س. سیفی: تمثیل­های ساعدی در سعادت­نامه

س. سیفی:

تمثیل­های ساعدی در سعادت­نامه

سعادت­نامه دومین داستانی است که ساعدی آن را در مجموعه­ی واهمه­های بی­نام و نشان به چاپ رسانده است. روشن است که این نامگذاری غیر متعارف شگفتی هر مخاطبی را برمی­انگیزد.  انگار خواننده با مجموعه­هایی سنتی از پندنامه­های شاعران کلاسیک زبان فارسی سر و کار داشته باشد. چنانکه ناصرخسرو و شیخ محمود شبستری نیز هر یک سعادت­نامه­هایی برای خود فراهم دیده­اند. ناصرخسرو در سعادت­نامه­اش مباحث اخلاقی و فلسفی را پیش می­کشد و فرآوری متن آن را برای ثبوت اندیشه­های دینی خود لازم می­شمارد. شیخ محمود شبستری نیز در متن سعادت­نامه­ی خود به نمونه­هایی ویژه از علم کلام علاقه نشان می­دهد. ناصرخسرو و شیخ محمود شبستری هر دو قصد دارند تا در منظومه­ی سعادت­نامه­ باورهای اعتقادی خود را با مخاطب درمیان بگذارند.

سده­ها پیش از این، واژه­ی “نامه” به کتاب و نوشته اطلاق می­شد. در همین راستا شهرت و آوازه­ی شاه­نامه­ی فردوسی بیش از نامه­های دیگر است. شرف­نامه و اقبال­نامه­ی حکیم نظامی را هم می­توان به مجموعه­هایی از این دست افزود. شاید بتوان ساقی­نامه­ی حافظ را نیز در گروه همین نامه­ها جای داد. چون نامه به مجموعه­هایی اطلاق می­گردید که امروزه آن را با نام کتاب برابر می­شناسند.

اما هدفگذاری ساعدی در نوشتن داستان سعادت­نامه با خواست و اراده­ی هر شاعر، حکیم و متکلمی به چالش برمی­خیزد. چون ساعدی برخلاف آنان با انگیزه­ی اخلاقی پا به میدان نویسندگی نمی­گذارد و رسالتی از این بابت در خود سراغ ندارد. او ضمن آشنایی با قالب­های ادبی نویسندگان کلاسیک زبان فارسی از متن و سازه­ی آن­ها برای غنای هرچه بیش­تر داستان­نویسی معاصر سود می­برد. به همین دلیل درونمایه­های عرفانی هم در داستان­های ساعدی کم نیستند. درونمایه­هایی که ضمن تمثیل­گذاری لازم نمونه­هایی از پدیده­های اجتماعی امروزی را به نمایش می­گذارند. اینچنین است که در داستان­های ساعدی بسیاری از تمثیل­های عرفانی به شکل تمثیل­هایی اجتماعی می­بالند و نوآوری مبتکرانه­ی نویسنده را در این گستره نیز به نمایش می­نهند.

سعادت­نامه روایتی داستانی از زندگی مردی پیر با همسر جوانش به دست می­دهد که آن دو به دلیل ناهمسانی سنی خود همیشه از دنیای هم بیگانه باقی می­مانند. آنوقت پیرمرد به اصرار زن جوان، طبقه­ی پایین خانه­اش­ را به مستأجری جوان وامی­گذارد. مستأجر جوان که شکار پروانه­ها را خیلی دوست دارد و زمینه­های کافی برای دوستی با این خانواده­ فراهم می­بیند. تا آنجا که زن جوان تصمیم می­گیرد برای جبران گذشته­­اش نزد همین مستأجر درس بخواند. اما در درس خواندن او شرایطی پیش می­آید که آن دو به همدیگر دل می­بازند. پیداست که مرد پیر ادامه­ی این زندگی مشترک را به سود خود نمی­دید. در نتیجه به سیر و سلوکی آیینی روی آورد تا ضمن پذیرش مرگ خود را از چنین ماجرایی وارهاند.

تمثیل­گذاری عرفانی داستان سعادت­نامه به آنجا باز می­گردد که روزی پیرمرد برای چاره­ی مشکل خویش کتابی قدیمی را به دست می­گیرد و از متن آن دعایی را نجوا می­کند. پس از آن پرنده­ای بر او ظاهر می­شود. پیرمرد با این پرنده به گپ و گفت می­نشیند و چاره­ی مشکل خود را از او می­جوید. پرنده نیز از او می­خواهد چهل شبانه­روز به تکرار چنین دعایی ادامه دهد که چنین راهکاری انسان را به یاد چله­نشینی­های عارفانه می­اندازد. پس از این چله­نشینی بود که گدایی به سراغش آمد و از او نیازش را جویا شد. پیرمرد تقاضای خود را برای عمر طولانی با گدا در میان گذاشت. با این امید که مبادا بمیرد و همسرش روزگار خود را با دیگری به سر آورد. علت آن را هم که چیزی جز حسادت نبود، برای گدا بازگفت. گدا به او یادآور شد که این حسادت پس از مرگش هیچ جایگاهی نخواهد داشت. در ضمن از پیرمرد پرسید: آیا او در عمرش هرگز با زن جوانی دوست نبوده است؟ پیرمرد در پاسخ خود چنین پرسشی را تأیید کرد. سپس گدا او را به همراه خود از پلی عبور داد و به جنگلی ­کشانید که در همین جنگل مرگی همیشگی به پیرمرد ارزانی ­گردید.

قهرمانان سعادت­نامه همانند بسیاری از داستان­های دیگر ساعدی، بدون نام نقش داستانی خود را به پیش می­برند. این قهرمانان بدون نام عبارت­اند از: پیرمرد، زن جوان، مرد جوان، پرنده­ی برهنه، گنجشک جوان، مردی با توبره­ی گدایی، مرد لاغراندام.

پرنده­ی برهنه در داستان سعادت­نامه برای پیرمرد همان نقشمایه­ی استوره­ای سیمرغ شاهنامه را به اجرا می­گذارد. بخش­هایی از شخصیت پیرمرد هم انسان را به یاد نقش­آفرینی زال در شاهنامه می­اندازد. چون زال در شاهنامه تنگناهای زندگی خود را با سیمرغ در میان می­گذاشت و از توان جادویی او در حل و فصل مشکل خویش یاری می­جست. در این­جا نیز پیرمرد داستان مشکل خویش را با پرنده­ی برهنه در میان می­گذارد و از او در راه مقابله با رفتار مرد جوان یاری می­جوید.

سیمرغ شاهنامه از مکانی نامعلوم به نزد زال می­شتافت. در داستان سعادت­نامه نیز پرنده­ی برهنه از مکانی ناشناخته در آن ­سوی جنگل به یاری پیرمرد می­شتابد. بازآفرینی چنین پرنده­ای کاری است که به داستان ساعدی غنای بیش­تری می­بخشد تا داستان او در فضایی قصه­گونه پا بگیرد. چون جانداران تک­سازه­ای را تنها در استوره­ها و نمونه­هایی از قصه­های عامیانه می­توان سراغ گرفت. در همین قصه­های عامیانه است که چنین مرغانی سخنگو ظاهر می­شوند تا نقشمایه­ای از رفتار انسان­ها را برای آدم­ها به نمایش بگذارند.

از سویی دنیایی دو جهانی در داستان سعات­نامه جانمایی می­شود. در یکی از این دو دنیاهای متفاوت از هم، پیرمرد، همسرش(زن جوان)، و مرد جوان (مستأجر ایشان) به سر می­برند. این دنیا را رودخانه و پلی از دنیای دیگر جدا می­کند که جنگلِ آن در دیدرس همگان است. نویسنده از دنیای این سوی پل و جریان آب رودخانه شناسه­های مادی و عینی به دست می­دهد. اما دنیای آن طرف رودخانه و پل، همگی در سیمایی از جنگل ناشناخته و رازآمیز گم شده­اند. انگار با همین تقسیم­بندی جهان­هایی از خودآگاه و ناخودآگاه مغز انسان را در برابر هم قرار داده باشند. پل یاد شده نیز انسان را به یاد همان چینوت پل زردشتیان می­اندازد که بین این جهان و جهان آخرت ارتباط برقرار می­کند. مسلمانان چنین پلی را پل صراط نامیده­اند. پل صراط افرادی را که گناهکار باشند به جهان خویش نمی­پذیرد. در استوره­های اسلامی باوری را پیش می­کشند که افراد ثوابکار تنها یک بار از چنین پلی می­گذرند.

گفته شد در سویه­ای از رودخانه، خانه­ی پیرمرد داستان جانمایی می­گردد که همین خانه نمادی روشن برای ادامه­ی زندگی قرار می­گیرد. حتا آنگاه که پیرمرد در آن سوی رودخانه با مرگی خودخواسته مواجه شد، زندگی در خانه­اش با شکوه بیش­تری ادامه یافت. چنانکه در پایان داستان، مرد مستأجر همسر جوان پیرمرد را به داخل اتاق خانه ­کشانید و زن جوان “از توی آلبوم، صفحه­ی رقصی انتخاب کرد و روی صفحه­گردان گرامافون گذاشت. بعد از مدت­ها دو باره اتاق از موسیقی پر شد”. گفتنی است که این گرامافون از قبل به شوهرش اختصاص داشت اما اکنون در اختیار او و مرد مستأجر قرار می­گرفت. مستأجری که دیگر مستأجر نیست تا در این خانه نقش خود را به عنوان همسر زن جوان به پیش ببرد.

مرد پیر در متن داستان از همسر جوانش با عنوان “چیزجان” یا “خانم کوچولو” نام می­برد. انگار همسانی و همسری زن و شوهر در فرهنگ زمین­داری و فئودالی او جایگاهی نمی­یابد. یعنی او زن جوانش را در قد و قواره­ای از همان “چیز” و مایملک خویش می­بیند که آن را خیلی هم دوست دارد. چیزی که می­تواند به دلیل تمکن مالی، در مالکیت هر مردی دربیاید و آنوقت این مرد هم از همان چیز و مایملک خویش لذت ببرد. به واقع پیرمرد در متن داستان، تفکری سنتی را نمایندگی می­کند که در این تفکر سنتی، زن از همان جایگاه سنتی­اش قدری فراتر نمی­رود.

تمثیل جنگل، جهانی دیگر از وهم و خیال را نمایندگی می­کند که این وهم و خیال فقط در سامانه­ای از مغز مرد پیر جان می­گیرد. چنانکه او نیز در متن داستان با خود زمزمه می­کند: “جانورانِ جنگل مغز من، از این برهنه­ی بی­خبر چه می­خواهید؟” جانمایی جنگل به عنوان جهانی دیگر در این عبارت هم دیده می­شود که پرنده به او می­گوید: “مژده­ی خوبی برایت آورده­ام، از جنگل دعای ترا شنیده­اند”. چون جنگل جهانی از متافیزیک و ماورای طبیعت را نمایندگی می­کند، پیرمرد نیز به همین اعتبار به سمت و سوی جنگل دعا می­خواند. تا آنجا که از دل جنگل نیز به چنین دعاهایی پاسخ می­دهند. راوی داستان می­نویسد: “هروقت که دعایش تمام می­شد صدای جانوری را از دل جنگل می­شنید که می­خندید و می­گفت: آمین یا رب­العالمین”. در واقع چنین جانور موهومی در بخش­های تاریک همان مغز پیرمرد جای گرفته بود. در ضمن ساعدی به این جانور شخصیتی انسانی می­بخشد تا او نیز همانند انسان­ها سخن بگوید و همچنین مانند انسان­ها بخندد. اما این نوع از خندیدن در واقع باورهای پیرمرد داستان را به تمسخر می­گرفت.

در تمامی متن داستان، دلهره­ی پیرمرد پایانی ندارد. این دلهره بخشی پایدار از زندگی او شمرده می­شد تا زمانی که زندگی­اش به مرگی همیشگی بینجامد. چنین موضوعی در اکثر قهرمانان داستان ساعدی نیز دیده می­شود. چون بسیاری از قهرمانان اصلی داستان­های او در جهانی از دلهره و اضطراب به سر می­برند. فقط مرگ است که می­تواند به دلهره­هایی از این نوع نقطه­ی پایان بگذارد. بدون تردید چنین دلهره­هایی که متأثر از روند حوادث جامعه است، در پستوی ذهن آدم­های داستان ساعدی جا خوش کرده­اند. به طبع تنها تغییرهای چاره­گرانه در سامانه­های جامعه می­تواند به چنین برآیندی از ترس و دلهره پایان بدهد. اما در داستان­های ساعدی اغلب مواقع حادثه­ی مرگ است که جای خالی چنین برآیندی از تغییر اجتماعی را پر می­کند.

ساعدی جانورانی را هم در مجموع داستان­هایش آفریده است. در داستان سعادت­نامه هم نمونه­ای از آفرینش همین جانوران دیده می­شود. او در این داستان از پرنده­ای سخن می­گوید که از بدن او “ذرات آتش گرفته­ی توتون، مانند پولک­های طلایی روی زمین” می­پاشد. پرنده­ای بدون پر که به پرواز درمی­آید. این پرنده، فانوسی نیز به دست دارد تا در سیاهی شب راهش را به­تر بشناسد. پرنده­ی فانوس به دست شب­ها از آن سوی رودخانه به این سو می­شتابد. در همین راه، برای جابه­جایی خود از سوار شدن بر روی شاخه­ی درختان جنگل سود می­برد.

پرنده­ی داستان سعادت­نامه همچنین در الگویی از سیمرغ شاهنامه، سخن می­گوید. در واقع نویسنده بنا به  ابتکار خویش در هنر نویسندگی به چنین پرنده­ای تشخص می­بخشد. همین پرنده است که موضوع چله­نشینی را پیش روی پیرمرد می­گذارد. این چله­نشینی­ همراه با خواندن دعا صورت می­گرفت. جدای از پرنده­ی یاد شده گنجشکی جوان نیز رفتارهای چله­نشینی پیرمرد را نظاره می­کرد. پیرمرد از همدلی با او نیز چیزی فرونمی­گذاشت و شمار شب­های چله­نشینی خود را به اطلاع او نیز می­رسانید. گنجشک هم در الگویی از شخصیت­های قصه با زبان آدم­ها آشنایی دارد. ترکیب دستوری “گنجشک جوان” نیز ترکیبی ابتکاری است که در زبان فارسی هرگز رواج نداشته است. ساعدی که آدم­های داستان سعادت­نامه را به گروه­هایی از مردان و زنان پیر و جوان تقسیم می­کند در این­جا نیز کاربرد چنین راهکاری را لازم می­شمارد.

در جایی از داستان روایت می­شود که پیرمرد “صدای چرخ­های نعش­کشی را که از انتهای جاده­ نزدیک می­شد، می­شنید و صدای خنده­ی زن جوان و مرد مستأجر را که با دور شدن نعش­کش، کتاب­ها را دور ریخته همدیگر را در آغوش می­کشند”. این کتاب­ها همه به پیرمرد داستان اختصاص داشت. دور ریختن کتاب­ها کنایه­ای روشن برای مرگ پیرمرد قرار می­گیرد. ساعدی در داستانش از بازتاب “صدای چرخ­های نعش­کشی” هم به عنوان ارایه­ی نمایه­ای برای پیش­بینی مرگ پیرمرد سود می­برد. چنین تصویری در بسیاری از داستان­های دیگر ساعدی هم به چشم می­آید. انگار که مرگ از فاصله­ای دور یا نزدیک انسان را صدا می­زند. چرخ­های نعش­کشی ساعدی آدم را به یاد کالسکه­ی نعش­کشی صادق هدایت در داستان  بوف کور می­اندازد. گفتنی است که نعش­کش­های چرخدار هیچگاه در ایران سابقه نداشته­اند و ساعدی کاربرد این نوع از نعش­کش­های غیر بومی را از صادق هدایت وام گرفته است.

مرد توبره به دستی (گدا) نیز در این داستان نقش می­آفرید. او در متن داستان تنها کسی بود که از پل گذشت. انگار چنین پلی را تنها برای او ساخته­اند. در واقع پل یاد شده رابطی بین دنیای این سوی رودخانه و آن سوی آن شمرده می­شد. او که قد بلندی داشت خطاب به پیرمرد گفت: “ای آدمیزاد بیچاره، چه مشکلی داری؟ حاجت خود را با من در میان بگذار”.

ساعدی شخصیت مرد توبره به دست را از درویش­های تبرزین به دست پهنه­ی فلات ایران وام گرفته است. درویش­هایی که حرفه­ی اصلی ایشان گدایی نیست و انگار با جهانی از غیب ارتباط دارند. این گروه از درویشان یا گدایان بنا به مستندهایی که افسانه­ها و ادبیات مکتوب ما فراهم دیده­ است، می­توانند مشکلات جاری مردم را حل و فصل نمایند. پیوند آن­جهانی ایشان برای بلاگردانی از دردهای این­جهانی مردم هرگز بر کسی پوشیده نیست.

درویشان نه تنها از کار فروبسته­ی مردمان عادی جامعه گره­گشایی می­کردند بل­­که گره­گشایی از کارهای فروبسته­ی شاهان زمانه را نیز امری لازم می­­شمردند. مردم از کوچک و بزرگ بدون استثنا چنین کارکردی از درویشان را پذیرفته بودند و فرآیند آن را در زندگی اجتماعی خویش به کار می­بستند. اما ساعدی شخصیت تاریخی همین درویشان تبرزین به دست گرفته را اندکی دستکاری می­کند و آن را به همان گدای توبره به دست می­سپارد تا او گره از کار فروبسته­ی پیرمرد داستان بگشاید. سپس گدای توبره به دست نیز از توان مرد “لاغراندام و بلند قد” داستان سود می­برد و همین “مرد لاغراندام و بلند قد” سرآخر مرگ را به پیرمرد ارزانی می­کند. مرگی که قرار است برای همیشه پیرمرد را از دلهره­ی زندگی وارهاند.

همچنین در داستان گفته می­شود که صدای مرد لاغر اندام “گویی از شیپور مسی”بیرون می­آمد. در استوره­های سامی چنین شیپوری را به دست اسرافیل سپرده­اند که او در نقشی از ایزد مرگ نقش می­آفریند. مرد لاغر اندام همچنین تصمیم داشت تا پیرمرد را به مردابی عمیق برساند که مرداب عمیق تمثیلی برای همان مرگ قرار می­گیرد. او برای رسیدن به چنین مردابی پیرمرد را بر دوچرخه­اش سوار می­کند. جانمایی دوچرخه در داستان هم بر گذر زمان حکایت دارد. زمانی که هرگز به عقب بازنخواهد گشت.

ساعدی در نامگذاری خویش از قهرمانان داستان تنها یک نفر را با صفت “پیر” به خواننده­اش می­شناساند. او از مابقی قهرمانان داستان با عنوان “جوان” نام می­برد. حتا گنجشک این داستان صفت و شناسه­ای از جوان را با خود به همراه دارد. پس جوان­ها تنها نیستند و همگی بنا به طبیعت جوانی خویش ادامه­ی زندگی را پی می­گیرند. اما پیرمرد که از قافله­ی جوانان داستان بازمانده است راهی جز مرگ نمی­یابد. او بنا طبیعت پیری خویش باید بمیرد تا میدان زندگی را همچنان به جوانان واگذارد. جوانانی که همگی از همسویی و همراهی با او می­پرهیزند. ساعدی با مرگ پیرمرد، زوال و از هم پاشیدگی جامعه­ی فئودالی را پیش روی ما می­گذارد.

در داستان سعادت­نامه به چند و چون نامگذاری آن هیچ اشاره­ای به عمل نمی­آید. اما شکی نیست که نویسنده چنین سعادتی را برای پیرمرد داستان، فقط در مرگ او سراغ می­گیرد. اما سعادت زن جوان و مستأجر جوان را می­توان در زندگی مشترک ایشان نشان جست. ناگفته نماند که پیرمرد ضمن مرگش برای همیشه از دلهره­های زیستن رهایی یافت. اما همین مرگ پیرمرد بود که زن جوان و مرد مستأجر را نیز از دلهره­های جهان پیرامون رهایی بخشید.

سعادت­نامه سنت­هایی از قصه­گویی را در زبان فارسی پشتوانه­ گرفته است. چنانکه بسیاری از تمثیل­های قصه به فضای روایت­های سعادت­نامه نیز راه می­یابد. ساعدی همچنین برخی از آیین­های درویشی­ و عرفان ما را نیز به گستره­ی همین داستان می­­کشاند و از کارکرد تمثیلی این آیین­ها برای غنای داستان امروزی خویش سود می­برد. در همین راستا ضمن الگوبرداری از سیمرغ استوره­ای شاهنامه  از مرغ فانوس به دست نیز کارکردهای دگرگونه­ای به دست می­دهد. پرنده­ای همانند سیمرغ که از هنجارهای افسانه­ای و جادوگونه­ی او توأمان در ادبیات حماسی و عرفانی ما سود برده­اند.