هاجر مفیدی: گؤرکلی
هاجر مفیدی:
گؤرکلی
«یاغمئر» جیپ را روشن کرده، پشت فرمان نشسته بود. «گؤرکلی» برای چندمینبار خودش را در آینه نگاه کرد. تارهای نقرهای لابلای انبوه گیسوان سیاهش جا خوش کردهاند، موهایش را دو رشته بافته بود و با ساچباغ دو رشته را یکی کرده. نشستن جلو آینه و بافتن موها جزو اولین کارهای صبحگاهیش است. وقتی باد پرده را کنار میزد خورشید برآینه و گؤرکلی و مونجوقها میتابید، هزار رنگ در اتاق پخش میشد. اوایل که یاغمئر آینه را سوغات آورده بود گؤرکلی بیشتر از خودش به پرنده عجیب گوشه آینه نگاه میکرد که بطرز ماهرانهای حکاکی شده بود. با همه پرندگان فرق داشت. این پرنده را پدرش شناخت، گفت هزارسال یکبار دیده میشود. گؤرکلی آنناق قرمز و یاغلئق۱ طلایی برسر، دستهدسته زیبایی زیر چارقد پنهان، پلههای چوبی را دوتا یکی کرد و پرید. ابروان پهن و کمپشتش را با انگشتانش مرتب کرد و گفت: «پارسچا بیلمهیان.» (فارسی نمیدانم) اهالی اوبه سلام خورشید را تازه علیک گفته بودند، که گرد و غباری، یاغمئر و گؤرکلی را با جیپ به شهر برد.
***
سهنفر داخل اتاق بود.دو تا روی نیمکت چوبی، یکی هم پشت میز. با دیدن من با همدیگر پچپچ کردند. یاغمئر با خانم پشت میز صحبت میکرد. با اشاره سر و دستشان متوجه شدم، که میتوانم روی یکی از نیمکتها بنشینم. خانم پشت میز سر تکان میداد. حتما یاغمئرمیگوید من فارسی بلد نیستم، ولی قرآن و مختومقلی و صوفیاللهیار میخوانم، و خودش پارسچا، عارابچا، اورسچا میداند. «پدرمرگن» کمحرف است اینها را نمیگوید.
***
از گرگان تا اوبه گؤرکلی سؤال میپرسید و یاغمئر با «هاواـ یوُق» جواب میداد.
ـ حتما وقتی دکتر داشت منو نگاه میکرد، پرسید که چندسالمه؟
ـ هاوا (بله)
ـ گفتی سیوهفت سالمه؟
ـ هاوا
ـ حوکمان بعد پرسید بچه اولم چندسالشه؟
ـ یوُق (نه،خیر)
ـ پس حتما پرسید چندتا پسردارم؟
هاوا
_ گفتی «مرگن» بیستویکسالشه؟
هاوا
چشمان بادامی یاغمئر تنگتر شد. پایش را روی گاز گذاشت، از جواب دادن به سوالات گؤرکلی واهمه دارد. انگار میگوید: اگر چهرهام گندمگون نبود، آیا متوجه میشد اینبار دکتر جور دیگر جواب داده! هیچ وقت لازم نبود مطلبی را برای گؤرکلی توضیح دهد.
ـ گفتی که مادرم میخواست مرا از جلوی تشییعجنازه عبور دهد۲؟
ـ یوُق
ـ گفتی مادرت من و بچهها را برد وسط جاده، و نخهایی باندازه قدمان باقیچی برید و همانجا انداخت۳؟
ـ یوُق
لب بالایی گؤرکلی خمیدهتر شد. صدایش از سینه برمیخاست نه از حنجره.
ـ این یکیو گفتی که من ساچباغم را عوض نمیکنم هرگز؟۴
یاغمئر نه«هاوا» را تکرار کرد، نه «یوُق» را.
زنها زبان مشترکی دارند. چه مدرسه رفته باشند، چه ملا رفته باشند! شاید «پارسچا» نمیدانم اما آهنگ صدای خانم دکتر بر وزن «متاسفم» بود. رنگ پریده و نفس سرد یاغمئر را هم میتوانم بخوانم. بیاجازه، او خود میداند. همانطور که کتابهای پدرم را خوانده بودم بیاجازه. «قرآن» را خواندهام، صوفیاللهیار۵، مختومقلی خواندهام.
***
بوی خاک به پیشواز آمده. قبل از رفتن به خانه، میخواهم «مرگن» را ببینم. «خدا قوّت» بگویم. طفلک بچگی نکرد، همیشه مواظب برادرانش است.
مختومقلی حایوان بیلسه بالاسئن/ آدام اوغلئ یئغلامایئن بوُلارمئ؟
ترجمه: مختومقلی وقتی حیوان به بچهاش احساس دارد / مگر میشود انسان گریه نکند؟
ـ مختومقلی! وقتی این شعر را در سوگ فرزندانت سرودی، مادرشان چه میکرد؟
ـ به نظرت مادرشان از مقابل تشییع جنازه عبور کرده؟ یا وسط جاده نخهایی به اندازه خودش و بچههاش بریده؟
ـ چوب داغدان از گردن بچههایش آویخته؟
ـ آن تکه استخوان گرگ یادت هست؟ گفتند اگر گردن بچهها آویزان کنیم، گرگ میشن؟
لب بالایی گؤرکلی خمیدهتر شد. صدایش از سینه برمیخاست نه از حنجره:
ـ با زن دیگری اگر ساچباغش را عوض میکرد، بچههایش میماندند؟
ـ «مختومقلی با ما فرق دارد. آدمهایی مثل ایشان کم پیدا میشوند.» پدرم میگوید: «خدایجان صبر بر دل سوختهشان باریده.»
ماشین مثل یک بچه جستوخیز میکرد. خواستم چند سؤال به سؤالات بیجواب قبلی بیفزایم. ماشین ساکت شد. پیاده شدم . گرد و خاک بعد از درو گندم عادیست. چارقدم را دور گردنم میپیچم. زمین عاشق گلهای چارقدم شده، ریشههایش را میکشد. چند بوته خار رهایم نمیکنند. خرآخر هم چند رشته از ریشه چارقدم برمیدارند. زمین مشتمشت خاک را به باد میدهد. باد همه را شاباش من میکند. با چارقدم غبار چشمانم را پاک میکنم. چارقد گلی میشود. کنار خاک گودافتادهای زانوانم زودتر از خودم مینشینند. زمین با گلهای چارقدم مشغول است. روی پشتهها و کنار گودیها اسپند روییده، دانهاش مثل «دومه» (زنگوله کوچک کروی شکل) پای بچههاست. دستانم را بازمیکنم آغوشم پر باد میشود. دیر رسیدم. هوا تاریک شده. بچهها خوابیدهند.
«همه بچههات پرنده بهشت شدهاند.» غایئنإنهم میگوید.( غایئنإنه: مادرشوهر )
سرم را بالا میگیرم. چندجفت بال در افق کوچک و کوچکتر میشوند .
ـ چندتا بودند؟ یک ، دو..
ـ یوُق
ـ باید میگفتی بچه آخرمون تب نکرد. گفتی؟
ـ هاوا
ـ شاید هم تب کرده، یادم میآید دیشب دلم تا صبح میسوخت. گفتی؟
ـ یوق
ـ همین امروز پرنده های بهشت هفتتا شدند.
ـ هاوا
ـ موقع شیرخوردن عاشق گلهای چارقدم نشد ریشههایش را نکشید…
دومه پایشان صدای پرنده میداد، درحال پرواز رو به افق. وقتی میخواستند پرواز کنند، غایئنإنه دومهها را از پایشان باز میکند. دستهایی چروک و کوتاه روی پاشنهاش بلند میشود و «دومهها» را همانطور داغ و تبدار میگذارد روی طاقچه، کنار بقچه کتاب و صوفیاللهیارو مختومقلی…
ـ مختومقلی ایشان هم هفتتا بچه داشته؟
پدرم میگوید: یکی دارم، انگار هزار دارم.
ـ « وقتی رفتی اون دنیا، دستات رو میگیرن و میبرنت بهشت.» مادرم گفتهبود.
***
نور ماشین مقابل خانه دو طبقه خاموش میشود. نماز عصر را در «اوغلانتپه۶» خواندیم. برای نماز مغرب وضو بگیرم؟
ـ پدرِ مرگن!! گریه اگر «گؤزیاش» باشد، وضو باطل نمیشود. وقتی چهل ساله باشی و هنوز کودکی بر شانههایت چهچه نزده، کوه هم باشی میلرزی. این را نخواندهام. میبینم.
پیراهن سبز چروک و چارقد قرمز از جیپ پایین میآیند و پلههای چوبی را بالا میروند. زنی جوان فیتیله چراغ را بالاتر میبرد. پرده اتاق گفتگوی زن و یاغمئر را از پنجره بیرون میپاشد، میبرد طبقه بالا و میریزد دامن گؤرکلی:
ـ گفتی صدای «دومه» میشنوه، به طاقچه زل میزنه؟
ـ گفتی چارقدشو روی زمین میکشه و می خنده؟
ـ و اینکه صبح تا شب پرنده میشمره و دست تکان میده؟
ـ گفتی وقتی ساچباغ منو میبینه…
ـ گفتی دو ساله که حرف نمیزنه؟
ـ اگر این ، پسر باشد و اسمش را مرگن بگذاریم، حالش خوب میشود؟
***
چند ماه بعد پسری درآغوش خانواده چشم گشود. عاشق گلهای چارقدش شد و با ریشههایش بازی کرد. این پسر «آراز» است.
ائسغانئمدا دویاندم / سوسانئمدا غاناندم / آغلان گؤزوم دئنداران / اِلیالئغئم جان اوغول۷
ترجمه:
بوی تو مرا سیر کرد / جان تشنهام را سیراب کرد / اشکهایم را پاک کردی / دستمال ابریشمی من ! پسرجانم
یاغمئر در گوش «آراز» اذان میگوید و مادران هودی۸ میخوانند برای پنج پسرشان و چهار دخترشان و نوههاشان. زنگوله به پاهایشان نمیبندند. گؤرکلی ازمقابل تشییعکنندگان رد نشد و ساچ باغش را با هیچ کس عوض نکرد. گؤرکلی هر روز صبح مقابل آینه مینشیند. باد پرده را کنار میزند وخورشید بر گؤرکلی و مونجوقها میتابد. پرنده گوشه آینه هزار رنگ میشود .
توضیحات:
۱ـ آنناق: شکل محاوره « آلئندانگئ» است. پارچهای چهار گوش قرمز بعنوان سربند زنان ترکمن استفاده میکنند. یاغلئق روسری ابریشمی بلند که معمولا زیر آنناق برسرمیگذارند.
موارد ۴ـ۳ـ۲مربوط به آیین «چیلهبری» است. زنانی را که بچهدار نمیشوند، از مقابل جماعت تشییع جنازه عبور میدهند، یا با زن دیگری ساچباغهایشان را معاوضه میکنند. یا وسط جاده نخی بهاندازه قدشان میبرند. به امید آنکه بچهدار شوند و بچههایشان زنده بمانند. (مورد آخر را برای کودکان نیز انجام میدهند.)
ـ ساچباغ: بندی پارچهای یا بافته از پشم، جهت بستن موی زنان، اغلب آراسته به مونجوقها و سنگهای قیمتی.
۵ـ منظور «ثباتالعاجزین از صوفیاللهیار» و « دیوان اشعار مختومقلی» است.
۶ـ آرامگاه مخصوص کودکان
۷ـ این لالایی را گؤرکلی خودش سروده است. ذوق شاعری داشته. چند لالایی دیگر از وی را اهالی اوبه در یاد دارند.
۸- لالایی مادران ترکمن
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۶