آبیک آواکیان تب جنوب
آبیک آواکیان
تب جنوب
ترجمه گلادیس درهوانسیان
هزارسال دیگر نیز ساکنین جنوب بابه را به یاد خواهند داشت. هزار سال دیگر نیز روستاییانٍ خسته از آفتابی که از دشتهای خشخاش باز میگردند، در شیب تپه خواهند ایستاد و افسانه هایی را که پدرانشان در باره بابه بافته اند را به یاد خواهند آورد.
به یاد دارم پیرمرد می گفت؛ «سه بارپایین رفته ام و وارد نیزار شده ام، بر ببرها نمی رفتم. پدرم تعریف می کرد، که آنجا، در آن دور دستها چشمه هست، وآبش به رنگ آبی آسمان است، من می خواستم چشمه را پیدا کنم». ما یواش می خندیدیم، آخر بابه خیلی پیر شده بود…
بابه هرگز چشمه آبی را پیدا نکرد، اما ما تکه های شکسته او را یافتیم و آوردیم اینجا در شیب تپه، کنار پدرش دفن کردیم. بعد از بابه، در روستا سر و کله سه برادر صیفی پیدا شد. اسم برادر بزرگتر والی بود. او دو برادرش را فرستاده بود تا کاروان کامیونهای آمریکایی را غارت کنند و خودش در روستا مانده بود. می گفتند که به یکی از فرماندهان آمریکایی چهل بطری عرق خرما و چهل کیلوگرم تریاک داده و اسنایپر او را با چند جعبه گلوله برداشته است. به نیزار میرفت. او مجبور نبود همانند بابه پایین برود و در عمق نیزار پیشروی کند ، نیاز نبود، در دستش اسنایپر داشت که بر لوله اش دوربینی با علامت صلیب نصب بود. نیم کیلومتر دورتر از نیزار می نشست و پیشانی ببری را که با حماقت از دنیای نیزاری اش بیرون آمده بود را هدف قرار می داد و جسد ش را بر کول زده به خانه باز می گشت.
چه گام برداشتنی…
یکی از نیم روزهای مرداد بود. در رستوران روباز جرج آشوری نشسته بودیم و جین می خوردیم، بی حس از شدت گرما به یکدیگر نگاه می کردیم و منتظر که چه کسی تاب گرما را نخواهد آورد و شروع به خندیدن خواهد کرد. من بودم، سه سرباز آمریکایی فوک، ریوی، هری و گورگن هوانسیان که عضو ارتش سرخ بود. آن طرف جاده، کوهی برج مانند سر به آسمان کشیده بود. بومیان آن را کوه مار می نامیدند. از راه باریکه پای کوه روستاییان به خانه بازمی گشتند. آنها از دشت های خشخاش باز می گشتند. از دور ما آدمهایی سیاه و خمیده می دیدیم و گرد سفیدی که از رد گامهای شان بر می خواست. جایی که شیب راه به پایان می رسید، آنها از دیده پنهان می شدند، خیلی دورتر دوباره رویت می شدند. ما از چهره آنها حدس می زدیم که شامگاه خنک خواهد بود یا نه.
بعد والی صیفی پیدایش میشد، با بچه ببرشکار شده بردوش. از جاده همانند شاهنشاه عبور می کرد. از میان سبیلهای زرد ش به ما می نگریست و با سر سلام می کرد. گورگن از خود بیخود میشد، با کف دست به دسته تفنگ ضربه می زد:
-بگذارید من الان اینا سقط کنم…بعد از بابه این چه آدمیه… «اسنایپر»، آره به جون خودت…
بعد چنان اتفاق افتاد که یک روز تصمیم گرفتم؛
-فردا، قبل از طلوع من به نیزار میروم، باید بگردم و چشمه آبی را پیدا کنم.
باز در رستوران روباز جرج بودیم. نمیدانم چرا همگی ایستادند. مدتی طولانی من به چشمان نامتعارف شان نگاه می کردم. در نگاهشان من صدایی نا آشنا شنیدم؛ «تب جنوب».
بعد گورگن را تار دیدم، که به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-برو خونه، استراحت کن،به تب لعنتی جنوب مبتلا شدی.
و رفت. ریوی، هری و فوکِ سرباز به جهت های مختلف رفتند، یکیشون نرسیده به جوب افتاد. جرج آشوری او را کشان کشان برد تا بر پیشانیش حوله سرد بگذارد. بقیه کاری نداشتند و غیبشون زد.
من راه افتادم، قبل از شروع طلوع. شب نسیم نوزید. برگهای پهن درخت عرعر وارفته آویزان بودند. در راه به روستاییان بر خوردم. آنها همه شان غمگین بودند از اینکه در تمام دنیا ابرها از میان رفته بودند و باران نبود و اصلا در دنیا چه بود؟
-از این راه کجا میروی صاحب؟ -همگی با هم پرسیدند.
-از این راه به نیزار می روم. -به آنها پاسخ دادم. -بابه می گفت که در نیزار چشمه ای آبی رنگ هست. می روم آن چشمه آبی رنگ را پیدا کنم. شما بابه را می شناختید؟
شاید سوال بی موردی بود چرا که آنها به یکدیگر نگاه کردند، غمگینانه خندیدند و به سمت دشت های سربالایی خشخاش رفتند.
آفتاب همین حالا از کوه کنده شد، و نیزار به طلایی گرایید. خدای من، این چه نوری بود؟ بهتر از خورشید، درخشان تر از خورشید.
با پس زدن نی ها جلو می رفتم و به این فکر می کردم که راه بازگشت من به زندگی ناپدید شد. نمیدانم چقدر رفتم تا چشمه را یافتم. خوب بود، آب غلیظ بود، آبی و بدون کف. در کنار چشمه نشستم و بابه را به یاد آوردم. در دریافت زیبایی خنکای آب آنقدر درنگ کردم که نی ها شروع به خشخش کردند. پشت گردنم نفسی گرم و مرطوب حس کردم.
«به دنیای ما خوش آمدی،- صدایی خسته بود،- بسیار خوش آمدی». دستم را به طرف اسلحه بردم. آنرا روی علفهای خشک گذاشته بودم.
«بزن، بکش. پوست همگی ما بر دوشهای تان به میان مردم درآیید».
ببری پیر بود، شاید پیر ترین در دنیا. دیدم که چگونه پنجه اش را از روی دسته اسلحه برداشت و مقابلم ایستاد.
«والی صیفی چه آدمیه؟- ببر پرسید،- چه آدمیه؟»
حس کردم که او تنها نیست، پشت نی هایی که ما را احاطه کرده بودند خیلی ها منتظر بودند.
«آدمه،- گفتم،- دو برادرش را فرستاده کامیون های آمریکایی را غارت کنند، خودش هم اسنایپر به دست شما را می کشه. با صلیب دوربین اسلحه از نیم کیلومتری پیشانی شما را هدف قرار میده و مستقیم به پیشانی می زنه».
ببر پیر دور من گشت زد. من به یال پیر او نگاه می کردم، به چشمهایش، که به رنگ دارچین بودند و بسیار نافظ.
«بابه با اسلحه ای که از هزار جا وصله بود در نیزار فرود می آمد، ما اون مرد را دوست داشتیم، تا زمانی که پیر شد و شروع کرد ما را دوست نداشتن. او ما را یکی یکی می کند و می برد. بعد هم نژادانم او را خورد و خمیر کردند. والی صیفی را به نیزار بیاور،- او بالاخره گفت،- ما همگی منتظر او خواهیم بود».
سپس برگشت و به نیزار نگریست. ببرها بیرون آمدند، با یال هایی سرشار از تمنا، دم هایی سرشار از تمنا، نگاه هایی سرشار از تمنا.
«والی صیفی را به اینجا بیاور». تمنا می کردند و فک هایشان به هم می خورد.
ببر پیر گفت؛ «والی همگی شان را به سوگ نشانده، بچه هایشان را بر دوش برده ، و پدران و مادرانشان را بر گاری».
ببرها همگی همزمان پوزه هایشان را بالا گرفتند و با سوگ نعره کشیدند. اشکهایشان را دیدم که بر سبیلهای برافروخته شان می نشست.
«بسیار خوب،- گفتم،- اجازه دهید من بروم، من والی صیفی را به اینجا خواهم آورد، من او را اینجا رها خواهم کرد».
«غرررر…»، ببرها غریدند و از رضایت زمین را خراشیدند.
ببر پیربه من نگاه کرد:
«آب بنوش».
من آب غلیظ و آبی رنگ را نوشیدم.
«فردا، هنگام طلوع،- گفتم،- حالا بگذارید بروم».
«تا سر حد تو را بدرقه خواهم کرد،- ببر پیر گفت،- اسلحه ات را بردار».
من اسلحه را برداشتم و پرت کردم، چنانچه مار را پرت می کنند.
«لازم نیست»،- گفتم
ببرها گفتند، -«غررر…»، و زمین را خراشیدند.
ببر پیر نیزار را می شکافت و پیشاپیش میرفت. از نوک دم تا نوک گوشهایش من غمی بی نهایت می دیدم.
«ممنونم،ـ گفتم، وقتی که به سر حد رسیده بودیم،- اینهم راه، من میروم».
ببر پیر چشمهایش را بست و دستم را لیسید.
والی صیفی خانه نبود. زنش سنّی مرا به داخل کپر راهنمایی کرد وگفت:
«صاحب، چقدر خاک آلود هستید، چقدر خسته، روی تخت دراز بکشید، والی هرجا هست پیدایش میشود. الان برای شما چای دم میکنم».
خیلی خسته بودم و افتادم روی تخت.
«والی کجاست»؟- پرسیدم.
« به جهنم رفته والی…».
سنٌی گریه کرده بود و از ناراحتی انگشتانش را می جوید.
«چه اتفاقی افتاده»،- پرسیدم:
زنش پیراهن گلدارش را پاره کرد و عریان جلو من ایستاد: «صاحب، ببینید والی با من چه کرده».
زن زیبا را والی خورد و خمیر کرده بود و فقط گذاشته بود که زنده بماند.
گفتم: «فردا در سپیده دم همه از او خلاص می شوند».
والی صیفی آمد. آمد با اسنایپری آویخته به دوش، از میان سبیلهایش نگاهی به زن عریانش انداخت و به من که روی تخت دراز کشیده بودم و گفت:
«خوش آمدید صاحب، خونه ما پیشکش شما. حالا جین می خوریم».
شروع کردیم…
«والی،- پس از لیوان چهارم گفتم،-تو نیزار ببری طلایی رویت شده، بعضی ها دیدن، کلنل آمریکایی برای پوستش بیست و پنج هزار می پردازه، نظرت چیه»؟
والی صیفی با لذتی وحشی فریاد زد:
«فردا برویم صاحب، وقت طلوع برویم، هی سنٌی، باز هم جین… بیست و پنج هزار…رفتیم».
من ببر پیر را بیاد آوردم و ببرهای سوگواری را که از پشت نی ها بیرون آمده بودند. آنها همگی می گفتند: «غررر…»، یعنی والی صیفی را بیاور.
سنّی اکنون با پیراهن گلدار دیگری شکستگی هایش را پوشانده بود و منتظر طلوع بود.
هنگامی که افق به خاکستری گرایید، والی بطری سوم را از پنجره کپر به بیرون پرتاب کرد و گفت: «برویم صاحب».
او دقیق به اسنایپر نگاه کرد، لوله اش را بوسید و راه افتادیم.
سنّی پنهانی از من خواهش کرد: « اینرا آنجا رها کنید، صاحب».
در آن لحظه چشمهای او شبیه چشمهای ببر پیر بود و شبیه چشمهای تمامی ببرهایی که تمنا میکردند: «والی صیفی را بیاور».
تلو خوران و به سختی ما به مقصد رسیدیم.
والی نگاهی به نیزار و نگاهی به اسنایپر می انداخت، و هر از گاهی فریاد میزد: «به طوفان می بندم».
ما در کنار آب آبیرنگ آنقدر نشستیم تا نیزار شروع به خشخش کرد.
بوی خاک به مشام رسید، و من فهمیدم که آنها از شوق زمین را می خراشند.
«سلام بر تو، والی صیفی، ما هزار سال است که منتظرت هستیم».
صیفی دستش را به سمت اسلحه برد، که بر روی علفهای خشک گذاشته بود، در آن لحظه ببر پیر پنجه اش را از روی اسلحه برداشت و رودررو ایستاد.
« دِ، شلیک کن، والی صیفی، پادشاه لرستان».
از میان نیزار بقیه ببرها بیرون آمدند. با نگاهشان به من می گفتند: «سپاسگزاریم، که اینرا آوردی. حالا برو خانه، یکی از ما ترا تا سر حد همراهی خواهد کرد».
«چه کسی همراهی خواهد کرد»؟
«من»،- همگی غریدند.
یکی از ببرها با من آمد. از میان صخره ها به او شلیک کرده بودند و پای چپش می لنگید. نی ها را پس میزد و پیش میرفت و زیر لب غرلند می کرد: «والی خوب می کند، که پیشانی را هدف می گیرد و الا این به چه میماند»؟
تامل کردم، واقعأ به چه میماند ببر لنگان. آخر او باید شبها از نیزار بیرون بیاید، به قله ها برسد، مست از نور ستارگان به خود بپیچد، با چنگهای باز اوج بگیرد برای گرفتن ستاره و نورش، بعد با شکوه، با سقوطی شکوهمند سرنگون شود و از میان برود.
«برو»،- ببر لنگ گفت.
به سر حد رسیده بودیم و بعد از آن راه بود.
«ما همگی ممنونیم»، همچون وظیفه زیر لب غرید و باز گشت.
در راه نشستم و او را تماشا کردم. عجله نداشت. آدمها این گونه گام برمیدارند، وقتی مطمئن هستند که آنجا همه چیز به پایان رسیده است.
اما ببر پیردر سرحد شیبی که به نیزار می انجامید ایستاد، شاید فکر کرد، چرا که به پشت سر نگاه کرد و گفت:
«برو». و من رفتم.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵