منوچهر رادین؛ مرگ و بی مرگی ی دُن کیشوت
پایان و آغازِ کار شوالیه دُن کیشوت؛ مردی از لامانچا، و خدمتکارش سانچو
دُن کیشوت در بستر مرگ درازکشیده است. از جملات وُ کلمات نامفهوم و درهم برهمی که در میان سُرفههای طولانی بر زبانش جاری میشود کسی سر در نمیآورد. عربی، فارسی، چینی، کُردی، آلمانى، انگلیسی، هُلندی، عِبری، هندی، تُرکی … همه جُور زبان و گویشی !سانچو پایین پای اربابش زانو زده است و با یک چشم باز و یک چشم بسته، بی توجه به پُرسشهای کشیش، دانشجو، دختر و کَس وُ کارِ شوالیه از یکدیگر که خود هاج وُ واج ماندهاند و نمیدانند چه بکنند، دارد برای آمُرزشِ روح دن کیشوت دُعا میکند و یک در میان آمین میگوید. دُن کیشوت با یک آهِ طولانی میمیرد.
کشیش: (در هوا صلیب می کشد. با خستگی) بالاخره شوالیه از دنیا رفتند و به آسمانها پرکشیدند!
دُختر دُن کیشوت: (زانو می زند.) آه پدر چرا پرکشیدی رفتی!؟
دانشجو: (کنار دختر زانو میزند.) آه اُستاد! … شوالیهی بیهمتایِ لامانچا!
سانچو: (با زانو جلو میآید و پاهای دُن کیشوت را میگیرد و تکان مىدهد.) ارباب خوبم حالا زود بود! (گریه می کند.) ارباب حالا زود بود … زود بود!… من خیلی طلب دارم … از شما! امیدوارم بازماندگانت مثل خودت دست وُ دلباز باشند و یکسال حقوق عقبافتادهی مرا از میراثت پرداخت کنند! آمین!
دُختر: کُدام میراث!؟ میراث ندارد! بگو یک پاپاسی! (زاری میکند؛ ساختگی) آه پدر چرا پرکشیدی!؟
سانچو: دستمزد منو نمیتونید بالا بکشید. زنم پوستم را میکَند! پوست تو را هم مىکند.
کشیش: فرزندان!
سانچو: (به کشیش) تو را تکهتکه مىکُند.
دانشجو: شرم کن آقای سانچو!
سانچو: زنم را میفرستم سروقتتان. او بلد است چکار بکند … میبینید حالا!
دانشجو: (در میان گریه و زارزدن دختر) شرم نمیکنی آقای سانچو!؟
سانچو: نخیر آقای دانشجو! (و زیرلب چیزهایی میگوید که به دُشنام میماند.)
دُختر دُن کیشوت: (در همانحال) آه پدر چرا پرکشیدی رفتی!؟
سانچو: زنم را میفرستم سروقتتان. او بلد است چطوری طلب مرا وصول کند …
دانشجو: (در میان گریه و زاری دختر) شرم نمیکنی آقای سانچو!؟
سانچو: نخیر آقای دانشجو!
کشیش: فرزندان …
سانچو: آمین! (گریه میکند.) زود بود ارباب! زود بود … حقکُشی میکنند ارباب، زود بود! حقکُشى مىکنند!
دُن کیشوت در میان بُهت وُ حیرت حاضرین، به ناگهان از جایش بلند میشود و مینشیند. سانچو از وحشت به پُشت میافتد و دیگر بازیگران- عزادارن و شاهدان مرگ و دو مأمور کفن وُ دفن دُن کیشوت- وحشتزده و با ترس وُ لرز دو سه قدم عقب میکشند.
دن کیشوت: حق کُشی!؟ کی، کُجا، چی، چرا!؟(فریاد می زند.) سانچو! سانچو! کجایی سانچو!؟
سانچو : ب ب بله بله قُ قُ قربان!!
دن کیشوت: کجایی سانچو!؟
سانچو: همینجا قربان! … همینجا! همینجا! پس چرا یکباره زنده شدید قربان!؟
دن کیشوت: حقکُشی! …
سانچو: کُدوم حقکُشی ارباب!؟ شما که مُرده بودید شوالیه!١
دن کیشوت: زره، نیزه، کلاه خود! حالا وقت مردن نیست سانچو!
سانچو: (هاج و واج به دیگران نگاه میکند.) نمایشنامه رو اینطوری نوشتن قربان! شما اینجا دیگه اینجای نمایش باید بیفتید بمیرید تمام بشود برویم پیِ کارمان! تماشاچی کاروُزندگی دارد …
دن کیشوت: (برافروخته) نمایشنامه کدام است، تماشاچی کُدام ست احمق!؟ چطور می شود همینطوری سرگذاشت و مرد!؟ دنیا پُر از بیعدالتی و رذالت است؛ نمی بینی!؟
سانچو: میبینم قربان. میدانم قربان. ولی(دیگران ساعتهای مچ دستشان را نشان میدهند و به تماشاگران اشاره میکنند.) ولی آخه به تماشاگرا چه مربوطه که رذالته! مردم گناه نکردن که دنیا پُر از کثافته ارباب من! این بدبختها دیرشان شده، راهشان دوره! فردا کار وُ زندگی دارند! همبازیها خستهن، دراز بکشید قربان. دراز بکشید خودتون رو به مُردن بزنین کار رو تموم کنین نمایش تموم شه بره! شبه، دیر وقته!
دن کیشوت: رسالت ما شب و روز نمیشناسد سانچو! این را که دیگر تو خوب میدانی احمق!
سانچو: من خوب میدانم!! امّا تماشاچی خوب نمیداند قربان! تماشاچی منتظره براتون کف بزنه بره منزل بخوابه قربان!
دن کیشوت: ما چکار به کار تماشاچی داریم سانچو!
سانچو: بَهَه!
دن کیشوت: تماشاچی هرکاری دلش خواست بکند!
سانچو: قرارنبود شما زنده بشین یه کاره بلند بشین بشینین! زَهره تَرَک شدیم همه!
دن کیشوت: زندگان از برخاستنِ مُردگان وحشت دارند!
سانچو: این حرفا رو بذاریم برای بعد. شما حالا درازتون رو بکشید (سعی میکند او را بخواباند.) آها… تمام شد!
دن کیشوت: من به هیچ قیمتی امشب نمیمیرم. یعنی دراز نمیکشم! (می نشیند.)
سانچو: یک امشب رو کوتاه بیایید حضرت شوالیه! دراز بکشید قربان. دراز بکشید. فقط همین یک شب! شب آخرست امشب! (میخواباندش)
دن کیشوت: (مینشیند.) دراز نمیکشم احمق! نشنیدی؟
سانچو: شنیدم. شنیدم قربان! شنیدم! (با اشاره به دیگران میفهماند که تلاشش بیهوده است.)
دن کیشوت: حالا شُد! روسینانته کجاست؟ اسبم!؟
سانچو : آن پُشت پُشتا داره برای خودش میچره قربان! جاش خوبه. راحته. چاق هم شده. ( به خواهش دیگران آخرین تلاشش را میکند.) شما دراز بکشید قربان! دراز بکشید. (او را به زور میخواباند.) نگران روسیناته هم نباشید. دراز بکشید.
دن کیشوت: چی چیرو دراز بکشید دراز بکشید کُره خَر! (می نشیند.)
سانچو: خرِ من هم گُم شده. دراز بکشید حضرت شوالیه، دراز بکشید! نمایش تموم شده!
دن کیشوت: احمق باز که شروع کردی! شلاق میخواهد تنت!؟
سانچو : خیر قربان شلاق نمیخواهد تنم!
دن کیشوت: زره!
سانچو: زره تنتونه قربان. چند تا زره!؟
دن کیشوت: نیزه! (سانچو نیزه را به دستش می دهد.) کلاه خود! (دولا می شود تا سانچو کلاه خود را بر سرش بگذارد.)
سانچو: این هم شمشیر و سپر! (لفظ قلم) میبینین که حواسم جمع است ارباب!٢
دن کیشوت: احسنت پسرم. احسنت! حالا فوراً برو اسبم رو بیار و زین وُ برگش کن! باید تا دیر نشده پا در رکاب بگذاریم.
سانچو: پا درکُدام رکاب بگذاریم شوالیه جان! خر من که مدتهاست از من دور شده رفته!
دن کیشوت: چیزی که در این سرزمین زیاد پیدا میشود خر است، سانچو! نگران نباش پسرم.
سانچو: میدانم پدرم! امّا هیچ خری خرِ خود آدم نمیشه قربان. یادش بخیر ماچه خرِ عزیزم. هر کُجا هست خدایا به سلامت دارش!
دن کیشوت: (فریاد میکشد.) روسینانته! روسینانته!
سانچو: چرا فریاد میکشید شوالیه! روسینانتهای در کار نیست!
دن کیشوت: چه بلایی سر اسبم آمده سانچو؟ راستش را بگو وگرنه تنت را با شلاق کبود میکنم!
سانچو: میرم خرم را پیدا میکنم از او پُرسان میکنم!
دن کیشوت: حماقت کافیست!
سانچو: پس نکنید ارباب! تنم را کبود نکنید.
دن کیشوت: (شلاق را بالا میبرد اما نمیزند.) پس بدونِ اسب وُ الاغ چون شیردلانِ تاریخ راهى سرزمینهاى ناشناس مىشویم سانچو!
سانچو: و حالا باید همچون فلکزدگان تاریخ در این سرزمینِ عجیب غریب و در دلِ تاریکی پیاده گز کنیم تا ببینیم به کجا میرسیم!!
دن کیشوت و سانچو: در رسم شوالیهگری دل به دریا زدن اولین گام است!
سانچو: پس من هم خودمو آماده میکنم تا ماجراهای تازهمان را در نمیدونیم کجا آغاز کنیم!
دن کیشوت: پس در دلِ تاریکی پا در راه میگذاریم! برای تصحیح اشتباهات، به راست آوردن کژیها، ترمیمِ ناسزاواریها و جبران کاستیها در تمام جهان! به پیش سانچو، به پیش!
سانچو: به پیش. به پیش! (هم زمان با دست به تماشاگران اشاره میکند که بلند شوند تا اتفاق دیگری نیفتاده به خانه بروید.) به پیش. به پیش به پیش! پیش پیش! زودتری بیزحمت پیش پیش!
دن کیشوت: به پیش. به پیش. در روز در شب به پیش! (در دایرهای میچرخد و سانچو هم پشت سرش راه میسپرد و پا میکوبد. حالا دن کیشوت روبروی تماشاگران پا میکوبد و آنها را ترغیب به برخاستن و همسرایی میکند.) به پیش. به پیش. به پیش! برای تصحیح اشتباهات؛ به پیش. به پیش. به پیش! برای به راست آوردنِ کژیها؛ به پیش. به پیش. به پیش! برای ترمیمِ ناسزاواریها؛ به پیش. به پیش. به پیش! (سانچو پاکوبان در کنارش قرار گرفته است. دیگر بازیگران که از خستگی، ناچاری و کلافگی روی زمین نشسته بودهاند، برمیخیزند و آرام آرام و از طرفین جلو میآیند و به دن کیشوت و سانچو میپیوندند. احتمالاً تماشاگرانی به پا خواهند خاست و با او همنوایی خواهند کرد.) برای جبران کاستیها در تمام جهان به پیش. به پیش. به پیش! برای عدالت و برابری ی انسانها در تمام جهان به پیش. به پیش! به پیش. به پیش! ( دن کیشوت، سانچو و دیگران با تکرارآرزوهای دن کیشوت دورِ دیگری میزنند و پاکوبان میروند تا صحنه را ترک کنند.)
سانچو: (به سرعت به جلوی صحنه میآید و از تماشاگران میخواهد که هرچه زودتر سالن تئاتر را ترک کنند.) پیشت پیشت، به پیش، پیشت پیشت!
دن کیشوت: به پیش … به پیش (دُن کیشوت میخواهد دایره بزند و دور بچرخد. دیگران دورهاش میکنند و مانعش میشوند.) … به پیش …
سانچو: (سراسیمه رو به همکاران تکنیک) پرده پرده پرده … نور رُو بگیر، پرده! … خاموش! (صحنه خاموش میشود و پرده از دو سو جلو میآید. نمایش به پایان میرسد. سانچو جلوی پرده جا میماند، راه بازگشت را نمییابد و به ناچار با تماشاگران سالن را ترک میکند.) ٣
دن کیشوت: (دن کیشوت همچنان دارد پا میکوبد و شعار میدهد.) به پیش. به پیش. در روز در شب به پیش! برای تصحیح اشتباهات؛ به پیش. به پیش. به پیش! برای به راست آوردنِ کژیها؛ به پیش. به پیش. به پیش! برای ترمیمِ ناسزاواریها؛ به پیش. کُجایی سانچوی خائن!؟ تنت برای شلاق لک زده سانچو!؟ در کُدام سوراخی پنهان شدهای سانچو!؟ … به پیش. به پیش! … به پیش! (پرده را به سختى کنار مىزند و شعارگویان روى پیش صحنه ظاهر مىشود. (شوالیه و سانچو پاکوبان و با تکرار شعارها و آرزوى دُن کیشوت براى جهانى بهتر به همراه تماشاگران سالن نمایش را ترک مىکنند.
پایان
*جدا از دُن کیشوت و سانچو، دیگران را می توان در اجرا به سه بازیگر تقلیل داد؛ کشیش، دانشجو و دختر
منوچهر رادین؛ ٢٢ نوامبر ٢٠٠٩ بازنویسی: ١۴ آوریل ٢٠١۴