پوریا صالحی تبار: کفترها و کفتارها

پوریا صالحی تبار:

کفترها و کفتارها

کلاغِ سینه­­‌سفید بر شاخه­ی چنار نشست و نفس­زنان به پیله‌ها نگریست. سپس به آفتاب زرد نگاهی انداخت. آنگاه به جلو کمی خم شد و ورودی جنگل را از نظر گذراند. صدایی از پایین درخت به گوش رسید؛ دوستش زنبور کارگر را شناخت که در حال حفاری بر یک گل بابونه بود. بعد از احوالپرسی، یک بال­اش را رو به پیله­ها گرفت:

– چرا اینا هنوز خارج نشدن؟

کارگر که سر بالا داده بود، با پشت آرنج عرق صورت را پاک کرد:

ـ احتمالاً کلاس­شان طول کشیده.. حداکثر تا فردا مرخص میشن.

او آب دهان به کف دست انداخت و کلنگ بر بانونه زد. سینه­سفید با بال دیگرش خورشید طلایی را نشان داد و با صدایی بلندتر گفت:

ـ نه! داره دیر میشه. دیر!

زنبور کارگر دوباره به بالا نگریست. از سراسیمگی دوستش متعجب شد. با لبخند توضیح داد:

ـ زنگ آخره. دارن پرواز یاد می­گیرن.

با خوشحالی فریاد زد:

– پروااااز!

سینه­سفید چشمان را بست و گوشه­ی پیشانی را بر تنه­ی درخت گذاشت:

– من فکر کردم که پروانه ها خارج شدن.. خواستم.. خواستم بگم که.. دور بشن.

زنبور، کلنگ را به گلبرگ بابونه تکیه داد و به بالا پرواز کرد. کنار سینه­سفید نشست و مهربانانه پرسید:

– چه مشکلی داره رفیق؟ خب.. حالا نه.. فوقش فردا.

هنوز چشمان کلاغ سینه­سفید بسته بود. گویی باخت را پذیرفته باشد، به آرامی کنار صورت را بر تنه­ی چنار می‌مالید:

– نه.. نه.. فقط الان.. فقط!

نگاه سراسر سؤال زنبور بین پیله­ها، سینه­سفید و خورشید نارنجی گذشت:

– اما.. تا صبح چیزی نمانده..

سینه­سفید چشم باز کرد و پایین را نگریست. دوست کوچکش مهربانانه به او نگاه می­کرد. با گوشه­ی پر عرق از پیشانی کارگر پاک کرد:

– رفیق، او در راهه؛ گند راسو. چشمش که پیله ها بخوره، حتما از اون تعفن هزار ساله­ش بر آنها می­پاشه.

زنبور با نگاهی گیج به پیله ها گفت:

ـ این بیچاره ها که هنوز از پیله ها بیرون نیامدن!

و رو به رفیقش کرد:

او چه دشمنی با اینا داره؟!

کلاغ سینه­سفید تبسمی از درد بر چهره آورد:

ـ از نگاه او فقط سیاه خوبه! او پروانه ها را دوست نداره.

زنبور دوباره سؤال داشت:

ـ یعنی او داره میاد که اینا را از بین ببره؟ِ!

کلاغ صورتش را با بال پوشاند:

ـ نه. او در حال رفتن به خواستگاری زن چهارمشه. و حتما پیله ها را هم می­بینه.. گل ها را هم می­بینه.. برکه با هم می­بینه.

ابروهای زنبور بالا رفت و چشمانش زاغ شد:

ـ زن چهارم؟؟!! مگه میشه؟؟

صورت سینه­سفید هنوز پشت بال پنهان بود:

ـ راسوی نر با چند ماده در ارتباطه..

چروک در صورت زنبور کارگر افتاد:

ـ حالم بهم خورد. هیچ کدام از حیوان ها اینطور نبودن.

سینه­سفید صورت از پشت بال درآورد و دوباره بر ساقه­ی چنار کشید:

ـ اون تعفن، اسید داره.. پروانه ها را در پیله از بین می­بره.

زنبور کارگر جا خورد و نگاهش در اطراف چرخید:

ـ وایسا ببینم. اون اسیدپاشی ها به صورت کفترها.. یعنی..

سینه­سفید به خود آمد. حرف رفیقش را قطع کرد:

ـ دقیقا ! من از بالا همه چیز را دیدم؛ کار خودش بود، از کفتار ها دستور گرفته بود.

زنبور سرش را به علامت تایید فکری که تازه از سرش گذشته بود تکان داد:

ـ کفترها هم سفید بودن.

پس از لحظاتی پیشانی زنبور صاف شد. او به قصد پرواز بال ها را گشود:

ـ کندوی ما در مسیر راسو هست. الان تندی میرم و به همکارهام میگم که پالایش عسل را متوقف کنن.

ابروهای سینه­سفید در هم رفت:

ـ بعدش؟

ـ خب اگه او نتوانه عسل بخوره، قدرت تولید اون اسید را پیدا نمی­کنه، مگه نه؟

سینه­سفید نفس را بیرون داد:

ـ بشین. راسو همه­چیز خواره. از میوه و حشرات و کرم گرفته تا گیاه و جانورو خزنده و جونده. حتی ماهی!

به برکه­ای که دورتر قرار داشت و چند مرغابی بر آن بازی می­کردند نگاه کرد و ادامه داد:

ـ با اینکه پاهاش پرده­دار نیست، ولی شناگر قابلیه!

چشمان را سریع به زنبور بازگرداند:

ـ بهرحال اگه هم عسل شماها نباشه، براش مشکلی پیدا نمیشه.

زنبور بال ها را بست. لحظاتی در سکوت گذشت… ناگهان دوباره سر بلند کرد و پرسید:

ـ چرا از « مرغ آمین » کمک نگیریم؟ بقول مادربزرگ خدابیامرزم او حاجت ها را روا می­کنه. زیر لب با هم میگیم: راسو بمیره! بعدش میگیم: آمین. بعدش مرغ آمین میاد و کلک راسو را میکنه.

کلاغ به زنبور خیره بود:

ـ مرغ آمین کلاهبردار از آب درآمد.

او که با دهان باز زنبور مواجه شده بود، ادامه داد:

ـ چندوقت پیش حاصل دسترنج اهالی را بالا کشید و به یک جنگل دور فرار کرد.. آن طرف دنیا..

دهان زنبور بیشتر باز شد. سینه­سفید رو به طرفی دیگر کرد و زیرلب گفت:

ـ انگار بچه­ی این جنگل نیستی!

کارگر خود را به نشنیده زد و دوباره  فکر کرد:

ـ سیمرغ درمانگر!

زنبور بود که فریاد کشید. او اضافه کرد:

ـ به قول مرحوم پدربزرگم کافیه یه پر سیمرغ گیر بیاریم و آتش بزنیم. اون سریع میاد و درد را درمان میکنه. [مشت گره کرد] دمار از روزگار راسو درمیاره.

سینه­سفید با چشم های نیمه باز و لبخندی غم­انگیز به زنبور کارگر خیره شد. گویی به حال معصومیت دوست کوچکش دل می­سوزاند:

ـ عزیز، چطور بگم؟.. سیمرغ.. دروغه!

سینه­سفید به صورت پر از بهت زنبور نگاه نکرد و به پرواز درآمد. هنوز دور نشده بود که از روی شانه به عقب نگریست:

ـ برمی­گردم…

در اطراف چرخی زد و با سرعت بازگشت. نفس­زنان گفت:

ـ داره نزدیک میشه. بزودی به اینجا میرسه.

زنبور گویی در غیاب دوستش فکر کرده بود:

ـ ققنوس! میاد .. خودش را در آتش میندازه.. بعدش از اون آتش کلی ققنوس جدید متولد میشن.. و با هم به راسو حمله می­کنن.

سپس به خورشید سرخ اشاره کرد:

ـ از این طرف هم میاد؛ از جایی که آفتاب /

سینه­سفید حرفش را برید:

ـ یعنی واقعا فکر می­کنی که ققنوس میاد و به خاطر پروانه­های ما خودش را در آتش میندازه؟!

صدا را بالاتر داد:

ـ کجای کاری؟ اصلا ققنوس بود که به مرغ آمین پناه داد و با هم پول­ها را.. /

ـ  اونجا را..

سینه­سفید برگشت و ردِ اشاره­ی زنبور را گرفت؛ سایه­ای در پیچ ورودی جنگل نمایان شده بود که خورشید قهوه­ای آن را درازتر ساخته بود.

ـ خودشه!

زنبور به آسمان نگاه کرد:

ـ دیگه فقط مگه یه طوفان پیله­ها را نجات بده.

چیزی به یاد آورد:

ـ مرغ طوفان ! کاش بیاد و کار را تمام کنه. می­دانی کجاس؟

کلاغ سینه­سفید لبخندی از درد بر چهره آورد:

ـ او حقیقی بود. ققنوس راه را برای کفتار باز گذاشت و .. او را کشتن.

سینه­سفید به هیکلی سیاه که در حال نزدیک شدن بود نگاه کرد اما جهت کلامش به زنبور بود:

ـ انگار بچه­ی این جنگل نیستی! بس که سر در گل داری، از چیزی خبر نداری.

این مرتبه کارگر خودش را به نشنیده نزد:

ـ نفس­ات از جای گرم بلند میشه. اگر کار نکنم، شکم زن و بچه­م را چه کسی سیر کنه؟

صدای پای گندراسو باعث شد که هر دو به بحث ادامه ندهند. او به چنار نزدیک میشد.

سینه­سفید، سفیدیِ سینه­اش را با بال­ها پنهان کرد گویی خود را در آغوش گرفته باشد. با صدایی شبیه به نفس گفت:

ـ هرجا که پا بگذاره، درخت­ها نابود میشن. دریاچه­ها می‌خشکن. میوه­ها بر شاخه­ها می­گندن.

غم بیشتری در صدایش آمد:

ـ پروانه­ها می­میرن.. صبح که رسید، جنگل را ببین؛ بهت می­کنی.. خشکسالی!

راسو از زیر چنار رد شد و نگاهش به پیله­های سفید افتاد. به سمت آنها تغییر مسیر داد. سینه­سفید سرش را نزدیک کرد:

ـ بهتره بریم. این بوی گند تا صدها متر تاثیر می­گذاره؛ اونایی هم که نمی­میرن، تا آخرعمر مشکل تنفسی پیدا میکنن.

هر دو بال­ها را باز کردند. خورشید سیاه شد…

با سپیدی خورشید، جانوران با صحنه­ای حیرت­انگیز روبرو شدند:

جنازه­ی یک راسو زیر درخت چنار افتاده بود. نیش یک حشره تا آخر در شقیقه­اش فرو رفته بود. کمی دورتر، بین علف­ها، یک زنبور کوچک در حال جان دادن بود. او آخرین نگاه را به پروانه­های رنگی و خندان انداخت که بر فراز جنگل بال گشوده بودند.

سینه­سفید بر کلنگی که بر گلبرگ بابونه تکیه داده شده بود، خیره مانده بود.

پایان

  1. ۰۷. ۲۰۲۳ بادهمبورگ
  2. به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵