عباس دانشور: دایره نور

عباس دانشور

دایره نور

خطی از نور زرد و بی رمق، از روزنه بالا، اُریب بر کفِ سیمانی کنار تخت‌خوابِ زنگ زده، دو دایره روشن و نیمه روشن به شعاعی به اندازه یک انگشت رسم کرده بود. از شانه ای به شانه دیگر غلتید. با تنی تبدارِ خیس از عرق و با کابوسی از خواب پرید. ضعف و خستگی جسمانی و روحی از یک طرف و زوزه سگی در دور دست از طرف دیگر، خواب های او را تکه پاره کرده بودند. در نیمه‌‌شب‌هایی که رفت و آمد پاها در راهرو شتاب میگرفت، دچار اضطراب و ترس از بازجویی مکرر و کتک میشد. در خواب‌هایش، گذشته ها با واقعیت های تلخ حال درهم می آمیختند وهر فریادی، خواب های بریده بریده او را آشفته می کرد. با کم شدن رفت و آمد ها و یا دور شدن پاها، آرامشی زودگذر به او دست میداد. تاریک شدن خط روشن پایین در در نیمه های شب و چرخش کلید در قفل، برای بازجویی و شکنجه بود. با وجودیکه به او خاطر نشان کرده بودند که همه چیز را می دانند، او را می زدند تا بلکه باقی‌مانده غروراش را بشکنند. شلاق، استخوان کف یک پایش را شکسته بود. پا را در گچ گرفتند. گوش راست اش در اثر ضربه های مشت،  از کار افتاده، عفونی شده و سوت میکشید بود. گونه راستش هنوز متورم بود.

در حالت لرز و تشنج شدید روی یک شانه غلتید. از تب شدید و تن داغ بی حس شده بود. دردها لحظه ای فروکش کردند. خوابی عمیق و کابوسی تکراری از زمان خدمت سربازی او را دربر گرفت. در شبی تیره و طوفانی، بر زمین سنگلاخی خود را در صف سربازان در حال رژه  میدید. آسمان می غرید و برق میزد. باران تندی بارید. چهره فرمانده به علت انبوه مو در تاریکی پیدا و ناپیدا میشد. با تازیانه بلندی تهدید کنان، هوا را میشکافت و گروهان را  به طرف مغاکی تیره روان می‌کرد. در پی تندر و آذرخشی متوالی، باران تندی باریدن گرفت. نور سفید همه جا را روشن کرد. در چهره پر موی فرمانده، حاجی پاسدار را تشخیص داد. صف‌های جلو به درون مغاکی تیره پرتاب میشدند. فریادشان تا عمق مغاک ادامه داشت. ترس از سقوط لرزه به اندامش انداخت. همراه با دیگران با هر شماره پا بر زمین میکوبید: یک ـ ها، یک ـ ها، ها، ها، ها، سگی که زوره میکشید. ضربه ای به دَر او را بیدار کرد.

از بلندگو اذان پخش میشد، حیِ علی خَیرالعَمَل، بشتابید به عمل خیر. کسی به در کوبید. نماز، نماز، وقتِ نمازه. حاکم شرع پرسیده بود: چرا نماز نمی خوانی؟ ـ چونکه پدرم به من نیاموخته بود. ـ باید پدرت را بیاوریم شلاق بزنیم. ـ دیر شده حاج آقا، او مُرده. ـ بِرَود به جهنم. ـ آمین. ـ تو خفه شو.

بر لبه تخت نشست، ابتدا با احتیاط، پای گچ گرفته، سپس پای دیگر را بر زمین گذاشت. از تماس کفِ پایِ تازه جوش خورده از شلاق، بر زمین سرد و مرطوب احساس رضایت کرد.

خیره شده به دایره زردِ روشن و سایه کمرنگ اطرافش، سپس خط نور را تا روزنه بالا و از آنجا در خیال، راهرو، درِ خروجی ، بیرون از محوطه، خیابان، خانه، جایی که مهر و دوستی موج میزد دنبال کرد.

با نگاه به دایره، تلاش کرد ذهنِ آشفته اش را بر بازجویی متمرکز کند و به افکار پراکنده اش سرو سامانی دهد تا دچارِ خطایی نشود. با این وجود احساس میکرد که دچار فراموشی شده است. حتی چهره بعضی از دوستان و نزدیکانش را به یاد نمی آورد.

آخرین سیگارش را روشن کرد و تا خواست دراز بکشد، از درونِ تاریکی، صدایش را شنید. صدایی خفیف  و آشنا، هیس. گوش خواباند. دوباره شنید: هیس، هیس. دوباره نگاهش روی دایره زرد روشن دوخته شد، به حالت سرگیجه منتظر ماند، صدایی شبیه بالِ هلیکوپتر در گوشِ راستش پیچید و سوسکِ پرنده درست در وسطِ دایره بر زمین نشست. از دیدنش خوشحال شد، آهسته روی زمین زانو زد. کمی به او نزدیک شد، سلام رفیق منتظرت بودم. با احتیاط با نوکِ انگشت پشت سپر مانند و قهوه‌ایاش را لمس کرد، حشره با هر تماس بر روی شش پای بلند و خاردار خود پائین و بالا می‌شد و همزمان با صدای هیس پاسخ میداد. این مراسم بارها تکرار شده بود. از این کار لذت میبرد. بر روی شکم دراز کشید، چشم در چشم او دوخت، دو شاخک بلندِ حشره در دو طرف چشمان مرکبی و تیره او به اهتزاز در آمدند. در ذهنش او را به کرگدنی شبیه کرد. فک و آرواره های دو قسمتی اش را باز و بسته کرد. زیر دو بال نامرئی جلدِ اندامِ قهوه اش برق میزد. وقتی که تصویرِ صورت متورم و چشمانِ  خسته و تب آلودش در چشمانِ مرکبی او منعکس شد، حیوان تکان نخورد. در آن لحظه فقط به شاخک هایش تکانی داد. از رطوبت کف سلول بر سینه و شکمش دچار لرزش شد. صدای خود را شنید که می گفت: خوب شد اومدی رفیق. دو چشم مرکب چون آینه سیاهی دوستانه به او خیره شدند. آنگاه سوسک با تکان هایی متواتر اندامش را روی شش پا بلند کرد، پاها و اندام ها بزرگ و بزرگ تر شدند. از این دگردیسی دچار ترسی ناخواسته شد. حشره که حالا به اندازه یک کرگدن شده بود، با حرکتی آرام روی تخت نشست. به خود اطمینان داد که این موجود همان سوسکِ همبند اوست. حیوان که ذهن او را خوانده بود، دوستانه فرمان داد: بیا، بیا اینجا رفیق. از جا بلند شد، سرش گیج خورد،‌ تلوتلوخوران خود را به تخت رسانید. سوسک، خود را کنار کشید، دراز کشید. ـ ما هم از آدم هایی که ما رو زیر پاهاشون له می کنند میترسیم. برای اینکه موضوع را عوض کند دلسوزانه ادامه داد: چی به روزت آوردن؟ شدی پوست و استخون. باید زنده بمونی دوست من. مواظب حافظه ات باش.خوشبختانه شما آدما توی وجودتون یک حالتی است که در برابر سختی و فراموشی مقاومت می کنید.

سر و کله آنها از پتو درآمده، در چشمان مرکب و سیاه حیوان، تصویرِ دو جمجمه سفید و درخشان منعکس شده بود.

تب دوباره تمامِ جانش را تسخیر کرد. از به هم خوردنِ دندان هایش از خواب پرید. از بیرون صدای ترمز اتوموبیلی با زوزه ای در دوردست در هم آمیخت. درد در گوش، فکِ سمت راست و کفِ پایش، اَمانش را برده بود. طنین صدای شلاق در هوا، در سرش پیچید. ویژ ـ آآخ، ویژ ـ آآه. هنگام کتک خوردن، ذهنت را به یک آواز یا یک موضوعِ خنده‌دار متمرکز کن. وییژ ـ آآه، آآه، آمنه، آمنه، چشم تو جام شرابِ منه، آآه، آآخ. این سیدِ جاکش دست بردار نیست. ـ  بگو ، کجا قایمش کردی، حرومزاده. ـ به جانِ جدّت من چیزی قایم نکردم.

ـ با دهنِ نجست اسم جدّ منو میبری!!

ـ بزنش حاجی.

شلاق را به دست رفیقش داد. سپس کاستِ قرائت قرآن را توی ضبط گذاشت.

ـ و قاتلو فی سبیل الله ـ

صورت حاجی از گردن تا زیر چشم ها پوشیده از مو بود. با این وجود توانست لاتِ سابقِ محله را، زیر آن ریش و پشم تشخیص دهد.

ضربه های حاجی گرچه شدّت داشت اما کاری نبود، شاید اعصاب کفِ پا از کار افتاده بودند. شلاق را دید که در دست حاجی به شکل ماری لرزان درآمده بود و او را نوازش میکرد. با لحنی دوستانه در گوشش زمزمه کرد:‌ قهرمان بازی رو بزار کنار. حرف بزن که فردا، شامت رو توی خونه ت بخوری.

سید و حاجی،  صدای قاری قرآن و مار دست حاجی دور سرش چرخیدند. به آخرین نشریه فکر کرد که در محفظه مخصوص باطری رادیو جاسازی کرده بود. سید به حاجی گفت: چی چی داری تو گوشش میگی؟  ـ هیچی، فقط نصیحت. ـ پاشو ضدانقلاب، دمپایی هاتو پات کن.

نگذاشت حاجی زیر بغلش را بگیرد. روی دو پا، روی دو درد ایستاد و از حال رفت. در بیمارستان چشم گشود. دکتر در یونیفرم داشت گونه اش را می نواخت.

ـ این والیوم رو بخور برات خوبه.

حس کرد که یک پایش سنگین تر شده است. ملافه را کنار کشید، یک پا در گچ و از بانداژ پای دیگر خون بیرون زده بود.

ـ به جوونیت رحم کن مردِ حسابی، همکاری کن تا خلاص شی.

اشاره کرد به سید که با پوزخندی، در فاصله دورتر ایستاده بود.

ـ اونا رحم نمی کنن.

سیّد با لحنی آشتی‌جویانه گفت:‌ ما از حاکم شهر دستور میگیریم، ایشان از رهبرمان و رهبرمان، (اشاره کرد به طرف پنجره و آسمان)‌ از آنجا.

دکتر گفت:‌ تو هم از جایی دستور گرفتی.

و با پوزخندی ادامه داد: هدف کسبِ قدرته در دو جبهه متفاوت.

تبش فروکش کرده بود. چشم گشود از رفیقش خبری نبود. از یادآوریِ سیّ و حاجی و مار در خواب، آرواره هایش میلرزید. در راهرو پاها نزدیک و دور می شدند، خط روشن پائینِ دَر تکه تکه شد، صدای نزدیک شونده چکمه ها و فریادی زنانه از خشم و دردی جانسوز در فضا پیچید.

ـ برادر ولش نکنی، نگهش دار، خودشو عمدی میندازه لعنتی.

باز و بسته شدن سلول، سکوت حاکم شد. چند سلول دیگر باز و بسته میشد. یکی را میبردند و دیگری را می آوردند. کلید در قفل چرخید، در باز شد، حاجی با ظرف غذا در آستانه در ایستاد. سایه اش تا دیوار پشت تخت کشیده شد. کاسه را به طرف او هُل داد.

ـ بازم آب زیپو!!!!

ـ همینه که هست. بخور نمیری. به هر حال از چیزهایی که از سیّ نوش جان کردی بهتره.

در صدایش حالتی از تمسخر و دلسوزی نهفته بود.

ـ فرمایش دیگه ای نداری؟!

اشاره کرد به گوش راستش که چرک کرده بود.

ـ چرا، مسکّن و سیگارم تموم شده.

حاجی که برای هر بسته سیگار چند برابر پول میگرفت، مدّت ها بود که هر از گاه هنگام پخش غذا، برایش سیگار می آورد. قبل از ترکِ سلول به طرف زندانی چرخید و گفت:‌ راستی حاج آقا حاکم شهر از دست مادرت خیلی عصبانیه.

قلم و کاغذی از داخل جیبش درآورد و گفت: برای مادرت بنویس که دیگه اونجا پیداش نشه  و سر حاج آقا جیغ و داد راه نندازه. اگه دستور بده میندازیمش توی سلول، اونقدر بمونه تا بپوسه. (و اضافه کرد) شاید به خاطر توهین تعزیر هم بشه. یالا بنویس دیگه، وقت ندارم.

نوشت: مادر عزیزم حالم خوبه، تو را تحسین میکنم.

حاجی نگاهی به آن انداخت و با خشم نامه را پاره کرد و رفت.  چند جرعه از سوپ بی رمق را سَر کشید. لنگ لنگان طول سلول را چند بار طی کرد. قدم ها شمرد. یک ـ آه، دو ـ آه، سه ـ آه….. خسته روی تخت افتاد. تب ناشی از عفونت، سرگیجه و سوزشِ کفِ پا، خواب های او را پاره پاره کرده بودند. نگاهش به روزنه بالا دوخته شده بود. صدای هیس هیسِ سوسک در اطرافِ ظرفِ نیمه خالی به گوش رسید. کمی هیجان زده شد، منتظر ماند تا اینکه هم سلولی اش با پرشی از درون تاریکی بر سطحِ دایره روشن ظاهر شود. در آن لحظه داشت از جذب شدنِ ذراّتِ ملکولی طعمِ سوپِ معلق در هوا، در خارهای گیرنده دست و پایش لذت میبرد.

ـ نوش جان رفیق.

دلش هوایِ خوابی بی کابوس داشت، در رختخوابی نرم. هراس از کابوس او را برآن داشت تا بیدار بماند. بر لبه تخت نشست، روی زمین صفحه‌ گِرد و کوچکِ نورِ زردِ بی رمق، در برابرش و در فاصله کوتاهی شروع به لرزش کرد. محو شد و دوباره در جای همیشگی ثابت ماند. با خود گفت، به خاطر بی خوابی و ضعفِ چشمانم است. مدّت ها بود که تشخیصِ خواب و بیداری برایش سخت شده بود. سوسک که از هضمِ ذرّاتِ غذایی معلق در تاریکی فارغ شده بود، در وسط دایره ظاهر شد. از دیدنش خوشحال شد. ـ سلام رفیق.

سوسک با دو شاخکش علامتِ سکوت داد. دایره و سوسک بزرگ و بزرگتر شدند. نمایش آغاز شد. خود را دید در سالنِ تاریک تئاتر بینِ تماشاچیان نشسته و به حرکاتِ بازیگری در صحنه و در زیرِ نورِ زردِ پروژکتور، با هر حرکتِ دست و پا صدایی سوسک مانند از خود بروز میدهد. بازیگر زنی برهنه با صورتِ سوسک، مثل خوانندگانِ اُپِرا، دهانُ چهار قسمتی خود را باز کرد و آوازی نامفهوم و غم افزا سَر داد. در پایانِ برنامه به طرف تماشاچیان سَر خم کرد، تماشاچیان ایستادند و با صدای هیس هیس، بازیگر را تشویق می کردند.

حیّ الی خیر العمل، گوش ها را پُر کرد. پاسداری به دَر کوبید، نماز نماز.