چند شعر از اسماعیل یوردشاهیان اورمیا
چند شعر از اسماعیل یوردشاهیان اورمیا
آبی عشق
نیامدی که ببینی
سراب چگونه غرقم کرد
در تلالو نقره ای اّش
نبودی که ببینی
اندوه آویخت از جانم
تنم را مدور کرد
در تبلور پیچش درد
سیاه و کبود برآمد
با اندامی مه آلود بر آستانه در
با چشمانی خیس
پیچیده در مه و اشک
و عبور کرد چون راز طلسمی
از برگ گل آبی
که در من طلوع می کرد
آه، من آبی بودم
من کبود بودم
در برگ، برگ گل آبی
محو شدم در شب برف.
صبح که باد غران می رُفت تنم را
از آستانه در
من کلید خانه را می جستم
آه کلید خانه کجا بود؟
آن کلید نقره ای
که در دستت
راز طلسمی را می ماند
و چون برگ گلی
حک می شد بر لبت
و رها می شد
در گردش آبی
سرخ
بنفش
در خاکستر باد سرد
و میخ می شد چون نعلی واژگون
بر آستانه در
آیا آن کس که کلید را می جست
راز توفان را نگفت؟
هیچ از عشق نپرسید؟
ندید آماس آبی را
در گودی چشم
نخواند روح آب را؟
نبودی که ببینی
آبی غم ، نشست بر تنم
خون غم شراره زد از چشمم
و تنم را مدور کرد
در آبی مکرر عشق
وانگاه زخم عشقی نهاد بر دلم
تا بگردم
بر دوش کشم
این رنج کهنه آدمی را.
حال نگاه کن
من این جا هستم
در هوای تو
کنار گل آبی
با بار عشقی بر دوش
و زخم هوایی تازه در سینه
که چون گل آبی
از شانه ام می روید
بیا و مرا ببین
و آبی عشق را از گلویم بنوش
وتفسیر کن.
چیزی را پیچیده درشال بر دوش میبرند
خاک انتظاری بیقرار دارد.
فکر کن زنی، مردی
باحرفی از زبانی دیگر باشد
صوت آواز غم
کنار صبح
چه بیقرار میگذرد.
میگویی:
هوا چه تیره است
میگویم: مه است
هوای صبح اینگونه است
میپرسی: ظهر چه خواهد شد؟
میگویم: آواز ابر
باران بیقرار بر خاک سرد
میگویی: دیگر نمیتوان دید
نگاه میکنم:
سبک میگذرد باد
به آواز بیقرار
هوا سرد میشود.
میان من و تو
مایی نشسته بود
لبخندی داشت
که مارا گم میکرد
هوا کجا گرفته بود؟
زنبورها پی عطری میگشتند
که از هوای تو میگذشت
چرا نگفتی
گلویت پر از گریه است؟
درختان با باد صبور بودند
و کوچه چنان محو سکوت
که کاری نمیشد کرد
جز نگاه که از چشم من میگذشت
من رفتنت را نگاه کردم
با بغضی که با قدمهایت میشکست
نگفته بودی که میروی
نگفته بودی که حرفهایی دیگر داری
نگفته بودی که میان ما، مایی دیگر است
که هوایی دیگر میخواهد.
زنبورها میدانستند
نگاه و لبان بسته تو
نگاه کردی و هیچ نگفتی
به تلخخند رفتی.
کنار تو از میان پیچکها خواهم گذشت
باران را به لب خواهم گرفت
حرف دیگر خواهم زد
و راهم را چنان کج خواهم کرد
که تو و لبانت آن را نشناسید
تا اینکه به رود برسیم
آن سو،
امتداد باران است
باران ریز ودرشت
تمام گلها حتا یاسمنها را بچین
میان ماه باغی خواهد بود
از باران
و صدایی که تو میشناسی
من رود را نشانت خواهم داد
www.yourdshah.com