عبدالقادر بلوچ؛ ملاقات با خدا
کنار دریاچۀ مصنوعی، روی نیمکتی نشسته بودم. به آدمهایی که کنار دریاچه راه میرفتند نگاه میکردم. در بحرشان نبودم، بیشتر غرق افکار خودم بودم. ناگهان حس کردم که کسی کنارم نشست. بدنم مور مور شد. ضربان قلبم بالا رفت و احساس ترس کردم. اصلاً نفهمیدم که از کجا پیدایش شد. بدون آنکه نگاهش کنم به بهانۀ اینکه برایش جا خالی میکنم، خودم را کشاندم به آخر نیمکت. اما انگار به من چسبیده بود. فاصلۀ بینمان فرقی نکرد. با صدایی کاملا واضح اما دستوری گفت: «به دریاچه نگاه کن.»
بدون هیچ تردیدی میدانستم که منظورش این است که با حواسی جمع و نگاهی دقیق به دریاچه خیره بشوم. همان کار را کردم. آب دریاچه مثل شیشه شفاف شد. چشمان من مثل چشمان عقاب، تیزبین شدند. نه تنها تمام موجودات ریز و درشت داخل آب را میدیدم، بلکه حس میکردم سن، سال، نام و تفاوت هرکدام با هر کدام را هم میدانم. علاوه بر آن، انواع و اقسام چیزهایی را که کف دریاچه افتاده بودند، از زیر لایههای گل میدیدم و میدانستم که چه زمانی و چگونه سرنوشتشان به آنجا ختم شده بود. این بار صدای شخص که فکر میکردم مرد غولپیکری است، زنانه شد. سرش را به طرف گوش من خم کرد و گفت: «فرض کن که من خدا هستم.»
از شدت ترس حالم خراب شد. نه جرآت داشتم و نه میل که برگردم و نگاهش کنم. میخواستم بلند شوم و فرار کنم. اما به نیمکت دوخته شده بودم. دوباره صدایی مردانه در گوشم پیچید: «آرام باش.»
در جا چنان آرام شدم که سرم را روی شانۀ شخص گذاشتم. به آدمهایی که آن پایین کنار دریاچه راه میرفتند خیره شدم. نمیدانستم کدامشان مرد است، کدامشان زن. انگار ابر بودند. تغییر شکل میدادند. نزدیک میآمدند. دور میرفتند. گاهی دریاچه دور آنها راه میرفت. گاهی درختها میآمدند به ما دو نفر سلام میدادند. رشته کوهی از آن دور دستها به یک خیز آمد جلوی ما، هر دو از خنده رودهبر شدیم. من نمیدانستم که چرا میخندم. بعد آن شخص سرم را از روی شانهاش بلند کرد و گفت: «درست بنشین.»
من شق و رق مثل پادشاهان قدیم که در بار عام دادنها بر صندلی پادشاهی مینشستند، صاف روی نیمکت نشستم. اصلاً قوز نداشتم. نفسم را در سینه حبس کرده بودم و شکمم را داده بودم داخل. از بلندی قدم در حالت نشسته تعجب میکردم. شخص با صدایی که بین صدای مرد و زن در نوسان بود خیلی خودمانی گفت «خدا بودن هم مدت معینی داره. وقتی مدتش تموم شد، قبل از اونکه به ناشناختۀ هستی بپیونده باید خدای جدید رو انتخاب کنه». این حرف را که زد، در من خلقت شروع کرد به رژه رفتن. با آنکه آن شکل را قبلا ندیده بودم، اما از روی شکلش میدانستم که خلقت است. همه چیز عالم از ابتدا تا انتها در صفهای منظم از مقابل من رژه رفتند و من کاملاً میدانستم که هر صف و هر دسته که هستند و چه هستند. رژهها که تمام شدند، صدا گفت: «مبارک باشد بر تو خدایی».
از فخر در درون خود نمیگنجیدم. خداوند عالم مرا به خدایی انتخاب کرده بود. همه چیز کائنات را میدانستم و همانا من آنها را آفریده بودم. علمی نبود که آخرش پیش من نباشد. فقط یک چیز را نمیدانستم و آن هم این بود که خدای قبلی کجا رفته بود. هیچکس مرا نمیدید. من همه را میدیدم که التماسم میکنند. یکی مرگ میخواست، و دیگری زندگی. یکی درد میخواست، یکی درمان. آنقدر چیزهای جورواجور میخواستند که مدتها رودهبر میشدم از خنده. به خودم نهیب میزدم میگفتم: «مرد! نا سلامتی خدا شدهای، نخند!» اما تا یکی التماس میکرد که اسهالش را بند بیاورم، خنده امانم را میبرید. صبح تا غروب چرخ دندههای خلقت را روغن کاری میکردم. شب تا صبح مواظب بودم که برگی بی ارادۀ من جرأت افتادن نکند. نه خورد داشتم نه خوراک تا که شیشه را در تصادف با سنگ سالم نگاه دارم. همه جا بودم و هیچ جا لازم نبود که باشم. چه بودم، چه نبودم از همه چیز آگاه بودم. زمین را میلرزاندم. هر کس را که میخواستم میگریاندم. شاه و گدا، پیر و جوان، زشت و زیبا، خردسال و بزرگسال، زن و مرد برایم یکسان بودند.
یواش یواش خسته شدم. میخواستم دردی داشته باشم. همدردی داشته باشم. دلی داشته باشم. مونس کسی باشم، مونسی داشته باشم. احتیاج داشته باشم. خوابم بگیرد. بیدار بشوم. تشنه بشوم، گرسنه بشوم، سیر بشوم، سیراب بشوم. شروع کردم دنبال کسی گشتن تا خدایی را به او ببخشم. چشمم افتاد به یکی که کنار دریاچهای مصنوعی روی نیمکتی نشسته بود و به آدمهایی که کنار دریاچه راه میرفتند خیره شده بود. داشت با خودش فکر میکرد که اگر خدا بشود چه کارهایی خواهد کرد. با آنکه غایب نبودم، بغل دستش روی نیمکت حاضر شدم. میدانستم چکار کنم. زیرا من دانای کل بودم. کمی شفافیت به چشمانش و کمی نور در شعاع دیدش پراکندم. ماهیها، درختها، ارواح مرد و زن و رشتهکوه دور دست خواستند بیایند سجده کنند. فرمان نیافتند. شخصی که روی نیمکت نشسته بود مثل کوه استوار بود و ترس در او رخنه نمیکرد. از جایش تکان نخورد. برای من جا خالی نکرد. سرم را به گوشش نزدیک کردم و گفتم: «فرض کن که من خدا باشم.» بلند شد. ایستاد. قبل از آن که راهش را بکشد و برود گفت: «مطمئنم که خود خداوند هستی. من خدای قبلی بودم”»
عبدالقادر بلوچ در سال هزارو سیصد و سی و چهار در شهرستان خاش به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی خود را در شهرهای کرمان، تربت حیدریه و زاهدان به پایان رساند و از مدرسه عالی و امور اداری و بازرگانی کرمان وابسته به دانشگاه کرمان لیسانس گرفت. او که سرپرست خوابگاههای دانشجویی دانشگاه بلوچستان بود به خاطر فعالیتهای اجتماعی و سخنرانیهایی که بر علیه سیاستهای نظام جدید ایراد میکرد مورد تعقیب قرار گرفت و در سال هزاروسیصد و شصت و یک به داخل ایل شهبخش رفت و زندگی مخفی خود را آغاز کرد که پس از دوسال و نا امن شدن شرایط به پاکستان و از آنجا به کانادا نقل مکان کرد.
عبدالقادر بلوچ هیچ فعالیت حزبی در کارنامه خود ندارد و از ابتدا جزو همکاران نشریه اصغرآقا بود که به سردبیری هادی خرسندی در خارج منتشر میشود. عبدالقادر بلوچ مدت دهسال ستون طنز نشریه شهروند که در تورنتو به سردبیری حسن زرهی و در ونکوور به سردبیری هادی ابراهیمی اداره میشود را به عهده داشت.
عبدالقادر بلوچ عضو کانون نویسندگان در تبعید هست و از او تا کنون کتابهای زیر منتشر شده:
۲۰۰۳ – «فرمایش و غیره» مجموعه داستان، نشر و چاپ پرینت دیپو ونکوور
۲۰۰۵ – «یک وجب از تاریکی» مجموعه داستان به هم پیوسته، نشر و چاپ پرینت دیپو ونکوور
۲۰۰۵- «ایماها و اشارهها» گزیدهای از طنزهای چاپ شده در نشریات و سایتها، نشر و چاپ پرینت دیپو ونکوور
۲۰۱۱ – «مسافران خانم لیندا وانگ» مجموعه داستان، چاپ و نشر پرینت دیپو ونکوور
۲۰۱۱- «یک آسمان اندوه» مجموعه شعر، چاپ و نشر پرینت دیپو ونکوور
۲۰۱۲ – «دنیاهای زیر یک سقف» مجموعه داستان، ناشر شهرگان ونکوور. چاپ و نشر پان به
۲۰۱۳- «کشف دیوار حضور» داستان بلند، ناشر نویسنده. چاپ پرینت دیپو ونکوور
عبدالقادر بلوچ فعلاًعلاوه بر همکاری با نشریه فرهنگ بی سی و مجله ماهنامه آشتی عضو انجمن هنر و ادبیات است و با گروه داستان نویسی فرامرز پورنوروز همکاری دارد. او مدت چندین سال وبلاگ بلوچ را می نوشت