آزیتا قهرمان   سه شاعر در یک نگاه

 

آزیتا قهرمان

 

سه شاعر در یک نگاه

 

قبل از رسیدن

روشنک بیگناه

سال هاست که با شعرهای خوب روشنک بیگناه انس والفتی دیرین دارم و پیش از هرچیز می خواهم از آهنگ طبیعی زبان شعر او بگویم ،  ترنمی که لحن یک گفتگوی دوستانه را دارد و ما را به شنیدن دعوت می کند. شگرد های زبانی او بی هیچ آرایه  تصنعی و اغراق احساسی ،ضرباهنگ عاطفی سطرها رابه سوی موسیقی  می برد . حضور طبیعت و شهرها ، نام اشخاص و موزه ها در تجربه زیسته وخاطرات او مکاشفه ای  شاعرانه برای یافتن معنای پنهان زندگی است  . می توان گفت همنشینی و ترکیب اشیا ، مکان ها و مناظر درکارهای او بیشتربه تصاویرسینمایی می ماند  . لطف خواندن این شعرها ، اندیشه و نگاه  متفاوت  شاعردر بازآفرینی اتفاقات روزمره وتجربه های شخصی است. علاوه بر پایان بندی های نامنتظر ، طنز ظریفی در بیان او هست که عشق و اندوه وخاطره را به شیوه ای دیگر روایت می کند و جهان معنایی شعررا وسعت می بخشند  .

چند شعر از روشنک بیگناه:

یازده سپتامبر

گریستیم میان دو آگهی

شهر فرود آمد

فرو شد به گودال

روزى خیلی طوﻻنی

و شب

نقطه‌ای تاریک که بوی پلاستیک

و فلز ذوب شده را

باهم

در خود داشت

 

دهانم پُر از خاک

چشمانم پُر از خاک

نگاهم را پوشانده خاک

 

میان دو آگهی

سفره‌ای پهن کردیم

روی میز

و شام مفصلی خوردیم

 

 

Baroque

و یکبار صدایی از پرده‌ها می‌گذرد
جانی می‌گیرد
زمین و آسیاب
و شمایل قدیس
آبی می‌گذرد
از حنجره‌ای که مرگ
ترک ترک
به خشکسالی‌اش برده است
و اسب جان می‌گیرد
و خونی که بر شقیقه خشکیده
جاری می‌شود
و کودکی که سر به قهر چرخانده
دوباره به گرمای پستان می‌چرخد

ما از ابتدا
تا به انجام
رفته‌ایم و
مکث کرده‌ایم و
بازگشته‌ایم
و دیوارها
نفس کشیده‌اند و
مرده‌اند و
زیبا تر شده‌اند

دیگر چه حاجتی ست
به سرتکان دادن بازیگرانی چون ما
این همه شمایل
این همه قدیس
برای هفت چرخ این جهان
کافی‌ست.

بالهای تابستان 

در یک سال بدنیا آمدید

نامهایتان همنوا بودند

در روزهای زرق و برق

روزهای اکلیلهای نقره‌ای و پولکهای سبز

نامتان

مرا به یاد دختر همسایه‌ای می‌اندازد

که مثل شما هر دو

پوستی از بلور داشت

چشمانی از عسل

و گونه‌هایی به رمز و راز تپه‌های سبز

شعرهایتان

جوانتر از آنند که

زیر آب گرم و مایع ظرفشویی

چروک بردارند

 

دریک سال بدنیا آمدید

یکی‌تان مرده

زیر بالهای تابستان

و آن که مرده

از پشت عکس نگاهم می‌کند

مثل پارسال که نمرده بود.

یکی تان

از جمجمه‌ی دیگری بالا رفته تا مرگ

 

دختر کوچک همسایه هم

که همسال شما بود

با جورابهای سیاه

به جمعیت در حال توسعه‌ی تهران

پیوسته است.

 

قاب های بی تمثال

فرشته ساری

از فرشته ساری شعرهای خوب و به یاد ماندنی بسیار، درخاطر دارم . در سال های جنگ او با ساده ترین توصیفات ، بی آن که ازویرانی و کشتار وخشونت، حرفی بگوید با صحنه هایی  در شعرش از حسرت زیبایی و صلح در برابر ویرانی و تباهی دوران سخن گفت  . ترکیبات و تعابیر شعراو زبانی تازه و نمادین دارند  و با یادآوری لحظه های فراموش و گوشه های پنهان ما را به سوی معنای دیگر وتماشایی دوباره می برند . او  توانسته است با کنارهم نشاندن جزیی ترین روابط  ، موضوعات  و موقعیت های تازه ای  بسازد ، تا عمیق ترین مسایل انسانی را تصویرکند  ، تصاویری که آفریده دقتی شاعرانه و نگاه  صمیمانه به زندگی هستند    .

 

نخلستان سوخته

در دهانه تانک زنگ زده ای

پرستو ها تخم گذاشته اند

گرده های خرما

روی نارنجک داغی لقاح می کنند

درون زره پوشی

شب پره ها بر کرت های تن سربازی

بذر افشانی میکنند

ستاره ها از هراس آتشبارها

از پناهگاه روز بیرون نمی آیند

کودکی برای چیدن خرما

به نخلستان سوخته می رود

و با زنبیلی پر از نارنجک بر می گردد

در گورستان نبردافزارها

بنفشه و پامچال

متین و خوددار

مانند تصنع اندوه در مراسم ختم

چشم به راه واپسین دعای آمرزش اند

تا دگرباره در باد

به رقص در آیند .

 

—————–

آن روزها

خانه ‌ها بر پای بود

به سادگی حوله بر دیوار اتاق

و هیچ کس این را نمی‌دانست

آن روزها

آینده ایوانی آفتابی بود

که در آن

با کاج پیرو پرنده فال می‌گرفتیم

پارچه ‌های ندوخته

و روزهای نیامده را برش می‌زدیم

و مهر

جان پناه همیشه بود

اینک

در خانه ‌های از پا افتاده و خالی

کتان ‌های در صندوق

در خیال کسی پرده نمی‌شوند

و اشیاء مغموم

در خلوت خانه ‌ها رازی ندارند

 

……………………_

هنوز پلکان و پرنده را

از هم نمی شناخت

مرگش هر سه را یگانه ساخت

 

کنار پرچین رویا بود

در حصار بازیچه هایش

 

هنوز گام زنجیر نگشوده بود

از پا یک هایش

هزار عندلیب

گرفتار در قفس گلویش

گاه ، یکی رها می شد

از نگاهش

کودک به سان سیماب قطره ای

فرو می چکید از پرچین رویایش

 

هنوز قرص ماه و سنگ را

از هم نمی شناخت

مرگش ماه را سنگ می کند

تا در برکه ای بیفتد و زاری کند

 

 

افتادن برگ ها اتفاقی نبود

مریم حسین زاده

دنیای هنری مریم حسین زاده همیشه برایم زیبا بوده است ، جهانی همجوارکه با شعرونقاشی مسیرهای متفاوت برای کشف وحرکت می آفریند .رابطه بین حس های درونی و تجربه های عینی او در پیوند  با نگاه  اجتماعی  تجسم می یابد .استفاده ازنشانه های فرهنگی درحافظه جمعی وشخصیت ها ی اسطوره  ای به گفته های اوشکلی آشنا تر می بخشد و حضوراین عناصرمی تواند کلیدی برای درک فضای شعرباشد . نقشبندی که  او با  کلمه ها ورنگ ها می آفریند ، با منظری چند سویه ازعاطفه ای تاثیرگذارمایه می گیرد .واگویه احساسات درشعراو زبانی تصویری دارد و این چشم انداز به راز شعر جلوه ای دیگر می بخشد .

 

  “جومه نارنجی”

تو را

که نتوانستم بپوشمت لباس نارنجی

یا به خرابه های خودم ببرم

به دکان قصابی‌ی دو نبش همسایه

سر این چها ر راه چشمک زن

وپرتقال فروش حساب نشده

حساب کن

تعداد من چقدر کم شده است؟

هر روز یک نفرم تیر باران می شود

اتاق های سرم دستور جنگ داده‌اند

وخانه‌ام

به رهن کامل دیوانگی درآمده است

شما

ای لباس های قرمز

با خال های سیاهم بازی کنید

یک قل از بال‌های فرشته ام بردارید

دو قل از خاکسترش جا بگذارید

همه را بردارید

قرار نیست همیشه دست خالی به خانه بر گردیم

وآرزوهای سر و نیم سرمان یتیم بمانند

پس گوش کن

دعای نیمه شبم را گوش کن

قبول کن

قبول

یا قبله ی حاجات

حاجت یک دست پاره را

به آستین‌های بریده‌ام برسان

قبول کن

قبول

که دیگر  سیاه نپوشم

که تاول لباس‌هایم را

زیر پوست تنم رفو کنم

قبول

که هر روز برای آفتاب

اسپند بر آتش بریزم

الاهی از چشم شور

زخم نا سور

به دور

به دور

به دور

فوت می کنم

به تمام اتاق‌هایی

که با تو رابطه داشته‌اند

ودیوار‌هایش

حاشا که دیگر مرا

با لباس‌های سیاهم بشناسند.

 

تولد مرگ

افتادن برگ‌ها اتفاقی نبود

پاییز هم سرزده نیامده بود

یک صندلی

با خودش آورده بود

صدای خش‌خش

رویش خم شده بود

یک درخت هم

کنارش آمده بود

گلابی؟

یا گیلاس؟

هرچه بود

عطر تابستان را نداشت

رنگ هیچ فصلی

روی دامن‌اش نیفتاده بود

نه

افتادن برگ‌ها اتفاقی نیست

همچنان که سکوت خانه

وقتی درختی

با میوه‌هایش خداحافظی می‌کند

تا زیر پای تابستان

صندلی‌ی کوچکتر

قد بلندی کند

برای چیدن گیلاس

یا گلابی

یا برگی

که اتفاقی نیفتاده‌ است.

 

     جریره

 

پیش بینی نکرده بودی

تاکجا پیش خواهد آمد

سنگی که انتها ندارد

غرق می شود این چاه

و هنوز درحال افتادن است

پیراهنی که بوی یکی نبود می دهد

یکی که کاش اگر

از آی در کلاه با کلاه بیاید

یکی که سرش را گذاشت روی تنش نباشد

یکی که هنوز را به گریه می اندازد

روز قلم می شود

سنگ می شود کاغذ

قسم به روح سپیدش قسم

به بی هیچ حصرو استثنا

که همین حالا

یکی جریره می خواهد دلم

که شیهه دهن باز کند

یورتمه در آسمان یکی که نیست

یکی هنوز می زند

تکیه به اندوه شمشیرت جریره

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵