عدنان غُریفی: داستانِ آهو
عدنان غُریفی:
داستانِ آهو
از بعدِ از نیمه شب دیروز که به من گفتند احتمالاً فردا صبح او به این جزیره میآید، پشت این نخل دارم کشیک میدهم. آن کسی که خبر را به من داده بود نتوانسته بفهمد که منظور او از آمدن چه بوده است. فقط گویا شنیده بود که هرچه هست به شکار مربوط میشود. کاملاً معلوم است که جزیره را قُرق کردهاند، اگرچه عملاً هیچکس دیده نمیشود. اما برای من که به این چیزها عادت دارم، همین نبودنِ کسی خودش علامتِ این است که جزیره تحت محاصره و نظارت است. دقیقاً درست به همین دلیل، یعنی نبودنِ کسی، من میدانم که باید خبری باشد، وگرنه این جزیره درست در همین موقع فعالیت خود را شروع میکند. آدم از دودی که از یک جای خانهها بلند میشود (تنور آن جا است) میتواند بفهمد که زنان مشغولِ پختنِ نان هستند. اگر هم کمی بیشتر گوش بدهد صدای پهن کردنِ چانههای نان را روی دستها میشنود؛ و گاهی صدای پچپچ زنها را؛ میتواند ببیند که بلمها دارند خودشان رااز دریا به نهر نزدیک میکنند تا بار چولان (۱) خود را روی اسکلههای آجری خالی کنند. یا مثلاً، میتواند بشنود که قایقها از همین نهرها رفتهاند تا گرگورها (۲) را از آب بیرون بکشند و ماهیهائی را که شب در آن ها به دام افتادهاند توی قایقها سُر بدهند. هیچ وقت نشده بود که از شهر به جزیره بیایم و صبح زود از خواب بیدار نشوم و کنار دریا نروم، درست به همین دلیل؛ اخیراً که ازدواج کردهام، کارم این بوده که آهسته خودم را از رختخواب بیرون بکشم و دشداشهام را بپوشم. البته زنم خود بخود بیدار نمیشد، چون ما هروقت به جزیره میآئیم تا دیروقت با افرادِ خانواده مینشینیم و صحبت میکنیم و تنقلات میخوریم: خرمای خشک، معسل (۳) آجیل، کاهو، سکنجبین، شیرینیهای معطر خانگی و اینجور چیزها. ما دقیقاً بخاطر همین به جزیره میآمدیم – که بخوریم، حرف بزنیم، خوش بگذرانیم. من و زنم تمامِ افرادِ خانوادهمان را بی نهایت دوست داشتیم. بخاطر همین چیزهای ساده؛ بخاطر محبتی که به ما داشتند. این دیدارها به خانواده ی ما محدود نمیشد. فلاح ها و زن های شان هم میآمدند، و اتاقِ مجلسی روستائی پُر میشد از زن و بچه و پیر و جوان.
زمستانها ترجیح میدادیم که توی مطبخ بزرگِ روستائی بنشینیم. وسط مطبخ یک گودی بزرگ درست کرده بودند که آن را پر از کَرَب (۴) میکردند و آتشِ سرخِ گرمی درست میکردند و دور و براین اجاق هم حصیر و گلیم میانداختند و قوریهای بزرگ رنگی را توی آن میگذاشتند و مرتب چای میریختند و میخوردیم و میخندیدیم. دیروقت بچههای کوچک هم همان دور و برها خواب شان میبرد. گاهی یکی شروع میکرد به آواز خواندن، اما بقیه به او مجال نمیدادند و یکباره میدیدیم که همگی داریم با هم آواز میخوانیم. من و زنم هم به اتاقی میرفتیم که خواهر زنم توی آن برای ما رختخواب پهن کرده بود. از بیرون صداهای خوش میآمد. در آن سکوت هر صدائی با وضوح شنیده میشد. صدای باد در کاکلِ نخلها، صدای شکافته شدن آب از عبورِ بلم، یا ماهی درشت، صدای جیک جیک گاهگاهی پرندگان، صدای حرکتِ پاها در دشداشهها، صدای گذر موتورآبیها. شاید به همین دلیل بود که با وجودِ دیر بودن، تا نزدیکیهای صبح با هم حرف میزدیم. گاهی پیش میآمد که به فکر زندگی مان در شهر میافتادیم و کمی غمگین میشدیم، اما دوست داشتن و احساسِ سعادت چنان ما را محاصره میکرد که بزودی فراموش میکردیم. زنم میگفت ما هم باید مثلِ ساکنان جزیره بچههای زیاد درست کنیم، اما من میترسیدم. با وجودِ این من هیچ وقت نمیخواستم صبحهای زود را از دست بدهم. به همین دلیل خودم را از زیرِلحاف کنار میکشیدم و دشداشهام را میپوشیدم و از خانه بیرون میزدم، و در حین بیرون رفتن، زن ها را میدیدم که دارند تنور را گرم میکنند تا نان بپزند. بعد میرفتم بیرون واز اسکله پائین میرفتم و دست و رویم را با آبِ سردِ نهر میشُستم تا خواب از چشمهایم بپرد. توی آن نورِ خاکستری صبح، قبل از شستنِ صورتم، گاه روی سطحِ صافِ آب دهانِ ماهیهای درشت را تماشا میکردم که چون خطری احساس نمیکردند، از کفِ نهر بالا میآمدند و آهسته برای خودشان شنا میکردند. سطحِ آب و سکوت را گاه پریدنِ یک ماهی در فضا میشکست. همچنان که بطرفِ دریا میرفتم گاه از توی کاکلِ نخلها صدای آهسته گنجشکها و بلبلها را میشنیدم که آهسته آهسته داشتند بیدار میشدند. آن روشنائی مختصر، که روی همه چیز گسترده بود هنوز از ماه بود که آهسته داشت جای خودش را به نورِ دیگری میداد. سمتِ راستم کَرتها بودند که در سکوتِ خنکِ صبح، آرام رشد میکردند. کَرتِ بامیه. کَرتِ طَماطه. کَرتِ خیار. نعناعهای کوتاه با آن سبزی تیره، نم و نور را با هم میگرفتند و بَراق میشدند. ریحانها در کَرتِ خود قد رشیدتری داشتند و در افشاندنِ عطرِ خویش شتاب بیش تری از خود می افشاندند. کَرتهای دورتر مالِ خربزهها بودند که هنوز سبز و کوچک بودند و باید منتظر میماندی که هوا گرمتر شود تا یکباره رشد کنند و مارها را بدرونِ وسوسه انگیزِ خود بخوانند. درست در کنارِ دیوارِ آجری بهی رنگ، باغچه ی نخل های گزیده بود – حلاوی، برحی، فرسی، لیلوی – و درختِ سه پستان و کُنار و خانواده ی کوچک تاکها بود که محصولِ همه ی آن ها برای مصرفِ خانواده و دوستان بود. آن همه سبزِ خوبِ خیس که نخلها با محبت آن ها را باد میزدند تا خنکتر شوند. در حاشیه ی جویهای باریکِ آب، بوتههای لگجی بودند، که در جشنِ رویشِ تابستانی، با تواضع میوه ی سرخ و شیرین – گس خود را بیشتر به بچهها عرضه میکردند (۵). سمتِ چپِ من، نهر بود و حاشیه ی گِل آلودش که شهر خرچنگها بود که خانههای شان فقط درها و پنجرههای خود را به بیرون باز میکردند: میلیونها خرچنگ شیری که بچهها، درروشنائی روز، آن ها را شکار میکردند، و برای ماهیگیری به قلاب میزدند، چون بهترین خوراکِ برزم و شبوط و حمری و شانگ بود. میلیونها بوشلمبو که همه ی ما شنا را از او یاد گرفته بودیم. (۶) وقتی که به کنارِ موج شکنِ شیبدار میرسیدم همان جا مینشستم تا قایقهائی را تماشا کنم، که یا داشند به داخلِ نهرها میآمدند تا بارِ چولانِ خود را خالی کنند یا از نهرها میرفتند تا گرگورها را از آب بیرون بکشند. من مثلِ سنگ سر جایم مینشستم و نگاه میکردم و گوش میدادم. گاهی ماهی خیلی درشتی توی گرگور گیر کرده بود که فقط یک نفر نمیتوانست آن را از آب بیرون بکشد و باید کسی میآمد و کمک میکرد. در نتیجه نفرِ اول با صدا کردن نفرِ دوم آن سکوت خاکستری را میشکست و من چشمهایم را تیز میکردم تا ماهی را ببینم. گاهی ماغ کشیدنِ گاوی را میشنیدم؛ حتماً داشتند او را میدوشیدند واواحساسِ نشاط میکرد، یا صدای پِت پتِ موتورِ یک موتور آبی را.
بعد میرفتم پیشِ زن ها، و یک نانِ داغ را بر میداشتم و لوله میکردم و گاز میزدم، و بعد از هر لقمه جرعهای دوغِ خنکِ چرب میخوردم، و زن های جوانِ خزامه دربینی زیبای فلاح زاده به این ارباب زاده ی قدیم میخندیدند،و من هم میخندیدم؛ و هر وقت گلوله ی کره جلوی دهانم میآمد، مثلِ ماهی، تکهئی از آن را میکندم و با نان میخوردم – و آن ها همچنان میخندیدند. بعد که همه کم کم بیدار میشدند، و سفره ی دراز را میانداختند، من کنار ِسفره ی صبحانه فقط چای میخوردم. این موقعها من سعی میکردم ساکت باشم و بو بکشم. از بوی داغی که از کَربها بلند میشد، از لذت دیوانه میشدم. اما دیشب بعد از آن که آن خبر را شنیدم، به زنم گفتم که خسته هستم و زودتر به رختخواب رفتیم و من خودم را بخواب زدم، و بعد تا زنم خوابش برد،ازرختخواب خودم را بیرون کشیدم و بدون این که کنارِ اسکله بروم که صورتم را بشویم، از میانِ نخلها به نقطهای رفتم که احتمال داشت از همان جا بتوانم او را ببینم و پشتِ یک نخل خودم را قایم کردم و چشم به دریا دوختم. شاید دیگران منظورهائی داشته باشند، اما من فقط میخواستم او را ببینم. من میخواستم او را بار دیگر ببینم، چون او را قبلاً دیده بودم – از دور – اما حالا میخواستم او را از نزدیک ببینم، چون به من گفته بودند قیافه ی عجیبی دارد، قیافه ی عجیبِ ترسناکی دارد. البته غول نیست، ولی قیافه ی ترسناکی دارد. من او را یکبار وقتی بچه بودم دیده بودم. صبح زود ما رااز مدرسه آورده بودند تا برای او کف بزنیم. چون قرار بود پُلی را که روی رودخانه کشیده بودند افتتاح کند. ما میبایست آن جا میرفتیم و سرود میخواندیم و برایش کف میزدیم. چندین ساعت ما را کنار جاده نگهداشته بودند و ما داشتیم از سرما میمردیم. آن جا محشری بود. ظاهراً آن ها دیگران را هم آورده بودند که همان کار را بکنند. اما کسانِ دیگر را هم آورده بودند که همه دشداشه و چفیه و عقال تمیز پوشیده بودند. من میدانستم که این ها را شیخ آورده بود. همان شیخی که هرچند گاه یک بار آن ها را به حسینیه ی شهر میآورد که رأی بدهند و یَزله (۷) بکنند. آن ها فارسی نمیدانستند و فقط قرار بود بیایند و آن جا بایستند و گاهی یَزله بکنند. گویا قرار بود که فقط شیخ حرف بزند، که کت و شلواری بود و فارسی را به لهجه ی عربی تلفظ میکرد، و بیش ترِ وقتها توی پایتخت بود و فقط گاهی به این جا میآمد. دو طرفِ جاده پر از دستههای جورواجور بود. در یک گوشه، دم و دستگاه زورخانه ی شهر را آورده بودند و یک کسی داشت دُنبک میزد و پهلوانها هم داشتند برای خودشان کارهائی میکردند. بعضیها کباده میکشیدند، بعضی میل میزدند، بعضی دور خودشان عین فرفره میچرخیدند. من از زورخانه متنفر بودم، و همین حالا هم که این جا ایستادهام و دارم به دریا نگاه میکنم، وقتی منظره ی زورخانه را جلوی چشمم مجسم میکنم حالم بهم میخورد و میخواهم بالا بیاورم.
گوشه ی دیگر هم کارمندها بودند؛ معلوم بود کارمندهای دولت هستند، چون همهشان کراوات زده بودند. بغل همینها معلمها بودند، بعد نمیدانم تُجار، بعد نمیدانم کیها. من میتوانستم ببینم که توی همه ی این جماعت دسته پهلوانهای زورخانه از همه خوشحالتر، و سرحال تر است، و دسته معلمها از همه غمگینتر. تُجار دستپاچه بودند و لباسهای شان از همه بهتر بود و با هم پچپچ میکردند، انگار که قرار بود اتفاق خیلی مهمی بیفتد. ما بچهها فقط سردمان بود. البته من خودم را میگویم و کسانی که مثلِ من بودند. محصلهای مدرسه پهلوی نه، چون همه ی آن ها لباسهای خوب و قشنگ داشتند، چون مدرسه ی آن ها مالِ پولدارها بود و شاگردهای آن هر سال در مسابقه ی بین مدارس اول میشدند. شاگردهای همین مدرسه هم اولِ صفِ ما بودند، و همینها قرار بود به او دسته گل بدهند. کاشکی فقط همینها راآورده بودند، چون ما از آن ها بدمان میآمد، نه بخاطر این که قرار بود دسته گل را آن ها بدهند، بخاطر این که خودِ آن ها نشان میدادند که از ما بدشان میآید، حتی از من که همیشه جزو شاگردهای زرنگ بودم،اگرچه هیچ وقت دلم نمیخواست که مدرسهام را عوض کنم و به مدرسه ی پهلوی بروم، چون دوستانم را دوست داشتم و آن ها هم مثلِ من بودند، یعنی بیشترِ ما، نه همه ی، بی بضاعت بودیم، و هرسال به ما لباسِ بی بضاعتها را میدادند، اگرچه خانواده ی ما بی بضاعت نبود، بی بضاعت شده بود، اما چیزهائی که بیبی میگفت انگار مال وقتهائی بود که من هنوز به دنیا نیامده بودم. بنابراین حرفهای بیبی برای من عین خواب دیدن در بیداری بود. بیبیِ من حالا مرده است، ولی من هنوز هم او را بخاطرِ گفتنِ آن چیزها ملامت میکنم. چون حرفهای او خود بخود این اثر راروی من داشت که ما با دیگر ساکنانِ محله فرق میکنیم، در حالی که فرق نمیکردیم، و مادرم شاعر بود. بیبیِ من متوجه نمیشد که من قصههایش را بیشتر ازاین حرفها دوست دارم. دلم میخواست یک طوری میشد که زودتر به مدرسه یا خانه برگردیم، چون من سردم بود، اما بدتر از آن این آدمهای پست بودند که مرتب ما را هُل میدادند و هی میگفتند اگراو را دیدیم، بطرف او ندویم چون برای ما خطرناک است و من نمیفهمیدم یعنی چه، و باز نفهمیدم چرا وقتی یکی از بچهها گفت «حالا کی می خواد بدوه، حالا کی می خواد این جا باشه؟» چرا یکی از آن آدمهای پَست به او چنان چشم غُرهای رفت که اگر میتوانست او را همان جا جابه جا میکشت، در حالی که باید به او نگاه میکرد و میدید که چقدر سردش است و چطوردارد میلرزد. از بس ما را هُل دادند، من خودم رااز صف جدا کردم و رفتم آن پشت پشتها، بینِ آخرینِ ردیفِ آدمها، و اولین ردیفِ نخلهای عزیزم. حالا فرصت داشتم که از آن جا نگاه کنم و متوجه شدم چقدرازآن آدمهای پست آن جا بودند. وقتی هم آمد من او را خوب ندیدم، فقط دیدم پوست صورتش یک سُرخیِ نفرت انگیز دارد و انگار پوستِ صورتش را کشیده بودند. صورتش سرخ بود، اما خیلی خسته بود، و انگار او را به زور به آن جا آورده بودند، چون جوری به همه نگاه میکرد که انگار از همه متنفر بود.
قبل از رسیدنِ او، یکی دو تا از معلمهای پَستِ مدرسه (نه آنهائی که دوست میداشتیم) مرتب با عجله به بچهها میگفتند که سرود بخوانند و هورا بکشند. حتی شنیدم که یکی از آن ها گفت فلانی، یعنی من، کجاست و و تنها کاری که من کردم این بود که به پشتِ یک نخل پناه ببرم تا مرا نبیند، چون سردم بود واصلاً نمیخواستم سرود بخوانم. علتِ این که سراغِ مرا میگرفتند یکی این بود که من خوش صدا بودم، حنجره ی قوی داشتم، و دیگر این که دائی من فراری بود. من از همان اول باورداشتم که اگر این معلمِ پست مرا صدا میزند بخاطر همین دومی است، بخاطر این که دائی من فراری است، و گرنه چه کسی میتوانست توی آن شلوغی صدای مرا بشنود. دلیلِ دیگرش هم این بود که من نمیخواستم به مدرسه ی پهلوی بروم، و باز دلیل دیگرش این بود که من عرب بودم، واو توی حزب ضد عربها بود. من فقط تعجب میکردم که یک معلم چطور میتوانداین طور باشد، این قدر بدجنس و پست باشد. وقتی مراسم تمام شده بود تنها کسانی که هنوز مشغولِ کارِ خودشان بودند پهلوانهای زورخانه بودند که مرتب دور خودشان میچرخیدند، عین فرفره. هم چنانکه به آب های ساکن و خاکستری دریا نگاه میکردم یکباره دیدم که آب ها شکاف برداشتند، و یک چیزی مثلِ نهنگِ خیلی بزرگ شروع کرد به در آمدن. وحشتم گرفته بود. بعد که کاملاً روی آب آمد دیدم نهنگ نیست، و یک زیردریائی غول پیکر است، بعد دیدم یک زورق خیلی قشنگ، همانی که میان کشتیهای نیروی دریائی تمام وقت لنگر انداخته بود، ورویش را پوشانده بودند و فقط وقتی میخواستند آن را بشویند میتوانستم آن را ببینم، آمد و کنار زیردریائی پهلو گرفت. آنقدر قشنگ بود که همیشه آرزو داشتم روزی میتوانستم بروم وسوارش بشوم و به میلههای براقِ زرد و چوبکاریهای عالی آن دست بزنم، فقط دست بزنم. بعد چند نفر از توی زیردریائی آمدند بیرون و سوارِ آن زورق قشنگ شدند. آن ها مرتب مواظب یک کسی بودند و مواظب بودند ازروی بدنه ی زیردریائی سُر نخورد، و هم چنانکه داشت پائین میآمد، دستِ او را گرفتند و من بلافاصله حدس زدم که حتماً خودش است.
بعد زورق آهسته بطرفِ ساحل آمد. عجیب بود. هیچ قایق ماهیگیری روی آب نبود. هیچ قایقی پُراز چولان نبود تا به نهر بیاید و بعد بارش را روی پلکانِ آجری خالی کند. آب ها را قُرق کرده بودند. تنها کسی که آن جا بود من بودم، و حتماً آدمهای او که دیده نمیشدند و من احساس میکردم پشتِ نخلها خودشان را قایم کرده بودند و مواظب بودند. من که با چشم حرکتِ زورق را دنبال میکردم یکباره متوجه شدم که این طرفِ اسکله، در یک جائی میانِ نخلها چادرِ بزرگی بپا کرده بودند. این قدر بزرگ بود که مثلِ چادر نبود. بعد دیدم که جلوی چادر ایستاده بودند و همه چادر را میپائیدند. زورق آمد و کنار اسکله پهلو گرفت و آن ها یکی یکی پیاده شدند. همه مواظب بودند. بعد از روی اسکله عبور کردند و آمدند بطر چادر، و وقتی که به چادر رسیدند دژبانها خبردار ایستادند و من صدای تفنگهای شان را شنیدم و لرزیدم. لرزیدم، چون صدای تفنگ ها مثل موقعی بود که میخواستند کسی را تیرباران کنند. من خودم تیرباران شدنِ کسی را ندیده بودم؛ دائی این ها را به من گفته بود و توی رمانها خوانده بودم و توی سینما دیده بودم. بعد دیدم که جلوی چادر یک میزِ بزرگ گذاشتند که رویش انواع غذاها بود و کمی آنطرفتر هم یک میزِ دیگر بود که رویش انواع تفنگهای عجیب غریب بود. از آن دور من هیچ چیز را به وضوح نمیشنیدم؛ فقط در آن صبحِ خاکستری زمزمههای آرامی به گوشم میرسید. زمزمههائی شبیه حرف زدنِ کسانی که دارند توطئه میچینند. شاید چون آن ها بودند من این طور فکر میکردم. بعد خودش رفت و یک تفنگ را برداشت که رویش یک دوربین بود و مثل تفنگهای آمریکائی بود که توی تفنگفروشی شهر دیده بودم. بعد یک کاری با تفنگ کرد که من صدایش را فقط شنیدم؛ بعد چشمش را گذاشت روی دوربین و نگاه کرد و سرش را تکان داد که لابد یعنی خیلی خوب است. دوربین هم باید مثلاً اشعه نمیدانم چه داشته باشد وگرنه هوا هنوز روشن نشده بود و خاکستری بود، اگرچه میشد نخلها را دید؛ مخصوصاً کلههای نخلها را که مثل زنانِ نوحهگر آهسته در نسیمِ ملایمِ صبح تکان میخوردند، و صدای آرامِ سایشِ برگهای بلند آن ها را میشنیدم. بعد او تفنگ را سر جایش گذاشت وآمد بطرفِ میز و دیگران هم آمدند، و شروع کردند به خوردن. بعد یک مستخدم آمد که لباسهای سفید پوشیده بود و دستش یک سینی بزرگ بنظرم نقرهای بود که تویش لابد فنجانهای چای یا قهوه بود. خودش و دیگران از توی سینی فنجان چای یا قهوه را برداشتند و شروع کردند به خوردن.
بعد از این که صبحانهشان را خوردند، از میزِ غذاخوری رفتند سراغ میزِ تفنگها و خودش همان تفنگی را که گفتم برداشت و دیگران هم تفنگهائی برداشتند، و آمدند در یک جائی ایستادند. بعد او لابد برای امتحان، لوله ی تفنگ را وسطِ نخلها به گردش در آورد.
بعد تفنگ را پائین گرفت، و به یکی از افرادش که همهشان نظامی بودند سر تکان داد و او یک سلام نظامی داد و بعد، برای اولین بار، یک کلمه را در آن فضای خاکستری به صدای بلند شنیدم: «حالا!».
تا صدای «حالا!» تمام شد درست از نقطه ی مقابل، صدای یورتمه شنیدم. و وقتی که سرم را بطرف صدا برگرداندم نتوانستم چیزی ببینم؛ فقط صدای یورتمه در گوشم بود واصلاً شبیه صدای سُمِ اسب نبود. خیلی نرمتر بود، با فاصلههای بیشتر. من گیج شده بودم. اصلاً این کارها چه معنی داشت؟ ولی هنوز این سوال را تمام نکرده بودم که یکباره شاخهای کوچکی را وسطِ نخلها دیدم، و بعد سر را و بعد چشمها را و یکباره فهمیدم: آهو بود. آهو وسطِ نخلها ایستاده بود و با اضطراب داشت به اطراف نگاه میکرد. بعد من هم با اضطراب سرم را بطرفِ آن ها برگرداندم، و او را دیدم که دارد نشانه میگیرد. بعد به آهو نگاه کردم و دیدم که یک باره ازجایش پرید و شروع کرد به دویدن میانِ نخلها. لوله ی تفنگ او را میدیدم که مرتب در پهنای نخلها حرکت میکرد و آهو میدوید. و من یکباره شروع کردم به دویدن بطرفِ وسطِ نخلها و بطرفِ لوله ی تفنگ او و داد زدم «نه، نزنید، نزنید، من آهو نیستم». بعد از ترسم بلافاصله اضافه کردم «قربان» و باز وسطِ نفس زدنهایم گفتم من آهو نیستم، آدم هستم، آهو نیستم، قربان». که انگار او شنید و تفنگ را از چشمش کنار زد. اما آن های دیگر همه بطرفِ من نشانه گرفته بودند و میخواستند مرا با تیر بزنند، میخواستند تیربارانم بکنند، که او با سر به آن ها اشاره کرد که نزنند، و من در آن موقع به چند متری او رسیده بودم و یکباره دیدم همه دارند با نفرت به من نگاه میکنند. من نمیدانم چطور و به چه دلیل دست هایم را بلند کرده بودم و روی سرم گذاشته بودم و گفته بودم «من، من، هیچ ندارم، قربان، هیچ» و همان طور ایستادم و به او نگاه کردم. همان طور که با وحشت ایستاده بودم، و به او نگاه میکردم یک لحظه سر برگرداندم و آهو را دیدم که بی خیال داشت وسطِ کرتهای طَماطه و خیار میچرید. داشت فراموشم میشد که کجا هستم و دوست داشتم همی نطور به آهو نگاه کنم که شنیدم کسی با صدای آرام گفت «بیا این جا ببینم، تو کی هستی؟» و وقتی که سر برگرداندم و وحشت زده به او نگاه کردم او را شناختم. خودش بود. همان که در مراسمِ افتتاحِ پل نتوانسته بودم خوب ببینم و حالا توی آن فضای خاکستری او را میدیدم. او داشت خیره به من نگاه میکرد و من مات مانده بودم، چون صورتش یک جوری بود که انگار مثلِ مردهها بود. مُژه نمیزد و چشمهایش عینِ تیلههای شیشهئی بودند که نورِ خاکستری توی آن ها منعکس شده بود. پوستِ صورتش را انگار کشیده بودند. او سوالش را تکرار نکرد و من وحشت زده جواب دادم : «من؟ من، قربان؟ آدم هستم».
بعد دیدم که لبخند خیلی ملایمی روی صورتش آمد و انگار خون به صورت و لبهایش آمده بود و چشمهایش وحشتناکتر شده بودند. گفت : «می دونم آدم هستی، اما این جا چکار میکنی؟».
بعد از شنیدنِ صدایش حالا کم تر از او میترسیدم، اما متوجه شده بودم که چه صدای وحشتناکی دارد. مثل صدای موجوداتی بود که در خواب میدیدم.
-“هیچی قربان، هیچ.. آمدهم پیش اقوامم. تعطیلات آخر هفته را ما معمولاً میآئیم این جا”..
– “ما؟ ماکیه؟”
– “ما. من وزنم”..
– “دستهات رابیار پائین. میآئیدچکار؟”
– “میآئیم پیش اقوام مان”..
– “چرا میآئیداین جا؟ چرا توی شهر نمیمانید؟”
– “خب..این جا رادوست داریم”..
– “چرادوست دارید؟”
– “دلیل خاصی نداره. حقیقتش به آن فکر نکرده بودم”..
– “فکر کن، و درست جواب بده. چرا میآئیداین جا؟”
– “خب، شاید.. شاید چون ازاین جا خوش مون میاد.. چون این ها..این ها مارادوست دارند.. راست راستی دوست دارند”..
– “مگر توی شهرکسی شمارادوست ندارد؟”
– “چرادارد..اماخب.. این ها مارا خیلی دوست دارند. ما هم آن ها را خیلی دوست داریم”..
– “این جا چکار میکنید؟”
– “کارِخاصی نمیکنیم..دورهم جمع میشویم. حرف میزنیم”..
– “چه حرفهائی؟”
– “درست یادم نیست. حرفهای خیلی معمولی”..
– “مثلِ..؟”
– “مثلِ.. مثلَ.. این که من تو شهر چکار میکنم.. دوستان مون چه کسانی هستند.. واین که آن جا چقدر ملال انگیز است”..
– “وآن ها..آن ها چه میگویند؟”
– “آن هاهم همین چیزهارامیگویند..آن ها قربان نمیفهمند ملال یعنی چه”..
– “چی میفهمند..؟”
– “خستگی..آن ها میگویند خسته میشوند.. بدن شان خسته میشود”..
– “دیگرچه میگویند..؟”
– “میگویندخوش بحالِ ماکه.. که مثلاً دکتر بغلِ گوش مان است ..هروقت مریض بشویم دکتردم دست ماست”…
– “شما چه میگوئید..؟”
– “ما میگوئیم خوش بحالِ شما.. چون شمااصلاً مریض نمیشوید .. یاخیلی کم مریض میشوید”..
– “بعدچکارمیکنید..؟”
– “بعدمثلاً یکی شان میگویداواصلاً به عمرش هم مریض نشده.. یادش نمیآید مریض شده باشد..فقط”..
– “فقط چی؟”
– “فقط یادش میآمدیک بارمریض شده بود.. رفته بودشهر.. و دکتربه اوتکههای گچ داده بود”..
– “گچ..؟”
– “قرص رامیگفت.. میگفت گچ”..
بعددیدم خندید. چه صدای وحشتانگیزنفرت آوری داشت.
– “عجب”..
– “بعدقربان میخندیدیم..همین”..
– “بعدچکارمیکردین”..؟
– “بعد.. قربان.. ببخشید.. این ها چیزهای پوچ وبی معنی هستند.شماواقعاًبه این چیزهاعلاقمندهستید؟”
– “پس چیزهای بامعنی بگو”..
– “همین چیزهاست دیگه..آوازمیخوانیم..
– چه جورآوازی..؟”
بعدیکباره یکی ازنظامیها پریدوسطِ صحبت:”قربان،من آهو روبازدیدم”.
من بدون این که یادم باشدکجاوبین چه کسانی هستم گفتم –
– چکارآهوهادارین؟
– “خفه شو”.
وتفنگش رابالاآوردودوربین راروی چشمش گذاشت وشروع کرد به جستجو درمیان نخلها. من هم بانگرانی نگاه کردم به میان نخلها. قلبم تندتند میزد.پیشاپیش میدیدم تیری به گردن آهو خورده وآهو توی هواپریده وازشدت دردبه گردنش قوس داده وبعد مثل سنگی روی زمین افتاده. چشمهایم را مالیدم،وبه میان نخلها نگاه کردم.
– “آن جاست قربان”.
و من یکباره گردنِ زنم را دیدم که توی آن نورِ خاکستری سفیدی میزد. او را دیدم که هراسان از پشتِ نخلی بطرف نخلی دیگر دویده بود، و هنوز به آن نرسیده بود که دیدم سرش به عقب کشیده شد.
“نزنید.. نزنید.. اون آهو نیست”..
او بارِ دیگر تفنگ رااز چشمش کنار زد، و من دیدم که پوستِ صورتش دارد از خشم و نفرت میلرزد.
– “آهو نیست؟ پس چیه؟”
– “زنم..زنمه.. قربان.. مگر شما اونو ندیدین … تو دوربین”..
– “نه. ندیدم”.
– “زنمه”.
و بطرف زنم دویدم که روی زمین افتاده بود.
“زخمی شدی؟ چیزیت شده؟”
– “نه، نه، هیچیم نیست”.
– “پس چرا افتادی؟”
– “موهام به کَربها گیر کردند. موهام کشیده شدند.اووف”..
– “آخه واسه چی اومدی این جا؟”..
واو را بغل کردم.
– “دیدم نیستی دلواپس شدم”..
– “دلواپسی نداره.. تو که عادتای منو میدونی”..
– “خوب دلواپس شدم دیگه”..
این را مثل یک بچه ی لجوج گفت، بعد مثلِ یک زن ادامه داد :
– “بد کردم دلواپس شدم؟”..
و سرش را که روی سینهام بود به بالا چرخاند و من به چشم هایش نگاه کردم. چقدرزیبا بودند، سِحر داشتند، مثلِ چشمِ آهو، بعد بوسیدمش واو با دیدنِ آن ها یکباره از وحشت آه کوتاهی کشید و ایستاد. حالا به چند قدمی او رسیده بودیم و زنم ازوحشت محکم خودش را به من چسباند «ایناکی هستن؟».
– “قصهش مفصله، عزیزم، نترس”..
– “چرا قیافههاشون اینطوریه؟ غریبه هستن؟”..
– “نمیدونم. هیچی نگو”..
بعد او زیر لب بسم الله گفت وآهسته توی گوشم گفت :
– “جن هستن؟”
– “مگر تو تا حالا جن دیدی، دختر جون؟”.. و لبخند زدم.
زنم هیچ نگفت فقط خودش را بیش تر به من چسباند.
بعد رو کرد به من و گفت :
– “این دختر کیه؟”
– “زنم.. قربان.. زنمه.. اونو ببخشین قربان”..
– “نزدیک بود بزنمش. تو دوربین فقط چشمها و پیشونیشو دیدم”.
و بعد از مکث کوتاهی گفت :
“به نظرم آومد آهوه”.
“ولی آدمه قربان، آدم. ملاحظه میفرمائید”.
-“این جا چرا همه چشمهاشون مثل آهوه؟”.
و من شک کردم به آهوئی که دیده بودم.
– “من هم تعجب میکنم قربان. شاید اون آهوئی که اول دیده بودین آهو نبود”.
– “نه، نه.. او حتماً آهو بود”..
– “ولی قربان.. این جا.. این جا اصلاً آهو نیست”.
– “میدونم، نیست. ولی اون آهو رو خودمون آورده بودیم”.
-“آخر برای چی قربان؟”
– “که شکارش کنم”..
– “ولی بهتر نیست برای شکار برین جای دیگه، برین صحرا”.
– “اون جا رفتیم. مرتب هم شکار کردیم.
– پس چرا باز نمی رین اونجا؟”
– “شاید دیگه لازم نباشه”.
بعد دیدم که لبخندی زد که من وحشت کردم؛ وآن نظامیها هم بینِ خودشان شروع کردند به آهسته خندیدن.
– “آن جاها تا مدتها دیگه آهوها بیرون نمیان. زدن رفتن به جاهای دورِ صحرا. شاید هم از آن جاها کوچ کردهن. چون چند وقته که دیگه اثری ازشون نیست”.
– “ولی خب این جا که آهو نیست”.
– “چطور نیستگ، و به زنم با چشمهای شیشهایش نگاه کرد و زنم سرش را برد زیر بازویم.
من نمیدانستم چه بگویم. معلوم بود که آن جا آهو نیست. گیج شده بودم.
– “اینجا قربان.. آهو نیست”.
– “شاید به همین دلیل باشد که من دستور میدم آهو بیارن و ول کنن وسط نخلها”.
داشتم یک چیزِ وحشتناکی را حس میکردم، ولی آن چیز، آنقدر پشتِ ابرهای ابهام بود که درست متوجه نمیشدم، اما وحشت را احساس میکردم.
– “شما داشتید زنِ منو میکشتید.. اگر من نگفته بودم..”
– “ولی من توی دوربین آهوی دیدم”.
من کم کم داشت یادم میرفت که او چه کسی است، و داشتم عصبانی میشدم.
– “اگر اونو میکشتین و بعد متوجه میشدین”..
-“یه اشتباه”.. و لبخند زد.
بعد یکباره خیلی چیزها یادم آمد.
هر چند وقت یک بار یکی توی جزیره کشته میشد. گاهی وقتها او را روی ساحلِ وسطِ چولانها پیدا میکردند که یک گلوله به پیشانیش خورد بود. همین چند وقت پیش بود که یک معلم را وسطِ کرتهای طَماطه پیدا کرده بودند.
-“پس اون معلمی که”..
-“یک اشتباه”..
من که داشتم عصبانیتر میشدم گفتم – “خوب، این جا نیائید”.
یکی از میان نظامیها هم چنانکه داشت فنجان چایش را بطرف دهانش میبرد گفت – “خفه شو”.
او گفت :
– “مثل این که فراموش کردی این جا مِلکِ منه. این جا مال منه”.
زنم گفت :
– “بیا از اینجا بریم. من میترسم”.
– “من با زنت موافقم. بهتره ازاین جا برین”.
یکی از نظامیها گفت :
– “یا برین.. یاآدم بشین”.
زنم آهسته به من گفت :
– “من بسم الله گفتم ولی اینا غیب نشدن. پس اینا آدمن، ها؟ جن نیستند؟”
من که کمی کلافه شده بودم آهسته به زنم گفتم :
– “جن چیه عزیزم. اینا آدمن. فقط غریبه هستن”.
– “غریبه؟ غریبه کیه؟”
– “خب قربان شما غریبه هستین دیگه”.
انگار که میخواست با من تفریح کند و سر بسرم بگذارد گفت :
– “چرا ما غریبه هستیم؟”
من دیگر یادم رفته بود که آن ها کی هستنند.
“خب، واضحه قربان. اگر غریبه نبودین که.. حداقل به زبون خودمون حرف میزدین”.
– “خودمون کیه..؟ مگر تو جزو اینا هستی؟”
من با لحنِ مزاح آمیزی گفتم :
– “خب معلومه..ما فقط خونه مون تو شهره”.
– “اوه چه حرفی میزنی.. این که دلیل نشد”.
– اینا.. اینا همه قوم و خویشای ما هستن.. ولی، خب شما که نیستین”.
بعد مکث کردم، به زیردریائی غولپیکری که در فاصله ی دوری مثلِ یک جزیره ی سیاه روی آب شناور بود نگاه کردم و گفتم :
– “مثلاً، شما با اون این جا اومدین.. اون که مال ما نیست. ما ازاین چیزا نداریم”..
– “ازش خوشت میاد؟”
– “نه، اصلاً، اصلاً ازش خوشم نمیاد.. ازش میترسم”..
– “خوبه..خوبه”.
– “کجاش خوبه قربان.. ما از چیزای خودمون نمیترسیم”.
– “ولی اون مال منه”.
– “جداً؟ جداً مالِ شماس؟”
– “آره، میبینی، محشره”..
– “ولی.. ولی آخر شما چرا با این اومدین این جا؟ یه راهِ خیلی سادهتری هست”.
– “کدوم راه”.
– “راهی که همه میان.. همه این راهو میشناسن..دوستا، آشناها.. همه میشناسن”.
– “اما این راهها خطرناکه”. و ترس غریب روی صورتش ظاهر شد.
– “خطرناکه؟ واسه چی خطرناکه؟ خودِ ما مثلاً از همین راه اومدیم این جا”.
– “راه خطرناکیه، ُپر از دزد و جنایتکاره. پُر از”..
– “شما حتماً دارین شوخی میکنین، قربان. این جا همه آدمای ساده زندگی میکنن. آدمای معمولی”.
– “همین آدمای معمولی. همین آدمای ساده خطرناکن”..
من که دیگر از حرفهای مبتذلِ او خسته شده بودم گفتم:
– “تازه اون که مالِ شما نیست. شما اینو خریدین که مثلاً چی؟ بیاین این جا آهو شکار کنین؟”.
– “تو عقلت به این چیزا نمیرسه”.
– “شاید، شاید.. اما بهرحال برای اومدن به این جا راه خیلی سادهای هست”..
بعد یکباره گفتم :
– “اصلاً می دونین چیه قربان..بیاین با هم بریم پیشِِ قوم و خویشامون.. بیاین ببینین چقدر قشنگه”.
– “پیش اونا؟ پیشِ اونا!؟”.
– “آره، پیشِ اونا، این قدر مردمانِ مهربونی هستن. این قدر مهمون نوازند”.
– “بیچاره”.
– “این ها که چیزی نیست. آدم صورتشونو که نیگا میکنه حض میکنه. سالم، مهربان، ساده، واسه همینه که ما میایم این جا.. این جا همه ما رو دوست دارن”.
بعد چیزهائی یادم آمد که غمگینم کرد. – “این جا همه چیزش خوبه، فقط حیف، گاهگاهی آدمای خیلی خوب، جوونای ماه، شریف.. یک هو غیبشون می زنه. یا کشته میشن”..
– “اشتباه”.
«وختی هم اهالی میرن شکایت میکنن کسی اهمیت نمیده.»
«خوبه. خوبه.»
زنم آهسته به من گفت :
– “ببین اصرار نکن، دعوت نکن بیان پیش ما، من از اینا میترسم”.
بعد یکی از نظامیها گفت :
-“قربان اون جا رو نیگا کنین، یه دسته آهو”.
او وحشت زده گفت :
– “کجا؟ کجا؟”.
– “اون جا قربان ..یه دسته”.
من وزنم برگشتیم و به نقطهای که گفته بود نگاه کردیم. تمامِ دخترها و پسرهای خانواده آمده بودند و آن جا ایستاده بودند و داشتند به ما نگاه میکردند. از توی نگاهشان میتوانستم بفهمم که وحشت زده شدهاند. همان جا ایستاده بودند و داشتند به ما نگاه میکردند.
– “یک دسته؟ یک دسته رو نمی شه شکار کرد!”.
– “قربان، این ها باز اشتباه کردن. اونا آهو نیستن. فامیلای ما هستن. نگران شدهن آمدهن پی ما. آهو نیستن. مگه خودتون نمیبینین”.
– “یه دسته؟ دسته خطرناکه، خطرناکه”.
بعد یک باره صدای بوق بم و مهیبِ کشتی فضای خاکستری را که دیگر داشت روشن میشد لرزاند.
– “قربان، دیگه باید بریم. شنیدین که. به ما علامت دادهن”.
– “آره، حتماً، حتماً باید بریم”.
-“آفتاب هم که داره در میاد”..
– “آفتاب؟ پس باید بریم، بریم”.
بعد او با عجله بطرف اسکله رفت. دژبانها چادرِ بزرگ را بسرعت باز کردند. مستخدمها میزها را جمع کردند، و تفنگها را توی یک صندوق بزرگ گذاشتند.
من میتوانستم آن ها را ببینم که با عجله و دریک ردیف دارند بطرفِ آن زورق میروند. او و چند نظامی سوار زورق شدند و دژبانها و مستخدمها سوار یک قایق بزرگ نیروی دریائی، و رفتند. وقتی که به کناره ی زیر دریائی رسیدند، تمامِ سطحِ دریا از نورِ آفتاب سُرخ شده بود. وقتی که سوار شدند، زورق از کنارِ زیر دریائی دور شد و بطرف لنگرگاه خود رفت. زیردریائی به حرکت درآمد. ما میدیدیم که لحظه به لحظه دارد زیر آب میرود و وقتی که آفتاب همه جا را روشن کرده بود آخرین نقطه ی سیاهِ زیر دریائی هم زیر آب رفت.
من و زنم همان طور به آبِ خیره مانده بودیم. بعد کم کم شنیدیم که دارند ما را صدا میزنند.
– “مردیم از گُشنگی، بیاین دیگه”..
ما آهسته بطرفِ آن ها رفتیم. حالا دیگر میتوانستیم صورتِ آن ها را خوب ببینیم. حالا دیگر به آن ها کاملاً نزدیک شده بودیم. بعد وسطِ آن ها او را دیدم.
“این چیه؟”
“یه آهو.. یه آهو پیدا کردیم”.
“ترسیده بود رفته بود وسط چولان ها. اون جا پیداش کردیم”.
“حالا چکارش میکنین؟”
– “چکارش میکنیم؟ معلومه؛ نگرش میداریم. غذابش میدیم. همه چیز”.
زنم زانو زد. سرِ آهو را بغل کرد و بوسید «عزیزم!» من داشتم به هردوشان نگاه میکردم. بعد سعی کردم فقط پیشانی و چشمهای هردوشان را ببینم. مات مانده بودم.
(۱) چولان: علفهائی که در حاشیه شط در میآیند و خوراک گاوها است.
(۲) گرگور: وسیله صید ماهی.
(۳) معسل: خرمائی که تو شیره خرما خوابانده باشند و با هل و زنجفیل و دیگر ادویه معطر قاطی کرده باشند.
(۴) کَرَب: بخش انتهائی برگهای خرما که خشک شده آن بعنوان هیزم مصرف میشود.
(۵) بوتهای ست خودرو و میوهاش شبیه انجیر است، با این تفاوت که وقتی شکفته میشود ( تا شکفته نشود خوردنی نیست) سرخ آتشین است.
(۶) خرافه بومی جنوب: اگر در دهان بوششلمبو ادرار کنید شنا یاد میگیرید.
(۷) یک جور مراسم که در آن شعر حماسی خوانده میشود و آدمها رقصی خاص اجرا میکنند.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴