شهرام رحیمیان: ماراتن در استانبول
شهرام رحیمیان:
ماراتن در استانبول
این دو فصل از بخش سوم رمانی به نام ” ماراتن در استانبول” است که در چهار بخش و هر بخش به چند فصل تقسیم و تنظیم شده. این رمان فرمی معمولی ندارد و با اینکه از عناصر پاورقی هم در شکل دادن به آن استفاده کردهام، موضوعی جدی دارد. به هر حال هر نویسندهای از ادبیات زمانه خود درکی دارد و من هم دیدگاه خودم را دارم.
۱۹۳۸
پس از خروج از ایستگاه قطار سوار تاکسی شدم و با ترکی شکسته بستهای که بلدم به راننده حالی کردم در جستجوی هتلی ارزان در محلهای نچندان درب و داغان هستم. مدتی در راه بودیم تا رسیدیم به خیابانی زیبا و درختکاری شده که لم داده بود به دریا. چند ده متری که جلو رفتیم راننده از سرعتش کاست و گفت اینجا محله اوزکودار است با هتلهای زیاد و برای هر جیبی قابل انتخاب. از ظاهر قشنگ و شیک خیابان ترسیدم چون به نظر میرسید هتلهاش برای جیب من گران باشند و همین گرانی حق انتخاب را از من بگیرد. راننده فکرم را خواند و گفت هتلهای این خیابان از گران توشان هست تا ارزان، البته نه خیلی ارزان که با چند سکه بتوان در یکی از آنها اسکان کرد. جملهاش که تمام شد جلو هتل تامارا ایستاد و پرسید:« به نظرتان این هتل چطور است؟ هم کوچک است و هم زیبا.» از تو ماشین به ساختمان هتل نگاه کردم که به بنای مسکونی بزرگی میمانست در دو طبقه، با طرحی از معماری ساختمانهای اشرافزادگان اروپای مرکزی در اواخر قرن نوزدهم میلادی که نمای بیرونیشان سفید است و پوشش شیروانیشان از سفال. آرامشی که از هتل ساطع بود وادارم کرد آنجا را مناسب حالم بدانم. از تاکسی پیاده شدم و از راننده تاکسی که چمدانم را تا دم در هتل آورد با انعامی نچندان گشاد دستانه تشکر کردم.
لابی هتل خیلی بزرگ نبود، اما ارتفاع بلند دیوارها، لوستر بزرگی که از سقف گچکاری شده آویزان بود، راه پله عریضی که به راهروی نرده دار طبقه بالا میرسید شکوهی عیانی به آن فضا میداد چشمگیر. به طرف پیشخان در انتهای لابی رفتم که زنی پشت آن سرگرم نوشتن چیزی بود و موهایش نیمی از سیمایش را پوشانده بود. اگر پاشنه کفشم روی موکت قرمز رنگ صدا میداد شاید زن متوجه حضورم در هتل میشد و واکنش نشان میداد، اما تا جلو پیشخان نرسیدم نفهمید مهمان تازه واردی به هتل آمده. همینکه زن سرش را بالا برد و چشمش به سوی چشمم پر کشید احساس کردم باید در برابر جاذبه زیبایی طبیعت سر تسلیم فرو بیاورم. زنی زیبا بود و از ذهنم گذشت حتمن نگاه هیز مردان زیادی را به خود تجربه کرده و تنها سلاحش بیمحلی به مسافران هتل است تا حریمش را از مزاحمت گیر دهندگان سمج مصون بدارد. وقتی زن به انگلیسی فصیح گفت بفرمایید جوابی ندادم چون تنها تماشای او از دستم برمیآمد. زن دوباره گفت بفرمایید. حتم دارم متوجه بود که پرتو نگاهش سینهام را شکافته و در تار و پود احساس مردانگیم نفوذ کرده و نفسم بریده. همین جا اعتراف کنم که در این پنجاه و چهار سال زندگیم هیچ زنی با این سرعت و شدت این طور افسونم نکرده بود که مثل پسربچههای تازه بلوغ دچار جنون آنی شوم. زن با لحنی بیحوصله و صدای بلند، انگار که کر باشم، پرسید«اتاق میخواهید؟» و سپس اخم کرد و مسیر نگاهش را از صورتم به پیشخان برد و موهایش دوباره حایل شد بین نگاهم و چهرهاش. نفس بلندی کشیدم و گفتم:«بله، اتاق میخواهم.»
زن در حالیکه دفتر بزرگ و کم صفحهای را ورق میزد و شاید به این بهانه از تماشایم اجتناب میکرد تا گستاخ نشوم با لحنی خونسرد گفت:« دو اتاق خالی داریم. یکی به مساحت بیست و دو متر مربع و یکی چهارده متر. هر دو رو به دریا دارند و قیمت اولی دو برابر دومی است.»
در آن وضعیت بحرانی امکان نداشت برای جلب نظر زن ظاهری متمول به خود نگیرم و اتاق گرانتر را انتخاب نکنم. گفتم: «لطفن اتاق بزرگتر.»
زن پرسید برای چند روز؟ گفتم مدت اقامتم را دقیق نمی دانم و برای افاده ادامه دادم که چون از طرف دولت ایران ماموریت دارم به آلمان بروم… خانم متصدی با بیحوصلگی حرفم را قطع کرد و پرسید:«بیشتر از یک هفته؟»
بله به گمانم بیشتر از یک هفته!
زن پرسشنامهای جلوم روی پیشخان گذاشت و گفت:«لطفن پر کنید! پاسپورتتان را هم در طول اقامتتان نزد ما در هتل گرو بگذارید. البته کرایه یک هفته اتاق را هم پیش میگیریم .»
چه بداخلاق و شاید اخلاقی پر از ابهام در برابر کسی که شده بود تنها نگاه. پرسشنامه را پر کردم، پاسپورتم را گرو گذاشتم و کرایه یک هفته را هم پرداختم که نسبت به بودجهای که دولت در اختیارم گذاشته بود زیادتر بود، اما این زن ارزشش را داشت که از جیب خودم چیزی روی آن بگذارم. نمیخواستم بپرسم « شما صاحب هتل هستید؟» چون خوبیت نداشت و بروز میدادم ناخواسته احساس سرکشم را، اما صدایی از درون قلبم به دهانم رسید و خود به خود پرسید:«شما صاحب هتل هستید؟»
زن بیآنکه پاسخ بدهد از پشت سرش کلیدی از جعبه کلید که به دیوار آویزان بود برداشت و از پشت پیشخان بیرون آمد. هنگامیکه از کنارم میگذشت با لحنی خشک فرمان داد:« لطفن همراهم بیایید.»
زن کت و دامن طوسی تنگی تنش بود و اندامش به زیبایی صورتش بود و راه نمیرفت بلکه با قدمهای موزون و لوندی خاصی به طرف پلکان میخرامید و این بود که من شدم در پی او روان و ناظر آن باسن گرد خوش فرم و ساق پای بلند تا رسیدیم به اتاق. اتاق در طبقه اول بود و پنجرهاش رو به دریا. از حضور زن در اتاق دچار هیجان عجیبی بودم و از منفجر شدن بمبی که در حسم بود وحشت داشتم. رفتار زن هول به دلم انداخته بود و نمیدانستم چه کنم و چه بگویم چون زن مثل مجمسۀ بیروحی خیره به عکس ایا صوفیه بود که نصب بود به دیوار با رنگ زرد کم رنگ، زن، چنانکه بعدها گفت، با این غرض به عکس نگاه میکرد تا اجتناب کند از دیدن چشم من که داخلش مملو از تمنایی بود غیر قابل کتمان. بعدها گفت اسباب صورت و هیکل درشت و مردانهام و مهمتر متانت و خوش پوشی و نگاه خریدارانهام در او بیم و هراسی ایجاد کرد که باید خودش را دست نیافتنی نشان میداد تا جلوتر از آنچه رفته بودم نروم. برای رفع نگرانی زن پاهایم بیاختیار به طرف پنجره رفت و چشمهایم دریا را دید و کشتیهای کوچک و بزرگ سوار بر آب را و کاکاییها را که کشتیها را همراهی میکردند در هوا. گفتن اینکه داشتم از دیدن آن همه زیبایی لذت می بردم دروغ است چون حواسم به زن بود و زجر میکشیدم از محروم بودن در دیدن او. نگاهم هنوز از پنجره به بیرون پرواز میکرد و در آن سوی دریا گنبدی با چهار مناره در دام نگاهم بود که زن گفت:« اتاق را می پسندید؟»
رو به زن کردم و با طمأنینه گفتم: « بله، اتاق زیبایی است.»
زن بیآنکه نگاهم کند گفت اقامت خوبی برایم آرزو می کند. سپس کلید را روی میز کوچک کنار پنجره گذاشت و از اتاق که بیرون میرفت گفت سالن صبحانه در طبقه همکف است و از ساعت هفت صبح تا ده صبحانه موجود. او رفت تا رایحهاش در فضا پرسه بزند و غیابش را با حجمی از دلتنگی به یادگار بگذارد. آفتاب رو به غروب داشت که با این اندیشه دوباره جلو پنجره رفتم: به راستی که هرگز با چنین زنی برخورد نکردهام که در ظاهر این گونه خالی از زندگی باشد و در عین حال به اندازۀ تمام دنیا حیات را فریاد بکشد.
۲۰۲۲
راههای متفاوتی برای آشنایی با زنان وجود دارد. یکی بیعار است و با نیش باز مستقم میرود جلو زنی، دستش را روی سینهاش میگذارد و میگوید:«بانوی زیبا، این قلب متعلق به شماست. خواهی در دستت بگیر و نوازشش کن و خواهی بزن زمین و آن را بشکن.» یکی از آن سخت جانهای بیحیثیت است که فوری اظهار چاکری میکند و از پاسخ منفی شنیدن غمباد نمیگیرد و چند دقیقه بعد بشاش و فراموشکار با همان جرفهای کلیشهای به سراغ زن دیگری میرود. یکی دورادور و زیرچشمی با لبخندی ملیح دلربایی میکند تا شاید التفاتی حاصل شود. یکی از ابتکارات تهی است و خودش را لوس میکند و میرود جلو زن میایستد و به بهانه اینکه «به نظرم خیلی آشنا میآیید» سر صحبت را باز میکند. یکی وقیحانه جلو زنی را میگیرد و میگوید میخواهم شما را به نوشابه و دیدن آلبوم عکسهای کودکیم دعوت کنم و اگر دعوتم را نپذیرید خودم را میاندازم جلو قطار و خونم پای شماست. یکی… ولی من چون از این کارها بلد نیستم برای آشنایی با دبورا دست به حیلهای دیگر زدم که مقدمهاش عوض کردن سر و وضعم بود تا هم پنجاه و چهار سالگیم را پشت نقاب جوانی پنهان کنم و هم با لباس آلامد اعتماد به نفس برای شکار دبورا بیابم. این گونه بود که پیش از سفر به استانبول و اقامت در هتل تامارا اول دست به دامن سلمانی شدم تا موهای سرم را مد روز اصلاح کند و موهای سفیدم را کمکی با رنگ پنهان؛ البته نه آن طور پنهان که مسخره به نظر برسد. بعد رفتم به بوتیکی که فروشنده جوانش تیپم را با مد روز سازگار کند؛ البته نه آن طور که کمر شلوارم وسط چاک کونم قرار بگیرد و خشتکم روی زانو و پارگیهای شلوارم پشم و پیلیهای پایم را به نمایش بگذارد.
تنها نشانیی که از دبورا داشتم زیبایی و چهل و سه سالگی و علاقهاش به آثار الفریده یلینک بود، به ویژه رمان نوازنده پیانو. این را هم میدانستم که دبورا ظاهری سرزنده دارد که نباید گول آن را خورد چون پشت آن نشاط ساختگی افسردگیش را پنهان میکند.
آخر شب بود که به استانبول رسیدم و از فرودگاه با تاکسی به هتل تامارا آمدم که تلفنی اتاقی در آنجا رزرو کرده بودم. طبیعی بود که هنگام ورود به هتل هنوز فرصتی برای آشنایی با دبورا نداشتم، اما صبح زود روز بعد پای راه پله هتل کمین کردم تا زن زیبا و بدون همراه و چهل و دو سالهای در حال پایین آمدن از پلهها باشد تا صد یورو به دست از پلهها بالا بروم و وقتی به او رسیدم بپرسم:« شما صد یورو گم کردهاید؟»
دبورا، که نگاه سرد و بیاعتنایش مثل مانکنهای پشت ویترین روح نداشت، گفت نه و پله به پله پایین رفت. اولین زنی بود که بعد از مارتا ظاهرش احساسم را غلغلک داد که دلیلش هم شباهت کتمان ناپذیرش به مارتا بود. او از پلهها پایین میرفت و نگاهم از پشت با او میرفت و این پرسش به ذهنم خطور میکرد: آیا قلب دبورا هم مثل قلب مارتا آتشفشان خاموشی است که هر لحظه میتواند با عشق فعال شود و با پرتاب سنگهای گداخته زندگی خودش و هر مردی را که عاشقش میشود بسوزاند؟ آیا حضور من در زندگی این زن زیبا وضعیت روحیش را تا عمق فاجعه خرابتر نمیکند، همان گونه که مارتا را ویران کرد؟
لحظهای تردید کردم و خواستم از گام گذاشتن در راهی که پیش رو داشتم صرفنظر کنم، اما فوری احساس مسئولیت کردم و دیدم به خاطر مارتا هم که شده نمیتوانم از فرمانی که به وجدانم صادر شده سرپیچی کنم. وانگهی تردید جایز نبود چون مهلت کمی برای نجات دبورا داشتم و هر ساعت تاخیر میتوانست به قیمت جان او تمام شود. دبورا که از چشماندازم خارج شد، به اتاقم برگشتم و میدانستم همان پلهای که به او رسیدهام نقطه عطفی در محور مختصات آشناییمان خواهد بود. رمان نوازنده پیانو را که پیش از سفر به استانبول خریده بودم و هنوز لایش را باز نکرده بودم برداشتم، خودم را در آینه دیدم، دستی روی موهایم کشیدم و تندی به سالن کوچک صبحانهخوری رفتم چون ساعت بیست دقیقه به ده بود و ساعت ده صبحانه تمام و در سالنش بسته میشد. چشم جستجوگرم در سالن چرخید تا دبورا را پشت میزی در حال صبحانه خوردن دید. خوشبختانه تمام هشت میز داخل سالن در اشغال مهمانان پر هیاهو بود و میزی که دبورا پشت آن تنها نشسته بود دعوتی برای کنارش نشستن. اول فنجانی قهوه از بوفه گرفتم و سپس دل به دریا زدم و رفتم کنار میز دبورا ایستادم و گفتم: «متاسفانه همه میزها پر هستند، اجازه میدهید در جوارتان قهوه بنوشم؟»
دبورا نگاهم نکرد، با دست به صندلی خالی آن ور میز اشاره کرد. با اینکه با گذاشتن رمان نوازنده پیانو روی میز خطر میکردم که دبورا به آشناییم با دکتر مایر و در نتیجه به مقصودم پیببرد، کتاب را طوری در معرض دیدش روی میز گذاشتم که نگاهش از صید کتاب درنگذرد. داشتم قهوه میخوردم و مواظب بودم که هورت نکشم و منتظر واکنش دبورا بعد از نگاه به کتاب که انتظارم با این جمله او به پایان رسید:«نوازنده پیانو را تازه شروع به خواندن کردهاید یا به نیمه رسیدهاید؟»
تازه شروع کردهام. به نظرم رمان خوبی باشد، اگرچه گویا رمانی زنانه است.
بارها آن را خواندهام.
همذات پنداری میکنید با شخص اول داستان؟
نه، چون از تربیت دیگری برخوردارم، اما مشکل اریکا شخصیت اصلی رمان را میفهمم.
بعد سکوت شد و فکر کردم باید تندی بهانهای برای ادامه حرف بتراشم. خودم را معرفی کردم و گفتم خوشحالم با کسی در این هتل برخورد کردهام که این رمان را مثل من دوست دارد. دبورا خودش را معرفی نکرد ولی گفت:«شما که گفتید تازه رمان را شروع به خواندن کردهاید. پس چطور از آن خوشتان میآید؟»
در تنگنا قرار گرفتم، اما از رو نرفتم و گفتم:«فیلمش را دیدهام و خوشم آمده. به طور حتم از رمان هم خوشم میآید. به شما قول میدهم به سرعت رمان را تا ته بخوانم چون همسفری ندارم و وقت برای مطالعه زیاد دارم.»
منتظر شدم تا دبورا بپرسد چرا همسفر ندارم، اما نپرسید و مجبور شدم خودم توضیح بدهم که برای دیدن مسابقه دو ماراتن به استانبول آمدهام.
دبورا پرسید:«مسابقه کی هست؟»
ده روز دیگر!
منتظر شدم تا دبورا بپرسد چرا ده روز زودتر به استانبول آمدهام، اما چون نپرسید توضیح دادم گویا استانبول شهر زیبایی است و فکر کردم بد نباشد از این فرصت استفاده کنم و سیر و سیاحتی در این شهر داشته باشم. باز دبورا واکنشی نشان نداد. پرسیدم:« شما چی؟»
من چی چی؟
با لبخند گفتم:«همراهی ندارید؟ البته نمیخواهم کنجکاوی کنم.»
دبورا خندید و حرفی نزد. گفتم:«چطور زنی به زیبایی شما در این سفر تنهاست؟ البته نمیخواهم کنجکاوی کنم.»
نیشی که بسته شده بود دوباره باز شد و گفت:«نگفتم همراه ندارم.»
خوشمزگی کردم:«اگر همراه داشتید رو به روی من ننشسته بودید و رو به روی همراهتان نشسته بودید.»
دبورا انگار که لطیفه شنیده باشد زد زیر خنده و گفت:«انگار شما یک چیزیتان میشود. هنوز ربعی ساعت از اولین دیدارمان در راه پله نگذشته که شروع به دلبری کردهاید.»
دلبری نمیکنم، واقعیت را میگویم. در ضمن تصمیم دارم دیگر با هیچ زنی نباشم، پس نگران دلبری من نباشید.
میخواهید کنجاوم کنید که بپرسم چرا؟
به هیچ عنوان. میخواهم روشنتان کنم که قصد دلبری از شما را ندارم. میخواهم به دیدن آیا صوفیه بروم و حوصله تنها رفتن به آنجا را ندارم مگر اینکه همراهی مثل شما که مثل من در استانبول تنها هستید داشته باشم.
دبورا طوری با صدای بلند خندید که چشم مهمانها که از جا برخاسته بودند و به طرف در سالن میرفتند به ما وصل شد. گفت:« فکر نمیکنید این همه وقاحت شجاعت میخواهد؟»
با خونسردی گفتم:«من مردی مسن هستم و برای شما که جوان هستید کبریت بیخطری بیش نیستم. وانگهی به قدری از زنها چیزهای بد دیدهام که مطمئن باشید انگیزهای برای آشنایی آنچنانی با شما ندارم. اگرچه کتمان نمیکنم که زن بسیار زیبایی هستید و مردها برای آشنایی با شما دست به دامن هزار نیرنگ میشوند.»
از جمله سر میزم آمدن و اجازه کنارم نشستن گرفتن و حرفهای بیربط زدن و کنجکاویهای بیجا کردن؟
حرفی نزدم و دبورا چشمانش را تنگ کرد و به من خیره شد. بعد از لحظهای سکوت گفت:«نمیدانم توی سرتان چه میگذرد، اما حتم داشته باشید که هر نقشهای که درباره تصاحب من در سر دارید سرتان به سنگ میخورد.»
پیش از اینکه ببینمش خیال میکردم تصمیم دارد چند روز آخر زندگیش را با چند مرد همبستر بشود تا از خودش به خاطر سالها وفاداری به شوهرش انتقام بگیرد، اما با حرف زدن با او فهمیدم چنین نیست و باید مراقب گفتار و رفتارم باشم. برای راحت کردن خیال او گفتم:«مطمئن باشید قصد اغفال شما را ندارم. از رفتار ناخوشایندم پوزش میخواهم. »
با این پرسش غافلگیرم کرد:«کی میخواهید به دیدن آیا صوفیه بروید؟»
بستگی دارد که شما کی آماده میشوید.
سالن از مهمانان خالی شده بود و گارسون که کنار بوفه خبردار ایستاده بود پا به پا میکرد که ما هم بلند شویم. دبورا از حرف من غش غش خندید و نگاه گارسون را به طرف خود کشید از جا بلند شدم و گفتم:«پس نیم ساعت دیگر جلو در هتل منتظرتان هستم. متاسفانه هنوز اسمتان را فاش نکردهاید!»
اگر تا نیم ساعت دیگر جلو در هتل نبودم منتظرم نباشید و خودتان به دیدن آیا صوفیه بروید. شما مرد بد ریخت و بد پوشی نیستید و حتم دارم با این پررویی که دارید سریع زنی خوشنام برای همراهی پیدا میکنید.
۱۹۳۸
صبح روز بعد که به طرف سالن صبحانهخوری رفتم به جای زن متصدی مردی پشت پیشخان دیدم که البته خوشایندم نبود چون دلم میخواست زن را دوباره ببینم. رفتم به سالن صبحانه خوری و بعد که برگشتم به اتاقم از خدمتکاری که در حال مرتب کردن تختم بود جویای اسم خانم متصدی هتل شدم. اسمش مارتا براون بود و همسر صاحب هتل، همان آقایی که پشت پیشخان بود. زن خدمتکار گفت آلمانی هستند و از یهودیانی که از آلمان گریختهاند…
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵