مسعود کدخدایی: با فردوسی هستم و شاهنامه می‌خوانم

مسعود کدخدایی:

با فردوسی هستم و شاهنامه می‌خوانم

میانه‌ی چندانی با توصیف و بازرگ‌نمایی و شبیه‌نمایی ندارم، اما دوست دارم در باره‌ی “آخرین کتاب خوبی که خوانده‌ام” این کار را بکنم. شاهنامه‌ی فردوسی را می‌گویم که گاهی چون کوهی است که هرچه به آن نزدیک‌تر می‌شوی، ابهّت و شکوه آن بیشتر می‌شود و هر تکّه‌اش را سزاوار دقّت و بررسی می‌بینی؛ و گاهی چون معدنی است که هرچه از آن استخراج می‌کنی تمامی ندارد و چون به لایه‌های بعدیِ آن می‌رسی، درخشش گوهرهای بیشتری چشمانت را خیره می‌کند؛ و گاهی چون دریایی است پر از مروارید است که می‌دانی هر بار که در آن فرو روی، دست خالی برنمی‌گردی.

خیلی جاها می‌خوانیم و می‌شنویم و شاید افتخار هم می‌کنیم که های مردم دنیا! ما مردمِ فارسی‌زبان شاهنامه‌ای داریم که هزار سال پیش نوشته شده و هنوز می‌توانیم آن را بخوانیم و بفهمیم. اما به راستی آن را چگونه می‌خوانیم یا می‌فهمیم؟

خیلی‌ها به سراغ شاهنامه رفته و کارهایی مانند خلاصه‌کردن و به‌نثر درآوردنش انجام داده‌اند که ای کاش نمی‌کردند! چون کار فردوسی نه خلاصه‌شونده است و نه منثورشونده، اما تا بخواهی می‌شود از آن در رشته های گوناگون هنری مانند داستان و داستانِ کودکان و نمایش و نقاشی الهام گرفت.

برای نمونه تمرین کنید که این بیت را که در نظم فردوسی می‌خوانیم و به‌خوبی می‌فهمیم خلاصه کنید، یا اینکه مصرع دوم آن را به نثر بنویسید:

به بازارگان گفت بدرود باش

خرد را به دل تاره و پود باش!

شما را نمی‌دانم، اما من سرگیجه گرفتم و این فکر را رها کردم، آنگاه رفتم سراغ یکی از “استادان زبان فارسی”، آقای سیّد محمّد دبیر سیاقی که ببینم او چگونه شاهنامه را به نثر برگردانده است. ایشان، پژوهشگر، نویسنده، شاعر، آموزگار ادبیات فارسی و مصحح متون کهن پارسی بودند و کتابی دارند به نام: “برگردان روایتگونۀ شاهنامۀ فردوسی به نثر”[۱].

برای نوشتن موضوعی به بخش ساسانیان در شاهنامه[۲] مراجعه کردم و چون آن را به دقّت خواندم، متوجه دقّت، ظرافت و انسجامی در داستان‌های این شاهکار و نیز دیدگاه فردوسی شدم که در میان اثرهای گذشتگان ما بی‌مانند است. فردوسی با گلچین کردن بهترین واژه‌ها، جمله‌ها و ترکیب‌ها، و با ایجاز و اشاره‌های هوشمندانه، انسجام شگفت‌انگیزی به شاهنامه بخشیده است. اما چون به شاهنامه‌ی منثور دبیرسیاقی مراجعه کردم، دیدم که تنها اسکلتی از داستان‌ها را آنجا گذاشته و کاری کرده که پیش از فردوسی و پس از او هم بسیاری به آن پرداخته‌اند و هیچکدامشان البته شاهنامه‌ی استاد توس نشده‌اند.

انتظار من از استاد این بود که دست‌کم عنوان مناسبی برای کتابش برگزیند تا بدانیم که قصدش خلاصه کردن ماجراهای پرهیجانِ شاهنامه بوده است و بس. او با به‌کار بردن کلمه‌ی “برگردان” در عنوانِ کتابش، این انتظار را در خواننده برمی‌انگیزد که کاری شبیه ترجمه انجام داده باشد، که البته واژه‌ی “ترجمه” انتظارِ وفاداریِ به متن را در ما برمی‌انگیزد. اما “برگردانِ روایتگونه” را من نشنیده بودم! شاید ابداعِ خودِ ایشان است تا توانسته باشد راهِ انتقاد را ببندد.

روایت‌های دبیر سیاقی در این کتاب که بر شرح کلِیِ ماجراها تکیه دارد، موجب حذف اشاره‌های هوشمندانه و ریزبینی و ظرافت‌های بسیار مهمّی شده که کار فردوسی را از هزاران کارِ مشابه تفاوت نهاده و آن را ماندگار کرده است. این بازگوییِ بازاریِ روایت‌های شاهنامه موجب کاهش ارزش‌های مردم‌شناسی، قوم‌شناسی، اسطوره‌شناسی، تاریخی و البته فلسفی و ادبی آن نیز شده و آن‌ها را به روایت‌های پرماجرای مردانگی و پهلوانیِ پای منقل وکرسی تقلیل داده است.

نمونه‌ای می‌آورم. زمانی که فکر شاهنشاهی به سر سپهبد بهرام چوبین، فرمانده‌ی سپاه ایران می‌افتد و با سردارانش در این باره رایزنی می‌کند و نوبتِ سخن به بهرامِ سیاوشان فرزند بهرام می‌رسد، او می‌خندد، انگشتری خود را به هوا پرتاب می‌کند و به بهرام چوبین می‌گوید: به همان اندازه که این انگشتری می‌تواند در هوا بماند، یک بنده هم می‌تواند در پادشاهی دوام بیاورد:

وُ زآنپس به بهرامِ بهرام گفت

که‌ ای با خرد یار و با رای جفت،

چه گویی ازین جُستن تخت وگنج

بزرگی‌ست فرجام، گر درد و رنج؟

بخندید بهرام ازآن داوری

وُ زآنپس برانداخت انگشتری،

بدو گفت: چندانک این در هوا

بماند، شود بنده‌یی پادشا!

بزرگ‌ست و این را مپندار خُرد

که دیهیم را خُرد نتوان شمرد![۳]

این تکه را در “روایتگونۀ” دبیر سیاقی چنین می‌خوانیم:

“بهرام از بهرام سیاوشان نظر خواست. او انگشتر خود را از انگشت بیرون آورد و بهسوی بالا پرتاب کرد و گفت دوام پادشاهی او به اندازۀ ماندنِ این انگشتری در هواست کاری بزرگ اندیشیده است، پادشاهی را سبک و حقیر نباید شمرد.”

در نگاه اول چنین می‌نماید که این همان گفته‌ی فردوسی است که به نثر درآمده، اما با کمی دقّت می‌بینیم که ظرافت‌ها و نکته‌سنجی فردوسی در این نثر بر باد رفته است. با توجه به اینکه پنج تن از سرداران بهرام چوبین با او موافقند که او هرمَزدِ چهارم ساسانی را براندازد و خود به جایش بنشیند و بعضی از آنان از ترس با او همراهی نشان داده‌اند، فردوسی برای کار بهرام سیاوشان صحنه‌ی به یادماندنی بالا را ساخته و در آن نشان داده او که از طبقه و نژادی برتر، از نژادِ شاهزاده سیاوش است، چگونه بهرام چوبین را که در نظام طبقاتی و کاستی ساسانی از طبقه‌ی پایین‌تری است، به سخره می‌گیرد. او ابتدا می‌خندد و بعد انگشتری‌اش را به هوا می‌اندازد و آن‌گاه می‌گوید چندانکه این در هوا بماند، پادشاهی یک بنده هم می‌پاید.

گذشته از اینکه دبیر سیاقی صحنه‌پردازی فردوسی و آن خنده‌ی پرمعنای بهرام سیاوشان را حذف کرده، می‌گوید: “دوام پادشاهی او [بهرام چوبین] به اندازۀ ماندنِ این انگشتری در هواست”، در حالی که فردوسی می‌گوید پادشاهی یک بنده به آن کوتاهی است، که باز اشاره‌ای است به اینکه غیر از خاندان کیانی که شاه باید از میان آنان برگزیده شود، در شاهنشاهی ساسانی، دیگران، حتا اگر از سرداران لشکر ایران باشند، باز هم از بندگانند. این نکته‌ای است که ما را به باورهای آن زمان رجوع می‌دهد. چون بنا به تاریخ و اسطوره‌های ایرانی و پیکره‌های بر سنگ‌ها به‌جامانده‌ی هخامنشیان و ساسانیان، کسی که به شاهی می‌رسید باید فرّ ایزدی می‌داشت و از خاندان شاهی می‌بود.

در کار دبیر سیاقی، انسجام کار فردوسی هم قربانی می‌شود. فردوسی به یاد دارد که بهرام چوبین مردی انتقام‌جو و جاه‌جوست که نمی‌تواند خود را پایین‌تر از دیگران ببیند و در صحنه‌ای که از کشتن بهرام سیاوشان می‌پردازد، در شتابِ بهرام چوبین برای کشتن او، نشان می‌دهد که لزوم انسجام را در داستان فراموش نکرده است. فردوسی  بهرام چوبینه را به گونه‌ای رو در روی بهرام سیاوشان می‌گذارد که آشکارا شخصیّت کینه‌توز او را می‌بینیم و به یاد می‌آوریم که چگونه کینه‌ی بهرام سیاوشان را که با بالا انداختن انگشتری به او طعنه زده بود، به دل گرفته و از یاد نبرده و با کشیدن “شمشیرِ کین” از او انتقام می‌گیرد:

بدو گفت کای بتر از مارِ گز

به میدان که پوشد زره زیر خز؟!

بگفت این و شمشیر کین برکشید

سراپای او پاک بر هم درید![۴]

 

در این رابطه تأکید بر دو نکته را ضروری می‌دانم. اول اینکه فردوسی چنان موجز و خلاصه می‌نویسد که از آن کوتاه‌تر و رساتر، اگر نگوییم غیرممکن، بسیار دشوار است. دوم اینکه به گمانم اگر فردوسی می‌توانست شاهنامه را به نثر بنویسد، خود را دچار دردسر آهنگ و قافیه و مشکل‌های دیگرِ شعر نمی‌کرد.

بسیار جاها را از شاهنامه می‌توان به نثر برگرداند، اما زیبایی سخنِ فردوسی پاک از آن گرفته می‌شود. مثل این بیت:

برید و درید و شکست و ببست

یلان را سر و سینه و پا و دست

یا این بیت:

اگر جز به کام من آید جواب

من و گرز و میدان و افراسیاب

 

فردوسی قهرمانانش را در برابر ما به گونه‌ای به بازی وا می‌دارد که بخشی از شخصیّت آنان را از بیرون، در رفتارشان می‌بینیم، و همینکه دهان باز می‌کنند و با کمترین کلام چیزی می‌گویند، رازِ درونشان بر ما آشکار می‌شود. در شاهنامه نمایشِ رنگ و نور و صدا، و نیز گفتگوهای پرمعنی و موجزی که برای پیش‌بردنِ داستان انجام می‌گیرد، بی‌نظیر است.

هنگامی که خسروپرویز را پس از کور شدن پدرش بر تخت پادشاهی نشانده‌اند، بهرام چوبین که خودش را سزاوار نشستن بر تخت پادشاهی می‌داند، سپاهی فراهم می‌آورد تا با او بجنگد و بر جای او بنشیند. سود خسروپرویزِ جوان که هنوز پایه‌های قدرتش را استوار نکرده در این است که با بهرام آشتی کند و سپاه او را به زیر فرمان درآورد. برای همین لازم است، هم قدرت و شکوه خودش را نشان بدهد، و هم با نرمش پیش برود. فردوسی این‌ها را مستقیم نمی‌گوید، بلکه در صحنه‌ای که می‌سازد آن را به ما نشان می‌دهد و ما را در برداشتِمان آزاد می‌گذارد. او خسروپرویز و سپاهِ آماده‌ی جنگ او را اینگونه رو در روی سپاه بهرام چوبین قرار میدهد:

نشسته جهاندار بر خِنگِ عاج

ز زرّ و ز یاقوت بر سرش تاج

ز دیبای زربفتِ چینی قبای

چو گُردوی پیش‌اندرون رهنمای

چو بِندوی و گُستَهم بر دستِ شاه

چو خُرّادِ بُرزینِ زرّین‌کلاه

همه غرقه در آهن و سیم و زر

ز یاقوت پیدا نه زرّین‌کمر

هنگامی که خسروپرویز و بهرام، هر کدام پشت به صف‌های سپاه خویش و به قصد جنگیدن به هم نزدیک می‌شوند، فردوسی صفت “خرامان” را برای رفتن خسرو پرویز می آورد که در وهله‌ی اول عجیب به نظر می‌رسد: “خرامان بیامد به پیش سپاه”.

شاهنامه را باید آهسته و با دقّت خواند تا بتوان نکته‌سنجی و زیبایی کار فردوسی را دید و نگفته‌هایش را فهمید، که البته مشکل است، چون فردوسیِ استادِ سخن ماجراها را چنان شیرین و جذّاب شرح می‌دهد، که برای پیگیری ماجراهای جذّاب، بسیار اتفاق می‌افتد که دقّت به واژه و سطر و گفته‌های نانوشته‌ی بین سطرها را فراموش می‌کنیم.

در این داستان، خسروپرویزِ جوان با آن لباس پر زرق و برق و آویزه‌های زرّین و گوهرین، و با آنگونه اسب‌سواری که انگار نه برای رزم، که برای بزم به آنجا رفته:

به بهرام گفت: ای سرافراز مرد

چگونه‌ست کارت به دشت نبرد؟

تو درگاه را همچو پیرایه‌یی

همان تخت و دیهیم را مایه‌یی

ستون سپاهی به هنگام رزم

چو شمع درخشنده هنگام بزم

جهانجوی گُردی و یزدان‌پرست

مَداراد دارنده باز از تو دست!

سگالیده‌ام روزگار ترا

به خوبی بسیچیده کار ترا:

ترا با سپاه تو مهمان کنم

ز دیدار تو رامشِ جان کنم

سپهدار ایرانت خوانم به داد

کنم آفرینده را بر تو یاد

اما بهرام چوبین که خود را برای شکست‌دادن او آماده کرده، پیش از آنکه سخنی بگوید، رفتار یا نمایش بسیار جالب توجهی از خود نشان می‌دهد که فردوسی بی هیچ تفسیری آن را بیان می‌کند و به خواننده اجازه می‌دهد که برداشت خاص خودش را از آن داشته باشد. بهرام چوبین که پیش از این سوار بر اسب زیبای سیاه و سپیدش مانوری دیدنی همراه با رجزخوانی داده بود، یک‌باره عنانِ اسب ابلقش را رها می‌کند، مدت زیادی در سکوت به حالت نماز می‌ماند که فردوسی آن را چنین روایت می‌کند:

سَخُنهاش بشنید بهرام گُرد

عِنان ابلقِ مُشک‌دم را سپرد

هم از پشت آن باره بردش نماز

همی بود پشتش زمانی دراز

 

و آنگاه که سر برمی‌دارد، به تحقیر خسروپرویز می‌پردازد:

چنین داد پاسخ مر ابلق‌سُوار

که من خرّمم، شاد و بهْ‌روزگار

ترا روزگارِ بزرگی مباد!

نه بیداد دانی ز شاهی نه داد!

الان‌شاه چون شهریاری کند

وُرا مرد بدبخت یاری کند

ترا روزگاری سگالیده‌ام

به نوّی کمندیت مالیده‌ام،

بزودی یکی دار سازم بلند

دو دستت ببندم به خمّ کمند،

بیاویزمت زآن سزاوار دار

ببینی ز من تلخی روزگار!‌

 

پس از رجزخوانی بهرام چوبین، گفتگوی آنان ادامه می‌یابد و جنگ را به روز دیگر می‌اندازند و خسروپرویز برای نیایش به آتشکده می‌رود و با توجه به نذری که می‌کند، هم می‌توانیم به گستره‌ی اختیار شاهانِ ساسانی پی ببریم، و هم گستردگی دستگاهِ دینی آن زمان را ببینیم و هم به باور دینی خسروپرویز پی ببریم، و هم اینکه بدانیم در آن زمان شماری از اسیران را به عنوان پرستنده (خدمتکار) برای کار به آتشکده‌ها می‌فرستاده‌اند‌.

خسروپرویز همینکه به آتشکده وارد می‌شود، تاج را از سر برمی‌دارد، سر را به سوی خورشید می‌گرداند و با ناله می‌گوید ای روشنِ دادگر که درختِ امید از تو به ثمر می‌نشیند، اگر قرار است پادشاهی از خاندان کیانی گرفته شود، من به همین آتشکده بر گلیمی می‌نشینم و جز شیر چیزی نمی‌خورم و عبادت پیشه می‌کنم، اما اگر سپاه مرا پیروز گردانی، و تاج و موقعیت مرا نصیب یک بنده نکنی و:

اگر کام دل یابم این تاج و اسپ

بیارم دوان پیش آذرگشسپ،

همین یاره و طوق و این گوشوار

همین جامه‌ی زرِّ گوهرنگار،

همان نیز دَه بدره دینار زرد

فشانم بر آن گنبد لاژورد!

پرستندگان را دهم صد هزار

دِرَم، چون شوم بر جهان شهریار!

ز بیداد شهری که ویران شده‌ست

گذرگاه گوران و شیران شده‌ست،

برآن نیز دینار چون صدهزار

فرستم چو برگردم از کارزار!

ز بهرامیان هرکِ گردد اسیر

به پیش من آرد کسی دستگیر،

پرستنده‌ی فرّخ‌آتش کنم!

دل موبد و هیربد خوش کنم!

 

کار فردوسی الهام‌بخش است. چنانکه از دریای مازندران و آذربایجان تا خلیج فارس، و از کوه‌های زاگرس تا هندوستان و کوهسار هندوکش، صدها سال است که نه تنها الهام‌بخش شاعران، نویسندگان و هنرمندان گوناگون بوده، سرچشمه‌ای جوشان برای دانش‌پژوهان رشته‌های گوناگون تاریخی، باستان‌شناسی، زبان‌شناسی، انسان‌شناسی و “شناسی”های دیگر هم بوده است.

از دلیل‌های ماندگاری شاهنامه یکی این است که هرکس با هر مایه از دانش و آگاهی می‌تواند از آن بهره‌ور شود، اما کسی که با آگاهی تاریخی و با فرهنگنامه و لغتنامه به سراغ آن می‌رود، بی‌شک بهره‌ی بیشتری می‌برد.

دلیل دیگر ماندگاری این کتاب این است که با روحیه‌ی ایرانی پیوستگی دارد. سعید نفیسی در مقاله‌ی “فردوسی و روحیات ایرانیان” چیزی نوشته که همه‌ی ما کم و بیش آن را تجربه کرده‌ایم. او می‌نویسد:

“… از کاخهای زراندود گرفته تا بیغوله خارکن روستا، از کوهسار پر از درخت تا دشت برهنه، از کوی و برزن شهر تا عزلتگاه بیابان، از دُور آخرین بادهگساران گرفته تا مجلس پیرانِ حکمتشعار، همهجا جای فردوسی است.”[۵]

بی‌خود نیست که پژوهنده‌ی نامدار تاریخ ایران، آرتور کریستن‌سن در دیباچه‌ی ترجمه‌اش از بخشهای زیادی از شاهنامه به زبان دانمارکی در سال ۱۳۱۰ خورشیدی [۱۹۳۱]، می‌گوید:

“اثر فردوسی در درازنای نهصد سال جایگاه خود را به عنوان حماسهی ملی پارسیان نگه داشته است. شعرهای شاهنامه بر لبان مردم بوده و هست. رویهمرفته دریافت پارسیان از تاریخ کهن مردمانشان دستآورد همین اثر است که بیش از هر چیز دیگری به زنده نگه داشتن یادگارهای تاریخی دوران کهن و گنجینهی حماسیاش در میان آنان کمک کرده است.”[۶]

انجوی شیرازی مجموعه‌ای سه‌جلدی دارد به نام فردوسی‌نامه[۷] که هر جلد، عنوان فرعی خود را دارد، به این ترتیب: مردم و فردوسی، مردم و شاهنامه، مردم و قهرمانان شاهنامه. او در این سه جلد، روایت مردم را در این موردها از همه‌جای ایران گردآوری کرده که در آن‌ها آشکارا می‌بینیم از آذربایجان تا خوزستان و خلیج فارس، و از خراسان و دریای مازندران تا کردستان و لرستان و بلوچستان، همه فردوسی و شاهنامه و قهرمانان آن را می‌شناسند و می‌ستایند. و البته این تنها در ایران است و خوب می‌دانیم که شاهنامه چه جایگاه مهمی در میان مردم افغانستان و تاجیکستان دارد.

شاهرخ مسکوب می‌گوید:

“شاهنامه چیزی نیست مگر تجسم نبرد نیکی با بدی در تاریخ، در زندگی اینجهانی ایرانیان!”

او آن‌را “خاطره جمعی” ما می‌داند که به شعر درآمده و هویت فرهنگی همه‌ی فارسی زبانان را مدیون آن می‌داند و تأکید می‌کند: “وقت آن است که شاهنامه نه فقط دانسته بلکه اندیشیده شود تا همچنان زنده بماند.”[۸]

چیزی که شاهنامه را برای همه‌ی دوران‌ها و همه‌ی انسان‌ها خواندنی کرده است، می‌توان در این گفته‌ی شاهرخ مسکوب دید که می‌گوید شاهنامه حماسه‌ی ناکامی، حماسه‌ی آزادی در جبر و حماسه‌ی نبرد خردمندان دادگر با بی‌خردان بیدادگر است.

خلاصه چندوقتی است که با فردوسی در شاهنامه زندگی می‌کنم که خودِ زندگی است، که هم شبِ تیره دارد و هم روز روشن، هم غم دارد و هم شادی، هم سرشکستگی و هم افتخار، و هم شکست و هم پیروزی.

 

[۱] دبیر سیاقی، محمد: برگردانِ روایت‌‌گونۀ شاهنامۀ فردوسی به نثر- تهران، قطره، ۱۳۸۰

[۲] فردوسی، ابوالقاسم: شاهنامه- تهران: مرکز دائرهالمعارف بزرگ اسلامی، جلد هفتم و هشتم ۱۳۸۶

[۳] فردوسی، ابوالقاسم: شاهنامه- به کوشش جلال خالقی مطلق. تهران: مرکز دائرهالمعارف بزرگ اسلامی، ۱۳۸۶. دفتر هفتم ص. ۵۹۸

[۴] همان، دفتر هشتم، ص. ۷۱ و ۷۲

[۵] فردوسی و شاهنامه (مجموعه مقالات)- به کوشش علی دهباشی. تهران: مدبّر، ۱۳۷۰، ص. ۵۶۰

[۶] کریستن‌سن، آرتور: پیش‌گفتار شاهنامه‌ی منظوم دانمارکی. ترجمه: مسعود کدخدایی- کپنهاگ: دیار کتاب، چاپ دوم ۱۳۹۹ [۲۰۲۰]

[۷] فردوسی‌نامه (سه جلد)- گردآوری و تألیف: ابوالقاسم انجوی شیرازی. انتشارات علمی، چاپ سوم ۱۳۶۹

[۸] مسکوب، شاهرخ: ارمغان مور (جستاری در شاهنامه)- تهران: نشر نی ۱۳۸۴ [۲۰۰۵]

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵