نجیب محفوظ پژواک فراموشی

نجیب محفوظ

پژواک فراموشی

ترجمه محمد جواهرکلام

به روز تولد دیگرش، و به ساعتی که آدم دیگری شده بود، قسم می‌خوردند.

عنبر با عبای سیاه، و با گام‌های سنگین‌اش که ترس و وحشت می‌پراکند،  نزدیکی‌های غروب از خانه‌اش بیرون زد. وقتی از کنار  سقاخانه‌ی عمومی می‌گذشت،  لحظه‌ای درنگ کرد انگارکسی ناشناخته راهش را بست  یا  جلوش را گرفت. سرش را پائین انداخت. سپس سر بالا کرد و با نگاه  تازه‌ای مردم را نگریستن گرفت. سگرمه‌هایش باز شدند، و عضلات دو طرف  صورتش به نرمی‌گرائیدند، و برق خشونت و لجاجت از چهره‌اش رخت بر بست و جایش را به آرامشی گنگ داد. نگاهش را به مردم دوخت انگار دنبال چیزی در میان آن‌ها می‌گشت که نمی‌دانست چیست. بی‌هوا و آرام و با تعجب و با حالتی که تا حال در چهره‌اش دیده نشده بود در کوچه شروع گشتن کرد.

مردم سلامش می‌کردند، ولی او پاسخشان نمی‌داد. سرودهایی در وصف او می‌خواندند ولی بازتابی از او نمی‌یافتند. بی‌تردید اتفاق مهمی رخ داده بود. ولی چه اتفاقی؟ مردم نگران و منتظر، دورتر از او جمع شدند. در میان کسانی که آمده بودند، امام جماعت تکیه و شیخ کوچه هم بودند. شیخ کوچه پرسید: در کوچه‌ی ما چه شده؟

امام پاسخ داد: کار خداست و کار خدا بی‌حکمت نیست.

یکی از زنان همراه عنبر گفت: آفت فراموشی است، اگر دامن کسی را بگیرد، خود و مردم را فراموش می‌کند. مردم آرزویش را داشتند. آرزو داشتند عنبر تا ابد در کام فراموشی برود. با احتیاط نگاهش می‌کردند. آرامشش به صورت امری عادی درآمد و از حدت ترس مردم کاسته شد و هر کس که از اذیت و آزار او بیم داشت، آرام گرفت. عنبر در گوشه‌های مختلف کوچه گشت، هر جا که دلش می‌خواست رفت. گاه که راه را گم می‌کرد، یکی از همراهانش که او را نمی‌شناخت، راه درست را نشانش می‌داد. همه جا پخش شد که عنبر دچار فراموشی شده و این که شخصی نیکوسیرت جای او را گرفته. از عجایب روزگار بود و منتی بود که خداوند وهاب به مردم می‌داد. مردمی که خشم و بدرفتاری او هنگامی که قدرت و سلطه‌ داشت، از کوچه فراری‌شان داده بود، به کوچه بازگشتند. حتی زنی که از بدرفتاری او به جان آمده بود، به کوچه بازگشت. شادمانی و طرب بار دیگر به کوچه بازگشت. نغمه‌های دلنواز که مردم مدتها در اشتیاقشان می‌سوختند، بار دیگر بر زبان‌ها جاری شدند. عنبر دشمنان سابقش را دید ولی کسی از آن‌ها را نمی‌شناخت. حتی آن زن هم تأثیری در او بر جا نمی‌گذاشت. اهالی کوچه نفسی به راحتی کشیدند، مگر اصحابش که زمان روی خوشی به آن‌ها نشان نداده بود. شیخ کوچه به آن‌ها ندا داد که  همه چیز تغییر کرده و هیچ انحرافی مجاز نیست.

اصحابش ضعیف تر از آن  بودند که علیه اهالی محل بشورند. امید بسته بودند که سرکرده‌شان همان طور که دفعتاً تغییر کرده، دفعتاً به حال خود بیاید، یا کسی اتفاق بیفتد که در تصور کسی نمی‌گنجید.

بعد از نماز صبح امام تکیه به شیخ محل گفت: اولین بار است که عنبر به تکیه می‌آید.

شیخ محل با تعجب پرسید:

– نکند میل دارد هدایت  شود؟

– شاید.

شیخ تشویق‌کنان گفت: قلبش را با ایمان پر کن، تا اگر روزی برگشت جایی در دلش برای شر نباشد.

معلوم شد زنی که دردش را فهمیده، دست به دامن ستارگان و سحر و اجنه شده تا دردش را درمان کنند. این کار او مردم را نگران کرد و از او خواستند بس کند. به او گفتند اگر دست از این کار نکشد باید منتظر عاقبت سویی باشد. به نظر می‌رسید اصحابش نمی‌خواهند آرام  بگیرند. اما به شیخ محل گفت:

– مرد اگر به راه راست هدایت شود، اصحابش هم راه او را خواهند رفت.

شیخ با خرسندی سری تکان داد و گفت:

– اخبار خیلی خوبی می‌شنویم.

– از زمان سلف صالح همچو خبرهایی نشنیده بودیم.

شیخ به تمام مردم کوچه بشارت داد. بسیاری خوشحال شدند و اهالی اعلام کردند که برای دفاع  از خودشان در برابر هر سلطه‌ای خواهند ایستاد.

هیئت عنبر روی‌هم رفته تغییر چندانی نکرد. مثل هر آدم با خدایی می‌رفت و می‌آمد. نه با حرف نه با عمل به کسی آسیب نمی‌رساند. خیلی‌ها یقین کردند که هیچگاه به اصل خود بر نمی‌گردد. ولی مردمی هم‌چنان حالت حذر و بیم و امید خود را حفظ کردند و در این مورد با هم گفتگو داشتند. او و اصحابش مدتی نه چندان کوتاه از انظار پنهان شدند، و این موجی از گفته‌ها و نگرانی‌ها را پدید آورد.

روزی امام  برای نماز ظهر اذان می‌گفت. مردم هم با آرامش  به سوی تکیه رفتند. ناگاه مردی فریاد کشید: نگاه کنید.

نگاه‌ها به طرفی که اشاره می‌کرد برگشت . عنبر و اصحابش را دیدند که پیش می‌آیند. صحنه یک‌سره عوض شد. عنبر مثل سابق جلو جلو می‌آمد و پشت سرش اعوان و انصارش می‌آمدند، با همان لباس‌ها و گرزهایی که در دست می‌فشردند. چهره‌ی عنبر دوباره حالت قدیم خود را بازیافت: چهره‌ای بی‌شفقت، با خطوطی در هم، و عضلات سخت. دوباره به همان ایام قدیم بازگشتیم؛ به زمان باج‌گیری‌ها و گردن‌کلفتی‌ها و قلدر‌مآبی‌ها؟

سکوت خیمه زد. چیزی جز صدای قدم‌های عنبر و اصحابش شنیده نمی‌شد. جلوی در تکیه ایستادند. عنبر با گرزش به زمین کوبید، و با صدایی رعدآسا فریاد کشید: «الله اکبر». پشت سر اصحابش فریادی کشیدند که دل‌ها را به لرزه در ‌آورد: «الله اکبر»!

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵