م. توفیق بنی جمیل: عکاس

م. توفیق بنی جمیل:

عکاس

 

قسمت اول

من تنها عکاس محله ی قدیمی‌مان بودم. محله ای با عمری بیشتر از مرکز شهر و مناطق تازه تاسیس با جمعیتی انبوه و متراکم بود؛ خیابان های نامنظم و پر از کوچه پس کوچه با فاضلاب هایی روباز که بیشتر اوقات در خیابان هایی که دارای آسفالتی قدیمی بودند سرریز می شدند و اغلب و با بارش باران که وقتی بارشش می گرفت چنان می بارید که انگار آسمان از آن بالا بالاها سوراخ شده است جوی های روباز فاضلاب ما را سرریزتر و این بار و بدون اجازه و اذن صاحب خانه ها وارد خانه ها کرده و همه اسباب و اثاثیه ها را لجنی می کردند. خانه ها هم دارای نمای آجری قدیمی با شوره هایی که از آن ها بالا آمده بود. درب خانه ها اکثرا زنگ زده و از پایین خورده شده بود. زباله ها هم در جای جای خیابان ها و کوچه ها تل انبار شده و خبری از حضور همه روزه ی شهرداری نبود. بیکاران هم که بمانند. در هر خانه سه چهار نفر بیکار بودند که چند وقت پیش یکی از این ها خودم بودم که اگر به لطف شاگردی عکاسی ای که کرده و عکاس شده بودم نبود الآن من هم در صف غم بار آن ها ایستاده بودم. خانه ی ما قبلن ها در یکی از همین کوچه پس کوچه ها که دراز و معوج و عرض آن ها به دو متر هم نمی رسید قرار داشت. خانه ای ۱۰۰ متر مربعی با دو اتاق عربی و جدا از هم و حیاطی کوچک و سرویس بهداشتی ای که بیشتر سقف گچی آن ریخته و فقط تیرآهن زنگ زده ی آن پیدا بود. سنگ مستراح آن هم سیمانی و از آن قدیم قدیمی ها بود که اگر نزد غربی ها می بود مطمئنا آن را در می آوردند و در موزه های خود نگهداری می کردند.

البته این خانه، سابقا محل زندگی همه ما برادر خواهرها بود. اما وقتی پدرم فوت شد و برادرها و خواهرهایم ازدواج کردند فقط من ماندم و مادرم که او هم اغلب نزد دخترانش می رفت و من را با این در و دیوارها و اسباب و اثاثیه های قدیمی و زوار در رفته و البته بی در و پیکر تنها می گذاشت. راستش اصلا فکرش را نمی کردم که روزی دزدی چشمش به مال ناچیز من باشد اما بود چون یک روز که به خانه برگشتم متوجه شدم کسی وارد خانه شده و تنها کت و شلواری که سال گذشته قسطی و چند روز قبل از عید سعید فطر خریده بودم را دزدیده بود. اما خوشبختانه دزد را بلافاصله شناختم. پسر همسایه ی دیوار به دیوار ما بود و با سن و سال  کمی که داشت مواد مخدر مصرف می کرد و هر بار که خمار می شد دست به دزدی می زد. چند کبوتر هم داشت که آن ها را فقط برای پاییدن مردم از پشت بام نگاه داشته بود تا در نبود آن ها از پشت بام وارد خانه هایشان شده و دزدی کند.

پدر پیرش هم از عهده اش بر نمی آمد و جواب اعتراض و شکایت مردم را با فقط شرم و خجالت و خودخوری می داد و هر بار هم پسرش را نفرین می کرد و می گفت که از رفتار پسرش خسته اش شده و کم مانده که از دستش دق کند. من هم که به قول معروف سرم برای دردسر درد نمی کرد خانه ی پدری را رهن دادم و در بازار و درست بالای محل کار خودم خانه ای نُقلی را اجاره کردم و در آن ساکن شدم…

بازار هم حال و روزی بهتر از خانه ها و کوچه پس کوچه های داخل محله نداشت. بجز ساختمان تنها بانک موجود که اغلب کار آن هم با روستاییان اطراف و یا معدود بازنشستگانی بود که از آن جا حقوق می گرفتند دیگر مغازه ها قدیمی با کرکره هایی رنگ و رو رفته بودند که اغلب زوارشان درآمده بود. کارمندان بانک هم کم بودند و از دو سه نفر و یک رییس تجاوز نمی کردند. چون کار زیادی نداشتند و راست بگویم مردم در نان شب شان مانده و پس اندازی نداشتند در بانک نگهداری کنند. به همین خاطر کاری به کار بانک نداشتند. دل ندادن صاحبان مغازه های فرسوده هم به نوسازی آن ها شاید بر می گشت به کساد بازار که چند سالی می شد از رونق افتاده بود. قبلن ها بازار ما تنها بازار محله های اطراف بود و کار و کاسبی خوبی داشت اما وضع رقت بار مردم و راه افتادن بازارهای دیگر مزید بر علت شده و رونق را تا حد زیادی از بازار ما گرفته بود. البته این را گفتم خیال نکنید بازار ما کاملا مرده بود نه! چون هنوز نفس می کشید و بیشتر اهالی محله ی ما غیرت بازار و محله یشان را داشتند و تنها از کسبه ی آن جا خرید می کردند.

عکاسی من یک مغازه ی کوچک و در حد بیست متر مربعی بود که درست در وسط بازار قرار داشت. این کارم را هم همان طور که قبلا گفتم مدیون پدرم بودم چون اگر اصرار نمی کرد و دائم در گوشم نمی خواند الآن یا معتاد یا کارتون خواب شده بودم:

– فکر کردی کجا استخدام می شی؟ کار هم که مثل طلا کمیاب شده!! آشنای درست و حسابی هم که نداریم. قاچاقی هم دیگه نمیشه رفت کویت و دبی کار کرد پس برو یه حرفه ای یاد بگیر تا از گرسنگی نمیری..

الآن هم خدا را شکر برای خود کار و کاسبی ای راه انداخته و از آن راضی بودم.

روز های تعطیل هم که اغلب روز جمعه بود و کاری نداشتم به کنار  رودخانه می رفتم و روی سد خاکی ای که با خانه ها و بازار فاصله ی چندانی نداشت قدم می زدم و به بازگشت گاومیش ها از رودخانه که حسابی آب تنی کرده و خنک شده بودند نگاه می کردم یا گاهی هم می نشستم و به رودخانه و سرخی غروب آفتاب خیره می شدم. غروبی که واقعا برای فردی مثل من که بیشتر وقت ها تنها زندگی می کردم و اهل دود و دم و شبانه هم نبودم بسیار غم انگیز بود.

من آخرین فرزند خانواده و به قول معروف ته تقاری آن ها بودم. مادرم و همان طور که گفتم با من زندگی می کرد اما نه! درستش همین است که بگویم من با مادرم زندگی می کردم. چون من خانه ای از خودم نداشتم و هنوز خانه ی پدرم زندگی می کردم که آن را هم رهن داده و به این جا آمده بودم. خانه ای که علاوه بر من و مادرم و سه برادر و دو خواهر دیگر در آن سهم داشتیم. البته برادران و خواهرانم مستقل زندگی می کردند و فعلا و شاید به خاطر من کاری به کار خانه ی پدری نداشته و هنو مدعی ارث و میراث نشده بودند.

مادرم همیشه سر من غُر می زد:

_ آخه معلوم هست کی می خوای زن بگیری؟ داری ۴۰ ساله میشی و هنوز مجرد موندی.. هزار و یک دختر نشونت دادم اما دریغ از حتی یک نفر!!

بعد هم ملتمسانه ادامه می داد:

_ آخه من هم مادرم.. دوست دارم قبل از مرگم عروسی ات رو ببینم..

بعد هم و انگار که گریه اش می گرفت ملتمسانه تر می گفت:

– حداقل به خاطر من زن بگیر..

الآن هم مادرم بیمار شده و از خانه ی من به خانه ی برادر بزرگترم رفته است. اما به نظر من بیماری اش بهانه بوده و مادرم به عمد دست به این کار زده بود تا من را مجبور کند به فکر زن گرفتن بیفتم. البته نه این که فکر کنید من به ازدواج فکر نمی کردم نه! فقط دخترهایی که مادرم نشانم می داد یا کوتاه قد و چاق بودند و یا دماغی پهن و بد قواره داشتند که من هیچ کدام شان را پسند نمی کردم و با رویایی که از زن در سر می پروراندم فرسنگ ها فاصله داشت. رویای دختر مورد نظرم شاید در حد چهره هایی مثل “سوفیا لورن”  فرانسوی و یا ” مریلین مونرو” آلمانی و یا ” هما مالینی” هندی که در  سینما دیده بودم و عکس هایشان را آویز دیوارهای عکاسی ام کرده بودم بود. به همین خاطر دختری به دلم نمی نشست و حسابی مشکل پسند شده بودم.

راستی! چهل ساله هم نبودم و مادرم کمی اغراق کرده و چند سالی را بالاتر زده بود که من را بیشتر تحریک کند…

 

تنها دوست صمیمی من وسام بود که کنار عکاسی من قصابی داشت. البته صمیمیِ صمیمی هم نبودیم فقط می شود گفت یک جورهایی بیشتر کنار هم بودیم. چون همسایگی مغازه های ما سبب شده بود با همدیگر گپ بزنیم و گاهی وقت ها هم که مشتری ای نبود و هوس خوردن قهوه می کردیم وسام شاگردش سالم را در مغازه تنها می گذاشت و من هم درِ عکاسی ام را قفل می کردم و به سالم می گفتم مواظب آن باشد و به اتفاق وسام راهی یکی از مضیف های محله که نشست قهوه خوری داشت می شدیم. سابقا شیوخ یا ریش سفیدان که بزرگان محله به شمار می رفتند در هاون می کوبیدند و بدین شکل مردم را به خوردن قهوه دعوت می کردند. اما امروز وضع فرق کرده و دیگر کسی در هاون نمی کوبید چون مردم صاحبان این ضیافت ها را می شناختند و به روز و زمان این ضیافت هم آگاه بودند. به همین خاطر دیگر نیازی به هاون کوبیدن نبود. قهوه خوری آن روز هم نوبت حاج مزعل شاعر معروف محله بود. وقتی من و وسام وارد مضیف شدیم چند پیرمرد و مرد میانسال قبل از ما آمده و نشسته بودند. حاج مزعل با بیت شعری از ما و دیگر میهمانان استقبال کرد:

و حگ الساگ عِدوانه و ردهه

عمامی اشگد احبنهه و ردهه

المجالس لو زهت هُمَ وردهه

مرض بعدای من گعدو سویه[۱]

 

 

# به کسی که دشمن را به عقب برد قسم می خورم(امام حسین علیه السلام)

# پسر عموهایم را زیاد می خواهم و دوستشان دارم

# اگر نشستی سر آمد شد و شادی داشت گّل های آن نشست آن ها هستند

# مطمئن باشید دشمن از جمع شدن آن ها خشنود نمی شود

 

بعد هم ادامه داد که همه ی شما و افراد محله پسر عموهایم هستید و فرقی بین ما و پسر عموهای حقش قائل نیست.

حاج مزعل کارش نفت فروشی بود. در خانه ی خود مغازه ای باز کرده و با چند بشکه ی دویست لیتری که در آن ها نفت نگهداری می کرد نفت به مردم می فروخت و بدین شکل امرار معاش می کرد. شنیده بودم آوازه ی شعرش تا آن جا رسیده بود که زنی مندائی(صابئی) را عاشق خود کرده و او به شرط مسلمانی با صابئی ازدواج کرده و زن هم بد قولی نکرده و علارغم مخالفت خانواده اش مسلمان شده بود. کم و بیش شنیده بودم که زن صابئی هم شاعر بود و قوت گرفتن شعر حاج مزعل بیشتر به سبب او بوده است. حتی بعضی ها پایشان را فراتر گذاشته و گفتند که بیشتر ابیات حاج مزعل از خودش نیست و به زنش تعلق دارد. اما من نمی توانستم این ها را باور کنم چون با شناختی که از حاج مزعل داشتم بعید می دانستم دست به این کار بزند، دروغ بگوید و مال غیر را به خود بچسباند. چون آدم خدا ترس و مذهبی ای بود و گاهی وقت ها هم که اذان گوی تنها مسجد محله ی ما بیمار می شد خود بالای مناره می رفت و با صدای رسایی که داشت اذان می گفت. پس از خوش و بش کردن و احوال پرسی و خوردن چند فنجان قهوه ی تلخ عربی ‌و گوش دادن به صحبت های حاضران که غالبا از مسائل روز و مشکلات و یا از میانجیگری بین برادران یا همسایگانی که بین آن ها کدورت و اوقات تلخی پیش آمده بود می گفتند به محل کارمان باز گشتیم.

ظهر هنگام و علارغم پشت سر گذاشتن فصل پاییز اما هنوز هوا گرم و انگار نه انگار بود که داشتیم به فصل زمستان نزدیک می شدیم. کافی است آدم ده دقیقه در این هوا پیاده روی کند تا بفهمد من چه می گویم. علاوه بر سوزش اشعه های آفتاب، سر و رویش هم از عرق می بارید و حسابی کلافه اش می کرد. مشکل می شود به طبیعت اهواز پی برد. تابستانش مانند زودپز، بخار می زد و هوا آنقدر گرم و داغ می شود که انگار زمین می خواهد بترکد. پاییز هم که با تابستان قاطی است و کسی از آمدن و رفتنش خبری ندارد. می ماند زمستان که عمر آن هم کوتاه است و شاید به دو ماه نمی رسد. بهار هم و انگار که از قوم و خویش تابستان است به گرما بیشتر تمایل دارد تا سرما چون در این کمتر از یک ماه فصل بهار پنکه ها و کولرهای آبی و تک و توک کولرهای گازی مردم روشن می شوند و تا هشت ماه دیگر یکراست کار می کنند و لحظه ای خاموش نمی شوند.

در عکاسی ام را باز کردم و داخل شدم…

هوای داخل عکاسی به سلامتی کولر گازی گیبسونی که داشتم و آن را هم دست دوم خریده بودم خنک بود. ابتدا چند جرعه آب خنک از کولمنی که هر روز از خانه آب و یخ می کردم و با خود می آوردم خوردم و بعد پشت میز کارم نشستم و بیدرنگ به روبرو و عکس ها خیره شدم. پوسترهای چهره های زیبای هنرپیشگانی که روی دیوار آویزان کرده بودم من را به خود مشغول کرد و راستش را بخواهید من را به فکر زن انداخت. همین نگاه ها کافی بود تا دوباره حرف های مادرم را به یاد بیآورم:

– تا حالا هزار دختر نشانت دادم اما دریغ از حتی یک دختر!!

با خودم گفتم:

– کاش یک روز مادرم را به این جا می آوردم و عکس های روی دیوار را نشانش می دادم تا دیگر مجبور نشود سراغ هزار تا دختر برود!!

راستش احساس می کردم من با بقیه ی مردان فرق دارم. اختلافم هم شاید به خاطر همین بود که چشم و گوشم با دیدن این چهره ها باز شده و من را مشکل پسند کرده بود. آن روز را هم هنوز به یاد دارم. دستگیره درِ عکاسی به آرامی چرخید و پشت سر آن دختری وارد شد و درب را پشت سر خود بست. بعد از سلام از من خواست از او عکس بگیرم. در ابتدا زیاد به چهره اش توجه نکردم و فقط به او گفتم بفرماید روی صندلی بنشیند تا عکسش را بیندازم. او هم بلافاصله این کار را کرد و من پشت دوربینی که روبروی صندلی ثابت بود ایستادم و به چهره اش نگاه کردم. در این وقت بود که متوجه شدم با چه چهره ی زیبایی روبرو هستم. آن قدر زیبا بود که دوست نداشتم از آن چشم بردارم. مانند عکس بود. همین طور نگاهش می کردم و من را ثانیه ها و بر خلاف معمول و بدون این که بدانم پشت دوربین نگاه داشته و به قول معروف به خود میخ کرده بود. چهره اش همانی بود که از مدت ها پیش در ذهنم نقش بسته و به دنبالش می گشتم و دوست داشتم روزی زنم شود. نگاهم مساوی بود با لرزه ای که تمام بدنم را به رعشه انداخته بود؛ به لکنت هم افتاده بودم. یک جورهایی خودم را گم کرده و نمی دانستم کلماتم را درست بیان کنم. عکسش را گرفتم و با دستانی لرزان پولی را که بابت پیش فاکتور تقدیمم کرده بود گرفتم و شروع به نوشتن فاکتور کردم و بعد هم و در حالیکه هنوز صدای رعشه در دستان و زبانم بود فاکتور را به او تقدیم کردم. لبخند محترمانه ای به من زد، فاکتور را از دستم گرفت و خیلی زود از عکاسی بیرون رفت و من را با هیجانی که در درونم ایجاد کرده بود تنها گذاشت.

چهره اش گرد با پوستی سفید و قدی متناسب بود که کمی به بلندی می خورد. چشمانش هم سیاه و درشت بودند که قیافه اش را جذاب تر و تو دل برو تر می کردند آنقدر که هر مردی را شیفته ی خود می کردند. گیرایی آن ها هم در کنار لبخند با وقارش که چال هایی را روی گونه های خوش ترکیب و بر آمده اش ایجاد می کرد بر زیبایی اش می افزود. همراه با صدا و تَن لرزان، ضربان قلبم هم فزونی یافته و به شدت می زد آنقدر که صدای تپش آن را می شنیدم. شیله و عبایی خلیجی به سر داشت که وقارش را دو چندان کرده و به نظر می رسید از خانواده ای سر شناس و دارای رگ و ریشه ی اصیل است…

برای این که مطمئن شوم خواب نیستم چند باری چشمانم را باز و بسته کرده و چند بار هم به ته فیش فاکتور نگاهی انداختم. همه چیز واقعیت داشت و من بیدار بیدار بودم؛ به گمان این که شاید ندانسته تاریخ تحویل عکس ها را چند روز دیگر نوشته ام دوباره نگاهی به ته فیش فاکتور کردم. تاریخ تحویل فردا بود و این من را خوشحال می کرد چون می توانستم او را دوباره ببینم و چند کلامی با او صحبت کنم. قلبم هنوز به شدت می تپید. نمی دانم توانسته ام حالت خود را درست برای شما  شرح بدهم یا نه؟ اما حسابی هوایی شده بودم و راستش این پریشانی و دگرگونی احوال را برای اولین بار حس می کردم. حالتی که من را از خود بی خود کرده و در دریای عشق او به شنا  واداشته بود. آنقدر که دوست داشتم به هوایش و در دریای عشق او غرق شوم. قبلن ها این حالات را در کتاب های عاشقانه خوانده و حتی از این و آن و از دوستانم شنیده بودم اما دروغ نگویم از درک آن ها عاجز و ناتوان بودم. چون تا به حال آن را برای خود تجربه نکرده بودم. اما الآن قضیه فرق کرده و احساس می کردم به گمشده ی خود رسیده بودم. چهره اش چنان زیبا در ذهنم نقش بسته و حکاکی شده بود که من را به یاد صحبت های ملا باقر می انداخت. ملا باقر بر خلاف سایر ملاها که فقط روضه خوانی بلد بودند و دعانویسی؛ در بیشتر مراسم های اجتماعی شرکت می کرد و شعر و پند و اندرز و مثال های دینی از زندگی ائمه اطهار و بزرگان می گفت و بدین شکل پیر و جوان را دور خود جمع کرده و علاوه بر امر به معروف و نهی از منکر از بهشت و حوری ها هم غافل نمی شد. من هم که دوست و از پا منبری های او به شمار می آمدم با علاقه به صحبت هایش گوش می دادم و استفاده می بردم. ملا از هر چیزی که بگویید یا به ذهنتان می خورد صحبت می کرد. می گفت سابقا اهل دین و نماز و روزه نبوده و در یک کلام کم به مسائل دینی اهمیت می گذاشت. اما از وقتی حاج جعفر پدرش که مرد مذهبی و خدا ترسی بود را ماشین زیر گرفت نظرش به دین برگشته بود. ملا باقر ادامه می داد: پدرم وصیت کرده بود کاری به کار راننده ای که او را زیر گرفته بود نداشته باشیم. چون در فاصله ی  بی هوشی و بیداری صدایش را می شنید که با گریه روی سر خود می زد و می گفت: بدبخت شدم.. جواب خانواده م رو چی بدم.. حالا کی نون بچه هام رو میده.. خدا به بچه هام رحم کنه.. تازه ماشینم رو از تعمیر آوردم و پول نداشتم بیمه اش کنم.. بدبخت شدم!!

و بعد از چند روز که پدرم فوت کرد خوابش را دیدم. هیچ چیزش نبود. حتی جوان تر هم شده بود. دشداشه و چفیه و عگال بر سر و هنوز هم مثل گذشته تسبیح یُسر در دست داشت و تسبیحات اربعه می گفت. بیرون قصر بزرگی که دور تا دور آن را دیوارهایی از گُل و گیاه پوشانده و به قلعه ی گُلی می ماند ایستاده و من را به داخل دعوت می کرد. بعد از این که با اشتیاق وارد شدم کم مانده بود از تعجب وا بمانم. درون قلعه هم تپه هایی سرسبز و پر از گُل بود. محل زندگی پدرم هم که قصر بزرگی بود و همانند جواهری می درخشید در وسط آن قرار داشت. درهای آن طلایی و صدای آواز خوش پرندگان از گوشه و کنار شنیده می شد. وقتی از پدرم سوال کردم این همه خانه ی تو است گفت فقط این نیست بیا تا ادامه اش را نشانت دهم. از درون قصر پنجره ای به روی من گشود و جایی را در دور دست ها به من نشان داد و گفت تا آن جا خانه ی من است. ملا باقر بعد، آن چنان از حوری های قصر گفت و آن ها را قشنگ توصیف کرد که دروغ نگویم آب از دهان همه افتاد و هوش از سر و کله یشان پرید. اما همین که از ملا شنیدند حوری ها فقط پاداش پرهیزکاران و بهشتیان است در خود فرو رفتند و در این چند دقیقه و انگار که به کرده های خود فکر می کردند و از رفتن به بهشت مایوس می شدند آب دهانشان را با حسرت می بلعیدند و سر به زیر می انداختند. اما خیلی زود و انگار که دوست نداشتند از حوری ها دل بکنند شروع به زمزمه و استغفار می کردند. فقط عده ی کمی که از کارها و کرده های خود مطمئن بودند و می دانستند بهشتی هستند سرهای خود را به علامت تایید صحبت های ملا تکان دادند و بدین شکل حرف هایش را تایید کردند…

حال آن که من نه از دسته ی اول بودم و گناه کبیره مرتکب شده و کرده ی نا بخشودنی داشتم و نه مثل دسته ی دوم پاک و پرهیزکار بودم. یک آدم بسیار معمولی که در تمام عمرم آزارم به کسی نرسیده و به قول معروف نفرین کسی نشده بودم تا مورد غضب الهی قرار بگیرم.

از جایم برخواستم و انگار که می خواستم به عکس های هنرپیشه های آویزان روی دیوار طعنه بیندازم و به آن ها بگویم که اینقدر به خود ننازید چون ما زیباتر از شما هم داریم این کار را کردم. واقعا هیچ کدام از آن چهره های زیبا به گرد پای او نمی رسید و با آن ها متفاوت بود. یک دختر شرقی به تمام معنا و اصیل بود. در نظرم آن دختر همان حوری ای بود که ملا باقر از آن می گفت. حوری ای که احساس می کردم خداوند در این دنیا به من ارزانی داشته است. ته دلم آنقدر خوشحال و هیجان زده بودم که حد و مرزی نداشت. اما به یک دفعه و انگار که به یاد موضوعی افتاده باشم کمی در خود فرو رفتم و آن این بود که اگر از بد شانسی من آن دختر نامزد یا معترضی داشته باشد آن وقت چی؟ چه کار می توانستم بکنم و اگر هم نداشته باشد و به درخواست من جواب رد بدهد؟ حتما اندوهگینم می کرد و روحیه ام را می باختم.

آن شب پای منبر ملا باقر رفتم. اما و انگار که کر شده بودم هیچ چیز از او نمی شنیدم. چون تمام فکر و ذهنم درگیر آن دختر بود. چهره اش همانند تابلویی جلوی چشمانم بود و راستش خدا خدا می کردم زنم شود. شاید به همین خاطر بود که آن شب و با وجود درگیری ذهنی و به این امید که خداوند به کمکم بشتابد و مهرم را به دلش بنشاند پای منبر رفتم چون واقعیت خدا را در مجالس ملا باقر بیشتر می دیدم. بعد از پایان مجلس ملا باقر بلند شدم و کوچه پس کوچه های دنج و اغلبا تاریک محله را پشت سر گذاشتم و به خانه ی خود رسیدم. دوست داشتم بیشتر با فکر و خیالش سیر کنم به همین خاطر به کنار ضبط صوت کوچکم رفتم. نواری درون آن گذاشتم و شروع به گوش دادن به عبدالحلیم حافظ نمودم:

 

اول مره تحب یا قلبی و أول یوم أتهنى

یا ما على نار الحب قالولی ولقیتها من الجنه

اول مره .. اول مره

 

لیه بیقولوا الحب أسیّه .. لیه بیقولوا شجن ودموع؟

اول حب یمر علیّا .. قادلی الدنیا فرح وشموع

افرح واملى الدنیا امانی .. لا أنا ولا انت حنعشق تانی

اول مره .. اول مره

 

اول فرحه تمر بقلبی .. وأنا هایم فى الدنیا غریب

قوللی أحکی ولا أخبی .. ولا اوصفها لکل حبیب

افرح واملى الدنیا امانی .. لا أنا ولا انت حنعشق تانی

اول مره .. اول مره

 

قلبی یعیدلی کل کلامک .. کلمه بکلمه یعیدها علیّا

لسه شفایفی شایله سلامک .. شایله أماره حبک لیّا

افرح واملى الدنیا امانی .. لا أنا ولا انت حنعشق تانی

اول مره .. اول مره

 

در این بین و فکر این که چگونه دختر را از علاقه ام با خبر کرده و از او خواستگاری کنم من را به خود مشغول کرد. بی واسطه هم نمی خواستم با او صحبت کنم. چون همین که جرأتش را نداشتم و تا الان با دختری هم کلام نشده و صحبت عاشقانه نکرده بودم و همین که این رفتار را مغایر با آداب و سنت های محله و شهرمان می دانستم. پس به این فکر افتادم که موضوع را با مادرم در میان بگذارم تا خود وارد میدان شده و از دختر خواستگاری کند اما خیلی زود پشیمان شدم. چون اگر مادرم می فهمید اولا حتما از فرط خوشحالی و رفت و آمد پاشنه ی درب آن ها را از جا می کَند و ثانیا هم می ترسیدم با شنیدن جواب رد از دختر اتفاقی برای او بیفتد. چون مادرم هر روز یک قرص زیر زبانی مصرف می کرد و هر گونه ناراحتی برای قلبش ضرر داشت. پس فکر با خبر کردن مادرم را از کله ام خارج کردم و به فکر ملا باقر افتادم. در نظرم او بهترین کسی بود که می توانست پا قدم شود. چون هم صاحب احترام بود و مردم به او اعتماد داشتند و همین که و با شناختی که از من داشت بلد بود چگونه موضوع را سر هم کند و بر خانواده ی دختر تاثیر بگذارد. تا این که فردای آن روز رسید…

بعد از این که لباس های اتو کرده ام را تنم کردم بیش از ده بار روبروی آینه ای که گوشه ی آن چند تَرَک برداشته و چهره را چند نفر نشان می داد ایستادم و نگاهی به خود انداختم و انگار که از چهره ام راضی بودم لبخندی به خود زدم. اگر چه من همیشه به سر و وضع خودم می رسیدم اما تیپ امروزم با بقیه ی روزها فرق می کرد. سعی کردم طوری لباسم را انتخاب کنم که کمی جوانتر نشان دهم و در حد و اندازه ی او که جوانترم بود نشان دهم. پیراهن سفید و کُت شلواری شکلاتی ای که تازه خریده بودم و بیشتر در مناسبات تنم می کردم را پوشیدم و خودم را غرق در ادوکلن” مکسی” اصل انگلیسی که دوستم حامد از بندر گناوه می آورد و از او خریده بودم کردم بعد کفش مشکی ورنی ام را پایم کردم و به سمت عکاسی ام  به راه افتادم. اول صبح بود و مردم تک و توک در خیابان ها و بازار دیده می شدند و اغلب هم کسبه ای بودند که داشتند کم و بیش مغازه هایشان را باز می کردند. من هم آن روز و بر خلاف معمول کارم را زودتر آغاز کردم. اما دروغ نگویم زود آمدنم بیشتر به خاطر عکس های دختر بود که باید آماده یشان می کردم و تا قبل از آمدنش غرق در نگاهشان می شدم. همین کار را هم کردم. وارد اتاقک پس توی عکاسی که تاریک خانه ی عکس ها بود و با دری چوبی از عکاسی جدا می شد شدم و شروع به کار کردن روی فیلم عکس هایش کردم. با خشک شدن عکس ها و نمایان شدن چهره ی زیبایش که به من روحیه و انرژی می داد و شاداب ترم می کرد لبخندی به آن ها زدم و برای این که تمرینی کرده باشم تا هنگام رو در رو شدن با او به مشکلی بر نخورم و به قول معروف ریلکس برخورد کنم با عکس ها شروع به صحبت کردم:

سلام، عکس هایتان رو خوب کار کردم و قشنگ در اومدن.. البته دیروز هم اگه کمی منتظر می موندین زود آماده یشان می کردم اما شما زود رفتین.. به هر حال تقدیم شما…

و همین که عکس ها را از من تحویل می گرفت بقیه ی پول مانده ای که باید به من می داد را به او تعارف می کردم و از او نمی گرفتم و بعد که از من تشکری می کرد به او می گفتم:

– راستی، من شما رو برای بار اول می بینم.. میشه بپرسم دختر کی هستید و خانه یتان کجاست؟

و او هم حتما می گفت و من ادامه می دادم:

– من هم پسر مرحوم زایر خلفم که پایین دست محله می نشستیم اما الآن مستقلم و تنها زندگی می کنم عکاسی هم مال خودم هست و شاگردی نمی کنم.

به نظرم آمد تا همین چند دیالوگ کافی بود. چون هم از او می شنیدم و همین که غیر مستقیم از خودم می گفتم. دیالوگ ها را چند بار با خودم تمرین کردم و بعد به انتظار نشستم و  از پشت شیشه های ویترین عکاسی  به بیرون نگاهی انداختم. مردم کم کم می آمدند و بازار دقیقه به دقیقه شلوغ تر می شد. هر قامت بلند و سیاهیِ عبایی که می دیدم و به خیال این که خودش است هیجان زده ترم می کرد و ضربان قلبم شدت می یافت. اما همین که چهره اش معلوم می شد که خودش نیست هیجانم زیاد دوام نمی آورد و قلبم هم از شدت می افتاد و من را دوباره در انتظار فرو می برد. آن روز زمان خیلی دیر می گذشت. هر ثانیه و دقیقه ی آن برای من کلی بود. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم. وقت داشت به نیم روز نزدیک می شد اما هنوز از او خبری نبود و تا وقت ظهر که هوا بیشتر به گرما می نهاد و از مشتریان هم کاسته می شد و مردم به خانه های خود باز می گشتند اما هنوز پیدایش نبود و به نظر می آمد که حداقل الآن خیال آمدن ندارد و شاید هم بعدالظهر و یا فردا بیاید و این حال من را می گرفت و دروغ نگویم غمگینم می کرد.

با این حرف ها که دیگر پیدایش نمی شود و انگار که از آمدنش نا امید شده بودم از جایم برخواستم و به سمت پریز برق رفتم و خواستم آن را خاموش کنم که متوجه چرخیدن درِ عکاسی شدم. بلافاصله چشمانم را به سمت در چرخاندم و همین که آن دختر را دیدم که به اتفاق زنی میانسال دارد وارد عکاسی می شود هول شدم و بی مقدمه و بر خلاف معمول که آمده یا وارد شده باید سلام می کرد سلام شان کردم. راستش با توجه به کارم و علارغم این که تا کنون با ده ها خانم هم صحبت شده بودم اما روبروی آن ها کم آوردم و به لکنت افتادم. شاید هم این لکنتم بیشتر به خاطر وجود زن همراه دختر بود که سبب شد همه ی برنامه هایم به هم بریزد و دیالوگ هایی که آماده کرده بودم هم یادم برود…

زن میانسال مادرش بود. این را خودش گفت. به این هم اشاره کرد که می خواستند بعدالظهر بیایند اما چون دیدند عکاسی باز است دخترش گفت تا این جا هستند و تازه از بازار مرکزی شهر آمده اند بیایند و عکس ها را تحویل بگیرند. من هم در جوابش چیزی نگفتم. راستش با حضور مادرش حرفی برای گفتن نداشتم. فقط خیلی محجوب و به قول معروف سنگین و متشخص برخورد کردم. عکس ها را به آن ها دادم و پس از اعلام رضایت از عکس ها ما بقی پول مانده از ته فیش فاکتور را به من دادند و بعد از تشکر از من خیلی زود عکاسی ام را ترک کردند. آمدن و رفتنشان خیلی زود اتفاق افتاد. اما این مانع از آن نشد تا عکاسی ام را خیلی زود تعطیل نکنم و پشت سر آن ها و بدون آن که متوجه شان کنم راه نیفتم و خانه یشان را نشان نکنم. خانه ی آن ها بالاتر از بازار و یا بهتر بگویم بالا دست محله که وضع نسبتا مناسب تری نسبت به پایین دست محله که خانه ی ما بود قرار داشت. اکثر ساکنان آن خانه ها کسانی در کویت داشتند که کار می کردند و برای آن ها پول و لباس و غیره می فرستادند. به همین خاطر هم از لحاظ اقتصادی از ماها و پایین محله ها یک سر و گردن بالاتر بودند. مردها و زنان و بچه های آن ها لباس خوب می پوشیدند و تیپ شان خاص بود.  بو و عطرشان هم با عطرهای ما فرق می کرد و بوی آدم های ثروتمند را می داد. حتی برخوردشان هم دروغ نگویم از ما شهری تر و با کلاس تر بود.

بعدها فهمیدم دایی دختر که تک برادر چند خواهر و عمو زاده ی پدرش بود از کویت برای آن ها لباس و عطر و گاها پول می فرستاد و به آن ها که خانواده ی پر جمعیتی بودند کمک می کرد. خانه ای که وارد شدند نزدیک خانه ی وسام دوست قصابم بود و این من را خوشحال می کرد چون همان طور که گفته بودم با وسام کمی ندار بودم و حداقل می توانستم از طریق او چیزهای زیادی در مورد آن دختر بدانم. به هر حال با نشان کردن خانه ای که وارد شدند به خانه ام باز گشتم و بلافاصله و بعد از خوردن چند لقمه نان و خورشتی که که از دیشب مانده بود به قصد خواب نیمروزی دراز کشیدم. دوست داشتم زود بخوابم و بعدالظهر برسد تا وسام را ببینم و همه چیز را به او بگویم و از او بخواهم به من کمک کند سر و سامان بگیرم. اما خوابم نمی برد چون تنهایی و عشقی که داشت من را درگیر خود می کرد خواب را از من زدوده بود. پس چاره ای جز پناه بردن به ضبط صوت کوچکم که با تُن صدای عبدالحلیم حافظ رقص نورش می گرفت و کم و زیاد می شد نداشتم.

 

زوق یا نسیم خطاوینا

و یا نجوم السما ضمینا

و خذینا ابعید وحدینا

خلینا کده علی طول ماشین

ما رمانا الهوی و نعسنا

و اللی شبکنا ایخلصنا

ده حبیبی

 

بعدالظهر آخرش رسید و من که هیجان برم داشته بود به سمت عکاسی ام به راه افتادم. طولی نکشید که ابتدا شاگرد وسام و بعد از اندکی هم خود وسام رسید. بعد از آن خیلی زود به قصابی اش رفتم و او را به عکاسی ام دعوت کردم تا موضوع مهمی را با او در میان بگذارم. وسام هم بلافاصله داخل شد. باور کنید در تمام آن مدتی که موضوع را برای وسام تعریف می کردم قلبم تند تند می زد و به نفس افتاده بودم. آنقدر از وقار و شخصیت دختر گفتم که وسام طالب شد مشخصات و خانه ی دختر را اگر بلد هستم به او بگویم. من هم با خوشحالی آدرس دختر و خانه ای که نشان کرده بودم را به او گفتم. اما وسام بلافاصله در خود فرو رفت و غمگین شد و البته من را هم غمگین کرد. وسام گفت که نمی خواهد ناراحتم کند اما چون از او خواسته ام همه چیز را که در مورد آن دختر می داند بگوید او هم آماده است همه چیز را بگوید. وسام گفت که دختری که نشان کرده ام متاسفانه ناف بریده ی پسر عمویش است و همدیگر را نیز دوست دارند. وسام حتی زمان دقیق ازدواج آن ها که تا چند وقت دیگر اتفاق می افتاد را می دانست چون دختر وسام دوست صمیمی آن دختر بود و او هم این حرف ها و اتفاقات را در خانه ی خودشان که خانه ی وسام باشد بازگو می کرد. بعد از شنیدن حرف های وسام و انگار که نمی خواستم روبروی او کم بیاورم سعی کردم طوری برخورد کنم که عادی به نظر بیایم. اما بعد از رفتن وسام برای چند ثانیه چشمانم را بستم و از درون به بختم گریستم آنقدر که در نهایت چند قطره اشک در چشمانم پدیدار شدند. هیچ خبری غیر از این نمی توانست حالم را بگیرد و غمگینم سازد. احساس می کردم خانه ی آرزوهایم به یکدفعه بر سرم فرو ریخته و فرشته ی زندگی و خدایی من به دور دست ها پر کشیده بود. نمی دانم آیا حال من را درک می کنید یا نه؟ این که بعد از مدت ها جستجو و انتظار و سردرگمی تازه می خواستم خشت خود را قالب و اسمم را از سر زبان ها بردارم و از تنهایی هم نجات پیدا کنم اما دریغ از خوش بختی من که حالا باورم شده بود واقعا از دسته ی خوش بخت ها نبودم و به دسته ی سیه بخت ها و بد شانس ها تعلق داشتم. آن شب را از خانه بیرون نزدم. احساس می کردم دچار افسردگی شده بودم. حال و دمغ خودم و حتی کارم را نداشتم و انگار که با این اتفاق و دل بستگی ها از همه ی زیبا رویان بیزار شده و دروغ نگویم بدم آمده بود تمام عکس هنرپیشه ها را از روی دیوار کندم و گوشه ی تاریک خانه ی عکاسی ام انداختم. اما کاش می توانستم آن چهره ی زیبا را هم که در ذهن و خیالم حکاکی شده بود را نیز پاک کنم اما دریغ از آن…

وسام با قصابی دیگر شریک شد و کار خود را به مرکز شهر انتقال داد و بعد از مدتی هم که کارش رونق گرفت به باغ شیخ رفت و به اتفاق خانواده اش در آن جا ساکن شد و با این کار افسردگی ام را دو چندان کرد و من را با کوله باری از فکر و آرزوهایی که دود شده و به هوا رفته بودند تنها گذاشت.

باور کنید وقتی که داشت می رفت و برای خداحافظی آمده بود و با این که می دانستم دست یافتن به آن دختر دیگر برای من امکان پذیر نبود اما هنوز هم ته ته دلم دوست داشت درباره ی او بداند به همین خاطر خواستم از وسام سراغ او را بگیرم اما خیلی زود پشیمان شدم چون هم این که وسام از دلبستگی بیش از حد من به دختر خبر نداشت و هم این که نمی خواستم نزد او فردی سبک و بی شخصیت نشان دهم. چون وسام با تربیت خانوادگی ما آشنا بود و در نجابت من هم کوچکترین شکی نداشت به همین خاطر بی خیال حرف هایم شدم و فقط برای وسام آرزوی موفقیت کردم.

افسردگی و تنهایی من در عکاسی و خانه خسته ام کرده و داشت نایم را می برید. از ضبط صوت کوچکم هم بدم آمده بود چون راستش من را یکراست به فکر آن دختر می برد و این من را عذاب می داد. به همین خاطر سعی کردم از افسردگی ام رهایی یابم. برای این کار شب ها دیدارهایم با ملا باقر را زیاد کردم و تا دیر وقت پای صحبت ها و موعظه هایش نشستم و روزها به همراه او در مراسم قهوه خوری محله و بیشتر حاج مزعل شاعر شرکت کردم و به ابوذیه های شیرین او و ملا باقر که ابوذیه های زیادی حفظ بود گوش دادم. اما باز حال من درست نشد. حتی چند بار به فکرم رسید نزد دکتر بروم و خود را درمان کنم اما خیلی زود پشیمان شدم. چون حداقل خود می دانستم درد من چیز دیگری است و غیر از خودم هیچ کس نمی توانست به دادم برسد و درمانم کند. به همین خاطر و تنها فکری که به کله ام رسید توسعه ی کارم بود تا یک جورهایی از تنهایی خود در عکاسی بکاهم و بیشتر درگیر کار باشم.

برای این کار ابتدا به سراغ مدرسه ها رفتم و به مدیران آن ها گفتم که می توانم با قیمتی مناسب از بچه ها و جشن های آن ها عکس بگیرم. آن ها هم قبول کردند و در مراسم مختلف از من دعوت می کردند عکس بگیرم. دوربین فیلم برداری کوچکی هم خریدم و روی درِ عکاسی نوشتم:

 

با قیمتی مناسب و دوربینی به روز آماده ی فیلم برداری از جشن ها و مراسم شما هستم.

 

یک سالی از آن ماجرا گذشت. کارم حسابی رونق گرفته و پول خوبی هم از آن عایدم شده بود. تا این که یک روز زنگ تلفن عکاسی ام به صدا در آمد. وسام بود. بعد از احوال پرسی ابتدا و به خاطر این که هنوز مجرد مانده ام سرزنشم کرد و گفت می خواهد هر چه سریعتر من را ببیند. من هم قبول کردم. چون راستش هم این که دوست داشتم وسام را از نزدیک ببینم و همین که یک جورهایی می دانستم می خواهد چه بگوید و دروغ نگویم ته دلم هم با پیشنهادش راضی بود و همان طور که گفته بودم وسام یک دختر داشت که همیشه تعریفش را پیش من می کرد. از خیاطی و آشپزی اش می گفت تا درس و دیپلمی که گرفته بود. آن وقت ها که پیشم بود از حرف ها و نگاه هایش معلوم بود که دوست دارد دخترش را به ازدواج من در بیآورد و به قول معروف کافی بود فقط لب تر کنم و از او خواستگاری کنم. دختر هم اگر چه به زببایی آن دختر نبود اما کمی از چهره هایی که تا کنون خواستگاری کرده بودم زیباتر بود. چند باری او را وقتی به مغازه ی پدرش آمده بود دیده بودم. محجبه و از وقار و شخصیت هم چیزی کم نداشت…

محله ی باغ شیخ هم مثل محله ی ما از محله ی های قدیمی شهر اهواز به شمار می رفت. با این اختلاف که بیشتر از محله ی ما توسعه پیدا کرده و شهری تر شده بود. البته شهری بودنش هم بیشتر به خاطر آسفالت خیابان ها و گل کاری بلوار های اصلی اش بود که ما نداشتیم و گر نه خانه های آن جا هم مثل ما فرسوده و در و پیکر همه ی آن ها پوکیده و زوار در رفته بود که نشان از قدمت آن ها می داد. دیگر مزیت محله ی باغ شیخ با ما چسبیده بودن آن به مرکز شهر بود که در مقایسه با محله ی ما که برای رسیدن به مرکز شهر چند دقیقه ای با ماشین وقت لازم بود کمتر زمان می برد. خانه ی وسام در منتهی الیه کوچه ای دو متری قرار داشت. درِ آن ها دو لنگه بود که از پایین زنگ زده و خورده شده بود. ورودی خانه هم چند متری در عرض یک متر یا کمی بیشتر گذری بود که به تونل می ماند. بعد از آن حیاط بود و دو اتاق در اطراف و راه پله ای که به بالای پشت بام راه داشت. اتاقی هم در روبرو قرار داشت که به نظر می آمد محل پذیرایی از مهمان و مضیف کوچک وسام است چون من را به آن جا راهنمایی کرد. وقتی داخل شدم مردی در آن جا نشسته بود. تقریبا هم سن و سال من بود. ابتدا فکر کردم شاگرد جدید قصابی اش است اما بعد وسام او را داماد خود معرفی کرد و به من گفت که چند ماهی دخترش را به ازدواج او در آورده است. این خبر کمی دل گیر و ناراحتم کرد. چون من خودم را برای ازدواج با دختر وسام آماده کرده بودم اما الآن عکس آن اتفاق افتاده و من مجبور بودم باز به خواستگاری بروم. در فکرم این گونه خطور کرد که بد شانس تر از من وجود ندارد و اصلا انگار قرار نیست من روزی سر و سامان بگیرم و دختری که دوست داشته یا به همسری او راضی باشم کنار من قرار بگیرد و فردایش مادر بچه هایم شود. فکر زن را از سرم بیرون کردم و با خود گفتم پس وسام لابد می خواهد در مورد توسعه ی کارم و یا آمدن من به مرکز شهر با من صحبت کند اما این گونه هم نبود. چون وسام بعد از پذیرایی با قهوه و چایی منقل و گفتن این که وقتش رسیده است که سر و سامان بگیرم نظرم را در مورد فهیمه خواست. این نام را نمی شناختم و برای من گنگ و نا آشنا بود. تنها این به نظرم خورد که فهیمه شاید دوست دخترش یا خواهر دامادش است که دارد پیشنهاد ازدواجش را به من می دهد من هم با لبخند به او گفتم بیشتر در مورد آن صحبت کند:

-دختری قد بلند با همان وقار و شخصیتی که می خواستی.

گفتم:

– البته خانواده هم برای من مهم است.

گفت:

– جای دوری نرو.. با رگ و ریشه ست و از خانواده های سرشناس محله ی قدیمی ما است.

وقتی اسم محله ی ما را آورد یکراست فکرم سراغ دختر ملا باقر یا حاج مزعل رفت و وقتی که نام ملا و حاج مزعل را به او گفتم خندید و گفت:

– دختر هیچ کدام از آن ها نیست.. می خوای بهت نشونیش رو بدم؟

با تکان دادن سر خواستم این کار را بکند. او هم خیلی زود تمام اوصاف و نشانی هایی که از آن دختر به او گفته بودم را برای من بازگو کرد. از تعجب خشکم زده و راستش زبانم هم بند آمده بود. آب دهانم را به سختی بلعیدم و گفتم:

– می خوای اذیتم کنی؟

وسام گفت که این طور نیست و دختر نگون بخت یک سالی هست که بعد از ازدواج شوهرش را بر اثر تصادف از دست داده و بیوه شده است. این خبر اگر چه من را اندوهگین کرد اما از آن طرف خوشحال بودم که روزنه ی امیدی به روی من باز شده و به زندگی امیدوارم کرده بود. پیشنهاد وسام را بلافاصله پذیرفتم و او هم ادامه داد که رضایت دختر را دخترش به او گفته و خانواده ی او هم مخالفتی با ازدواج ما ندارند. باورم نمی شد. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. دوست داشتم همان لحظه بال در می آوردم و به کنارش می رفتم و ساعت ها به چهره ی زیبایش نگاه می کردم و به او صدها بار دوستت دارم می گفتم.

خیلی زود در معیت خانواده ام، ملا باقر و حاج مزعل و وسام و دامادش به خواستگاریش رفتم. لحظه ی به یاد ماندنی ای بود. چون به چیزی که می خواستم رسیده بودم. طولی نگذشت. بعد از موافقت خانواده های دو طرف و معین شدن مقدار مهریه صدای کِل مادرم و خواهرانم بر گوش های من و همه طنین افکند و بعد از چند روز فهیمه، دختری که آرزویم بود رسما به همسری من درآمد.

 

پایان

 

 

م. توفیق بنی جمیل

المصور

کنت المصور الوحید بحیّنا القدیم. حی أقدم من مرکز المدینه وتلک المناطق الحدیثه بسکانها الکثیرون والمتراکمون. شوارعنا غیر منتظمه وأزقات متداخله ملیئه بمجاری غیر مغطاه، إنها تصب بأغلب الأحیان فی الشوارع ذا التبلیط القدیم، وعند هطول الأمطار التی کانت تشبه نزول الماء من فتحات السماء، کان یضخ الماء الملوّث من مجارینا غیر المغطاه ویشتد حتی یدخل البیوت بلا إستئذان من أصحابها ویلوث کل الأثاث والسلع بالبیت. للبیوت هنا واجهه من الطابوق العتیق الذی تأکل بفعل الأملاح المتصاعده.الأبواب صدئه ومتآکله من التحت، والنفایات متراکمه بنواحی الشوارع والأزقه، لا خبر من الحضور الیومی للبلدیه. هذا وناهیک عن العاطلین عن العمل، إذ بکل بیت ثلاث أو أربعه أشخاص منهم وقبل فتره وجیزه کنت أحدهم، لولا التدریب لدی المصور الفتوغرافی حیث أصبحت بعدها مصوراً لا بأس بی لکنت واقفاً الان  بذلک الطابورالحزین الطویل. کان بیتنا بالسابق فی أحد هذه الأزقه المتداخله الطویله المعوجه، التی لا یصل عرضها لمتران، بیتٌ یصل مساحته ۱۰۰ متر المربع بغرفتان معزولتان وفناء صغیر وحمام قد تساقط أغلب الجص من سقفه وقد برز الحدید الصدئ من خلاله. کانت صخره المرحاض من الإسمنت وهی قدیمه جداً، وإذا کانت لدی الغربیین لأقتلعوها و وضعوها بمتاحفهم بلا شک.

کان هذا البیت بالسابق سکناً لکل الأخوان والأخوات، لکن عندما توفی أبی وتزوج اخوانی وأخواتی بقیت لوحدی مع أمی التی کانت تذهب أغلب الأحیان لبیوت بناتها وتترکنی وحیداً بین هذه الأثاث الرّثه والحیطان القدیمه المهجوره. بصراحه لم أتصور یوماً أن یغری البیت عیون اللصوص؛ لکن کان ألأمر کذلک إذ عند رجوعی بیوم من الأیام انتبهت لإقتحام أحدٍ ما للبیت وقد سرق بدلتی التی أشتریتها فی العام الماضی بالتقسیط قبل ایام من عید الفطر السعید. لکن ولحسن الحظ عرفت اللص بالحال. کان ابن جارنا الذی نتشارک الحائط معه، وهو منذ الصغر مدمن إذا شحت المخدرات لدیه یمد یده للسرقه. کانت لدیه عده حمامات، وهو یحتفظ بها فقط لمراقبه الجیران من السطوح کی یسرقهم بغیابهم.

لم یکن أبیه الکبیر بالسن لیقدر علیه، ولم یجد رداً إلا الإستحیاء والقهر أمام احتجاجات الناس وشکواهم، کان یلعن ابنه بکل مره ویقول أنه قد تعب وسیموت قهراً بسببه. أنا وکما یقولون “لم أکن بطراناً ” لتحمل کل هذه المشاکل، فرهنت بیت والدی، استاجرت بیتاً بالسوق فوق محل عملی وسکنت فیه.

لم یکن السوق أفضل حالاً من البیوت وتلک الأزقات المتداخله فی الحی، إلا مبنی البنک الوحید الذی یتعامل بأغلب الأحیان مع القرویین من أطراف المدینه أو قله من المتقاعدین الذین یتقاضون رواتبهم من هناک، أما عن بقیه المحال فهی قدیمه ذو ستائر باهته قدعفی علیها الزمن. موظفی البنک قلّه ولم یتجاوز عددهم الأثنان أو الثلاث اضافه للمدیر، لأنه لم یکن لدیهم ذاک العمل الکثیر ولأصدقکم القول إذ أن الناس کانوا حائرین بقوت یومهم؛ ناهیکم عن فتح حسابات توفیر بالبنک، لهذا لم یکن لهم عمل بالبنک. أما عن عدم تجدید المحال من قبل أصحابها فهو یرجع للکساد والرکود الذی حل منذ سنین عده على الإقتصاد.کان سوقنا بالسابق السوق الوحید بالمنطقه، کان العمل نشطاً أنذاک، لکن فقر الناس المدقع من ناحیه وفتح أسواق أخری من ناحیه أخری زاد الطین بلّه وقلل من نشاطه. لکن یجب التنبیه أن سوقنا لم یکن میتاً بالکامل؛ إذ لازالت به أنفاس وأغلب أهل الحی یشعرون بالحمیّه تجاهه وتجاه حیّهم ولم یتبضعوا إلا منه.

کان محلی للتصویر صغیر، مساحته عشرون متراً مربعاً ویقع وسط السوق بالضبط وکما قلت سابقاً أدین بهذا العمل لأبی لأنه لولا إصراره الدائم لکنت مدمناً أو مشرداً الان.

-أتظن أنهم سیوظفونک؟ إن العمل صار نادراً کالذهب ولیس لدینا معارف ولا یمکنک أن تهرب البضائع من الکویت ودبی، علیک أن تتعلم حرفه کی لا تموت من الجوع…

الان ولله الحمد صرت صاحب حرفه وأنا راضٍ عن عملی.

فی أیام العطله التی غالباً ما تکون الجمعه حیث لم یکن لی عمل؛ کنت أذهب بجوار النهر وأتمشی علی السد الترابی الذی لم یبعد کثیراً عن البیوت والسوق وأنا أنظر للأبقار والجوامیس وهی ترجع من النهر بعد السباحه والتبرد، أو کنت أجلس وأنظر للنهر وحمره الغروب. حمره تبدو حزینه جداً لشخص مثلی وهو الذی یضی أغلب حیاته وحیداً ولم یکن اهلاً لجلسات الطرب واللیالی السهر والمسامره.

کنت آخر فرد بالعائله أو کما یسمونه آخر العنقود، أمی وکما اسلفت کانت تعیش معی لکن لا! فی الأصل أنا من کنت أعیش مع أمی، لأنی لم أکن أملک بیتاً وکنت لازلت أعیش ببیت أبی الذی رهنته وجئت إلی هنا. کان من البیت حصه لإخوانی الثلاث وأخواتی الأثنان به. کان إخوانی وأخواتی یعیشون مستقلین لوحدهم، و ربما کانوا یراعون حالی فعلیاً ولم یطالبوا بالأرث.

کانت أمی تتذمر دائماً:

-متی ستتزوج؟ سیصبح عمرک ۴۰ عاماً ولازلت أعزباً وقد أریتک ألف بنت ولم تختر ولا واحده!!

ثم تکمل بتوسل:

– افهمنی یا بنی، أنا أم وأود أن أراک عریساً قبل موتی.

ثم تزید حده التوسل وکأنها تبکی فتقول:

-تزوج لأجلی علی الأقل…

لقد مرضت أمی، انتقلت من بیتی لبیت أخی الکبیر، لکننی کنت أظن أن هذا المرض حجه تتعمد بها کی تجبرنی علی الزواج. لا تظنوا أنی لم أفکر بالزواج، لکن البنات التی أرتهن لی أمی إما کن قصیرات وسمینات أو أنوفهن عریضه  وقبیحه، لم أقبل بأی بنت منهن، یبعدن کل البعد عن المرأه ألتی  کنت أود أن أعیش معها، وهی تسکن خیالی. تلک المرأه التی تشبه “صوفیا لورن” الفرنسیه، أو “مرلین مونرو” الألمانیه او “هما مالینی” الهندیه، الآتی کنت رأیتهن على شاشه السینما، وعلقت صورهن بمحلی، لهذا لم تعجبنی بنت وکنت صعب المراس فی هذا الأمر. علی فکره لم أکن أبلغ من العمر أربعین عاماً وکانت أمی تبالغ وتضیف سنین کی تستفزنی وتشجعنی على الزواج.

کان القصاب وسام هو صدیقی الحمیمی الوحید، والذی کان محله بجواری.لا یمکننی إطلاق صفه الحمیمیه علیه، لکن یمکن القول أننا کنا نمضی أغلب أوقاتنا معاً لأن جوار بعضنا کان سبباً فی دردشتنا معاً، أحیاناً عندما لم یکن هنالک زبائن کنا نهوی شرب فنجان من القهوه، فیترک وسام عامله سالم وحیداً فی المحل وأنا أقفل محلی أیضاً وأوصی سالم کی یحرسه، کنت أذهب و وسام إلی أحد المضائف فی الحی حیث یقدمون القهوه. کان الشیوخ وکبار الحی فی السابق یطحنون القهوه فی الهاون وهکذا یدعون الناس لشرب القهوه، لکن الوضع بهذه الأیام مختلف تماماً؛ لا یدق أحد بالهاون لأن الناس صاروا یعرفون أصحاب هذه المضائف ویعلمون مواعیدهم فلهذا لم تکن هنالک حاجه لدق الهاون. کان دور الحاج مزعل الشاعر المعروف للحی فی تقدیم القهوه بذاک الیوم. عندما دخلت مع وسام رأینا رجال کبار فی منتصف العمر، کانوا قد أتوا قبلنا وجلسوا هناک. الحاج مزعل استقبلنا وباقی الضیوف بأبیات من الشعر للشاعر علاو طاهر الجمیلی:

وحگ الساگ عِدوانه و ردهه

عمامی اشگد احبنهه وردهه

المجالس لو زهت هُمَ وردهه

مرض بعدای من گعدو سویه

 

قسما بذاک الذی الحق الهزیمه باعدائه (الإمام الحسین علیه السلام)

انی أحب ابناء عمومتی حباً جماً

هم ورود کل جلسه عامره

ثقوا أن أعدائی لا یفرحون بجمعتهم

ثم أضاف أنه یعتبرنا کلنا ابناء عمومته ولا یفرق بیننا وبینهم. کان الحاج مزعل یعمل بمجال بیع النفط ومحله مفتوح أمام بیته، وبه برامیل بسعه ۲۰۰ لتراً وهو یحتفظ بالنفط بها ویبیعه للناس وهکذا یکسب قوت یومه. سمعت أن صیته بالشعر قد ذاع حتی عشقته امرأه من الصابئه وقد اشترط الحاج علیها أن تعتنق الإسلام  کی یتزوجها فلم تخلف المرأه العهد وأسلمت بالرغم من مخالفه عائلتها. سمعت أن المرأه الصائبه کانت شاعره أیضاً بدورها، وهی کانت السبب بقوه أشعار الحاج مزعل وقد ذهب البعض أبعد من هذا حتی نسبوا بعض أشعار الحاج مزعل لها. لکننی لم اکن لأصدق هذا، لأنه وبمعرفتی بالحاج مزعل کنت أستبعد أن یقدم علی هذا وأن یکذب وینسب فضل الغیر لنفسه. لأنه کان رجلاً یخاف الله وذو دین ومذهب وبعض الأحیان عندما کان مؤذن الحی یمرض کان یصعد مناره المسجد ویؤذن بصوته الشجی الصادح. بعد السلام والترحیب وشرب فناجین من القهوه العربیه المره والاستماع لأحادیث الحضورالتی کانت غالباً تتناول مسائل الیوم والوساطات بین الأخوان والجیران الذین اختلفوا مع بعضهم حتی تسبب ذلک بخلق المشاکل، رجعنا لعملنا.

عند الظهیره وبالرغم من مضی فتره من الخریف کان الجو لایزال حاراً، وکأننا لم نبعد أیام عن الشتاء. یکفی أن تمشی عشر دقائق بهذا الجو کی تعلم ما أعنیه إذ علاوه علی حرقه اشعه الشمس سیصب العرق من جسمک وهو ما یؤرق النفس. لا یمکن فهم طبیعه الأهواز ببساطه إذ أن صیفه کالقِدر الحامی حیث الجو حار لدرجه تظن أن الأرض ستنشق منه والخریف مخلوط بالصیف، ولا یلحظ أحد مجیئه وذهابه ویبقی الشتاء قصیر العمر ربما لا یصل لشهران، فیأتی الربیع الذی یبدو أنه من اهل الصیف ویمیل للحراره أکثر منه للبروده لأننا خلال شهر من هذا الربیع نشعل المراوح والمکیفات المائیه والغازیه أحیاناً والتی لا تنطفئ بتاتاً خلال الثمان اشهر الآتیه.

فتحت باب المحل ودخلت…

کان جو المحل بارداً بفضل مکیف الجیبسون المستعمل. شربت کأساً من الماء البارد الذی کان فی الترمس عند دخولی، قد کنت احضّر الماء فی الترمس یومیاً، ثم جلست علی طاوله المکتب وصرت أنظر للصور أمامی. أشغلتنی الصورالکبیره للوجوه الجمیله للممثلات التی کنت أعلقها علی الحائط، ولأصدقکم القول قد جعلتنی أفکر بالزواج. هذه النظرات کانت کفیله فی أن تذکرنی بکلام أمی مره أخری:

-لقد أریتک ألف بنت لحد الان لکنک لم تعجب ولا بواحده.

قلت فی  قراره نفسی:

-لیتنی آتی بأمی إلی هنا وأریها الصور المعلقه کی لا تکون مضطره لتأتی  لی بألف بنت!!

بصراحه کنت أحس أنی أختلف عن باقی الرجال، وربما یرجع هذا الإختلاف إلی أن عیونی وأذنای کانتا قد فتحتا بفضل وجود هذه الممثلات، وهو ما جعلنی صعب الإرضاء، لازلت اتذکر ذلک الیوم. دار مقبض الباب ببطء، دخلت بنت وأغلقت الباب خلفها. سلمت وأرادت التقاط صوره. لم أنتبه جیداً لوجهها فی البدایه وإکتفیت بالقول لها أن تتفضل بالجلوس کی ألتقط صورتها، هو ما فعلته فی الحال فذهبتُ أنا خلف الکامیرا المثبته أمام الکرسی، نظرت لوجهها وعندها لاحظت ذلک الوجه الجمیل الذی کان امامی. کانت جمیله حقاً، لدرجه جعلتنی لا أستطیع أن أشیح بنظری عنها. کانت کالصوره! بقیت محدقاً بها لثوانٍ بخلاف العاده خلف الکامیرا، جفلت کما یقولون. کان وجهها هو الذی کنت اتصوره منذ زمن بعید وأنشده وأتمنی أن یصبح لی کزوجه. کانت نظراتی متزامنه مع الرعشات التی نزلت بکل جسمی  وقد صرت أتلعثم الان وقد ضیعت نفسی ولم أستطع تبیین کلامی. إلتقطت الصوره وتقاضیت المال عن الوصل وصرت أکتبه بید مرتعشه، ثم ناولتها إیاه بتلک الرعشه ولسانی لا یتحرک. ناولتنی ابتسامه وقوره، وأخذت الوصل وخرجت حالاً من المحل، وترکتنی بکل تلک الإثاره التی أنتابتنی. کان وجهها مدوراً وبشرتها بیضاء وطولها أکثرمن المتوسط. عیناها السوداوتین الکبیرتین زاد من الجاذبیه علی وجهها، حتی  بان لی صارت ملیحه اکثر، وهی تجذب کل رجل لینظر إلیها. أما تلک البسمه الوقوره الأخاذه وهی ترسم غمازات علی خدودها المتناسقه البارزه، هو ما یضیف علی جمالها. بجانب رعشه صوتی وجسمی صار قلبی یدق بسرعه الان، حتی صرت أسمعه. کانت تلبس شیله وعباءه خلیجیه ضاعفت وقارها، یبدو إنها تنحدر من عائله أصیله وهی ذو حسب و نسب…

صرت أرمش لعده مرات کی أطمئن إننی لم أکن بحلم، ونظرت عده مرات لأسفل الوصل. کل شیء کان حقیقیاً وقد کنت صاحیاً تماماً. نظرت مره أخری للوصل تحسباً أننی ربما قد کنت کتبت موعد تسلیم الصور بعد بضعه أیام بسبب ارتباکی. کان موعد التسلیم غداً وهو ما أسعدنی لأننی کنت سأراها مره أخری وأکلمها بضع کلمات. کان قلبی لایزال ینبض بشده. تری هل استطعت وصف حالی لکم؟ لقد أصابنی سهم الهوی بالنخاع، وبصراحه کانت هذه المره الأولی التی أحس بهذا الضعف والتدهور. کنت قد ضیعت نفسی وغرقت ببحر الهوی. کنت متیماً بها وأود الغوص ببحر حبها. لقد قرأت عن هذه الحالات من قبل بکتب الحب، وسمعت عنها من هذا وذاک لکن لأصدقکم القول إذ إنی لم أستطع إستیعاب هذه الحاله لأننی لم أجربها من قبل، لکن الأمر إختلف الان؛وأنا أحس إنی قد وجدت ضالتی. وجهها الجمیل قد نقش بذهنی وکان یذکرنی بکلام الملا باقر.کان الملا باقر یختلف عن باقی الخطباء الذین یخطبون بمراسم العزاء ویکتبون الأدعیه فقط، إنه کان یشارک بالمناسبات الإجتماعیه أیضاً ویلقی الأشعار ویضرب الأمثله ویسدی النصائح من حیاه الائمه الأطهار والشخصیات العظیمه، وهکذا کان یجمع الناس من مختلف الأعمار حوله، وإضافه للأمر بالمعروف والنهی عن المنکر لم یکن ینسی الحدیث عن الجنه وحور العین. لقد کنت صدیقه ومن رواد مجالسه الذین یستمعون لأحادیثه بشوق ویستفیدون منها. کان الملا یتحدث عن کل ما یمکن أن یخطر ببالکم. کان یقول أنه لم یکن من أهل الصلاه والصیام بالسابق، وأساساً کان لم یهتم ذاک الإهتمام بالمسائل الدینیه، لکن عندما دهس الحاج جعفر أبیه المؤمن المتقی بواسطه السیاره إختلف رأیه. کان الملا باقر یقول:

-أوصانی والدی أن لا أحاسب من دهسه، لأنه ما بین الصحوه والاغماء کان قد سمعه یلطم باکیاً ویقول: “لقد تدمرت حیاتی ماذا سیکون ردی لعائلتی؟من ذا الذی یطعم أبنائی من بعدی؟رب ارأف بأبنائی..لقد أتیت بسیارتی من عند المصلح للتو، ولم یکن لدی المال لتأمینها…لقد ضعت…” وبعد أیام من رحیل أبی جائنی بالمنام وکان سلیماً وشاباً مرتدیاً الدشداشه والعقال علی راسه، بیده سبحه الیسر کالسابق ویسبح التسبیحات الأربعه. کان واقفاً خارج قصر کبیر حوله زرع  و ورود، فدعانی للداخل. بعدما دخلت بشوق کدت أن أجفل مما رایت. کان بداخل القصر تلال خضراء ملیئه بالورد وبیت أبی عباره عن قصر کبیر یلمع کالمجوهرات ویقع بالوسط. أبوابه من الذهب وأصوات تغرید الطیور تسمع من زوایاه. عندما سألت أبی عما إذا کان کل البیت له، قال هناک المزید تعال لأریک.فتح لی شباکاً من القصر وأرانی مکاناً بعیداً جداً وقال لی: ” أنظر بیتی یمتد إلی هناک.”

ثم بدأ الملا باقر بوصف الحور بالقصر بجمال حتی أن لعاب الکل سال بصراحه وهاموا مما سمعوا. لکن ما أن سمعوا الملا قال أن الحوریات جزاء المتقین حتی سرحوا بافکارهم وصاروا یتأملون خلال دقائق فیأسوا من دخول الجنه وبلعوا ریقهم بحسره وأوطأوا رووسهم. لکن ما لبثوا أن استغفروا لشوقهم للحوریات. عدد قلیل منهم ممن کان واثقاً من عمله ومأواه فی الجنه کانوا یحرکون رؤوسهم تاییداً لکلامه…

انا لم أکن من الفئه الأولی، حیث إنی لم أرتکب الذنوب الکبائره التی لا تغتفر، وبنفس الوقت لم أکن من الفئه الثانیه ومن المتقین الأخیار. کنت انساناً طبیعیاً جداً ولم اؤذی أحداً بحیاتی أو کما یقال لم أتسبب لنفسی باللعن کی یحل غضب الله علیَّ.

قمت من مکانی وکأنی أرید أن أستهزئ بالصور المعلقه علی الحیطان، بأن ألا تفخروا بنفسکم لأننا لدینا الأجمل منکم، وبالفعل فعلت هذا! حقاً لم یصل جمال تلک الصور لتراب مقدمها، إذ کانت مختلفه.بنت شرقیه أصیله بما تحمله الکلمه من معنی، وبرأیی هی الحوریه التی کان الملا باقر یتکلم عنها. أحسست أن الله أنعم بها علیَّ بالأرض. کانت الفرحه تغمرنی وکلی شوق وشغف بلا حدود. لکنی دخلت لحظه صمت فجأه، تذکرت ما یؤرقنی، ماذا لو کانت ولتعاسه حظی مخطوبه أو لها ناهیاً؟ ما الذی سیمکننی فعله أو حتی اذا لم یکن الأمر کذلک؛ ماذا لو رفضتنی من الأساس؟ سأحزن بلا شک وستنهار معنویاتی.

ذهبت بتلک اللیله لمجلس الملا باقر، لکننی کنت کالأصم ولم أسمع شیئاً لأن ذهنی کان منشغلاً بتلک البنت و وجهها کاللوحه یتراءی أمامی، صراحهً کنت أدعو الله أن تکون من نصیبی. لهذا وبتلک اللیله ذهبت للمجلس بالرغم من إنشغال ذهنی بها وکلی أمل بالله لمساعدتی وقذف حبی بقلبها لأننی کنت أری الله أوضح بمجالس الملا باقر. بعد انتهاء المجلس قمت وصرت أهیم بالأزقه المتداخله الضیقه المظلمه غالباً إلی أن وصلت لبیتی. کنت أود أن أسرح أکثر بفکری وخیالی معها، لهذا ذهبت نحو مسجل الصوت خاصتی وبدأت بالإستماع لعبدالحلیم حافظ:

أول مره تحب یا قلبی وأول یوم أتهنى

یا ما على نار الحب قالولی ولقیتها من الجنه

أول مره.. أول مره

 

لیه بیقولوا الحب أسیّه .. لیه بیقولوا شجن ودموع؟

اول حب یمر علیّا .. قادلی الدنیا فرح وشموع

افرح واملى الدنیا امانی .. لا أنا ولا انت حنعشق تانی

اول مره .. اول مره

 

أول فرحه تمر بقلبی .. وأنا هایم فى الدنیا غریب

قوللی أحکی ولا أخبی .. ولا اوصفها لکل حبیب

افرح واملى الدنیا امانی .. لا أنا ولا انت حنعشق تانی

أول مره.. أول مره

قلبی یعیدلی کل کلامک.. کلمه بکلمه یعیدها علیّا

لسه شفایفی شایله سلامک.. شایله أماره حبک لیّا

افرح واملى الدنیا أمانی.. لا أنا ولا انت حنعشق تانی

أول مره.. أول مره….

بهذه الأحیان کنت منشغلاً بکیفیه مصارحتی بحبی لها، وکیف أن أخطبها. لم أرید أن أکلمها بشکل مستقیم، لأننی اولاً لم أتجرأ علی ذلک ولم أکلم بنتاً لحد الان خاصه بأمور الحب، ثانیاً کنت أری هذا التصرف منافیاً للآداب وسنن حیّنا ومدینتنا. ففکرت فی أن أشرک أمی بالموضوع کی تدخل الساحه وتخطبها لی، لکن ما لبثت أن ندمت. اولاً إن عرفت أمی بالأمر لطارت من الفرحه واقتلعت عتبه بابهم من کثره التردد، ثانیاً کنت أخاف أن یصیبها مکروه إن لاقت الرفض،لأن أمی کانت تتناول یومیاً حبوباً للقلب وأی أذى سیضر قلبها المتعب، فأخرجت هذه الفکره من رأسی وفکرت بالملا باقر. برأیی کان الشخص الأمثل لهذا الأمر لأنه محترم وذو ثقه من الناس ولمعرفته بی سیعرف کیف یلملم الأمر ویؤثر علی عائله البنت. وصل صباح الیوم التالی وأنا أغوص بهذه الأفکار…

بعدما لبست ملابسی المکویه تموضعت لأکثر من عشر مرات أمام المرآه المتصدعه من الزوایا وتظهر الصوره مضاعفه، فنظرت لنفسی وابتسمت ابتسامه رضی من مظهری. کنت أهتم بنفسی دائماً لکن زیی الیوم کان یختلف عن باقی الأیام. حاولت أن انتقی ملابسی بشکل یظهرنی أکثر شباباً أو شاباً بنفس عمرها اذ کانت اصغر منی. أرتدیت قمیصی الأبیض وبذلتی البنیه التی اشتریتها حدیثاً وکنت البسها بالمناسبات غالباً، أغرقت نفسی بعطر”مکسی” الأصلی الإنجلیزی الذی أحضره صدیقی حامد من بندر غنوه، ثم ارتدیت حذائی الأسود الأنیق وذهبت نحو المحل. کان حین الفجر والناس قلائل بالشوارع والسوق،أغلبهم  کانوا البائعین الذین قد بدأوا بفتح محالهم. أنا وخلافاً للعاده فتحت المحل باکراً ولأصدقکم القول اذ فعلت هذا کی أجهز صور البنت أسرع، وأن أغرق بمحیاها قبل مجیئها. دخلت للغرفه الصغیره الخاصه بتحمیض الصور والتی یفصلها باب خشبی عن محل التقاط الصور، بدأت العمل علی صورها. مع جفاف الصور وظهور وجهها الجمیل إنتعشت وشحنت وصرت نضراً وابتسمت للصور، کی أتمرن علی الحدیث معها وأستطیع أن اواجها لاحقاً أو کما یقولون کی أشعر بالإسترخاء صرت أکلم الصور:

-السلام علیکم، لقد اولیت اهتمامی لصورکم، وهی جمیله حقاً، وعلی فکره إن کنتِ قد انتظرتی بالأمس لجهزتها، لکنکِ ذهبتی علی الفور..تفضلی هذه هی الصور..

وما أن تستلم الصور تعطینی بقیه النقود و سوف أرفضها بالبدایه لکن بعد امتنانها آخذها وأقول:

-لم أرکِ هنا من قبل، أیمکننی السؤال عن عائلتک وعنوانکِ؟

ثم تجیب بلا شک فأکمل :

-أنا إبن المرحوم زایر خلف، الذی کان ساکناً بأسفل الحی، لکننی مستقل الان وأعیش وحیداً والمحل محلی ولست عاملاً لأحد.

ظننت أن هذا الحوار المختصر سیکون کافیاً لأننی کنت سأعرف عنها وأکون قد عرفت نفسی بصوره غیر مستقیمه. کررت الحوار لمرات فی ذهنی وجلست بعدها منتظراً أراقب الخارج من خلف زجاج المحل. بدأت الناس بالظهور، وصار السوق یزدحم بمرور الدقائق. کانت دقات قلبی تشتد وأشعر بالحماس کلما رأیت قامه طویله وسواد عباءه حیث أننی کنت أظنها هی، لکن ما أن ألمح الوجوه حتی ینطفی الحماس وتخفت دقات قلبی ویعترینی الإنتظار من جدید.کان الوقت یمر ببطء شدید، بذلک الیوم وکل ثانیه ودقیقه، یمرالوقت کزمن طویل بالنسبه لی. نظرت لساعتی الیدویه، کان الیوم یصل لمنتصفه لکن لا أثر لها، فحانت الظهیره واشتدت الحراره وقلّ الزبائن وصارت الناس ترجع لبیوتهم، لکن لا أثرلها لحد الان،یبدو أنها لا تنوی المجیء بالوقت الفعلی،ربما سوف تأتی  بالمساء اأو الغد، وهذا ما أرقنی وأحزننی بصراحه.

مع هذه الظنون والکلام عن عدم مجیئها ویأسی من ذلک؛ قمت وذهبت نحو مفتاح الضوء کی أطفئه وأذهب، لکن انتبهت لدوران مقبض الباب. درت وجهی فوراً نحو الباب وما أن رأیت البنت مع امرأه بمنتصف العمر ترافقها تدخل المحل؛ حتی فقدت السیطره علی نفسی وسلمت بلا مقدمه وخلافاً للأعراف القائله بسلام الداخل للمحل. نظراً لطبیعه عملی وبالرغم من حدیثی مع عشرات النساء من قبل لکن لسانی کان قاصراً وصرت أتلعثم أمامهن. ربما کان السبب وجود امرأه ترافقها وهو ما بعثر خططی وأنسانی کل الحوارات التی قمت بتجهیزها من قبل…

تلک المرأه التی  ترافقها کانت أمها. هذا ما قالته وأشارت أیضاً أنهما أردا أن یأتیا مساءً لکن عندما البنت رأت المحل فاتحاً قالت لأمها بأن مادام إنهما هنا وقد رجعن للتو من السوق المرکزی فمن الأفضل أن یأتینا لإستلام الصور. لم أقل شیئاً، بصراحه لم یکن لدی شیء لقوله بحضور أمها. لکن تعاملت بشکل رسمی ونبیل وأعطیت الصور وبعدما أبدین رضاهن أستلمت الوصل وشکرننی وترکن المحل فوراً.کان مجیئهن ومغادرتهن بلمح البصر، لکن لم یکن هذا مانعاً فی أن أغلق المحل بسرعه وأن اتبعهن خفیه کی أعرف أین تسکن البنت.کان البیت یقع بشمال السوق، أو من الأفضل القول أنه فی أعلی المدینه حیث وضع السکان هناک أفضل نسبیاً من هؤلاء الساکنین بأسفل المدینه.أغلب سکان هذه البیوت کان لهم شخص یعمل فی الکویت وهو یأتیهم بالنقود والملابس وما شابه ذلک، ولهذا کانوا یتفوقون علینا جیداً نحن سکان أسفل الحیّ من الناحیه الإقتصادیه. یلبس رجالهم  ونسائهم وأطفالهم ملابس أنیقه وممیزه وحتی عطرهم یختلف عنا وهو عطر الأغنیاء، ولأکون صادقاً اذ حتی تحیتهم اکثر أناقه وأبهی.

فهمت لاحقاً أن خال البنت الذی هو الأبن الوحید مع أخوات عده وهو إبن عم أبیها کان یرسل أحیاناً من الکویت ملابس وعطر وأحیاناً مبلغاً من النقود کی یعینهم لأنهم عائله کبیره.دخلوا لبیت قریب من بیت وسام صدیقی القصاب وقد أسعدنی هذا، لأنی وکما أسلفت کنت قریباً لحد ما من وسام، والان أستطیع علی الأقل أن أعرف أشیاء کثیره عن البنت. علی کل حال بعدما حفظت موقع البیت رجعت لبیتی وبعدما تناولت بعض من الخبز والمرقه البائته تمددت کی أخذ قیلوله من نوم الظهیره. کنت أود أن أنام سریعاً کی یحین المساء، وأری وسام وأقول له بکل شیء وأن اطلب مساعدته کی تستقر نفسی. لکنی لم أستطع النوم لأن الوحده والحب اللذان الما بی، وقد أزاحا النوم من عیونی فلم یکن لی مفر إلا المسجل الصغیر الذی کانت أضوائه تتفاعل مع صوت عبدالحلیم:

زوق یا نسیم خطاوینا

ویا نجوم السما ضمینا

وخذینا ابعید وحدینا

خلینا کده علی طول ماشین

ما رمانا الهوی و نعسنا

واللی شبکنا ایخلصنا

ده حبیبی

حان المساء أخیراً، ذهبت بشوق إلی المحل وما لبثت إلا أن أتی عامل محل وسام، ثم وبعد فتره وجیزه أتی وسام، فذهبت سریعاً لمحله ودعوته لمحلی کی أفاتحه بموضوع مهم، فدخل وسام فوراً. صدقونی إننی وخلال مفاتحتی لوسام بالموضوع؛ کان قلبی یدق بشده وتصاعدت أنفاسی. قلت عن وقارها وتشخصها لدرجه حتی طلب وسام أن أعطیه عنوان بیتها إذا کنت أعرفه. فأعطیته له بکل سرور، لکن ما لبث أن سمع حتی أصابه الهم، ونقل همه لی. قال وسام إنه لا یرید أن یضایقنی لکن بناءً علی طلبی سوف یقول لی کل ما یعرفه عن البنت. قال وسام أن البنت قد قطع مهرها لأبن عمها وهم یحبون بعضاً، وحتی أنه کان یعلم موعد زواجهما الدقیق الذی کان بعد فتره قلیله، لأن بنت وسام صدیقتها وهی تقول نفس کلام وسام ببیتهم. بعد سماع کلام وسام أظهرت نفسی طبیعیاً لأنی لم أود أن یری الإنکسار علیَّ. بعد رحیله أغمضت عینای وبکیت فی قراره نفسی لهذا الحظ التعیس، حتی بانت قطرات من الدمع بعیونی.لم یکن لخبر أن یجعلنی أنهار وأن یدب الحزن فی نفسی أکثر من هذا. أحسست أن قصر أمنیاتی قد أنهار فجاه علی رأسی وقد طارت ملائکه حیاتی لبعید، وهجرنی ربی. هل أحسستم من قبل بما أحس؟ أنا الذی بعد فتره طویله من البحث والانتظار أردت أن أبنی لی صیت وأن ارتاح من الکلام وأتخلص من الوحده، لکن یا حسرتی إذ أن السعاده التی تیقنت أنها لیست من نصیبی قد هجرتنی وقد کنت من زمره التعیسین لا المحظوظین. لم أخرج من البیت بتلک اللیله وأحسست بالاکتئاب، ولم أستطع تحمل نفسی وعملی وقد کرهت کل الجمیلات. لأصدقکم القول إذ إنی أزلت کل الصور من الحائط ووضعتها بالزاویه الظلماء من المحل، ولیتنی کنت أستطیع أن أزیل صورتها الجمیله التی نقشت فی خیالی لکن یا حیفی…

شارک وسام القصاب محله مع شخص آخر، وإنتقل لمرکز المدینه وبعد مده وعندما إزدهر عمله ذهب إلی حیّ باغ شیخ، سکن مع عائلته هناک وهو ما ضاعف إکتئابی، ترکنی بحمل من الأفکار وألآمال الضائعه.

صدقونی إنه عندما جاء لیودعنی ومع علمی أن لا سبیل لی للوصول للبنت لکن لازالت عندی رغبه بإعماقی کی أعلم حالها، لهذا أردت أن أسأل وسام عنها، لکن ما لبثت أن ندمت، لأن اولاً لم یعلم وسام بتعلقی الشدید بها، وثانیاً لم أرید إظهار نفسی بخفه وبلا شخصیه. وسام کان علی درایه بأسلوب عائلتنا التربوی، ولم یکن له أدنی شک بأخلاقی النجیبه ونیتی الشریفه، لهذا تقاضیت عن الأمر وإکتفیت بتمنی الموفقیه له.

أصبت بالإرهاق، وصار الإکتئاب ینخر عظمی والوحده أنیسی. صرت اکره مسجلی الصغیر أیضاً لأنه بصراحه کان یذکرنی فوراً بتلک البنت، وهو ما یعذبنی. لهذا سعیت للخلاص من هذا الإکتئاب فلذا أکثرت من زیاراتی اللیلیه للملا باقر وصرت اتأخر وأنا استمع لکلامه ومواعظه. خلال النهار کنت اشترک بمراسم شرب القهوه عند الحاج مزعل غالباً واستمع لأبوذیاته الجمیله إلی جانب أبوذیات الملا باقر، حیث کان یحفظ منها الکثیر. لکن لم یفلح الأمر وحتی إنی فکرت أن أذهب للطبیب لأداوی نفسی لکنی ندمت، کنت أعلم بدائی ولا یمکن لأحد شفائی إلا نفسی، لهذا فکرت بتوسعه عملی وهو الحل الوحید الذی خطر ببالی کی أخرج من الوحده بالمحل وأشغل نفسی بالعمل.

صرت أذهب للمدارس وأقول للمدراء أنه بإمکانی التقاط الصور للطلاب والحفلات بأسعار مناسبه، وقد قبلوا عرضی وصاروا یدعونی بالمراسیم المختلفه لألتقاط الصور. إشتریت کامیرا تصویر صغیره وکتبت علی باب المحل:

“تصویر المراسیم والحفلات بکامیرا حدیثه وأسعار مناسبه”

 

مر عام من تلک الذکرى، وإزدهر عملی بشکل ممتاز، کسبت مالاً جیداً إلی أن رن بیوم ما هاتف المحل، کان المتصل وسام.عاتبنی بالبدایه علی عزوبیتی وقال إنه یرید أن یرانی بأسرع وقت ممکن، قبلت الأمر لأننی بصراحه کنت أرید رؤیه وسام من قریب وبأعماق قلبی کنت أحس بوقوع شیئاً ما.

کما أسلفت، کان لوسام بنت یمدحها باستمرار أمامی، من فنونها بالخیاطه والطبخ إلی دراستها وشهادتها. بذاک الوقت کنت ألمح بنظراته وکلامه أنه یرید أن یزوجنی ابنته، وکان ینتظر أن أنطق بخطبتها. لم تکن إبنته بجمال تلک البنت، لکنها کانت أجمل قلیلاً من اللواتی خطبتهن لحد الان. کانت قد أتت لمرات مع أبیها للمحل ورأیتها حینها، بنت محجبه ووقوره ولا ینقصها شیء…

کان حیّ باغ شیخ کحیّنا من الأحیاء القدیمه فی الأهواز، لکن یختلف معنا بمدی تطوره وقربه لجو المدینه. ما أقصده بجو المدینه هو تبلیط الشوارع وزراعه الورود بالمعابر الاصلیه التی لم تکن لدینا. إنما بیوته کانت قدیمه کحیّنا وأبوابها مهترئه وصدئه وهو ما یدل علی قدمتها. المزیّه الثانیه لحی باغ شیخ کانت التصاق الحی بمرکز المدینه وهو ما یسبب إستغراق سکان الحی أقل منا للوصول له. کان بیت وسام بنهایه زقاق عرضه متران. بوابه البیت تتشکل من بابین صدئین من التحت. مدخل البیت عباره عن ممر طوله أمتار وعرضه متر أو أقل من ذلک، وکان یشبه النفق. کانت هناک غرفه بالواجهه وتبدو غرفه للضیوف، وهو کان فعلاً مضیف وسام الصغیر لأنه هدانی للذهاب إلی هناک. عندما دخلت رأیت رجلاً بنفس عمری تقریباً جالساً.ظننت بالبدایه إنه عامل المحل الجدید، لکن لاحقاً عرّفه وسام بعنوان زوج إبنته وکان قد تزوجها قبل أشهر.أحزننی هذا الخبر لحد ما، لأننی کنت قد هیأت نفسی للزواج ببنت وسام، لکن ما حصل هو عکس ما تمنیته ویجب أن أخطب من جدید ألان. فکرت فی نفسی إنه لا یوجد أتعس حظاً منی وکأنه لن یصل ذاک الیوم الذی استقر فیه وأن أحب بنتاً تکون بجواری کی أتزوجها وتکون أم أبنائی.أخرجت فکره الزواج من رأسی وقلت فی قراره نفسی لابد أن وسام یرید یحدثنی عن تطویر العمل أو مجیئی إلی مرکز المدینه لکن لم یکن الأمر کذلک. وسام وبعد الضیافه وتقدیم القهوه والشای من الموقد قال:

-إن الوقت قد حان کی تستقر وتنشأ عائله.

طلب رأیی بخصوص فهیمه. لم أعرف هذا الإسم وکان مجهولاً بالنسبه لی، ظننت أنَّ فهیمه ربما تکون صدیقه إبنته أو أخت نسیبه وها هوألان یقترح زواجی بها، فإبسمت وقلت له أن یحدثنی أکثر عن الأمر:

-بنت طویله وجمیله بذاک الوقار والشخصیه التی تریدها.

قلت:

-تهمنی العائله بالطبع.

قال:

-لا تذهب بعیداً ..إنها ذو حسب و نسب ومن العوائل العریقه بحیّنا القدیم.

عندما ذکر اسم حیّنا ذهبت فوراً نحو ابنه الملا باقر أو الحاج مزعل وعندما قلت أسمائهم له ضحک وقال:

-لیست إبنتهم…هل ترید أن أعطیک أوصافها؟

اومأت برأسی کعلامه للقبول، بدأ بسرعه بإعطائی کل التواصیف التی کنت أعطیتها بخصوص تلک البنت. جفلت، وعقد لسانی وبلعت ریقی بصعوبه  وقلت:

-أترید  أن تؤذینی بقولک هذا؟

قال وسام:

– لیس الأمر کذلک، لکن البنت التعیسه خسرت زوجها منذ عام بحادث وصارت أرمله الان.

لقد أحزننی هذا الخبر من جهه، لکننی سعدت من جهه أخری لأن باباً من الأمل قد فتح بوجهی وأعطانی أملاً بالحیاه.

قبلت اقتراح وسام فوراً وأکمل إنه اطمئن من رضی البنت من خلال ابنته، وهی لا تخالف الزواج بی. لم اصدق الأمر، لا تسع  الارض أن تلمنی من الفرحه و وودت لو تنبت لی جناحان لأطیر وأذهب بجوارها، أحدق لساعات بوجهها الجمیل وابوح لها لمئات المرات بحبی.

بعد فتره وجیزه ذهبت مع عائلتی والملا باقر والحاج مزعل ووسام ونسیبه لخطبتها. کانت لحظه لا تنسی، کنت قد نلتُ أمنیتی. لم یطل الأمر وبعد اتفاق العوائل وتحدید المهر، صدح صوت هلاهل أمی بأذنی وآذان البقیه، وبعد أیام صارت فهیمه البنت التی تمنیتها زوجتی شرعاً.

[۱] . بیت شعر از طاهر العلاو الجمیلی

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴