مسعود میناوی: حادثه در جوکی کلاب
مسعود میناوی:
حادثه در جوکی کلاب
مسعود میناوی زاده اول فروردین ۱۳۱۹ در اهوازاست که دوم مرداد ۱۳۸۷ در تهران) درگذشت .
میناوی قصهنویس جنوبی بود که به فضای بومی و محیط صنعتی و کارگری آن میپرداخت. او غیر از داستانهایی که در نشریاتی چون لوح، فردوسی، کیهان، جهان نو، دنیای سخن، میرزا و جُنگهای مختلف ادبی به چاپ رساند، در اواخر عمر خود سه مجموعه داستان «پپر و گلهای کاغذی»، «لنج عبود» و «اسکله خاکستری» خو را به انتشارات افراز سپرده بود. میناوی پیش از چاپ این آثار در دوم مرداد ۱۳۸۷ بر اثر عارضه قلبی در بیمارستان طالقانی تهران درگذشت.
***
تیغههای تیز و بُرای آفتاب گوشه ی غربی نخلستان را به آتش میکشید و نخلها با دستهای پربرگ و فشردهشان یک دست گُر گرفته مینمودند.
هوا دَم داشت. خیال میکردی دمای آن آتش است که میدمید.
در میدانِ خاکیِ روبه روی باشگاه، سایه افتاده بود و اسبها که در آن میتاختند، فضایش تیرهتر میشد. کنارِ ستونِ دربِ ورودی، غَضبان، مربی کُردِ آن ها، اسبها را به طرفِ اصطبل هی کرد. اسبها، شوخ و مهاجم، یورش آوردند و زیرِ نعلِ بزرگِ فلزی سردر، که آرمِ باشگاه بود، به هم تنه میزدند.
کحیلان، با گردنی افراشته و سینهای فراخ وستونِ محکمِ پاها، یالِ بلندش را افشان کرده بود و با نگاه زردِ خشمگینش از اسبهایی که میخواستند از او سبقت بگیرند زهرِ چشم میگرفت. لب ورمی چید و گردن کشی میکرد. کنار غضبان که رسید، سُم کوبید، کاکُل افشاند و شیهه کشید؛ انگار که میخندید. غضبان چون همیشه در شگفت بود. یورش اسبها قشری از غُبارِ نرم را تا سر رماند. غضبان کنار آمد. کحیلان شیهه سر داد و اسبها به طرفِ اصطبل رفتند. غضبان دستی به موهایش کشید و از روی شانه، کحیلان را نگریست: کفلِ پهنِ حنایی عرق کردهاش در سایه روشنِ حیاطِ اصطبل برق میزد.
غضبان به طرف بار رفت. در را که هُل داد، هوای خنکِ کولر گرمای بیرون را بُرید و خنکیِ لطیفِ نوازش دهندهای در او نشست.
توی بار، نورِ ملایمِ خنکی شناور بود که سرچشمهاش را نمیدیدی. در ضلعِ جنوبی، دو انگلیسی ایستاده بودند و حرف میزدند. غضبان بی توجه به آن ها چارپایه ی جلو پیشخان را کشید و روی آن نشست. آن طرف، روبه رو، زیرِ ردیفِ بطریهای رنگارنگ، جاسم با چشمهای پف کرده و سبیل قیطانیاش، زیر چشمی، غضبان را پایید. غضبان دست درشتش را که چون مس تیره بود روی صفحهه ی بُراق تکیه داد و گفت: «احوالِ جاسم…» و لبخندی جاندار چهره ی مفرغیاش را در خود گرفت.
جاسم خندید و گفت: «مرحبا! غضبان، مرحبا!» و نوشیدنی خنکی جلو غضبان گذاشت.
غضبان خنکی قوطی را در دستهایش حس کرد. جرعهای نوشید و مژههای بلندش را خواباند. در آن حالت، چهره ی سوختهاش احساسی دوست داشتنی برمیانگیخت. سر بلند کرد. به تصویر قاب شده ی اسبِ زنده و چابکی خیره شد که انگار میخواست از قاب بیرون بجهد. دیوارهای بار چون نمایشگاه عکسی از سوارکاران و اسبهایش در حالات مختلف بود. غضبان نوشیدنی را جرعه جرعه پایین میداد و به عکسها نگاه میکرد. عکسها خاطرهای زیبا در ذهنش تصویر میکردند. ویترین بزرگی که پر از کاپهای نقره، مدالهای برنز ولوحه های جوایز بود، در زاویه ی چپ، پشت سرش، قرار داشت. تصویر مواجِ مدال ها وجام ها در آینه ی دیواره ی بار، سیلِ خاطرهها را سرریز میکرد. بالاتنه ی گوشتالوی جاسم جنبید و آینه را پوشاند. حالا تصاویر در آینهه ی ذهنِ غضبان میدوید و صدای هلهله ی جمعیت و بادِ آن روز در درونش منفجر میشد. آن روز، قبل از مسابقه ی بهاره، که میس روزا، آن لعبتِ طناز باشگاههای نفتِ جنوب، او را به خانه خوانده بود و برایش نوشیدنی ریخته بود و پاهای خوش تراشش را روی هم انداخته و گفته بود: “برای این از تو خواستم بیایی که…”
غضبان گفت: “لابد باید کحیلان رو فردا تو مسابقه شرکت ندم”.
زن، ناباور، نگاهاش کرد.
-“آفرین! تو خیلی باهوش ای”
-“ابدأ. در این مورد متأسفام”
-“چه میخوای غضبان؟ اضافه حقوق، خونهٔ بزرگتر؟”…
غضبان دستِ درشتش را در هوا تکاند و فهماند که هیچ کدام، هیچ چیز روزا نوشیدنی میریخت و با سیاست زنانه ی خاصش سعی میکرد او را به راه بیاورد. “من خیال میکردم تو عاقلای”.
غضبان، زیر چشمی، او را پایید و برقِ چشمهای مردانهاش راه چارهای برای میس روزا باقی نگذاشت تا دستپاچه چیزهایی بگوید: “خواهش میکنم. خواهش میکنم… فردا نیا مسابقه… یه کاری بکن… تو امروز میتونی برنده باشی… برنده ی من.. برنده ی…” و بقیه ی حرفها با بُغض و اشک میآمد. غضبان بلند شد، گیج و منگ راه افتاد؛ اما میس روزا در را بست و ناگهان خود را به او آویخت و رگبارِ بوسه بود که بر چهره ی پرخونِ غضبان می نشست که چون کوهی ایستاده بود. میس روزا میگفت: “غضبان، خودم، خودم… هرچه… همه چی”…
غضبان او را راند. حالا هوای بیرون چون کوهی تفته بر دوشش بود. جاسم با مُشت روی پیشخان کوبید و گفت: “چه هوای لعنتی گرمیه!”
غضبان زمزمه وار و زیرلبی گفت: “خیلی گرم… دستهاش… پاها و لب هاش… اگر کمی مانده بودم”. و جاسم، که شکاک و متعجب او را میپایید، گفت: “کی؟ کی؟ چه کسی؟”
ناگهان غضبان به خود آمد و گفت: “از گذشته ست”.
جاسم پرسید: “حالت خوش نیست؟”
غضبان جابهجا شد. لبهایش تکان نمیخوردند. کم کم صدای مردانهاش اوج گرفت و بار را لرزاند: “شهر شلوغه. مردم دیگه چش دیدنِ اینا رو تو مملکت ندارن”.
آن دو انگلیسی هنوز حرف میزدند، مینوشیدند و سیگار دود میدادند.
رشته پارههای خاطرهها دوباره در ذهنِ غضبان گره میخورد.
آن روز که اسب میس روزا به سوارکاری باقر بریمی با او جفت میکرد و لحظههای کوتاهی از او جلو میزد و او و کحیلان، هردو، را خاک میداد و به خشم میآورد و چطور کحیلان در پیچ بعدی یورش آورده بود و محکم با سینه ی صخره وارش به اسبِ میس روزا کوفته بود و او را به کناره ی میدان رانده بود؛ اما سرپیچ، در دورِ دوم، باز باقر لجاجت کرده بود و تا کناره ی خاکریز کنارِ میدان با او جفت کرده بود که کحیلان، غول آسا وکف به لب، اسب و باقر را رمانده و هوارِ جمعیتِ تماشاچی… و میس روزا، که در جایگاه از حال رفته بود. غضبان سیگاری روشن کرد و با لحنی که خستگی ده دورِ سوارکاری آن روز را در او بیدار میکرد، پرسید: “امشب، مستر جانس میآد اینجا؟”
جاسم گفت: “حتماً میآد. تا تکلیف کحیلان روشن نشده، هر شب این جاست.”
غضبان به لایههای دود، که هوای خنک آن ها را از هم میدراند، خیره بود.
-“مرتب میرن… دیروزیه کشتی رفت، امروزم قراره یکی دیگه”.
جاسم لبهای کلفتش را جوید، سرش را نزدیک آورد و آهسته گفت:
-“عجیبه اینا به این سادگی از این جا می رن”.
غضبان پاهای ورزیدهاش را طوری تکان داد که انگار داشت به پهلوهای کحیلان میزد.
-“مجبورن”.
-“آخه به همین سادگی؟”
غضبان نوشیدنی را تا ته سر کشید و با یاد این که میس روزا هم باید برود، گفت: “کاش یه بار دیگر باش میبودم… تا صبح”.
جاسم، بیباور، دستهایش را روی میز گذاشت و گفت: “اون کشتیِ جنگی اون رو به رو… نمیشه کاری کرد”.
غضبان گفت: “ازش کاری ساخته نیست. محکوم شدن”.
-“من هر روز طلوعِ آفتاب که میآم سرکار، لوله ی توپاشو میبینم که برق میزنن”.
غضبان به جاسم خیره شد و پرسید: “راستی، جاسم، تو دل خوری که اینا میرن؟”
جوابش برای جاسم سخت بود. نیشِ طعنه را در گفته ی غضبان حس کرد. شانههایش را بالا انداخت و گفت: “والله… به من که بدی نکردن… تازه اینا رو دارن بیرون می کنن”. جاسم لیوانی از روی پیشخان برداشت و جلوی نور گرفت. نور در لیوان دوید و در تهِ آن شکست. جاسم توی آن دستمال کشید و پاک اش کرد. آهسته و مرموز، گفت: “تو میگی اینا برن… کسی هست کارشونو بکنه؟”
غضبان بعد از کمی فکر گفت: “لابد فکری براش می کنن… نباشن بهتره… این همه میگن”.
جاسم گفت: “مرتب، اسباب اثاثیه شونو می فروشن”.
-“اسباب اثاثیهشون! مگه اونا”…
-“بله. حق ندارن چیزی با خودشون ببرن”.
غضبان کمی تأمل کرد و پرسید: “راستی، مسترجانس چه کار کرد؟”
-“اون هفته که زنشو فرستاد. بوی ها رو رد کرده کارگزینی”.
-“جاسم، تو می گی کحیلان رو به من می فروشه؟”
جاسم دوستانه گفت: “به تهرانیا که نفروخت… خیلی دور وبرش میپلکیدن. شاید به تو بده”.
غضبان گفت: “من عاشقش ام. اگه بهم نفروشه”…
-“از حق نباس گذشت. تو زحمت این اسبو زیاد کشیدی”.
دوباره ماجرای مسابقهٔ بهاره در ذهنِ غضبان زنده شد.
-“توی دورِ دوم بودم که اون احمق، باقر بریمی، با من جفت کرد و به کحیلان خاک داد. میدونس خاک کحیلانو دیوونه میکند”.
جاسم گفت: “اون داره میره. براش چه فرقی میکند”.
اضطراب پیش رَسِ یک حادثه ی نیامده غضبان را کلافه کرد.
-“نمیدونم… دلم شور می زنه”.
برای اولین بار بود که ترس، یک باره و غیر منتظره و خشن، به او رو میکرد.
-“اگه خواست بهت بفروشه، پولش چی؟”
-“نخلای جزیری صلبوخ رو گرو میذارم”
-“مستر ادوارد و دارودستهاش اسباشونو به باشگاه سوارکاران تهران فروختن”
-“کی معامله کردن؟”
-” دیروز… به منم انعام دادن. وقتی داشتن اسبا رو سوار تریلی میکردند، قیافه ادوار دیدن داشت”.
غضبان حالِ کسی را داشت که در شُرفِ خفه شدن باشد. گلویش خشک شده بود. میخواست حرفی بزند که تصویر مسترجانسن را در آینه دید. جاسم، که به در خیره بود، نگاهش را دزدید و زیرلبی گفت: “داره میآد”.
غضبان از چارپایه پایین آمد. سعی کرد لبخند بزند. جانسنِ سرخ رو با چشمانِ آبی شفاف، کنارش ایستاد وبه سلامش آهسته جواب داد. سیگاربرگی گوشه ی لبش دود میکرد. جاسم خود را جمع کرد و گفت: -“سلام صاحب!”
جانس با چشمان آبی شیشهایاش، فقط نگاهاش کرد.
جاسم دستمالی روی پیشخان کشید و برایش نوشیدنی ریخت. آن دو انگلیسی حساب شان را پرداخته بودند و داشتند بار را ترک میکردند. مدتها بود که دیگر باشگاه شلوغ نمیشد و کلوپ ها خلوتی نامأنوس و کسل کننده داشتند. غضبان با دل شورهای بی سابقه گریبان گیر بود. تصویرِ بزرگِ کحیلان روی زندگیاش سنگینی میکرد. حتی عاطفه، زنش، هم که او را خیلی دوست میداشت نتوانسته بود این عشق را از سرش به در کند. غضبان میخواست یک طوری سر صحبت را باز کند اما قیافه ی سخت و سنگی ودمغِ مستر جانسن منصرف اش کرد.
پابه پا شد و به غوغای درونش گوش داد: دوباره همان صداها و هلهلهها و شلوغی و در آن میان، تصویرِ میس روزا که به او آویخته بود: “غضبان، بغل ام کن… هرچه بخوای، همه چی…” جانسن به لیوان نوشیدنی، که در قالبِ کوچکِ یخِ درش شناور بود، نگاه میکرد. در قیافهاش چیزی را نمیخواندی، اما اگر به چشمانِ آبیِ شفافش دقیق میشدی، موجب ناراحتی را میخواندی. لیوان را بالا گرفت و به آن نگاه کرد. حبابهای کوچک از ته لیوان میجوشیدند و در سطحِ خوش رنگِ نوشیدنی میترکیدند. غضبان، آرام و محتاط، شروع کرد: “مستر… متأسف ام که شما میرین”.
جانسن، بی آن که نگاهاش کند، آهسته و کنایه دار گفت: “جدی میگی؟” و سایه ی یک لبخند موذیِ ناخوشایند در گوشه ی لبهایش افتاد که اثرِ تلخ اش را روی غضبان گذاشت.
جاسم از پشتِ بار بیرون خزید و از دربیرون رفت. غضبان، بُهت زده، قدرتِ هر نوع تصمیمی را از دست داده، جانسن را دید که به دنبالِ جاسم به طرفِ اصطبل میرفت. یک باره به خودش آمد. از جا پرید و به طرفِ اصطبل خیزبرداشت. درِ چوبی اصطبل باز بود. اسبها را به فاصله کنارِ هم بسته بودند. جانسن داشت به سروگوشِ کحیلان دست میکشید و کحیلان با پیشانیِ سفید ویالِ بلندش دستهای جانسن را میبویید. غضبان، آرام، در چند قدمی، کنار در ایستاد. بوی شب همراه بوی پِهِن و شَرجی فضای اصطبل را پر کرده بود. کمی به جانسن در آن حالت نگاه کرد. به خودش جرأت داد و گفت: “صاحب، شما حق دارین… اما کی دل سوزتر از من…؟”
جانسن چرخید. قیافهاش به کلی عوض شده بود. در نگاهش سبعیت موج میزد. در یالِ اسب چنگ انداخت و فریادش در اصطبل پیچید: “گورتو گم کن… سگ کثیف!”
اسب سر و گردنش را تکاند و یالش را از چنگِ جانسن رهانید. خود را کنار کشید. اسبِ دیگری در انتهای اصطبل بادِ منخرینش را با صدا در آخور خالی کرد و سُم کوبید. کحیلان گوشهایش را تیز کرد و با چشمانِ زردش اطراف را پایید. ناآرام بود. به اسب پهلوییاش لگد پراند. در یک چشم به هم زدن، غضبان جانسُن را دید که از اسب فاصله گرفت و هفت تیر به دست پیشانی زیبای کحیلان را نشانه رفت.
غضبان لرزید و فریاد زد: “نه… نه… نه”…
صدای تیر در اصطبل ترکید. اسبها رم کردند و به هم تنه زدند.
کحیلان روی دوپا بلند شد، شیهه کشید و به زانو غلتید. روی پیشانیاش، که حالا دیگر سفید نبود، حفرهای دیده میشد که خون از آن به دیوار شَتَک میزد.
غضبان چون کوهی منقلب در خود فرو ریخت.
اسبها به بیرون یورش آوردند.
اسبها رها بودند.