .

دریا میگه:

میدونی ؟ مهم نیست چندبار دیگه بدنیا میاییم .

تصورشو بکن. هر کدوممون یه نوت موسیقی هستیم تو سمفونی با عظمت هستی . موومان هر کدوممون محتاج به همسازی با بقیه موومانای دیگه س تا  این سمفونی  بصورت کاملش اجرا بشه

حتی مرگمون هم یه مکث با اهمیت بین دوتا نوته که در کل این سمفونی ضروریه.

هیچ نوتی نمیتونه جای منو برای تو بگیره یا تو رو برای من.

بعد میگه : دکتر فورد تو سریال تلویزیونی ” وست وارد” میگفت: ” پیانو  اگر تمرین کردن نوازندشو دوست نداشته باشه اونو به قتل نمیرسونه .

میخام تموم هستی , موسیقی زندگی منو و تورو بشنوه .

دریا سرش از اتاق خوابگاه بیرون میده و رو به دانشجوهای جلو خوابگاه داد میزنه: ” هللویا! این موسیقی زندگی ماس”  و برمیگرده کتابمو پرت میکنه اونور اتاق و دستمو میگیره تا با آهنگی که زمزمه میکنه برقصیم .

 

نوستالژی میگه : ببین یه عکس سیاه و سفیدشو گذاشتی رو میز اطاقت که زیرش با خط نستعلیق نوشته ” شوپن موسیقی زندگیم”

 

*******

 

یکدفه یاد ساکت میشه .

میبینم چند تا بچه از اون سر حیاط با دوتا آقا و خانم  جوون داد میکشن ” مادر – مادر” و میدَوَن  طرف من.

نمیفهمم چه خبره .

چندتا مرد و زن سفید پوش سعی میکنن دست قفل شده خانمی را که دستمو تو دستش گرفته آزاد کنن .

روح تو تنش نیس . میذارنش رو ی تخت و میبرنش.

یکی از خانوما بشدت هق هق میزنه و خانوم و دوتا آقا دیگه  دارن دلداریش میدن.

یکی از آقاها ازش میپرسه حرف آخر مادر چی بود؟

میگه : مادر همینطورکه به یه نقطه خیره شده و دست بابا رو محکم گرفته  بود گفت: به بابا بگو “اورفئوس”

صدا میزنم  :دریا , دریا

و

 

قلبم وامیسه .

 

لوس آنجلس اکتبر ۲۰۲۳