سه شعر از عبدالله محسین

سه شعر از عبدالله محسین

 

بخت‌های شور

………..

یک ناخدا

فقط یک ناخداست

و یک غواص نیز

طبعا یک غواص

ناخدا فقط می‌داند که جای مروارید کجاست،

همین!

اما غواص است که به اشاره‌ی ناخدا

به عمقِ دریا می‌زند تا به چنگ آورد مروارید را

ناخدا غواص نیست و البته

غواص هم یک ناخدا

و دانستن غیر از عمل است

ناخدا می‌داند و غواص عمل می‌کند

ناخدا فقط می‌داند که در اطراف مروارید کوسه است

و ناخدا غواص نیست

و غواص هم ناخدا!

غواص را می‌گمارد برای آوردنِ مروارید اما

مروارید

تقسیم نمی‌شود!

پس قلب ناخدا به زخمی عمیق

تقسیم می‌شود

زخمی که در ساحل

غواص

به دشنه‌ای

در قلبِ ناخدا

فرو خواهد کرد

مروارید و غواص می‌روند

و خونِ ناخدا

در کناره‌ی ساحل

گم …

در عظمتِ دریای شور

بی‌مرواریدند

ناخدا و دریا نیز

شورِ شور

آبی و سرخ

به هم آغشته می‌شوند در هنگامِ غروب

و پرندگان دریایی

جیغ می‌کشند برای جفت‌های خود:

دریا …

پر از ماهی‌ست

ماهی‌های شور

کوسه‌های شور

و نیز هم

بخت‌های شور …

……

 

حقیقتِ من

حقیقتِ من

ندانستنِ آن بود!

اسماعیلی بی‌ابراهیم

و یا ابراهیمی

بُزدلم

نمی‌دانم که را به مَذبح ببرم

و یا کدام بُت

درهم شکنم

اکنون که  اما

به جُرمِ درهم شکستنِ هیچ بُتی

در آتشِ نمرودِ خویشتنم

………..

خیره 

خیره در دیده‌گانِ معجزه‌ها

من این معجزه‌یِ عقیم

جدا افتاده از پیامبری

که نیست

و یا که جا مانده باشد از قطارِ لحظه‌ها …

پیامبر!

کجایی؟

این دشت‌ها همه در قحطی‌ست

معجزه می‌خواهند آن‌دم

که دستی نرسیده هنوز

معلّق

میانِ زمین و قَمر

و مُنشَق که می‌شود!

باران‌ها باریده

فصل‌ها گذشته

میلیون‌ها میلیون

هزاران هزار

سال، پرنده و معجزه

که آمده و

سپس رفته

در این کوچ‌های بی‌حاصل

و قحطی

هنوز

خیره …

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴