رباب محب؛ باید همواره آماده­ی رسیدن به رهایی باشی

معرفی مجموعه مقالات «در باره­ی کافکا و آثارش، کافکا به روایت پاسلی»

ملکوم پاسلی یکی از اوّلین کافکاشناسانی­ست که یادداشت­ها و دستنوشته­های کافکا را مورد بررسی قرار داده­ است. پاسلی، با طرح این پرسش که«کافکا چگونه می­نوشت؟» دست به پژوهش زد و حاصل کندوکاوهایش را در مجموعه مقالات «در باره­ی کافکا و آثارش» (۱۹۲۱) منتشر کرد. این مجموعه مقالات با نقل قولی از کافکا آغاز می­شود:

«قلم، خود از پسِ خود برنمی­آید و به یک خدمتکار احتیاج دارد، به دخترکی که بتواند آتشی بیفزود برای این گربه­ که کنار اجاق نشسته وُ دارد خودش را گرم می­کند. آری، قلم حتی به این پیر فلکزده که نشسته و دارد خودش را گرم می­کند وابسته است. دخترک و گربه، اما خود از پسِ خود برمی­آیند و هر یک قانونِ خاصِ خود را دارند. این فقط قلم است که بی­یار و یاور است. به خودش تعلّق ندارد. خیلی مسخره است. و مأیوس و پریشانحال.»

ناگفته نماند که آثار و دستنوشته­های کافکا زمانی در دسترس پژوهشگران و منتقدان ادبی قرارگفت که آثار این نویسنده به کتابخانه­ی بودلیانِ آکسفورد واگذار شد.

به عقیده­ی پاسلی کافکا در کلیه­ی آثارش حضوری زنده دارد؛ البته نه بطور عینی، بلکه به­ شمایلِ یک سایه؛ «پیر فلکزده» خودِ کافکاست. خدمتکار، گربه و پیرمرد سوبژه­هایی هستند که راه را بر ابژه­ی خود؛ یعنی نوشتن می­گشایند. آن­چه اینجا حائز اهمیت است این است که کافکا خود، ( یا همان پیر فلکزده) را در رده­یِ آخر قدرت می­گنجاند.

پاسلی میانِ عملِ نوشتن یعنی آن­چه که بر رویِ کاغذ پیاده می­شود و آفرینش ادبی یعنی اندیشیدن در باره­ی عملِ نوشتن تمایز قائل است. امّا اینطور به نظر می­رسد که کافکا میان این­دو مرزی قائل نیست و یا اگر قائل است رابطه­ای تنگاتنگ میان ایندو قطبِ به هم وابسته می­یابد. پاسلی می­گوید اغلب نویسندگان ابتدا در باره­ی موضوعی فکر می­کنند و سپس اندیشه­ی خود را بر روی کاغذ می­آورند، ولی مشکل بتوان چنین چیزی را نزد کافکا یافت. به عبارت دیگر مرسوم است که نویسنده، پیش از دست به قلم بردن اندیشه­ی خود را در قالبِ یک طرح بریزد. در مرحله­ی بعدی یعنی مرحله­ی آفرینش، اندیشه بر محورِ طرح ریخته شده فعال می­شود، چیزی که به روایت پاسلی در مورد کافکا صدق نمی­کند.

مشاهداتِ پاسلی حاکی از این امر است که آثار کافکا با همان شیوه­ و سیاقی نوشته­اند که دفترچه­های خاطرات او. این دستنوشته­ها فاقد فضایِ خالی هستند، بدون حاشیه و خطِّ فاصله، پشتِ سرِ هم نوشته­ شده­اند، به نحوی­که افزودن حتی یک خط به متن ناممکن ­است. و این دلیل محکمی­ست بر این نظر که نوشته­های کافکا پرداخت و ویرایش نشده­اند. یا به عبارتی کافکا ضمنِ نوشتن می­اندیشید و نوشته­هایش را سر وُ سامان می­داد، اما هرگز برای ویرایش و پرداخت نوشته­هایش، به متون خود بازنمی­گشت. پاسلی می­گوید کافکا پس از پائیز سال ۱۹۱۲ به بعد بدون طرح قبلی و  بی­برنامه می­نوشت. کافکا خود، بارها در بسیاری از نامه­ها و یادداشت­هایش تأکید کرده ­است: «نهایت سعی­ام را به خرج می­دهم تا فاصله­ی فکر و لحظه­ی نوشتن کم و کم­تر شود. بابرنامه نوشتن مصنوعی و خشک و بی­روح است.»

پاسلی می­گوید کافکا در لحظه­ی نوشتن حکم یک «داور» را داشت، داوری­که به اهمیّت نوشتنِ در یک فاصله­ی مشخص زمانی پی برده بود، چه: «توّقف یعنی خدشه افتادن در اندیشه و ایده.»

در معدود دفعاتی که کافکا ناگزیر بود به متن خود بازگردد، به جای پرداختِ نوشته­هایش، دست به نوشتن متنِ تازه­ای می­زد. «شرحِ یک مبارزه» یک نمونه از این گونه متون است، که کافکا نسخه­های اول و دوم را «شرحِ یک مبارزه  آ» و «شرحِ یک مبارزه ب»  نامیده ­است. «شرحِ یک مبارزه ب» (۱۹۱۱) با محتوایی کاملاً متفاوت نوشته ­شد. پیش درآمد این دو نسخه، تنها وجه مشترک این دو داستان است که ذیلاً می­آید:

«پس آشنای تازه جلو آمد، لبخندِ تمسخرآمیزی بر لب داشت. با صدای لرزانی گفت:

– ببخشید که به شما رو می­زنم. من تا همین لحظه با دخترم در اتاق بغلی تنها بودم. از ساعت ده و نیم، یعنی نه خیلی پیش از این. ببخشید که من این­ها را به شما می­گویم. ما که همدیگر را نمی­شناسیم، همدیگر را در پله­ها ملاقات کرده­ایم و چند جمله از سر ادب رد و بدل کرده­ایم. باورکردنی نیست، حالا من اینجا ایستاده و دارم از دخترم با شما می­گویم. شما واقعاً باید مرا ببخشید. کاری از دستم برنمی­آید، چون من خیلی خوشبختم. و از آنجایی­که من آشنای دیگری ندارم، به شما اعتماد می کنم/…/» (شرح یک مبارزه آ).

«پس آشنای تازه میان پاشنه­ی درِ اتاق بغلی ظاهر شد. موهایش آشفته و درهم بود و تا حدودی پریشانحال به نظر می­آمد. امّا من سعی کردم نگاهم را بدزدم، چون این به من ربطی نداشت. ولی او به طرفم آمد،  لبخند تمسخرآمیزی برلب داشت. به کارِ من می­خندید. گفت:

– ببخشید که به شما رو می­زنم. من تا همین لحظه با دخترم در اتاق بغلی تنها بودم. از ساعت ده و نیم. پسر، چه عصری! می­دانم که درست نیست این را برای شما بازگو می­کنم، خوب ما همدیگر را نمی­شناسیم. امروز عصر یکی دو ساعت پیش همدیگر را در پله­ها ملاقات کردیم. باورکردنی نیست، چرا که ما می­خواستیم به هم سر بزنیم و چند جمله رد و بدل کنیم. و حالا، شما باید واقعاً مرا ببخشید. کاری از دستم برنمی­آید، چون خیلی خوشبختم. و از آنجایی­که اینجا آشنای دیگری ندارم، به شما اعتماد می­کنم…» (شرحِ یک مبارزه ب).

آدم­ها و حوداث در متن دوم همان است که در متن اول. یک مرد «من»  با مردِ دیگری «او» ملاقات می­کند. ملاقات ناگهانی رُخ می­دهد. گفتگوی میان دو مرد مختصر است و چنانچه ملاحظه می­شود جمله­بندی­ها تا حدودی تغییر کرده­اند، اما محتوا به واقع یکی­ست. کافکا «شرحِ یک مبارزه آ» را یک نفس تا به آخر نوشت. امّا برای کامل کردنِ «شرحِ یک مبارزه ب» مجبور شد بارها به متن بازگردد، ولی هرگز نتوانست داستان را به اتمام برساند. نوشته­های پراکنده­­ی باقیمانده از این ورسیون گویای این حقیقت است که کافکا به شدّت با این متن درگیر بوده ­است. در یاداشت های سالِ۱۹۱۰ آمده­است:

«حتی یک واژه هم به نظرم مناسب نمی­آید. من حروف بی­صدا را می­شنوم که مثلِ فلز به هم می­سایند و جرق و جروق می­کنند. حروف باصدا مثل خواننده­ی سیاه­پوستی در کنسرتی، آواز می­خوانند. پیش از آفتابی شدنِ هر واژه، این تردید و شک است که پا می­گیرد.»

کافکا در سالِ ۱۹۱۱ خاطراتِ سفرِ پاریس را نوشت، امّا از خواندنِ این متن در حضورِ دوستان و آشنایان اجتناب ورزید زیرا که: «جمله­ها بدون نظم و ترتیب آورده شده­اند. اینجا شکاف­های بزرگی هست که می­شود دست­ها را در لایشان چَپاند. جمله­ای بالا می­پرد. جمله­ای فرو می­افتد. جمله­ای خراش می­دهد؛ تو گویی زبان به دندانِ کرمخورده یا زبان به دندان لق.»

از گفته­­ی کافکا چنین بر می­آید که او نویسنده­ای بود با وسواس­ها و هراس­های خاصِ خود. شاید «انتقاد از خود» وسیله­ای بود برای مداقه و ارزیابیِ قلمش، اما بر ما پنهان نیست که انتقاد از خود می­تواند پیامدهای منفی نظیر افسردگی، روابط بین فردی مختل، هیجانات منفی همراه داشته باشد. و چه بسا این تیغ بُرّنده بود که به روح و روان کافکا آسیب­های جدّی وارد آورد؟ به هر روی، کافکا به متون و سبک نگارشِ خود به دیدِ انتقادی می­نگریست. وی بر نقاط قدرت و ضعفِ کلامش آگاه بود. مضاف بر این گفته می­شود که کافکا از درکِ موسیقایی واژه­ها عاجز بوده­ است. او خود در این باره نوشته ­است: «هرگز وقت و خیالِ راحت پیدا نکردم تا این هنر را بیاموزم.»

آثار کافکا به لحاظ موضوع و محتوا گنجینه­ای­ست گرانبها. و این دلیل محکمی­ست بر این واقعیت که کافکا هنگام طرحِ قصه با مشکلی روبرو نبوده است، بلکه جنگ و جدال با گزینشِ شیوه و سیاق نگارش بود که چون خوره­ا­ی روحش را می­خایید. داستانِ «تدارک عروسی در دهکده» شاهدِ این مدعاست. کافکا ساختارِ قصّه را می­پسندید، اما شیوه­یِ بیان راضی­اش نمی­کرد. پس این داستان را در سه نسخه «آ، ب و ث» نوشت:

«وقتی ادوارد رابان از در خارج شد دید که باران می­بارد. اما باران چندانی نمی­بارید. بر روی پیاده­روی روبه­رو مردمی در حال عبور و مرور بودند، هر یک با شیوه­ی خاصِ خود. گاه کسی صف ماشین را می­شکست و از وسط خیابان می­گذشت. دخترکی یک سگ خاکستری خسته در بغل داشت. دو مرد ایستاده بودند و با هم صحبت می­کردند، یکی از آن­ها دست­هایش را بالا گرفته بود و آرام به هر سوی حرکت می­داد، انگار داشت جسمِ سنگینی را حمل می­کرد» (نسخه­ی آ).

«وقتی ادوارد رابان از در بیرون رفت متوّجه شد باران می­بارد. اما باران چندانی نمی­بارید. نه سمتِ راست او و نه سمتِ چپِ او، بلکه درست مقابلش. باران می­بارید وُ مردمی در حال گذر. گاهی کسی به وسط خیابان می­رفت و از لابلای ماشین­ها می­گذشت. دخترکی یک سگ خاکستری خسته در بغل داشت. دو مرد، مقابل هم ایستاده و در باره­ی چیزی حرف می­زدند، چشم در چشمِ هم. اما به زودی نگاهشان را از هم دزدیدند، و اینهمه فقط تصویرِ درهایی را که باز و بسته می­شدند زنده می­کرد» (نسخه­ی ب».

«وقتی ادوارد رابان در بارانیِ خاکستری آبی­اش  از در خارج شد دید که باران می­بارد. اما باران چندانی نمی­بارید. رابان به ساعت دیواری قلعه­ای که در یکی از کوچه­های پایین­تر قد علَم کرده ­بود نگاه کرد. پرچم کوچکی نیز، به حالت برافراشته، در آن بالابه چشم می­خورد. یک دسته پرنده که به زودی هر یک به گوشه­ای بخش می­شدند پرواز می­کردند. ساعت، هفت را نواخت« (نسخه­ی ث).

از مقایسه­ی این سه نسخه درمی­یابیم که کافکا تنها با تغییر واژه­ها بر آن است تا فضای تازه­ای خلق کند. محیط، افراد و حادثه، اما یکی­ست. ادوارد ربان برای دیدار با سایر افراد باید از منزل خارج شود و به کوچه بزند. این طرح در نگاهِ کافکا کامل است، تنها کافی­ست واژه­ها رنگ و جلاو بگیرند و متحوّل شوند.

کافکا تا سنِّ بیست و نه سالگی بر همین روال می­نوشت، بی­آنکه بتواند داستان بلندی را به پایان برساند، زیرا که هیچیک از نوشته­هایش او را راضی نمی­کرد. اینجا ناگفته نماند که به اعتقاد دیگر کافکاشناسان این تحوّل، ریشه در گذشته­های دورتری دارد و داستانِ«داوری» سرچشمه­ی تحوّلاتِ فکری کافکا نیست. او در دفترچه­ی خاطرات (پائیز۱۹۱۲) در این­باره نوشته است: «بدیهی­ست که پیشاپیش طرحش را ریخته­ام، گرچه شاید بیشتر در حد حس  و به دقّت یا بطورِ تقریبی. اما به­­هرحال وقتی کنار میز کار می­نشینم و سعی می­کنم بنویسم، واژه­ها خشکند و مانعی در راهِ متن. واژه­ها وحشتناکند و بیش از پیش ناقص.»

 

بنا به گفته­ی پاسلی کافکا به­ناگزیر باید طرح­­هایش (یعنی واژه­هایش) را دور می­ریخت، چه جدال او با واژه­هایش به واقع جدالِ او با درونِ همیشه درغوغایش بود. کافکا در یکی از دفترچه­های خاطراتش نوشته ­است:

«همین حالا و تمام دیروز عصر این میلِ شدید در من بیدار شد که بنشینم و تمامی دغدغه­هایم را روی کاغذ بیاورم، طوری­که انگار این اعماقِ من است که دارد به بیرون فوران می­کند، یا آنطور بنویسم که بتوانم خودم را در نوشته­هایم بازیابم. و این تلاش اصلاً و ابدأ هنر نیست.» بدین ترتیب کافکا یک قدم به خود نزدیک می­شود. اینک زمانِ آن رسیده ­است که از خود بگوید. از «منِ» خود. درون آشفته­اش را بشکافد وُ حرف بزند. و او حرف­های زیادی برای گفتن دارد. امّا با این­وجود همین عملِ نوشتن است که هم بر جسم و جانِ او اثر منفی می­گذارد، هم بر نوشته­هایش. گویا کافکا اندوهِ عظیمی دارد که در متن نمی­گنجد. یا شاید که از خود گفتن او را از هنرمندانه نوشتن دور می­سازد، یا اینکه از خود گفتن با هنرمندانه نوشتن در تضاد است. پس از همین­روست که  خود را به زیرِ تیغ نقد می­کشاند، بی­آن­که لحظه­ای از ترس و هراسِ وقفه در کار رهایی یابد.

کافکا جای دیگری نوشته­ است: «به سراغ کاغذهای قدیمی­ام رفتم. زور زدم تا نوشته­ها را تحمّل کنم. این یک بدبختی­ست وقتی آدم مجبور است کارش را به دلیلی وِل کند و به سراغِ کار دیگری برود. موّفقیت فقط وقتی ممکن است که بتوان تمامِ اندیشه را یکجا روی کاغذ آورد. البته اغلب اینطور می­شود. یک نفس می­نویسم. وقفه در نوشتن مرا مجبور می­کند تا متن را دوباره از سر بگیرم و دوباره خلق کنم.»

کافکا معتقد بود که وقفه افتادن در کارِ نوشتن یک شکاف در مغزِ نویسنده ایجاد می­کند. سوراخی سیاه که ته ندارد. یک درّه­ی مهیب. اختاپوسِ واژگان کنارِ این درّه به انتظارِ نویسنده ایستاده ­است. چون نویسنده از راه برسد اختاپوس او را به عمقِ درّه خواهدکشاند و رها نخواهد کرد. هیچ گوشه­ای، بر هیچ دیواری، چراغی نیفروخته­اند. و از همین روست که با این جهان نمی­توان کنار آمد. پس کاغذها را باید پاره کرد و دور ریخت. با تمام این احوال وجودِ کافکا از جرقه­­های امید خالی نبود، زیرا که در سالِ ۱۹۱۲ نوشت: «از امروز به بعد دیگر دفترچه­ی خاطرات را رها نکن! پیوسته بنویس! تسلیم مشو! حتی اگر راهی به رهایی پیدا نشود. امّا تو باید همواره آماده­ی رسیدن به رهایی باشی.»

 

Pasley, M. (1995): Die Schrift ist unveränderlich, Essay zu Kafka. Frankfurt am Main: S. Fischer.

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *