روشنک بیگناه: یافتن تکه هایی از خودمان در شعر آزیتا قهرمان
روشنک بیگناه:
یافتن تکه هایی از خودمان در شعر آزیتا قهرمان
دوران ما دوران مکان های جا به جا شده و تصویرهای اضطراب است. همه چیز با سرعتی دیوانه وار در حال تغییر است. رابطه ها و باورها مدام در هم و از هم دور می شوند و ما هر روز به درک و تعبیر تازه ای از خود و جهان مان می رسیم. شعر آزیتا قهرمان سفریست که ما را به چالش می کشد و برایمان سوالهای تازه ای به جا می گذارد.
برای من، شعر او مانند نمایشی ست پراز جاذبه با عطر سرزمین های دور دست. ما را به دیدار مکان ها و آدم هایی می برد که بی آنکه نامشان را بدانیم می شناسیم شان. خاطره و تخیل در هم تنیده می شوند و طرح هایی از گذشته را مانند کلاژی کنار هم می چیند. هرچه این تصاویر انتزاعی تر می شوند بهتر می توانیم تکه هایی از خودمان را در آنها پیدا کنیم.
آی سونا خانیم
در بن بست لاله ها دهان تو تیمارستانی قشنگ بود
پلنگ را از رو بستی و ماه را نوشتم
پستان همین شیپوری سفید باغچه باشد و شیرم حلال
گفتم: قبول
(در ستایش نامادری)
جریره با یال اسب های مرده؛ دزیره در کتاب قطور؛
دستکش سیاه مادام بواری روی برف
نامه ای پاره به روایت هدهد
یا:
جزیره هایت
بی حرف اضافه به من چسبیده اند
هزار بار مرده ام
و تابستان میان دندان هایم سبز میشود
چهل سالگی از تو گذشت
و این کلاغ برنگشت
گلهای دامنت راه راه می روند
و دنیا چه قدرکوچک تر
از وقتی بزرگ بودیم و آینه اتاق امنی بود
(شبیه خوانی کلاغ)
یکی از شکل های حضور سورئالیسم در شعرهای آزیتا قهرمان، ابهام در زمان است. گذشته و آینده بدون ترتیبی تقویمی به یک هستی واحد تبدیل می شوند. ومخاطب، راوی وآن دیگری جا ونام هاشان مرتب عوض می شود. جابجایی جریانی پیوسته است.
به وقت دریا ساعت عمیق و آبی
صدای بادها بلندتر از پرچم روبه روست
آینه ای که نجما از توی آن حرف میزد
روی سینه ی کبوترشکاف باریک یست
روی منظره طرحی که او کشید
دریا را نزدیک تراز قبل نشان می دهد
از سفرنامه ی سراندیب ، (ص ۵۹)
در جایی دیگر:
حالا دوباره دیروز است
هفت سال بعد چنین روزی
عاشق تو خواهم شد
(ص ۶۰)
یا:
مهم نیست همانی تو یا سلما منم
دوستت دارم با دهان تو
لب های هردوی ما را بوسید
(ص ۶۸)
واقعیت با تخیل به پرواز می آید ولی به مرز فانتزی نزدیک نمی شود و ما را همچنان به زمین و جهان پیرامون وصل نگه می دارد. این شیوه از بیان برای خواننده تصاویری می سازد شبیه نقاشی های دالی و کریکو. نمایی از مکان ها و موقعیت هایی ناممکن که شاید همان تصور وطن دست نیافتنی باشد در ذهن انسان جابجا شده.
بالای رودی که نیست
جانور زخمی خوابیده
شن می ریزد از پهلوی شکافته
از درز و کناره هاش
هرسو خط مناره ها درباد خم می شود
خش ش ش ش ش می ریزد و
آب می برد.
این شهر خمیده روی خودش
گلوله خورده و دارد تمام…وانا لله
(شبیه خوانیِ مشهد)
شعر بلند َسفرنامه ی سراندیب به گمان من یکی از درخشان ترین کارهای آزیتا قهرمان است. این شعر هجده قطعه ی به هم پیوسته است . سفریست از ابتدای هبوط انسان بر زمین با توقف های بسیار، مانند سکانس های یک فیلم . عناصری مانند باد، دریا، و برف ما را از صحنه ای به صحنه ی دیگر می برند:
کمی ابر آن گوشه
سایه ها دست به گردن کنار یک درخت
درست در همین صحنه اما
چه برفی یک باره
(ص ۵۶)
باید تنها و دوباره برگشت
ما برگ های سپید و سدر
ما تپه های خاکستریم
جایی که برف می بارد هنوز
(ص ۶۹)
و گاه صدایی مانند همسرایان نمایشهای یونانی چند و چون صحنه را برای خواننده تعریف می کند.
سربازها رژه می روند
باید دراین داستان کمی تندتردوید
شهر اسم و نشانی تو را دارد
پرنده ی سفید علامت شماست
از پشت شیشه دیدم
همان مسیر وآسمان خمیده
(ص ۶۶)
چند قطعه از این شعر بلند را انتخاب کرده ام که با هم بخوانیم
سفرنامه ی سراندیب
۱
هیچکس در تاریکی هیچکس پنهان نبود
باید قایق را بدهم دوباره تعمیر
دریا از در دِیگری وارد داستان شود
باید سفر به طرز مایلی انکارنقش من باشد
وروی پرده بزرگ بنویسم
Adios
۳
خواب دیدم جزیره مجنون پرنده ی غول پیکری ست
تو شبیه نخل ها یک ور افتاده ای
پشت نخلستان
در نقاشی شرجی آن بندر
یا در شلوغی بازار بینِ آن همه خواستم پیدایت کنم
غبار ستاره ها
و این تلسکوپ صد بار هوای مرا چرخاند
بادها در سرم هلهله کردند
برهنه ایستادم
تو چکیدی و اتاق آتش گرفت
۷
خوابیده ام روی تختی فلزی
و نامهایت را می پرسند
اسم رگهای بریده را یکی یکی
آن چشم خندان قصد کشت مرا دارد
بندها محکم ما را گرفته اند
با تیغ و سوزن می شکافند
پاهایم را باز می کنند
مرا به زور بیرون کشیدند
از لای استخوان های گرم تو
فراموش نمی کنم
این حفره تویی حالا
۱۲
خانه ها را از ته بریدم با قیچی
جای درختان و کشتی ها عوض شد
آدم ها را خط زدم
سوراخ ها گودتر از قبل اند
صفحه ی بازی ناپیدا…
تنها در گم شدن ایستاده ام
تا نشانی تو باشم در این فرار
۱۳
آسمان؛ خاک و باد
روی کاغذهای میز یکی شدند
گیجم
نوشتن شعر از روی چشم های تو می ترساندم
نرمه های شن زیر زبانم
گفتن را سخت می کند
در سیاهی فاصله تنها می شد تو را بغل کرد
مهم نیست همانی تو یا سلما منم
دوستت دارم با دهان تو
لب های هردوی ما را بوسید
۱۶
تو منقار سیاه داری
تو مردمک های سیاه درخشانی
ازبی رحمی سکوت شب می سوزد
لا به لای این حروف
دنبال دست های منی تو؛ سالهاست
بال تاریکت برقی زد
باران گرفت
زمین با چشم تو خیره؛ نگاهمان می کرد
۱۸
نباید بیدار شوی نجما
نباید اعتراف کنیم به زنده بودن
نباید گریه در این هوا جدی باشد
شاید بیراه های در این حدود پیدا کنی
مه غلیظ است اینجا
حالا پشت پلک های سلما
نام و نشان ما یکی ست
من به تعداد عاشقی تو را به دقت مرده ام
و به اندازه مردن هایت دیوانه وار عاشقم
دیگر اهمیت ندارد
نور از کدام جمله وارد کتاب شود
کرم از کجای سیب دنیا را نگاه کند.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵