مرتضی نگاهی زندگی در کارت پستال به یاد غلامحسین ساعدی
مرتضی نگاهی
زندگی در کارت پستال
به یاد غلامحسین ساعدی
این مطلب را چهارده سال پیش نوشتم. هنوز جای خالی ساعدی سخت به چشم می خورد. آن سفری که اشارتی داشتم داشتم در آن مطلب سفر اسرائیل بود و ساعدی قول گرفته بود که سفر به ولایت عزرائیل جلال آل احمد را له و لورده اش کنم. ده بار قول گرفته بود که یادداشت های روزانه بنویسم. مردم را ببینم و به دام آل احمد نیفتم! آن موقع تلفن کردن آن هم به بیمارستانی در پاریس از اسرائیل تقریبا ناممکن بود. با این همه موفق شدم دو سه بار به اتاقش زنگ بزنم. به ترکی صحبت کردیم که دلش شاید اندکی باز شود. ساعدی دو زبان داشت: زبان مادری ترکی و زبان نوشتاری فارسی که به هر دو عشق می ورزید. به ترکی شاید بیشتر. می گفت بدبختی بزرگی است که من نمایشنامه «توب» را نتوانستم به ترکی بنویسم. می گفت با ییلماز گونئی درد مشترک داریم: زبان مادری او کردی است که مجبور است به ترکی بنویسد و زبان مادری من ترکی است که مجبورم به فارسی بنویسم. با این همه خوشحال بود که با هم ترکی صحبت می کنند و خیلی شاد بود که قرار شده بود با هم سناریویی بنویسند به ترکی و کمی به فرانسه. اجل مهلت نداد. اول به گونئی و سپس به ساعدی. ییلماز گونئی که مرد ساعدی همواره می گفت حالا نوبت من است. که شد!
حال به یاد ساعدی این مطلب قدیمی را بازنشر می کنم. به یاد ساعدی، که بزرگ بود. همواره با من دعوا می کرد که دکتر ساعدی خطابش نکنم. «گولام» (غلام) کافی بود که من هرگز به آن نام صدایش نکردم و من البته مورتوز بودم برایش…
مرتضی نگاهی
سهشنبه ٢٧ دی ١٣٨۴
زمستانی دیگری را در غربت آغاز میکنیم؛ سرد و سربی. اما ساعدی دیگر نیست تا از غربت و آوارگی بنویسد. در جمع غریبان، صدایی دیگر خاموش شده است.
او دیگر نیست. او که خود تجسم غربت بود و درعین حال، غربت را برنمیتابید و هرگز با غم غریبی و غربت که به جانش چنگ انداخته بود و سایهی شوم «واهمههای بینام نشان» ــ و گاه «با نام و نشان» ــ که او را آنی رها نمیکردند، نتوانست کنار بیاید.
«جوانمرگی در ادبیات» را نخستینبار هوشنگ گلشیری با نگاهی به زندگی و کارنامهی نویسندگان مطرح کرد؛ اینکه چگونه و چرا نویسندگان ایرانی هنوز به دوران سالمندی نرسیده، «جوانمرگ» میشوند (سخنرانی «جوانمرگی در نثر معاصر فارسی»، سال ١٣۵۶ در انجمن فرهنگی ایران و آلمان). البته منظور گلشیری فقط مرگ در سنین جوانی یا خودکشی نویسندگان نبود. او میگفت اغلب نویسندگانِ بنام ایران در ایام جوانی، زیباترین آثار خود را میآفرینند و سپس بنابه دلایل بسیاری (که مهمترینشان را سانسور و رفتار حکومتگران نسبت به نویسندگان و روشنفکران مینامد)، «جوانمرگ» میشوند و فاقد خلاقیت.
عباس میلانی در مقالهی «جوانمرگی پیرِ ما» (دربارهی هوشنگ گلشیری) موضوع جوانمرگی را بهزیبایی پی گرفت و به آثار هوشنگ گلشیری پرداخت که هرچند در آثار بعد از «شازده احتجاب» نیزهمواره پویا بود و در زمینههای نثر و ساختار داستان کوتاه و بلند به اوجهای دیگری رسید، اما او هم سرانجام «جوانمرگ» شد و در جوانی درگذشت. («صیاد سایهها»، عباس میلانی، ص ٧١-٨٧ شرکت کتاب، لُسآنجلس).
غلامحسین ساعدی هم در عرصهی نویسندگی «جوانمرگ» شد! آنهم نه یک بار، بلکه دو بار و شاید هم سه بار! او شقه شقه شد! بار اول ساواک او را با آوردن جلوِ دوربین تلویزیون و نمایشِ مثلا “ندامتش” شقه کرد! پس از آن نمایشِ مضحک “ندامت”، ساعدیِِ نویسنده و خالق آثاری چون «عزاداران بَیَل»، «ترس و لرز»، «واهمههای بینام و نشان» و… به انسانی ملول و رقتآور و حشتزده تبدیل شد؛ به الکل پناه برد، عزلت گزید و از شور و شر افتاد. و به این ترتیب ساعدی نویسنده مُرد! به قول شاملو: “” آنچه از ساعدی، (هنگامی که) زندان شاه را ترک گفت (باقی ماند) جنازه نیم جانی بیشتر نبود. ساعدی با آن خلاقیت جوشان پس از شکنجه های جسمی و بیشتر روحی زندان اوین، دیگر مطلقا زندگی نکرد. آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مرد.”
اما با دیدن جرقههای انقلاب، ساعدی باز به نوشتن بازگشت و اینبار، اغلب سرمقالههای سیاسی و مطالب تند انقلابی برای نشریههای چپ و چریکی مینوشت. با چریکهای فدایی خلق همکاری نزدیک داشت و نوشتههایش در دیگر نشریههای چپ نیز منتشر میشد. اما از ساعدی نویسندهی خلاق دراین ایام، کمتر خبری هست. او که در زمان شاه، بهترین رفقایش مانند صمد بهرنگی و بهروز دهقانی و علیرضا نابدل و مناف فلکی و… را از دست داده بود، حالا در طلیعهی حکومت انقلابی هم شاهد اعدام و تیرباران برخی از بهترین دوستانش مانند شکرالله پاکنژاد و سعید سلطانپور شد. در همین حال بسیاری از یارانش به زندان افتاده یا در گوشه و کنار جهان آواره شدند. بخشهای دیگری از او شقه میشد!
با قلع و قمع نیروهای «دگراندیش» و بهویژه پس از سرکوبی جبههء دموکراتیک ملی، ساعدی هم سرانجام مخفی شد و ماهها از مخفیگاهی به مخفیگاهی دیگر میرفت. نزدیک به یک سال در میهن خود به حالت مخفیانه و تبعیدی میزیست. در این دوران بارها و بارها پدر پیر و برادرش را دستگیر کردند تا ساعدی خود را به مقامات معرفی کند. تا آنکه سرانجام به ناچار از کشور خارج شد و به خیل آوارگان و تبعیدیان و خودتبعیدیان و مهاجران پیوست. مرگ دوم او دراین سالهای آوارگی و غربت اتفاق افتاد. هرچند دراین مدت، تلاشهای زیادی کرد که باز بنویسد و بیشتر بنویسد (و نوشت)، اما غم غربت و بیماری جسمی مانع میشدند و نوشتههایش در تبعید، هرگز به اوجی که ازآن فرود آمده بود نرسید. ساعدی در تبعید سرشار از اندوه و هول و ولا و ترس لرز بود. شاید کمتر نویسندهای مانند ساعدی روزگار دوزخی یک تبعیدی را این چنین جاندار توصیف کرده باشد:
“… احساس می کنم که از ریشه کنده شدهام. هیچ چیز را واقعی نمیبینم. تمام ساختمانهای پاریس را عین دکور تئاتر میبینم. خیال میکنم داخل کارت پستال زندگی میکنم. از دو چیز میترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدارشدن. سعی میکنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم. و در فاصلهء چند ساعت خواب، مدام کابوسهای رنگی میبینم. مداوم به فکر وطنم هستم. مواقع تنهایی، نام کوچه پس کوچههای شهرهای ایران را با صدای بلند تکرار میکنم که فراموش نکرده باشم. ….. تمام وقت، خواب وطنم را میبینم. چند بار تصمیم گرفته بودم از هر راهی شده برگردم به داخل کشور. حتی اگر به قیمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شده اند. همه چیز را نفی میکنم. از روی لج حاضر نشدم زبان فرانسه یاد بگیرم….. بودن در خارج بدترین شکنجههاست. (فرانسه) هیچ چیزش متعلق به من نیست و من هم متعلق به آنها نیستم. و این چنین زندگی کردن برای من بدتر از سالهایی بود که در سلول انفرادی زندان به سر میبردم.”
(شرح احوال، الفبا، شماره ٧، پاییز ١٣۶۵، پاریس، ص ۴ و ۵ )
پس از آن دیگر ساعدی تختهبند تنی بود بیمار و افسرده و سرشار از ترس و لرز و واهمه که روی دوش خودش سنگینی میکرد. در زمستان سردی ( سال ١٩٨۵) که دیگر از نا رفته و از پا افتاده بود، خسته و کوفته، دلگیر و دلمرده، تختهبند تنش را سرانجام زمین گذاشت و رفت، فقط ۵٠ سال داشت. نویسندهای که هنوز شاهکارش را ننوشته بود: “… هر شب و روز صدها سوژهء ناب مغز مرا پر میکند. فعلا شبیه چاه آرتزینی هستم که هنوز به منبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یک مرتبه موادی بیرون بریزد….” (همانجا، ص ۵) آری، ساعدی در ۵٠ سالگی جان سپرد! با دهها اثر نانوشته که در ذهنش جوانه میزد و میجوشید. چندتایی شاید از آثار ماندگار ادبیات ما میشدند. غلامحسین ساعدی در یک محیط باز و معقول و به ویژه پس از رهایی از چهارچوبهای تنگ و باریک و تاریک ایدئولوژیهایی که دچارش شده بود، میتوانست آثار بدیعی خلق کند. ساعدی از مارکز و دیگر نویسندگان بزرگ دنیا و برندگان جوایز نوبل و … چیزی کم نداشت. او پیش از مارکز به آن فضاهای اثیری و گاه خوفناک رئالیسم جادویی گام گذاشته بود. تازه میخواست به زبان مادریاش هم بنویسد. ساعدی که خالق چندین کتابِ اثرگذار در زبان فارسی بود، به زبان مادری خود فقط یک اثر خلق کرده بود: داستانی به نام «قوردلار» (گرگها). همین!
*
من هنگامی که نخستینبار ساعدی را در پاریس دیدم، تازه از بستر بیماری برخاسته بود. رنجور و شکسته بود و خیلی بیشتر از سن واقعیاش (۴٩ سال) نشان میداد؛ با موهای انبوه و پریشان جوگندمی و سبیلی پُرپشت و ریشی نتراشیده. آپارتمانش در خارج جادهی کمربندی پاریس (پره فه ریک) در شهرک مهاجرنشین “بانیوله” بود؛ محلهای غمگین و بیهویت که اصلاً شبیه پاریس نبود؛ با ساکنانی اغلب عرب و آفریقایی. اما آپارتمان ساعدی پُر از گل و گیاه بود. آن روز، درمورد همه چیز صحبت کردیم ؛ از سیاست و هوا و کتاب و شعر و سینما… اما وقتی صحبت به تبریز و سراب و سبلان و سرعین رسید، آن خطوط درهم و برهم رنج و اندوه ناگهان از چهرهاش زایل شد و چشمهایش از پشت عینک درخشیدن گرفتند. ترکی حرف میزدیم و او از لهجهی سرابی من خوشش میآمد. سخن گفتن به ترکی او را همواره به وجد میآورد. خاطرهای داشتم که حسابی خنداندش! در شبهای شعر مجله خوشه، منِ نوجوان شهرستانی که برای همین منظور از سراب به تهران رفته بودم، به صلاحدید دوستی که ساعدی را میشناخت، به دفتر خوشه و پیش شاملو رفتم و با ترس و لرز و خجالت خاص شهرستانیها و با فارسی ای که مرتب لکنت زده میشده، گفتم که از قوم و خویشان دکتر ساعدی هستم و نیاز به بلیط ورودی دارم. شاملو هم البته بلیطی برایم دستور داد و مرا خوشحالترین “سرابی” روی زمین کرد!
گاهی تلفن میکرد و میگفت: «تورکی دانیش تا عینیم آچیلسین!» (ترکی حرف بزن تا دلم واشه!)
تقریبا وجب به وجب خاک ایران، بهخصوص آذربایجان، را گشته بود.
در دیدارهای بعدیمان، موسیقی آذربایجانی و سمفونی گوش میکردیم و نمنم شراب سرخ مینوشیدیم و سیگار دود میکردیم. عادت داشت زیر سیگاریها را مرتب تمیز کند. اصلا وسواس عجیبی به تمیز بودن نشان میداد. مثلاً حتی پرتقال و موز را هم حسابی میشُست و بعد روی میز میگذاشت. محمد جلالی “م. سحر” شاعر نیز همواره از پاهای ثابت خانهی ساعدی بود و گاهی هم امیر، پسر بدری خانم از همسر اولش، که خیلی کم حرف و محجوب بود. در دیدارهامان، لطیفههای زیادی رد و بدل میشد و گاه سخنمان به گروههای سیاسی خارج از کشور نیز کشیده میشد.
روزی که آقای مسعود رجوی و خانم مریم عضدانلو (ابریشمچی) آن ازدواج پُر سر و صدا را انجام دادند، ساعدی سخت مبهوت شده بود. میگفت «ازدواج انقلابی» دیگر نشنیده بودیم!
آن روزها، گاهی مقالاتی با امضای ساعدی در نشریهی «شورا» (ارگان شورای ملی مقاومت، وابسته به سازمان مجاهدین خلق ایران) منتشر میشد.
گفتم: «آقای ساعدی، شما خودتان هم که با ایشان همکاری دارید!»
گفت: «آخر چطور ممکن است آدمی مثل من با یک من سریشم به آنان بچسبد؟» بعد توضیح داد که: «فیالواقع من تو رودروایسی گیر میکنم. چون دوستان خوبم منوچهر هزارخانی و ناصر پاکدامن از من مقاله میخواهند و من نمیتوانم به این دوستان خوب نه بگویم!»
*
کارهای حروفچینی و صفحهبندی «الفبا» اغلب در دفتر «روزگارنو» (چاپ پاریس، به سردبیری اسماعیل پوروالی) انجام میگرفت. با پوروالی خیلی اُخت بود و خندههای بلندشان هنوز در گوشم طنین میاندازد. اغلب سر صبح، صبوحی میزد و اندوهش اندکی زایل میشد! اما مقالاتی که برای «الفبا» مینوشت و خیلی بادقت هم تصحیحشان میکرد، گاه آنقدر تلخ بودند که میشد حس کرد «چیزی مثل خوره روح او را در انزوا میخورد و میتراشد…» با حس آن “خوره”، من غمگین میشدم و حدس میزدم که دور نیست روزی که به هدایت بپیوندد! کبدش «ویران» بود و به بیماری «سیروز» کبد مبتلا شده بود، اما اصلاً به این بیماری کشنده اهمیت نمیداد و مرتب دریانوشی می کرد تا آخرش غرق شود. که شد و به نویسندهء مورد علاقهاش که خود را از تبار او میدانست، پیوست. حالا در “پرلاشز” پهلوم هم خفتهاند. آن دو تن. آن دو تنها!
تنها بود. برخی از دوستانش بهخاطر آنکه مقالاتی در «شورا» مینوشت، او را ترک کرده بودند و او ازاین موضوع بسیار دلگیر بود. این بیت رودکی همواره ورد زبانش بود: “با صد هزار مردم تنهائی/ بی صد هزار مردم تنهائی”
*
یک روز زنگ زد و گفت: «پدرم از ایران آمده. بلند شو بیا اینجا باهاش ترکی صحبت کن!»
رفتم دیدنشان. پدر در حمام بود. پس از یک ساعت و خُردهای که از حمام بیرون آمد (ساعدی میگفت حمامش گاه دو ساعت طول میکشد!)، دور سرش حوله یا دستمال سفید پیچیده بود (عینهو پدر من) که سرما نخورد. شب قبل، شنیده بودیم مهندس ناصح ناطق، پدر خانم هما ناطق، درگذشته است. ساعدی به هما ناطق تلفن کرد و ما هر سه تسلیت گفتیم.
ساعدی آن روز خیلی دمغ بود و من احساس میکردم گریه میکند بیآنکه اشکی بریزد. اشاره کرد که بروم آشپزخانه و یواشکی توی فنجان چای ویسکی بریزم. (نمی دانم بهخاطر حضور پدر بود یا منع بدری خانم؟). من دو فنجان پُر کردم و آنگاه او سیگار به دست آمد تا برای پدر چای ببرد و ما در همان آشپزخانه، آن دو فنجان را بهیاد مهندس ناطق نوشیدیم.
با پدر کلی درد دل کردیم. از وضع جسمی دکتر تا هوای سرد تبریز. از کوچکی و ظرافت کدوهای پاریسی گفتیم . شنیدیم. از “مارشه اوپوس” ( به معنی بازار شپشوها که از بنجلترین اشیاء تا تابلوهای نفیس نقاشی و عتیقه در آن یافت میشود) در پاریس خیلی تعجب کرده بود! میگفت ما هم در تبریز «گجیل قاپوسی» داریم که مثل همین بازار شپشوهاست! همان روز باهم رفتیم مارشه اوپوس اطراف خانهی ساعدی و سیر تماشا کردیم خنزر پنزرها و بُنجل مُنجلها عقیقهجات را. پدر دوست داشت تماشا کند و همهاش به یاد تبریزش میافتاد.
*
حالش روز به روز خرابتر میشد تا اینکه در بیمارستان «سنت آنتوان» بستری شد. گویا کبدش خونریزی کرده بود. به دیدنش رفتم. خواب بود. مزاحمش نشدم و در راهرو بیمارستان، با بدری خانم به گپ مشغول شدم. بار دوم و سوم هم که رفتم، اغلب بیهوش بود. کنارش مینشستم و سعی میکردم به سرزمین رؤیاهای بیهوشیاش سفر کنم؛ به سرزمین سوخته و ویرانش. اما آن سیمای خوابآلود و موهای درهم و برهم و سبیل پُرپشت و زخم عمیق ساواک بالای لبش چیزی از رؤیاهایش را نشان نمیداد. من خود به رؤیا و کابوس فرومیرفتم! به یاد شخصیتهای داستانهایش میافتادم و گاه میلرزیدم. آن گدا و مشهدی حسن که گمان می کرد گاو شده است و شخصیتهای نمایشنامههایش و عزاداران بیل و تامارای دندیل و… چه دنیای پریشان و درهم و برهمی!
همان روزها مجبور شدم به سفری یک هفتهای بروم. از سفر که برگشتم، دو روز از مرگش گذشته بود. به همین سادگی!
هوا بهشدت سرد بود و آسمان سربی. نشستم روی تختخواب سرد اتاقم و بغضم ترکید.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵